چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


توماس مان و مرگ در ونیز


سال ۱۹۱۲ در زندگی ادبی توماس مان یكی از مهم ترین سال ها است. در این سال، توماس مان ۳۷ ساله، دوره نخست نویسندگی خود را كه به طور رسمی از سال ۱۸۹۷ با انتشار مجموعه داستان « آقای فریدمان كوچك» آغاز كرده بود، با انتشار « مرگ در ونیز» به پایان رسانید، و پس ازآن، بعد از چند سال وقفه، دوره دوم پویش ادبی خود را، با انتشار بررسی انتقادی « اندیشه های یك مرد غیر سیاسی» ( ۱۹۱۸) و نوول « مرد و سگش» (۱۹۱۹) شروع كرد.اهمیت ویژه نوول « مرگ در ونیز» در این است كه در خط مرزی بین این دو دوره قرار دارد و نقطه پایانی است بر نخستین دوره پویش ادبی توماس مان. به بیان دیگر، جلد نخست كتاب دو جلدی « زندگی ادبی» توماس مان با « مرگ در ونیز » به پایان می رسد و پس از آن جلد دوم آغاز می گردد.اگر سال ۱۸۹۵- یعنی سال انتشار نخستین اثر ادبی توماس مان- با عنوان « فرو افتادگان» در نشریه « اجتماع» را سرآغاز حیات ادبی او در نظر بگیریم، « مرگ در ونیز» در هفدهمین سال پویش ادبی او، یعنی در اوج بلوغ فكری اش منتشر شد، و در این دوره ۱۷ ساله، توماس مان، آثار ادبی بس ارزنده ای چون « آقای فریدمان كوچك» ( ۱۸۹۷)، « بودنبروك ها» ( ۱۹۰۱)، « تریستان» (۱۹۰۳)، « تونیو كروگر»(۱۹۰۳) و « والاحضرت» ( ۱۹۰۹) را پدید آورد.توماس مان خود را از آن دسته نویسندگان می دانست كه ( با وجود میل باطنی و تلاش پیگیرانه برای از میان برداشتن قانون توالی زمان و تكامل تاریخمند شخصیت ادبی در ظرف آن، و با وجود تمایل قلبی شدید، برای حضور كامل در هر یك از آفریده های خویش) هیچ اثری از آثارشان، به تنهایی نمی تواند بیانگر تمامیت اندیشه ها و ایده هایشان باشد، بلكه هر اثر جداگانه، تنها بخش كوچكی از هویت ادبی شان را آشكار می كند، و نشان دهنده گوشه ای كوچك از گستره پهناور خلاقیت آنان است.
او خود را از زمره نویسندگانی می شمرد كه مجموعه آثارش در ارتباط با یكدیگر قرار دارند و در یك به هم پیوستگی هماهنگ، به عنوان كلیتی واحد، دارای ترجیع ها و درون مایه های خاصی است كه به وسیله آن ها به رشته وحدت كشیده می شود، هماهنگی می یابد، معنا پیدا می كند، و بیانگر حاصل عمر نویسنده می گردد.به همین دلیل، توماس مان معتقد بود كه برای فهم عمیق هر یك از آثار مهمش، باید آن را در ارتباط با سایر آثار پیش و پس از آن مطالعه كرد، و پیوند های درونی اش را با سایر آثار مربوط به آن در نظر گرفت.از این رو، برای فهم بهتر « مرگ در ونیز»، باید به پیوند های آن با سایر آثار همبافت و همساخت آن، به خصوص « تریستان»، « تونیوكروگر»، « بودنبروك ها» از آثار پیش از آن، و « كوه جادو» از آثار پس از آن، توجهی خاص كرد .
مهم ترین مشخصه های روحی ـ فكری توماس مان در دوره نخست پویش ادبی اش عبارتند از:
بی تفاوتی نسبت به واقعیت های زنده و عینی زندگی اجتماعی، ذهن گرایی و آرمان خواهی در هنر، دوری جستن از سیاست و بی اعتنایی نسبت به تحولات سیاسی ـ اجتماعی، توجه بسیار به ساختار و شكل اثر و ایجاد ساختمان های استوار و مستحكم ادبی، تمایل به آفرینش آثار هنری كه دارای ارزش كلاسیك و حالت معیار باشند، بروز نوعی غرور جوانی درآمیخته با غرور ملی و ناسیونالیسم آمیخته با رمانتیسم، به سر بردن در حال و هوایی شاعرانه و رویا گونه.این دوره از پویش ادبی توماس مان همزمان با سلطنت ویلهلم دوم در آلمان، و مصادف بود با دوران شكوفایی فرهنگی و رونق اقتصادی ـ سیاسی آلمان و افزایش قدرت نظامی و سیاسی این كشور. توماس مان كه در این دوره در اوج دوران جوانی و بلوغ روانی و فكری خود قرار داشت، سرشار بود از رویاهای شاعرانه، حساسیت عالیقدر هنری، نازك طبعی و نازك اندیشی، آرزوهای دور و دراز و آرمان های متعالی. اما، پس از سال ۱۹۱۲، توماس مان وارد دوران تازه ای از زندگی خویش شد كه به طرز چشمگیری از دوره نخست زندگی ادبی او متمایز است، این دوره كه سراسر زندگی بعدی توماس مان را در بر می گیرد، با این نشانه ها مشخص می شود:پرداختن به سیاست و مسائل اجتماعی ـ تاریخی، پختگی فكری و سیاسی، گرایش به اندیشه های فلسفی، به ویژه به فلسفه شوپنهاور و نیچه، توجه به روانشناسی و روانكاوی، به ویژه به نظریات فروید، توجه به واقع گرایی، دوری جویی از ملی گرایی و توجه به نوعی انسان گرایی مثبت جهانی، به خصوص اروپایی.« مرگ در ونیز» درست در نوار مرزی بین این دو دوره مجزا قرار دارد و گذرگاه باریكی است كه این دو سرزمین گسترده را به یكدیگر پیوند می دهد.
بر خلاف آرمانگرایی دوره نخست و واقع گرایی دوره دوم، در این باریك راه بینابینی، توجه توماس مان به طور ویژه معطوف بود به چگونگی و چرایی رشد نطفه های تباهی و انحطاط نهفته در دل كمال گرایی و تعالی طلبی. او كه در این دوره بحرانی گذر، خود دچار نوعی بحران روانی بود و در حالت گذار به سر می برد، شاید هم در حال پوست انداختن و دگردیسی روحی ـ فكری بود، در هر چیز، به خصوص در هر آنچه متعالی و والا بود، نطفه های انحطاط را مشاهده می كرد، در كمال ها نقصان و در والا ها پستی می دید، در زایش ها میرش و در فراز ها فرود را ملاحظه می كرد، و در هر چیز مثبتی ضد منفی آن را در می یافت.در « مرگ در ونیز» نیز، هم چون سایر آثار دوره نخست- به خصوص « تونیو كروگر»- توماس مان به تحلیل تباهی مرگبار روشنفكران دوران خویش و نیهیلیسم فكری ـ عقیدتی آن ها پرداخته است.نفوذ افكار شاعرانی چون گوته و شیلر، فیلسوفانی چون كیركگار ، شوپنهاورو نیچه، نویسندگان اندیشمندی چون داستایوسكی و تولستوی ، روان شناسانی چون فروید ، و موسیقیدانانی چون واگنر، بروكنر و مالر در آثار این دوره توماس مان، به ویژه در « مرگ در ونیز» به روشنی مشهود است، و اندیشه های فلسفی ـ اجتماعی این اندیشمندان به طور بنیادی بر نوشته های دوره نخست پویش ادبی توماس مان اثر گذاشته است.موضوع فروپاشی و از هم گسیختگی، موضوع مورد علاقه توماس مان در آثار این دوره بود. توماس مان علاقه ای وافر داشت كه دریابد، چطور انسانی كمال گرا، دچار انحطاط می شود، در هم می شكند و از درون فرو می ریزد، و چگونه با سر در سیاه چاه بی انتهای تباهی های روحی سقوط می كند. او كنجكاو بود بداند كه ریشه های درونی این فساد در كدام خاك نهفته است و از كدام آبشخور سیراب می شود. او مایل بود بداند كه زوال در كدام گوشه كشت زار جان آدمی بارور می گردد و چه ثمراتی به بار می آورد.
