یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


طویله


طویله
ما آنروز رفتنی شدیم. همه اش تقصیر رضا شد. البته همه ی همه اش هم نه؛ ولی بیشترش. رضا آنقدر با آب و تاب از انجا تعریف کرد که من مات و مبهوت مانده بودم. دست آخر هم خودش دهان مثل گالش باز مانده ام را بست و راضیم کرد تا راهی شویم.
- «احمد خر نشو! بیا این یه بار رو به حرف من گوش بده. این پسره، علی، پسر مشهدی کریم با پاهای خودش رفته و اونجا رو دیده. می گه شاهرود یه شهری که نپرس. هر چی هست از کار کردن تو این تهرون بی در و پیکر که بهتره.»
بعد من گفتم : «اما رضا، علی دست کم هفت هشت سال از من و تو بزرگتره. نه که بگی می ترسم ها ولی همچین... آخه ننه ام...»
- «اه ! از اون اولش هم بچه ننه بودی. انگار می خوایم بریم قندهار. شاهروده بابا یه خورده با لاتر از خودمونه. می ریم اونجا تو بازار بزرگ شاهرود و کلی کاسبی می کنیم و زودی بر می گردیم. اینجوری تازه وقتی برگشتیم همون ننه ات که دلت واسش شور می زنه کلی ام با پولای آقا زاده اش پیش در و همسایه پز می ده و می گه : «دیدین پسرم مَرده!»
این جمله ی آخری رضا رو که شنیدم، همین که در باره ی مرد شدن داشت می گفت یک طوری شدم. راستش خودم هم نفهمیدم چه طوری ولی یک دفعه دست هایم بی اختیار سمت یقه ی پیرهنم رفت و از نو صافشان کرد. همان موقع بود که یک باره با اطمینان تمام دستم را دراز کردم و به رضا گفتم :‌ «بزن قدش! داداشت تا خود شاهرود باهاته.»
این شد که همان جا توی طویله نشستیم و تا ساعت ها حرف زدیم و نقشه کشیم که چطور برویم و با چه برویم بهتر است. همه چیز به خوبی پیش می رفت و تنها مشکلمان پولی بود که برای سفر احتیاج داشتیم. رضا گفت که کمکی پول توی اتاق ته حیاتشان برای روز مبادا قایم کرده، ولی آنقدر کم بود که خرج سفر خودش هم نمی شد. من هم خیلی به پول فکر کردم و اینکه از کجا می شود تهیه کرد تا اینکه یاد مغازه ی آقا جون خدا بیامرزم افتادم که برادرم مرتضی به خاطر نداری مجبور شده بود بفروشد. البته آنروز که مرتضی پولها را داشت در آن صندوقچه ی قدیمی در زیر زمین می گذاشت، من تصادفی او را دیده بودم. ولی انگار این تصادف امروز به درد می خورد. موضوع را که با رضا در میان گذاشتم، قرار شد که با هم برویم پول ها را برداریم؛ و از همان جا هم بزنیم به چاک.
پاورچین وارد حیاط خانه مان شدیم. یک لحظه حس بدی به من دست داد. فکر کردم دارم از خانه ی خودمان دزدی می کنم. پا عقب کشیدم و راه آمده را برگشتم و از حیاط بیرون زدم. هنوز دو تا پاهایم به دالان نرسیده بود که حس کردم دارم خفه می شوم. رضا از پشت یقه ام را چسبیده بود و ول کن هم نبود. بالاخره دستش را به زور کشیدم و او را هم بیرون آوردم.
بیرون که آمد کف دستش را زیر شانه ام گذاشت و پس کله ام را چسباند به دیوار و در حالی که ابروهایش هفت شده بود با عصبانیت گفت : «خره! نزدیک بود ننه ات صدامون رو بشنوه و بیاد بیرون؛ اصلأٰ معلوم هست تو چی کاره ای؟»
دست رضا رو به عقب کشیدم م زبر لب گفتم : «رضا گناه داره اگه به مرتضی بگم بهتر نیست ؟!» رضا که خیلی از دستم داغ کرده بود، دستش را بی هدف تکانی داد و پشتش را به من کرد و گفت : «می دونستم این کاره نیستی. پسر چه ربطی داره؟ مگه مغازه ی آقا جونت مال مرتضی بوده که حالا ازش اجازه بگیری. تازشم تو که نمی خوای پول رو برداری واسه کیف و حال. می خوایم بریم سفر تا پول مغازه ی آقات رو دو برابر که سهله، چهار، پنج برابرش کنیم.»
