جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


تصمیم سرنوشت ساز برای «سحر» کوچولو


تصمیم سرنوشت ساز برای «سحر» کوچولو
عقربه ها به گذشته برگشتند. به ۳سال قبل که پائیز طلایی ترین برگش را به سیما هدیه داده بود. آن روز باران عشق او بر تن خسته مسافر کوچکش بارید.
با تولد دخترش سیما احساس کرد پنچره دیگری به رویش گشوده شده و امید همراه با پرتوی خورشید پا به خانه سوت و کورش گذاشته است.
با طلوع صدای «سحر» گلبرگ های کوچک باغچه پر گل خانه شان باز شدند. سیما دیوانه وار دخترش را دوست داشت و شادی گمشده اش را در وجود او جست وجو می کرد.
مادر به ازدواجش با داوود اندیشید. به او که بذر ناامیدی را در دلش کاشته بود. خوب به خاطر داشت که وقتی از مدرسه برمی گشت، داوود شعرهای عاشقانه ای را برایش زمزمه می کرد. دیگر به دیدن داوود عادت کرده بود و این جوان مزاحم نخستین مردی بود که توانست به دنیای خصوصی سیما سرک بکشد.
به این فکر کرد که اگر این مرد به ظاهر خوش قیافه اما بداخلاق را ندیده بود، زندگی اش خیلی متفاوت تر از امروز بود. به حماقت خود فکر کرد و به روزی که با اصرار و اشک ریزان از خانواده اش خواست با ازدواجشان موافقت کنند.
- مادر جان، اما او هنوز شغل ثابتی ندارد. این عشق خیابانی آینده ات را به نابودی می کشاند.
سیما از این حرف مادر رنجید. شاید با داوود آسایشی در کار نبود و شاید همه زندگی شان با سختی و رنج همراه می شد اما سیما قدرت عشق را بالاتر از آن می دانست که نتواند بر این سختی ها غلبه کند. او تصمیم گرفت به استقبال همه سختی ها برود.
ـ مادر، من از بهترین امکانات زندگی بهره برده ام. از زندگی دیگر چیزی نمی خواهم و آرزویی ندارم به جز رسیدن به آن که دوستش دارم.
- اما مقدمات سفر و ادامه تحصیل تو در خارج فراهم شده. نباید این شانس بزرگ را از دست بدهی. داوود خانه و پولی ندارد و توباید مثل عروس دیگرشان در اتاقی در خانه پدرش زندگی کنی.
ـ من حتی حاضرم با او زیر یک چادر هم زندگی کنم.
قصه شوریدگی سیما و علاقه دیوانه وارش به پسری تنگدست خیلی زود سر زبان ها افتاد. مدتی بعد هم او خود را در لباس سپید عروسی و کنار مرد دلخواهش دید.
سیما خیلی زودتر از آنچه دیگران منتظرش بودند، از رفتارهای داوود به تنگ آمد. زندگی شان در یک اتاق کوچک و در فقر می گذشت. داود با کوچکترین بهانه ای قهر می کرد و سیما باید مرتب ناز او را می کشید. داود هنوز عادت داشت سر چهارراه بایستد و برای دخترانی که از مدرسه برمی گشتند شعرهای عاشقانه بخواند. مدتی از این وصلت گذشته بود و دیگر زیبایی داود به چشم سیما نمی آمد و او را در هیبت ابلیس می دید.
شوهرش شب ها دیر به خانه می آمد و تن به کار هم نمی داد. او زمانی که متوجه شد شوهرش مردی خوشگذران و تنوع طلب است، تصمیم به جدایی گرفت اما در آخرین لحظه جواب آزمایش بارداری او را در مسیر دیگری قرار داد. سیما تسلیم واقعه شد و در شب های بلند انتظار و روزهای سرد تکرار نشست تا گل نیلوفرش شکوفا شود.