« مرگ در ونیز» همانند « تونیو كروگر» ، « بودنبروك ها » و « تریستان» در هم آمیزه ای است از اندوه و شادی، امید و نومیدی، یقین و تردید، صعود و سقوط، عروج و افول، والایی و پستی، زیبایی و زشتی، كه هر یك از این زوج های متضاد و مكمل هم چون زمینه ای نرمپود و نازكتار در متن و بطن این اثر در هم بافته شده، و در كلیت اثر، چون ذهنبافتی خوش نقش و نگار، ظریف ساخت و ریز نقش متجلی می شود و در وحدت هماهنگ خود، موضوع تضاد هنر با زندگی و گرایش به مرگ را، هنرمندانه، به نمایش می گذارد.ضدیت هنر با زندگی و تقابل ستیزآمیز این دو، كه در « مرگ در ونیز» به اوج اعتلای خود رسیده است، در حقیقت همان تظاهر یاًس آلوده و بدبینانه ای است كه از شوپنهاور و نیچه و معلمان پیشین آن ها سرچشمه گرفته است.در « مرگ در ونیز»، شخصیت اصلی داستان، در جدایی خود خواسته از زندگی و كشش به سوی زیبایی هنری، به آغوش مرگ رانده می شود تا به این ترتیب با اوج بخشیدن به تضاد هنر و زندگی، زشتی و مرگ آلودگی هنر به ظاهر زیبا و زندگانی بخش، آشكار شود.« مرگ در ونیز»، آن طور كه خود توماس مان بیان كرده، در اصل قرار بود داستانی كوتاه باشد برای نشریه« سیمپلیسیسیموس» كه مجله ای بود انتقادی ـ فكاهی، چاپ مونیخ، و در طول تاریخ نشر خود آثار نویسندگان مشهوری را منتشر كرد. اما در عمل، چنین نشد و « مرگ در ونیز» نوولی بلند در ۵ فصل و ۸ بخش شد.توماس مان در سخنرانی خود در آمریكا، در برابر دانشجویان دانشگاه پرینستون، علت این افزایش حجم را توضیح داده و آن را در حقیقت نوعی فریبكاری ناخودآگاه درونی دانسته كه در آفرینش آثار ادبی به آن نیاز داشته تا دشواری های یك آفریده بلند نفس گیر و نیازمند به سخت كوشی و پیگیری طولانی، سست اراده و متزلزلش نكند، و جرات آغاز كردن را از او نگیرد.داستان های دوره نخست پویش ادبی توماس مان دارای طرحی زیركانه و دقیق هستند كه اغلب به وسیله یك پرسش فلسفی داهیانه و موشكافانه شكل می گیرند، و در طی این طرح، ایده ای فلسفی یا نظری بسط و گسترش می یابد.
این طرح شبیه طرح یك سمفونی است كه در فرم سونات گسترده می شود و تم ها و موتیف های آن شخصیت هایی هستند كه به صحنه می آیند و ایده ها و اندیشه ها و حس ها و عاطفه ها را در رفتار و پندار و گفتار خود می پرورانند. و این شیوه پرداخت در « مرگ در ونیز» به كمال می رسد. این داستان همچون سایر رمان ها و نوول های این دوره توماس مان، پایانی حزن انگیز و تراژیك دارد. تم كشاكش میان هنر و زندگی، كه توماس مان در « بودنبروك ها» و « تونیو كروگر» نیز به آن پرداخته بود، در « مرگ در ونیز» به اوج اعتلای خود می رسد، و از این نظر، « مرگ در ونیز» رفیع ترین قله كوهستان آثار توماس مان است.
« مرگ در ونیز» نه تنها افشاگر گوشه های تاریكی از زندگی خصوصی توماس مان است، بلكه برخی از حیاتی ترین ایده های تشریح شده در ادبیات دوره او را نیز بازتاب می دهد و صدایش پژواك صداهای درونی توماس مان، در هم آمیخته با صداهای بیرون او- صدای جهان او و صدای دوران ادبی و فرهنگی او- است.« مرگ در ونیز» داستان زندگی یك نویسنده مسن آلمانی- به نام « گوستاو فن آشنباخ»- متعلق به خانواده ای اصل و نسب دار و متعین از طبقه بورژوای آلمان است. این نویسنده جا افتاده، الگوی كامل و نمونه واری است از نظم و انضباطی سخت گیرانه و تخطی ناپذیر، انضباطی تحمیل كرده بر خود و به ناچار عادت شده، وظیفه شناسی و سنجیدگی كامل رفتار و كردار، اراده ای آهنین و استوار، عزمی راسخ برای سخت كوشی و پویایی ، و رعایت دقیق حد و مرز هر چیز. او بر این باور است كه هنر حقیقی سلاح و پرچمی است برای « مبارزه كین توزانه» با شورهای فاسد كننده و ستیز بی امان با پستی و تباهی روحی.در اوج یك بحران روحی كلافه كننده، و كسل از خستگی روانی – فكری، آشنباخ فرسوده از درگیری های درونی، در پی دیدار با غریبه ای مرموز، ناگهان گرفتار شوق رمزآمیزی برای سفر به مكانی دور دست می شود و تصمیم می گیرد كه مدتی به سفر برود.او به خودش امید می دهد كه این سفر می تواند سرچشمه جوشان الهام های هنرمندانه بدیع باشد و اندیشه های بكر ادبی و سوژه های ناب گرانقدری به او ببخشد، و او را لبریز كند از تخیلات لطیف و رویا های نازك اندیشانه. او امیدوار است كه از این سفر با دست های پر برگردد، و دیدگاهش نسبت به زندگی و خودش تغییر كند و برداشت هایش از هستی دستخوش دگرگونی های اساسی گردد. و در حقیقت چنین نیز می شود، اما نه آنگونه كه آشنباخ می اندیشیده، در جهت كمال گرایی و تكامل روحی، بلكه در جهت انحطاط و سقوط.با سفر به شهر بی بند و بار ونیز، آشنباخ یكباره خود را رها می كند و شورهای نفسانی اسیر شده در زندان ناخودآگاه و ضمیر پنهانش را كه سالها در بند وظیفه شناسی و پشت میله های آهنین انضباط درونی او اسیر بودند، یا در سیاهچال های ناشناخته و مخفی روحش زندانی بودند، با فشار بی نهایت بر او، میله های زندان خویش را می شكنند و خود را رها می سازند، و به این ترتیب او به تدریج از پای در می آید، در هم می شكند و فرو می ریزد.آنگاه وجه دیگری از شخصیت او بروز می كند كه در نقطه مقابل شخصیت جا افتاده همیشگی او قرار دارد. حال و هوای رخوت آمیز ونیز او را سست و مخمور می كند، تاب خوردن آرام در گوندولا- این بلم زیبا و مرموز متداول در ونیز- كه با لالایی رخوت انگیز خود، او را در غرقاب بی حسی عمیق و دفاع ناپذیر فرو می برد، سراپا خلع سلاح شده، تسلیم هر تباهی اش می كند و به باتلاق سقوطش می اندازد.در چنین حال و هوای مقاومت ناپذیری، دیدار یك پسر بچه زیبا روی لهستانی، آشنباخ را از خود بی خود می كند، و حس زیبایی پرستی هنری او، با دیدن این پسرك كه« تادسیو» نام دارد، و با مادر و خواهرانش و پرستارش به ونیز آمده، برانگیخته می شود، و همین حس او را وا می دارد كه تسلیم هواهای نفسانی و تمایلات جمال پرستانه شود، و به یكباره خود را به دست توفان شورها و اشتیاق های دربند مانده درون بسپارد و عنان اختیار از دست بدهد.در ابتدا, توجه آشنباخ به تادسیو زیبایی شناسانه و معنوی است و جنبه ی نفسانی ندارد, یا شاید خودش چنین می پندارد و با این توجیه خودش را می فریبد. اما دیری نمی گذرد كه این محبت خالصانه و بی چشمداشت آلوده به كششی مرموز و منحط می شود و او به طرزی حقارت آمیز گرفتار این جذبه ی در هم شكننده می شود, و اگر چه این دو هرگز با هم ارتباط مستقیم پیدا نمی كنند, و ارتباطشان یك طرفه است, اما روح آشنباخ آلوده شده و به سراشیب انحطاط فرو غلطیده است.آشنباخ واپسین روزهای عمرش را به تماشای بازی تادسیو در ساحل می پردازد و در ساعاتی كه او و خانواده اش در شهر گردش می كنند، ایشان را غرقه در حسرت و حرمان، دورادور تعقیب می كند. با شیوع بیماری وبا در شهر، و آلوده شدن آب ها، اگر چه اولیای امور می كوشند تا خطر را از چشم توریست ها پنهان كنند، و چنین وانمود كنند كه اتفاق خاصی نیفتاده و شهر امن و امان است، با این حال، آشنباخ خیلی زود متوجه جدی بودن خطر ابتلا به بیماری می شود، ولی دلبستگی اش به تادسیو مانعش می شود كه دوری از پسرك را تاب بیاورد و ونیز را ترك گوید، تا این كه سرانجام مبتلا به بیماری می شود و از پای در می آید، و در حالی كه به تدریج پست تر و پست تر شده، تا آنجا كه به مقام برده پست شورهای سركش درون تنزل یافته، بسی دور از همه آن بزرگی شرافتمندانه و عظمت شكوهمند پیشین، هلاك می شود.
« مرگ در ونیز » داستانی است در باره هنرمند و طبیعت هنر. در ابتدای داستان، آن هنگام كه گوستاو فن آشنباخ نفسانیات و شورهای پنهان خویش را در اختیار دارد، و آن ها به صورت نطفه های نوزا در بطن وجودش خفته و خاموشند، او همچون انسانی فرهیخته و تهذیب یافته می نماید كه بر شورها و احساساتش تسلطی مطلق دارد- همسان مرد تزكیه یافته ای كه بر خود و نفس اماره خویش به طور كامل فرمانروا است - و هرگز به نفسانیات پر شر و شورش اجازه نمی دهد كه در هنر یا زندگی اش تجلی پیدا كنند.او نماینده فرهنگ پیشرو بورژوازی در آستانه قرن بیستم است و تمام عناصر ظاهری و باطنی متضاد این فرهنگ را در خود، به كمال دارد. آشنباخ نمادی از شخصیت « سركوب شده» فرویدی است و واپس رانش های خفقان آور، به بهترین وجه، در وضعیت نامتعادل او نشان داده شده است.
فضای داستان به روشنی نشان می دهد كه او نمی تواند مدت زمان درازی در این وضعیت نامتعادل بحرانی پایدار بماند، و در چنین حال و هوای بحران زا و آشفته ای دیگر قادر نیست به طور صادقانه الهامات و اشراقات روحی را از بیرون و درون خویش جذب و بازتولید كند، و از آن ها آثار ادبی ناب و گرانقدر بیافریند. دوران، دوران بحران و آشوب است و توفانی هولناك نخستین وزش های در هم شكننده خود را در روح بحران زده او به تلاطم و طغیان واداشته است.به هر حال، پس از آن كه آشنباخ برای مدتی دراز، شورهای ملتهب و سركش درونی خویش را در اختیار داشته و سرسختانه آن ها را مهار كرده، یكباره شروع می كند به پایین آوردن سپر دفاعی خویش و شل كردن دهانه نفسانیات سخت مهار شده درون خود. آنگاه با سست عنصری رخوت آمیزی اجازه می دهد كه شورهای درونی اش اندكی خود را رها سازند و امكان بروز و تجلی یابند. آن ها هم كه بی صبرانه در كمین چنین مجالی هستند، بشتاب و تندپو شروع به رشد و نمو می كنند و با نیرویی مهار ناپذیر تمام زندگی درونی او را كه سالها در اختیار اراده ای سخت گیر آرام و رام و منضبط بوده، تحت سیطره خود می گیرند.
وقتی آشنباخ زیر فشار این نیروهای درهم شكننده مقاومت ناپذیر، مذبوحانه دست و پا می زند و ناچار از سر تسلیم می پذیرد كه درهای دژ درون خویش را بر شورهای شهوانی بگشاید و نفسانیات زیبا را به زندگی اش راه دهد، و هوی و هوس های سركش مهار ناپذیر را تجربه كند، به سرعت تمام ضوابط اخلاقی و قید و بند های سختگیرانه درونی او در هم می شكنند و تمام پایه های اعتقادی ـ مرامی او فرو می ریزند، و از آن پس, او تبدیل می شود به برده رام و منقاد زیبایی های ظاهری كه نماد آن چهره زیبا و معصومانه تادسیو جذاب است. به این ترتیب آشنباخ به یكباره از مقام ارباب و آقای نفس خویش فرو می افتد و تبدیل می شود به برده پست شورها و آرزوهای وسوسه گر و خواهش های نفسانی برانگیزاننده، برده فرومایه هوس ها و شهوت ها، و از این دم است كه او شروع می كند به سقوط و فروریزش.چنین است كه آشنباخ دستخوش جابجایی اجباری، از یك كرانه دوردست زندگی ـ كرانه والا و لاهوتی هنر ناب ـ به كرانه دور دست مقابل آن ـ كرانه پست و ناسوتی سودا پرستی ـ می گردد و از آفاق متعالی و قله های رفیع ذهنیتی كمال گرا به دره های پست جسمیت هبوط و سقوط می كند. فرود از اوج رفعت به حضیض حقارت , از بلندای روحانی به فرودنای نفسانی، از عرش فرم ناب و سره به قعر چاه هیجانات و شورهای خالص، از بهشت بی آلایشی به دوزخ آلودگی: چنین است مسیر سفر كوتاه زمان اما بلند مسیر آشنباخ در امتداد راهی كه او را از ونیز ظاهری به ونیز باطنی رهنمون می شود.به این ترتیب نوول توماس مان هشدار و زنگ خطری است در باره آسیب هایی كه روح و روان انسان كمال گرا و رهرو راه تعالی را تهدید می كند، و شیپور بیدار باشی است كه ما را از خواب غفلت بیدار می كند و زنهار و هشدار می دهد كه مراقب خطرات مهلك و مرگباری كه در هر یك از كرانه های افراط و تفریط هنر و زندگی، در كمین هر سالك رهنورد راه حقیقت و معنویت و وارستگی متعالی نشسته، و او را تهدید می كند، باشیم و از كرانه های لغزنده و گمراه كننده افراط و تفریط های مهلك بپرهیزیم.
در جستجوی سرچشمه ها و برونمایه های « مرگ در ونیز»، به حقایق قابل ملاحظه ای بر می خوریم كه روشنگرند و بر برخی از تاریكی ها و سایه های تیره رنگ دامن افكنده بر این اثر، پرتو می افكنند.