اما به رغم خوش خیالی هایش تولد «سحر» دخترش هم هیچ تأثیری بر رفتار و روحیات داود نگذاشت. او با فرزندش هم رابطه ای برقرار نمی کرد و با او رفتار سردی داشت.
از وقتی پدر و مادر سیما راهی کانادا شدند، او بیش از پیش خود را غمگین و تنها می دید. تنها و تهی مثل سبویی شکسته.
باد پنجره اتاق سیما را باز کرد. نفس های باد، بوی سفر می داد. زن جوان تصمیم به جدایی گرفته بود. مهریه، جهیزیه و نفقه اش را بخشید و داود پذیرفت سرپرستی دخترشان را تا سن ۱۸ سالگی به او بسپارد. سیما بار سفر بست و با رضایتنامه ای که از شوهرش گرفت، دختر ۳ ساله اش را به کانادا برد.
زن جوان در مسیر طولانی سفر یک بار دیگر آرزوهای بربادرفته و خواب های بی تعبیرش را با خود مرور می کرد. دیگر خود را با خانه، کوچه و حتی با خود بیگانه می دید. با این حال در دلش طلوع دیگری را آرزو کرد.
مثل شمعی در باد نیمه جان به زندگی دخترش نور می پاشید. تنها به این فکر می کرد که چه محبتی می تواند نثار دخترش کند. او شجاعانه مسئولیت دخترش را پذیرفت و همین شجاعت و جسارت محبوبیت او را بیشتر کرد. در کنار پدر و مادرش آرامش از دست رفته خود را بازیافت. هر چند دلش برای دشت های سرخ شقایق، جاده زیبای شمال، ساحل خزر و خلیج فارس می تپید. یاد ۳۳ پل و تخت جمشید او را بی قرار می کرد. دلش شیراز را می خواست و حافظیه و... اما تقدیر چنین بود.
۵ سال از سفر سیما می گذشت که تصمیم گرفت گذشته تلخ و ازدواج سیاه خود را به کلی فراموش کند. او قصد داشت ازدواج کند اما قلبش حادثه ای را گواهی می داد. احضاریه ای از دادگاه ایران به دستش رسید. داوود پس از چند سال تازه یادش آمده بود که دختری دارد و تقاضای استرداد دخترش را کرده بود.
چند روز بعد هم نامه ای از او به دست سیما رسید. انگار مزاحمت های او پایان نداشت. داوود پس از اطلاع از ماجرای ازدواج مجدد سیما تصمیم گرفته بود دخترش را پس بگیرد. سیما احساس ضعف می کرد. از روزی که نامه داوود به دستش رسیده بود، دیگر توان انجام هیچ کاری را نداشت. روی لبه تختش نشست و تب آلود نامه نوشت. بعد هم به وکیل خود تأکید کرد تا به هر شکل ممکن جلوی سوءاستفاده های احتمالی شوهر سابقش را بگیرد.
سیما می دانست دخترش که دیگر با بهترین امکانات درس می خواند و به درستی هم قادر به فارسی صحبت کردن نیست، در صورت بازگشت به زادگاهش دچار مشکلات شدیدی خواهد شد. او به نیازهای عاطفی دخترش می اندیشید و دلش نمی خواست آرامش دخترش دستخوش نیرنگ های شوهر سابقش شود. روز دادگاه نزدیک شد. سیما از فکر هر حادثه ای می لرزید. غم زده و دلتنگ آرزو می کرد قاضی با بلندنظری به پرونده رسیدگی کند.
اما حکم دادگاه تن سیما را لرزاند. دخترش ۸ ساله بود و قانوناً پس از سن ۷ سالگی باید با پدرش زندگی می کرد. از طرفی هنوز ۹ سال هم نداشت تا خودش بتواند مسیر آینده زندگی اش را انتخاب کند.
سرانجام دادگاه خانواده حکم به استرداد دختر ۸ ساله به پدرش داد.
عرق سردی روی پیشانی سیما نشست. او بار دیگر در خود شکست و احساس می کرد مرگ همین است.