« مرگ در ونیز» به طور قابل ملاحظه ای از برخی رویدادهای واقعی زندگی توماس مان سرچشمه گرفته و تاثیر پذیرفته است.انتشار یادداشت های روزانه و خاطرات توماس مان حقایق زیادی را در باره ارتباط مستقیم این نوول با زندگی خصوصی او و ماجراها و تجربیات مشابه با آن چه بر آشنباخ گذشته، در زندگی شخصی توماس مان، روشن ساخته است.توماس مان چند سال پیش از نگارش « مرگ در ونیز» ، به جزیره ای نزدیك ونیز سفر كرده بود و در همین سفر بود كه با تجربه شیوع وبا در این جزیره از نزدیك آشنا شد، حتی در طی این سفر تجربه اندوزانه، توماس مان نیز در آستانه ابتلا به بیماری قرار گرفت، و همین تجربه است كه در « مرگ در ونیز» بازتاب یافته و حال و هوای شهری وبا زده در آن انعكاسی زنده و واقعی یافته است و ملموس و جاندار تصویر شده است، آن سان كه با خواندن آن حس می كنیم در شهری وبا زده به سر می بریم و بیم ابتلا به وبا نگرانمان می كند.توماس مان در مه ۱۹۱۱ سفری به ونیز كرد و مدتی در این شهر اقامت كرد و از نزدیك با حال و هوای این شهراب بندری، در شمال دریای آدریاتیك و در كنار خلیج ونیز آشنا شد. سیر و سفر با گوندولا های مخصوص ونیز، اقامت در هتل ساحلی و استراحت روزانه در پلاژهای لب دریا، كه در نوول « مرگ در ونیز» به زیبایی تمام توصیف شده، همگی از تجربیات شخصی او از این سفر سرچشمه گرفته اند و ریشه در واقعیات عینی دارند. در این دوره، توماس مان همانند شخصیت اصلی داستانش- گوستاو فن آشنباخ- دچار نوعی دلزدگی و خستگی روحی و فرسودگی ذهنی شده بود، و گرفتار امواج در هم شكننده نوعی بحران و تلاطم درونی بود كه نزدیك بود او را از پای درآورد. در چنین شرایط توفان خیز وخیمی، توماس مان احساس كرد، نیاز مبرمی دارد به فرار از تنگنا، و رهایی یافتن از مهلكه، به همین دلیل تصمیم گرفت از مونیخ فرار كند و به ونیز سفر نماید. همین حال و هوا، در بخش نخست نوول « مرگ در ونیز»، آنجا كه آشنباخ خسته از درگیری های درونی به قدم زدن در كنار گورستان و جاده منتهی به میدان سنگ قبر سازها می پردازد، و در دیدار ناگهانی با آن قلندر عجیب و غریب سرخ مو، ناگهان میل به سفر و گریختن از وضع موجود در او زنده می شود، به روشنی و با جذابیت تمام توصیف شده است.در ۱۸ ماه مه ۱۹۱۱, توماس مان خبر مرگ آهنگساز محبوبش- گوستاو مالر- را، در سن پنجاه سالگی شنید و به شدت متاثر شد. گوستاو مالر نیز همانند گوستاو فن آشنباخ و توماس مان شخصیتی متلاطم و بغرنج داشت. او نیز سال ها از عمر خویش را بر خود سخت گرفته و خود را مقید به نظم و انضباطی آهنین و تخطی ناپذیر كرده بود. او نیز همیشه از لهیب ملتهب شور های سركش و شیدایی های لگام گسیخته درونی رنج برده بود و با فشاری شدید بر هیجانات و شهوات شورانگیز باطنی و پنهان خویش مهار زده و غلبه كرده بود. او نیز گرفتار تضاد های شدید و ستیزنده باطن خویش بود كه از درون او را به چالش می كشیدند و له می كردند.توماس مان از نزدیك با زندگی و ستیزهای درونی گوستاو مالر آشنا بود و با كنجكاوی مهرآمیزی رویدادهای زندگی پر از رنج او را دنبال می كرد. گوستاو مالر نیز در یكی از دوره های بحران روحی به ونیز سفر كرده بود و تمام مدت سفر را در اندوه ورنج سپری كرده بود، و داستان این سفر دردناك ، توماس مان را به شدت تحت تاثیر قرار داده بود.مرگ گوستاو مالر انگیزه ای شد برای پرداختن به شخصیت او و ترسیم كاراكتری با منش و سرشت او در داستانی خیالی، و توماس مان این كار را در نوول « مرگ در ونیز» به زیبا ترین شكل ممكن به فرجام رسانید و از پس این شبیه سازی دشوار، در نهایت هنرمندی و مهارت استادانه برآمد. به روشنی آشكار است كه چهره گوستاو فن آشنباخ، اگر چه در نوول « مرگ در ونیز»، به عنوان نویسنده، ترسیم شده است، تصویری زنده و جاندار است از شخصیت و منش گوستاو مالر و كاراكتر او. در واقع، توماس مان شخصیت گوستاو فن آشنباخ را بر اساس تركیبی از شخصیت خویش و شخصیت گوستاو مالر كه كم و بیش شباهت هایی هم به هم داشتند، ساخته، و در این شخصیت یگانه و جاودانه داستانی برش هایی از كاراكتر خود و گوستاو مالر را در هم آمیخته و تلفیقی هنرمندانه از این دو چهره نامدار دنیای هنر و ادبیات آفریده است.افزون بر همه این ها، در سال ۱۹۶۴، با انتشار خاطرات ولادیسلاو موئس لهستانی روشن گردید كه ماجرای داستان « مرگ در ونیز»، به ویژه در آن بخشی كه در ونیز می گذرد، بیشتر از آن چیزی كه تا آن زمان پنداشته می شد، مرهون و مدیون واقعیت است. این بارون لهستانی در خاطراتش مدعی شده بود كه همان پسری است كه توماس مان در «مرگ در ونیز»، او را به صورت تادسیو چهره پردازی كرده است.
موئس پس از خواندن ترجمه لهستانی نوول « مرگ در ونیز»، در ۱۹۲۳، هویت خودش را در تصویر تادسیو تشخیص داده بود. او كه در آن سال ها از بیماری رنج می برد، به توصیه پزشكانش، همراه خانواده اش به ونیز سفر كرده بود تا با استراحت در این شهر، سلامتی از دست رفته خود را باز یابد و دوران نقاهت را در این شهر خوش آب و هوا و مرطوب بگذراند.
همین حالت بیمارگونه و معصومیت فرشته آسای نشاًت گرفته از حال و هوای دوره نقاهت است كه احتمالاً به صورت چهره مهتابی رنگ، آسمانی و معصوم تادسیو در « مرگ در ونیز» بازتاب یافته است.
موئس به یاد می آورد كه در آن روزها لباس كتانی سفید می پوشیده، با ژاكتی آبی رنگ كه دارای دگمه های طلایی بوده، و دستمال گردن قرمز و سفید به گردن می بسته، و با این جامه آراسته باشكوه به كنار ساحل می رفته و در سكوت ساحلی به بازی های برانگیزاننده قوای روحی و تمرین های روانی خاص كه پزشكان تجویز كرده بودند تا باعث تمركز قوای روانی و ذهنی اش شود، می پرداخته است، درست همان گونه كه در نوول توماس مان توصیف شده است: شورانگیز ، جذاب و دلكش.موئس به یاد می آورد كه در آن روزها با جوانك زمخت و خشنی به نام « جاسیو» همبازی بوده، و همین جوانك است كه در نوول توماس مان در قالب« جاشو» تجلی یافته است.موئس، هم چنین، به خاطر می آورد كه مرد مسنی را در این سفر دیده كه همیشه مراقب حركات و رفتار او بوده و با شگفتی و جذبه جلب توجه كننده ای به او خیره می شده و با نگاه های سنگین پر شور و حسرت آمیزش مدت ها به او می نگریسته است، نگاه هایی سرشار از جذبه و اشتیاق كه برای پسرك غیر عادی و شگفت انگیز بوده است، حتی به خاطر می آورد كه یكبار در پلكان هتل با این مرد مسن رودررو شده و نگاه مرد چنان غریب و سنگین بوده كه او معذب شده و بی اختیار پا به فرا گذاشته است.موئس ماجرای این ملاقات را تا زمانی كه توماس مان زنده بود، در خاطر خود پنهان نگاه داشت و منتشر نكرد. فقط پس از مرگ توماس مان بود كه تصمیم گرفت خاطره این دیدار تاریخی و شگفت انگیز را منتشر كند.درون مایه های « شیفتگی»،« شیدایی»،« از خود بیخودی» و« مسحور شدگی» از جمله مایه های رایج در آثار توماس مان است: كسی در دیداری ناگهانی و غیر منتظره شخصیت، اصلی اثر را زیر و رو و منقلب می كند، او را مسحور و مجذوب و از خود بی خود می نماید، تسخیرش می كند، شیفته و فریفته اش می گرداند، و از راه زندگی عادی روزمره به در می كند،سودا زده و شیدا صفت به بیراهه های سرگشتگی می افكند.چنین مایه هایی از مشخصه های رایج در ادبیات رمانتیك پیش از توماس مان است. قهرمان اثر در دیداری غیر منتظره دل از كف می دهد و دلشده از راه به در می رود و به كارهای عجیب و غریبی دست می زند، كه هرگز در او سابقه نداشته، مرتكب اعمال جنون آمیزی می شود كه هرگز تا كنون به آن ها دست نزده بوده و با شخصیت او سنخیت ندارد.در آثار توماس مان، پیش از « مرگ در ونیز» از این گونه مایه ها چند بار استفاده شده است. در داستان های « آقای فریدمان كوچك» و « خواست سعادت» نشانه هایی از این درون مایه ها به چشم می خورد، ولی نخستین بار در داستان « تریستان» به طور كامل چنین مایه ای خود می نماید، و نقشی محوری در كانون اصلی رویدادهای داستان بر عهده می گیرد. این گونه درون مایه ها، كمال و اوج هنری خود را در داستان « مرگ در ونیز»- در ملاقات آشنباخ با تادسیو در ساحل دریا- به نمایشی خیره كننده می گذارند. آشنباخ در این دیدار ناگهانی چنان مفتون زیبایی معصومانه این پسرك می شود كه عنان اختیار از كف می دهد و واله و مسحور، از این رو به آن رو می شود. دیداری كه طومار زندگی او را در هم می پیچد و او را به سراشیب سقوط و مرگ می اندازد.دیدار ناگهانی آشنباخ با مرد بیگانه مرموز نیز نمونه دیگری از همین مایه سحرشدگی است كه به شكلی دیگر همین تم را عرضه می دارد. این غریبه مرموز، با آن شكل و شمایل عجیب، كه حالتی قلندرانه و درویش صفتانه به او می بخشد، به ولگردی آواره می ماند كه وارسته از هر دلبستگی و پای بندی زمینی جهان را می گردد و با وجود ظاهر ناهنجار و نگاه سنگینش، سبكباری آزاده و رها از هر قید و بندی است كه در نگاه پر جذبه خویش دعوت به سیر و سلوك و رهایی از قید و بند تعلقات زمینی را دارد. همین نگاه پر جذبه است كه در دل آشنباخ كششی غلبه ناپذیر به سفر به سرزمین های دوردست را بیدار می كند و او ناگاه حس می كند كه دچار وسوسه ای شدید شده، برای سفر كردن و گریختن از جایی كه برای او سرچشمه توفان ها و تلاطم ها است. به این ترتیب نگاه پر جذبه آن غریبه مرموز، ولعی ماجراجویانه در روح آشنباخ بر می انگیزد كه همه چیز را پشت سر جا بگذارد و از خود و هر آنچه به آن وابسته است بگریزد.مرد غریبه، با آن شكل و شمایل عجیب و آن تاثیر جنبش آفرین، كه بیدار كننده میل سفر در ذهن آشنباخ است، نه تنها به آغاز داستان مربوط است، بلكه با پایان داستان هم به طرزی خاص و شگفت انگیز پیوند می یابد.ارتباط او با پایان داستان، در واقع سوق دادن آشنباخ به سوی مرگ است، مرگی كه بخشی اجتناب ناپذیر از سرنوشت او تلقی می شود. با این وجود، تفاوتی آشكار بین این دو ارتباط، یعنی ارتباط مرد غریبه به آغاز و پایان ماجرا، وجود دارد.ارتباط او به آغاز ماجرا و بر انگیختن میل سفر در ذهن آشنباخ از عینیت داستان بیرون نیست و ارتباط مستقیم با سیر وقایع داستان دارد، ولی ارتباطش با پایان داستان و مرگ آشنباخ به عینیت آن تعلق ندارد، بلكه تنها از تاثیر عاطفی شیوه توصیف داستان القا می شود: ظهور مرموز و ابهام آلود مرد غریبه از نهانخانه مرگ، و از آن سرداب مرموز كه جایگاه نعش ها است، ارتباط او را با مرگ آشنباخ ، به گونه ای مبهم و پوشیده در هاله ایهام بیان می كند. یعنی در اینجا مرد غریبه نقشی نمادین ایفا می كند، نقشی كه ارتباط چندانی به عینیت داستان ندارد. به عبارت دیگر او در ذهنیت داستان نماینده نماد مرگ است و هم از جانب اوست كه وسوسه سفر در جان آشنباخ برانگیخته و بیدار می شود، پس چنین برداشت می شود كه مرد بیگانه آشنباخ را به سفر مرگ فرا می خواند و سفر او نه به ونیز جهان زندگان، بلكه به ونیز برزخ است. بدینسان مرد بیگانه در این نوول تنها به عنوان شخص ظاهر نمی شود، بلكه دارای نقش نمادین هم هست و دارای دو گونه هستی مكمل و موازی است: هستی عینی و هستی ذهنی.در « مرگ در ونیز»، همانند سایر آثار دوره نخست پویش ادبی توماس مان، روح شخصیت اصلی داستان در تسخیر نیروی ضد زندگی هنر اسیر است و در این تسخیر، دوری هنر از زندگی و بیگانگی آن با نیروهای بالنده و آفریننده آن، به روشنی نشان داده شده است. توماس مان نشان می دهد كه زیبایی پرستی افراطی هنری انسان را از زیبایی های واقعی زندگی دور می كند و هر چه شخص هنردوست بیشتر مجذوب و مسحور هنر گردد و به آن نزدیك تر گردد، به همان نسبت از زندگی دورتر شده و به سوی مرگ بیشتر گراییده است.
توماس مان برای نشان دادن این تقابل ناسازگار میان هنر و زندگی به عنوان دو قطب متضاد كه در دو كرانه هستی، همچون دو قطب مغناطیسی، شخص هنر دوست را به طرف خود جذب می كنند و نزدیك شدن به یكی دور شدن از دیگری را در پی دارد، از بیان تشریحی استفاده كرده است و موضوع را با توضیحات مفصل و روشن علمی، به شیوه ای نظری شكافته و تجزیه و تحلیل كرده است. و برای این تجزیه و تحلیل به جای این كه مانند نویسندگان رمانتیك به خیالبافی و افسانه پردازی روی آورد، از روانكاوی و آسیب شناسی روانی مدد گرفته است و به شیوه فیلسوفی روانكاو، با استفاده از آموزه های نیچه و فروید، به پژوهش و تحلیل شخصیت اصلی نوول خود، یعنی آشنباخ پرداخته است.
توضیحات پر دامنه و مفصل نوول « مرگ در ونیز»، به همین سبب است.