«می شود به رأی اعتراض کرد تا دادگاه تجدیدنظر پرونده را مورد بررسی نهایی قرار دهد» این جمله وکیل جان تازه ای در کالبد بی جان سیما دمید.
انتظار رسیدگی به پرونده در این دادگاه عالی برای سیما زجرآور بود. آرامش او از بین رفته و دلشوره و اضطراب جای آن را گرفته بود. دائم از خود می پرسید چه بر سر او و دخترش خواهد آمد؟ باد پنجره ها را به هم می کوبید و باران یک ریز می بارید. سیما با خود تکرار کرد: «کاش باران ببارد
زیر باران می شود بی بهانه گریست»
ناگهان بغض دست نخورده اش ترکید و سیما به یاد دوران کودکی اش زیر باران دعا کرد و از خدا دخترش را خواست.
● انتظارها به پایان رسید
سرانجام ۳ قاضی دادگاه تجدیدنظر با بررسی پرونده وارد شور شدند و حکم دادند.
قاضی بهروز کرباسچی رئیس دادگاه قلم برداشت و نوشت:
«صرفنظر از اشکالات اجرایی رأی دادگاه خانواده که معلوم نیست در کشور کانادا به اجرا درآید و از سوی دیگر به دلیل این که موضوع حضانت مطابق قوانین ایران با الهام از موازین شرعی است بنابراین قابل تغییر و معامله نیست. از سوی دیگر حضانت در واقع ولایت موقت است برای مادر و مطابق مقررات ماده واحده اصلاحی ماده ۱۱۶۹ قانون مدنی تا سن ۷ سالگی برای مادر حق است و بعد از آن باید مصلحت طفل در نظر گرفته شده و به یکی از والدین واگذار و تحویل شود. فرزند مشترک، مال نیست و نمی تواند در مقابل بذل مهریه و نفقه مورد معامله قرار گیرد و از آنجا که بذل حقوق از سوی مادر نیز در مقابل طلاق واقع شده و توافق والدین در مقابل واگذاری طفل در مقابل حقوق مالی به لحاظ این که موضوع معامله و توافق انسان بوده، باطل و بی اثر است.
این که زن ازدواج مجدد کرده است را نمی توان دلیلی بر عدم شایستگی مادر در نگهداری فرزندش دانست. چرا که زن فرد آزادی است که حق ازدواج دارد. این زن کارمند است و با توجه به شغل خود دارای امکانات لازم برای نگهداری دخترش است.
از طرفی این دختر بچه به درستی قادر به تکلم به فارسی نیست و ۲ سال نیز در مدارس کانادا تحصیل کرده است و اگر به زادگاهش بازگردد از نظر تحصیلی دچار افت شدیدی خواهد شد. او ۸ سال دارد و تا زمان بلوغ فرصت چندانی ندارد و نیازمند آموزش های زنانه است که پدر قادر نیست به مشکلات او رسیدگی کند. حال آن که انتقال دختربچه به زادگاهش در غیاب مادر تبعاً او را با مشکلات روحی مواجه خواهد کرد و بررسی نیازهای طبیعی نشان می دهد او آرامش بیشتری می طلبد که این خواسته در کنار مادرش محقق می شود. چرا که فطرت مادر برای پذیرایی از کودک خلق شده و پدر هر چند مهربان باشد اما به درستی قادر نیست وظایف مادر را ایفا کند. بنابراین دادنامه صادره از سوی دادگاه خانواده مطابق مصلحت دختربچه نیست و با نقض این حکم درخواست پدر مردود اعلام می شود.»
سیما با شنیدن این حکم جان دوباره ای گرفت. دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و در حالی که دانه های اشک از چشمانش جاری بود به آفتاب دوباره سلام کرد. دیگر باد پنجره ها را به هم نمی کوبید. این نخستین روزی بود که باد تند در خانه سیما نمی وزید.
ایران واشقانی فراهانی
منبع : روزنامه ایران