« مرگ در ونیز» بر اساس شیوه ای نگاشته شده است كه توماس مان، خود، آن را « اسطوره پردازی همراه با روانشناسی» نامیده است. در این اسطوره پردازی روانشناسانه،هر دو عنصر «اسطوره» و «روانشناسی» نقشی اساسی ایفا می كنند.در ترسیم سقوط روحی آشنباخ، چهره تادسیو با پرداختی افسانه ای ـ اساطیری پردازش شده و از فرط جمال و جذابیت فرا زمینی، تندیس رب النوع های یونانی، به خصوص كوپید ( رب النوع عشق كور )، هیاسنتوس( پسری جذاب و زیبا چهر كه آپولون عاشق او بود)، و نارسیس( آن زیباروی خودبین) را به یاد می آورد، یا این كه خواننده را به یاد فدروس افلاطون می اندازد، همان جوان رعنا و دلربایی كه سقراط با او از عشق سخن می گوید و شرح مكالمات آن دو را افلاطون در رساله های « مهمانی» و « فدروس» آورده است. سفر دریایی آشنباخ به سوی ونیز، و گذرش از تالاب ها، با عبارات و لحنی توصیف و تصویر شده است كه خواننده را به یاد سفر افسانه ای از رودخانه پر پیچ و خم استیكس به سوی دنیای زیر زمینی برزخ می اندازد، همان رودخانه اساطیری – افسانه ای در دنیای ارواح و زاده ظلمات كه قلمرو اقامتگاه ارواح را محصور می سازد، همان رودخانه جادویی كه نوشیدن آبش آدمی را نخست سرمست و سپس مسموم و مدهوش می سازد و به سوی مرگی تاریك و ظلمانی سوق می دهد.شكل و شمایل مرد غریبه موقرمز نیز اشاره ای آشنا است به ارواح پلید اهریمنی، ارواح خبیث و شومی كه نشانه مرگ و هلاكتند و آدمی را به سوی نیستی فرو می خوانند.هر كدام از این دستمایه های اسطوره ای به سهم خود به جامعیت بخشیدن و جهانی كردن شخصیت ها و تجربیات و مفاهیم داستان خدمت می كند.در كنار عناصر اسطوره ای، با نقشی همسنگ و موازی، عناصر روانشناسانه و روانكاوانه حضوری زنده و پویا دارند.در ابتدای پیرنگ داستان، آشنباخ به طرزی راسخ و مصمم سائقه های نفسانی خویش را واپس زده و سركوب كرده است، اما این سائقه ها، همانگونه كه فروید پیش بینی و تحلیل كرده است، با سركوب از میان نمی روند، بلكه در پستوی نهان روان، پنهان از دید خودآگاهی آدمی، در زاویه ای نادیده و در دهلیزی نا شناخته، نقاب بر چهره می كشند، افسرده و خموده كز می كنند و منتظر فرصت مناسب می مانند تا از روزنه ای هر چند كوچك، با فشار هر چه بیشتر و مقاومت ناپذیر تر فوران كنند. و در تمام مدت اسارت و خمودگی، به هر شكلی كه بتوانند بر ضمیر ناخودآگاه آدمی فشار وارد می كنند و با شكل های دگرگون و دگردیس، به صورتی استحاله یافته یا مسخ شده، در خیال ها و الهام های هنری، یا در رویاها و كابوس های خواب و بیداری خود را تا حد ممكن تخلیه و سبك می كنند.آشنباخ گرفتار رویاهای روزانه با تصاویری شگفت انگیز و باورنكردنی و معذب كننده است، تصاویری مرموز و دارای تاثیری دیرمان و فراموش نشدنی.رویاهای روزانه او درباره مرداب های گرمسیری با آب های سیاه راكد و هولناك، رویایش در باره مراسم تقدیس باده، و می گساری در حضور خدایان بیگانه و ناشناس، وابستگی و تعلق خاطر توماس مان را به اندیشه فرویدی واپسین بی خیالی شهوانی نهفته در لحظه مرگ، تجسم می بخشد.توماس مان نویسنده ای مقتصد و غیر مستقیم بود. او حتی یك كلمه را هم بی معنا و مقصود مصرف و تلف نمی كرد. برای او هر كلمه دارای ارزش و مقامی شایان توجه بود. هر كدام از جزئیات داستان برای او رساننده پیامی و متضمن معنا و مفهومی بود، و هر جزء هر چند ناچیز و كوچكی به هدف كلی او در بیان كردن مفهومی عام یا القای حالت و وضعیتی گسترده خدمت می كرد. اما توماس مان بیان مستقیم را خوش نداشت و بیشتر متمایل به بیان اشاره وار و به كنایه اكتفا كردن، و گذر كردن سایه وار بود. بیان و روایتش اغلب پوشیده در هاله ایهام و ابهام بود و سرشار از استعاره ها و مجازها و نمادها و كنایه ها.
« مرگ در ونیز» آكنده است از اشاره ها و كنایه ها و استعاره ها: آسمان توفانی در آغاز داستان، میدان سنگ تراش ها، سنگ گور های مرمرین سفید فام، رنگ سفید گوندولاها- آن بلم های زیبا و دیدنی مخصوص آبهای سیاه ونیز- دندان های دراز مرد غریبه موقرمز، با آن چهره كریه ماسك وارش كه به شكلكی زشت و چندش آور می ماند، انگار نقاب دلقك مرگ را بر چهره زده باشد، یادآوری خاطره جمجمه اسكلت های هزارساله، همه و همه نماد ها و اشاراتی هستند به فضایی شوم و مرگبار، و حضور منحوس مرگی زودرس، محتوم و اجتناب ناپذیر را تداعی می كنند.
و با این همه استعاره و كنایه، خواننده « مرگ در ونیز» هیچ نیازی ندارد به این كه منتظر پایان یافتن داستان بماند، تا بتواند با مفهوم پنهان و نهایی آن ارتباط برقرار كند، و پیام نهفته در پایان ماجرا را دریابد. او به روشنی از همان ابتدا می تواند با روح كلی اثر پیوند بیابد و معنای مضمر در اثر را به طور روشن درك كند، و البته با پیشرفت ماجرا و عبور از فصل های آغازین به تدریج وضوح معنای داستان افزون تر و افزون تر می شود و با روشنی بیشتری مفهوم و پیام پنهان داستان آشكار می گردد.
به این ترتیب، توماس مان، تناسب متضاد و معكوس میان هنر شورانگیز و زیبایی پرستی نفسانی، از یك طرف، و مرگ و زندگی از سوی دیگر را به وسیله استعاره ها و اشاره ها و نمادهای خود، به خواننده القا می كند و به تدریج از میان موتیف ها و تم های گوناگون سمفونی بزرگ خود،ارتباط های لازم را بین خواننده و حس مرگ برقرار می كند.
شهر ونیز در « مرگ در ونیز» نماد بسیار مهمی است كه دارای سه لایه متفاوت از نظر نمادین است.
نخست این كه، ونیز از نظر جغرافیایی در منطقه ای بین آسیا و اروپا قرار گرفته، و در محلی واقع است كه در هم آمیزه ای از نفسانی گری و نامتعارف نمایی شرق، و خویشتن داری عقلانی و اراده گرایی مدنی غرب را همزمان، و به صورت تركیب یافته، دریافت می كند.به همین دلیل، ونیز شهر مناسبی است برای اینكه شخصی مانند آشنباخ كه در درون خود، همچون شهراب ونیز، در هم آمیزه ای از این اضداد ستیزنده را نهفته دارد، و سائقه های خفته و بیدار متضادی او را بر می انگیزانند و به پیش می رانند، نیروی اراده وخویشتن داری خود را رها كند و تسلیم شور هایش شود، به نفسانیاتش میدان عمل و تكاپو دهد و هوس ها و وسوسه هایش را به كمال از آبشخور سرمست كننده ونیز سیراب كند.در لایه دوم، ونیز به عنوان جایگاه انحطاط و تباهی روح، و مكانی برای عیاشی و عشرت رانی مشهور است. در ادبیات، ونیز اغلب نماد فساد اخلاقی و انحطاط تن پرورانه است. شهری است ساخته شده روی تالاب، كه هر ساله كمی بیشتر در لجنزار فرو می رود و در باتلاق اطرافش نشست می كند. توماس مان، با قرار دادن صحنه داستان در ونیز، چنین تلقین می كند كه آشنباخ پارسا و پرهیزكار كه سال های درازی از عمرش را با خویشتن داری و مهار نفسانیت خود ، در نظم و انضباطی آهنین و خلل ناپذیر گذرانده، با ورود به ونیز، همانند این شهراب، و هم بسامد با نوسانات فرو شونده آن، به سقوط و ته نشین شدن در لجنزار پستی ها و فرومایگی های نفسانی می آغازد.در لایه سوم، ونیز شهر هنرمندان و استادكاران ماهر، شهر فریب ها و نیرنگ های هنرمندانه و هنرنمایانه، شهر دورویی ها و رنگبازی های زیبا و خوش نقش و نگار، شهری با طبیعتی مرده و به دور از زمین زنده، شهرب كه بنیانش بر آب است، و بر روی مردابی راكد ایستاده، با پایه هایی سست و لرزان و فرو ریزنده می باشد. هم چنین ونیز به خاطر كارناوال های زیبایش مشهور خاص و عام است، كارناوال هایی كه در طی آن عیاشان و كامرانان، با استفاده از نقاب و ماسك و پوشیدن لباس مبدل تغییر قیافه می دهند و خویشتن را پشت نقاب های عجیب و غریب گم می كنند و به شكلی غیر واقعی می آرایند. بنابراین ونیز نماینده شاخص « دو رویی»،« تقلب»، « تزویر» و « قلب نمایی» در هنر است، و سرچشمه جوشان هنری آلوده است كه زندگی را می كشد و نابود می كند، و حقیقت را در لفافه زیبای دروغ می پیچد، و تاریك و كدرش می كند، و مردم را به سوی كجراهه های انحراف و بیراهه های سرگشتگی و حیرانی، رهنمون می شود. هنری فریبا و خدعه باز كه مخاطبانش را فریفته ظاهر زیبا و خوش رنگ و آب خود می كند.
با توجه به وجه های گوناگون این سه لایه روشن می شود كه شهر ونیز بهترین و مناسب ترین شهر برای رخداد ماجرایی چون داستان « مرگ در ونیز» است و انتخاب این شهر توسط توماس مان، گزینشی ـ آگاهانه یا ناخود آگاه - داهیانه و زیركانه بوده است.
نوول « مرگ در ونیز» سرشار است از تضاد ها، تقابل ها و قطبیت ها. در این داستان، جا به جا، با قطب های متضاد ستیزنده روبرو می شویم. برخی از مهم ترین تضاد ها و تقابل های متقابل و چندگانه این داستان عبارتند از:خواست آگاهانه عقلانی در برابر انگیزه های نفسانی ـ نظم و ترتیب در برابر هرج و مرج ـ خویشتن داری در برابر خود رها سازی ـ سخت گیری در برابر سهل انگاری ـ ریاضت كشی در برابر خوشگذرانی ـ هنر رفیع و عالیقدر در برابر هنر شورانگیز ـ اندیشه در برابر هیجان ـ تعقل و تفكر در برابر حس گرایی ـ آپولونی در برابر دیونوسوسی.در باره این دو قطبی آخر- یعنی آپولونی در برابر دیونوسوسی- توماس مان به طور مستقیم تحت تاًثیر نظریات نیچه در « زایش تراژدی» و « غروب بت ها» است. نیچه معتقد بود كه این دو مفهوم هر دو به معنای گونه ای سرمستی هستند.با این تفاوت كه سرمستی آپولونی تیز كننده نگاه و افزاینده قدرت بینش است، در حالی كه، سرمستی دیونوسوسی برانگیزاننده و تیز كننده تمام دستگاه عاطفی هنرمند است، به گونه ای كه همه ابزارهای تجلی خود را، تمام و كمال به كار می گیرد و نیروهای پرتوان بازنمایی، بازسازی، دگرگون گردانی، طرح افكنی، رنگ آمیزی، تقلیدگری و نقش بازی خویش را هماهنگ و با تمام قوا به میدان می آورد.
در هر كدام از این قطبیت ها، قطب نخست مربوط است به وضعیت نخست آشنباخ، پیش از سفر به ونیز، و قطب دوم مربوط به وضعیت او در آن هنگامی است كه به ونیز سفر می كند، جایگاهی كه از طرح اولیه خویش بیرون می لغزد و از قالب عاریه ای خود خارج می شود.
توماس مان با جمع بندی و نتیجه گیری از نظریات نیچه و فروید چنین تلقین می كند كه ایجاد و برقراری تعادل میان متضاد ها و متقابل ها، پایه اساسی بنیان سالم فكری در یك فرد است و باید با تمام قوا حمایت و حفظ و تقویت شود تا تمام جنبه های بالنده پیچیده و متعارض شخصیت در حد توان خود امكان بروز یابد، و شكفته و پرورده شود. در مقیاسی وسیع تر، سلامت فرهنگی یك جامعه بر مبنای همین تعادل و توازن میان نیروها و قطب های ستیزنده آن به وجود می آید و رشد و گسترش می یابد، و بر همین مبنا، آفرینش هنر سالم، پویا، زنده و جاندار شكل می گیرد و بنیان می یابد.مطابق نظریات توماس مان سركوب و واپس راندن تحمیلی و اجباری هر یك از این قطب های متقابل و متضاد، و تحت فشار قرار دادن و خفه كردن موقت آن ها، تنها، موجب می شود كه این قطب های تحت فشار قرار گرفته، به طور موقتی خود را به خواب مرگ بزنند و خموشی بر گزینند، و در این دوران خموشی موقت، نیروهای خود را جمع كرده، تا حد امكان متمركز وفشرده و چگالیده گردند . در چنین شرایطی است كه فرد یا جامعه مبتلا به بیماری روانی خطرناكی می گردد كه اگرچه نهفته است و در حالا جنینی به سر می برد، اما، لبریز است از انواع نیرو ها و انرژی های مخرب و مهلك، و به محض یافتن راهی یا روزنه ای برای بروز، به شكلی مهار نشدنی و وحشیانه منفجر می شود و چونان گدازه های آتشفشانی هولناك فوران می كند، و سیلی از گدازه های ویران گر و تباهی آفرین را سرریز می نماید، كه تباهی عظیم و بنیان كنی به بار می آورد.
ایتالیایی های توصیف شده در داستان « مرگ در ونیز»، اغلب چهره ای منفی و ناسالم دارند. مردانی كه در بلم، همراه آشنباخ به ونیز می روند، همگی، آدم هایی هرزه، انگل صفت و پست فطرت، یا متملق و چاپلوسند. قایقران پیر، بزهكار شناخته شده ای است كه بدون جواز كار می كند. اداره كنندگان شهر به آشنباخ در باره میكروب زدایی و ضد عفونی كردن آب مرداب دروغ می گویند و او را می فریبند. آرایشگر هتل مرد متملق و دودوزه بازی است كه با دوز و كلك و دغلبازی آشنباخ را متقاعد می كند كه تغییر آرایش چهره و ظاهر، او را متین تر و صادق تر نشان می دهد. سایر ایتالیایی های حاضر در داستان نیز كم و بیش دارای نقشی منفی و زشت هستند. این تصویر سازی منفی از ایتالیایی ها، به احتمال زیاد، بیش از آن كه نشان دهنده پیش داوری منفی توماس مان نسبت به ایتالیایی ها باشد، بیانگر این واقعیت است كه توماس مان خواسته تا با مدد گیری از چنین شخصیت های منفی و زشتی، محیط فاسد و منحط ونیز را بهتر و زنده تر به خواننده القا كند و فضایی بیافریند ناتورالیستی كه بیانگر محیطی پر از دوز و كلك و تصنع و تظاهر باشد و جایگاهی برای دروغ و فریب و ریاكاری، و در چنین فضایی، سقوط آشنباخ به سیاهچاه انحطاط و پستی طبیعی تر و اجتناب ناپذیر تر جلوه كند و تسلیم شدن او به وسوسه ها، وگمراهی او قانع كننده تر به نظر برسد.
این تصاویر زشت و سیاه، هم چنین در خدمت تقویت و تاكید بر این موضوع است كه آن آدم های غیر قابل اعتماد و ناصادق، زمینه ساز پیش راندن عمیق تر آشنباخ به لابیرنت پر از مارپیچ و گمراه كننده تباهی هستند، مارپیچی بی سر و ته كه به محض اسیر شدن آشنباخ در چم و خم آن دیگر راه نجاتی برایش وجود ندارد و او هر چه بیشتر پیش می رود، در باتلاق ونیزی آن بیشتر فرو می رود و در غرقاب آن گمراه تر می گردد.به این ترتیب، با نخستین ملاقات ها، با این ایتالیایی های دورو و مزور، خواننده می تواند حدس بزند كه لغزش آشنباخ به سوی نفس پرستی ، نمی تواند معنای خوبی داشته باشد و به عاقبتی خیر و خوش بیانجامد.
در بین آثار دوره نخست پویش ادبی توماس مان، « مرگ در ونیز» بیشترین هماهنگی را با مفهوم نیچه ای هنر و شور های برانگیزاننده آن دارد. نیچه اخلاق را ضد طبیعت می دانست و بر این باور بود كه شورها همگی نخست دورانی دارند كه در آن مایه نگون بختی اند و بس، و در این دوران، قربانیان خود را با سنگینی حماقت خود فرو می بلعند و در غرقاب خویش غرق می كنند، به همین دلیل اخلاق پرستان به دشمنی با آن ها بر می خیزند و كمر به قتل آن ها می بندند. و چون موفق به نابودی و ریشه كن كردن شورهای برانگیزاننده نمی شوند، در صدد بر می آیند كه به آن ها تعالی ببخشند و آن ها را روحانی كنند، اما آن دشمنی نخستین، و آن واپس زدن و محروم نمودن دائمی نیروهای شورآفرین، سبب می شود كه در غرقاب شورها غرق گردند و چون سیلاب شورها جاری شود آنان را همراه خود به ورطه نابودی بكشاند.بر اساس این مفهوم، توماس مان، ونیز را غرقاب شورهای آشنباخ ساخت و او را در این غرقاب جوشان و خروشان غرق و هلاك كرد .آشنباخ، آن نویسنده محترم و شریف، آن مرد منظم و دقیق و صاحب اراده، آن قهرمان عرصه اراده و نظم ، آن مبارز نستوه و خستگی ناپذیر با شورها و شهوت ها و نفسانیات و حسانیات، آن سلحشور در هم شكننده و نابود كننده هوس ها و وسوسه ها، آن گاه كه به نخستین بن بست روح خود رسید و دچار نخستین انسداد نویسندگی شد، در برابر امواج توفان زای شورها و شیدایی های خویش، خود را وا داد و این توفان ناخواسته و بی اختیار او را به غرقاب ونیز كشانید، و در آن جا، در میان تلاطم زیبایی های دروغین لاهوتی نما- اما ناسوتی نهاد- او را به باتلاق مذلت و خفت كشانید و در هم شكست.در آن غرقاب او حس آپولونی خود را از دست داد و تسلیم روحیه دیونوسوسی شد، روحیه ای كه در هیئت تصویر زیبا و معصوم نمای آن پسرك لهستانی- تادسیو- خود را بر او نمود و او را شیفته و فریفته خود ساخت.ساختار كنایی روایت بسیار محكم و درخشان است، و دلالت دارد بر ادراك و آگاهی ما از این موضوع كه حتی بازیگر نقش نخست نیز در هیچ صحنه ای نمی تواند به بازی خود مطمئن باشد و ماهرترین بندبازان استادکار و خبره نیز باید همیشه نگران و مراقب لغزیدن و سقوط خود باشند..« مرگ در ونیز» داستانی اخلاقی و معنوی است در باره نویسنده ای كه چون به نقد درونگرایی افراطی دوران جوانی خود و تمركز گرایی خویش حول كانون زیبایی شناسانه شكل هنری، می پردازد و تصمیم می گیرد رو ح زیبایی را تسخیر كند و به بازبینی و نقد گذشته ادبی اش بپردازد، خود، تسخیر زیبایی كاذب شكل های دگردیسی یافته و دروغین هنر می شود و از زندگی و حقیقت زیبایی آن دور می افتد.
این تراژدی هر هنرمند یا نویسنده ای است كه نگاهش به زندگی به اجبار و اكراه و به طرز ناخواسته ای دچار انحطاط می شود و به شكل مقاومت ناپذیری به سوی تباهی فرو می لغزد.توماس مان- همانند جیمز جویس- قدرت و قابلیت كم نظیر و نادری داشت برای آفرینش شخصیت هایی دارای روانشناسی عمیق و زیركانه و نگاهی تیز بین و موشكاف، شخصیت هایی كه اندیشه و تجربیات و حسیاتشان از سطح درك آنی و ظاهری بگذرند و به صورت بخشی از هویت و فردیت ژرف و دیرپا با ابعادی جاودانه ـ معنوی و فرازمینی در آیند. همانطور كه شهر دوبلین، برای همیشه متعلق به « لئوپولد بلوم» ـ قهرمان اولیس جیمز جویس ـ است، شهر زیبای ونیز نیز برای همیشه، گوستاو فن آشنباخ را به خاطر ما می آورد.زیبایی « مرگ در ونیز » را به دشواری می توان با كلمات توضیح داد و كلام ناتوان و نارسا است برای توضیح این همه شكوه و كمال و زیبایی. اینجا كلام، كلامی ناب و كامل است و خالص، كلامی توضیح ناپذیر و ناگنجا در قالب معنا و تفسیر.توماس مان در « مرگ در ونیز» با انتقادی تند و بنیادین كه از زیبایی های ظاهرین و دروغین هنر و زیبایی پرستی نابود كننده زندگی می كند، شخصیت زیبا پرست اثرش را به سوی مرگ سوق می دهد تا در رویكرد او به زیبایی های هنر، پشت كردن او را به زندگی به طور نمادین نشان دهد.پس از انتشار « مرگ در ونیز»، توماس مان منتظر فرصتی بود تا خود به این اثر زیبای خویش پاسخ دهد و در پاسخ آن اثر جاودانه دیگری بیافریند كه قهرمان آن در پایان مبارزه ای دشوار به زندگی رو كند.
سرنوشت، موضوع این اثر را با بیماری همسرش به او الهام بخشید. در همان سال ۱۹۱۲- كه « مرگ در ونیز» انتشار یافت- همسر توماس مان دچار یك بیماری ریوی شد و مجبور شد به توصیه پزشكان برای مدت چند ماه به كوهستان برود و در آسایشگاهی در دهكده « داووس»، واقع در كوه های آلپ سوئیس اقامت كند. در ماه های مه و ژوئن همان سال توماس مان برای چند هفته به دیدار همسرش رفت و حاصل تجربیات و مشاهدات و الهاماتش از این سفر، رمان جاودان « كوه جادو» است كه در ۱۹۲۴ انتشار یافت، و در حقیقت پاسخ توماس مان است به پرسش های مهم و معما گونه ای كه او در نوول « مرگ در ونیز» مطرح كرده بود.توماس مان در سخنرانی خود برای دانشجویان دانشگاه پرینستون، در آمریكا، « كوه جادو» را در اصل پاسخی طنزآمیز در برابر « مرگ در ونیز » می داند، ومعكوس و متضاد، یا در حقیقت پاد نهاد آن. او در این سخنرانی چنین می گوید كه در طرح نخستینی كه برای «كوه جادو» در سر ریخته بود، این اثر می بایست به صورت یك نمایش عجیب و غریب و مضحك، و در واقع برگردان خنده دار « مرگ در ونیز» و ترجمان آن به زبان كمیك می شد.به این ترتیب روشن می شود كه « كوه جادو» مكمل و تمام كننده « مرگ در ونیز » است و این دو اثر مكمل، دو روی یك سكه، و نگاه كردن به یك مساله از دو زاویه دید متقابل است: انسان میان زیبایی هنر و زیبایی زندگی قرار دارد و با رو كردن به هر یك به دیگری پشت كرده و با نزدیك شدن به هر یك از دیگری دور شده است.
در نوشتن این متن از چند مقاله اینترنتی و آثار زیر استفاده شده است:
كوه جادو- توماس مان - مقدمه مترجم و مقدمه توماس مان
( سخنرانی توماس مان در برابر دانشجویان دانشگاه پرینستون)- ترجمه دكتر حسن نكوروح- انتشارات نگاه
توماس مان نویسنده بزرگی كه درگذشت – محمود تفضلی – مجله سخن – دوره ششم – شماره هشتم – مهرماه ۱۳۳۴
غروب بت ها – فریدریش نیچه – ترجمه داریوش آشوری - موًسسه نشر آگه مرگ در ونیز – توماس مان – ترجمه به انگلیسی از دیوید لاك – نشر بانتام – نیویورك


همچنین مشاهده کنید