چند دقیقه گذشت؛ نه رضا حرف زد و نه من. تا اینکه بالاخره رضا سکوت را شکست و گفت : «احمد! دزدی یعنی بالا رفتن از دیوار خونه ی مردم. کسی که وارد خونه ی خودش شده اونم از در و عین آدمیزاد که بهش دزد نمی گن. از خر شیطون پیاده شو؛ بذار بریم کارمون رو تموم کنیم دیر می شه ها.»
رضا مثل همیشه با حرفهایش راضیم کرد و آرام داخل خانه شدیم در زیر زمین قفل بود؛ مجبور شدیم از آب انبار وارد شویم. بوی نم و اب توی سرم پیچید. یک در از آب انبار به زیر زمین باز می شد رفتیم و بالاخره پولها را برداشتیم. یک عالمه پول بود تا آن موقع آن همه اسکناس را یک جا ندیده بودم همان جا نشستیم و پول ها را شمردیم. راستش ده دوازده سالم بود و شمردن بلد بودم ولی اصلأٰ عقلم قد نمی داد که در آن سال و زمانه با آنقدر پول چه کارها می شود کرد. اما اینها چه اهمیتی داشت؛ مهم شاهرود بود و بازار بزرگش که به قول رضا می شد انجا پول پارو کرد.
بالاخره پول ها را تقسیم کردیم و زیر لباسهایمان قایم کردیم. همان جا هم قرار گذاشتیم که پول ها را تا شب که که یواشکی ساکمان را ببندیم و حرکت کنیم به طرف راه آهن؛ ببریم و در همان طویله، محل اولین قرارهایمان مخفی کنیم تا کسی از ماجرا بویی نبرد.
برنامه یمان که مشخص شد از آب انبار و بعد هم از در حیاط بیرون زدیم و تا خود طویله را فقط دویدیم. وقتی رسیدیم طویله خالی و سوت و کور بود فقط گاهی باد صدای قژقژ دیوارهای چوبی اش را بلند می کرد. نفس نفس می زدیم و سعی می کردیم مثل قهرمان ها یک راز را در کوتاهترین فرصت پنهان کنیم. بالاخره به سرمان زد که پول ها را زیر کاه ها مخفی کنیم. آنقدر تمییز این کار را انجام دادیم که عقل هیچ ابوالبشری هم به آن نمی رسید. همانجا همدیگر را بغل کردیم و مثل قهرمان های بزرگ برای هم آرزوی موفقیت کردیم و به خانه هایمان رفتیم تا همه را ببینیم و بدون خداحافظی و مخفیانه راهی شویم. محل قرارمان هم شد: طویله؛ساعت نه شب.
ننه را که دیدم یکدفعه اشک در چشم هایم جمع شد. دست خودم نبود. اما دیگر زمانی برای جا زدن باقی نمانده بود باید لباسهایم را جمع می کردم و تا یک ساعت دیگر به طویله می رفتم. وقتی خواستم صورت مریم و مرضیه را ببوسم آنها اشکم را دیدند. خوبیش این بود که کوچکتر از آن بودند که به رفتارم شک کنند. مرتضی را ان شب ندیدم. مثل اینکه خیلی دیر به خانه آمده بود. سر سفره ی شام که نشستیم قلبم شروع به زدن کرد آنقدر تند می تپید که لقمه از گلویم پایین نمی رفت. ننه با آرامش لبخندی به من زد و دوباره بی خیال انگار که متوجه هیچ چیز نشده باشد مشغول خوردن شد. یک ربع به نه بود که به بهانه ای از خانه بیرون زدم. تا ننه مشغول کار بود ساکم را برداشتم و رفتم. آخرین نگاه های مریم و مرضیه داشت دیوانه ام می کرد. زیر لب گفتم : «من مَردم.» اما حقیقتش تاثیر این جمله فقط تا دالان خانه بود و بس. از آنجا که پا بیرون گذاشتم بغضم به هق هق بلندی تبدیل شد که نزدیک بود تمام نقشه مان را لو بدهد. ده دقیقه ای آرام راه رفتم؛ چند مرتبه ای هم به سرم زد که برگردم و همه چیز را بی خیال شوم؛ ولی باز هم یاد پول ها افتادم و قولمان با رضا. این بود که ساکم را روی دوشم جا به جا کردم؛ پا تند کردم و تا خود طویله رامثل باد دویدم.
ساعت از نه گذشته بود که به طویله رسیدم. صدای گریه ی آشنایی دلم را لرزاند. رضا مثل بچه گربه روی زمین ولو شده بود و گریه می کرد. تا خواستم ماجرا را بپرسم متوجه چیز سفیدی شدم که در تاریکی طویله برق میزد. چشم هایم به طرف سفیدی دویدند و تنها چیزی که یافنتد دندان های درشت و سفید خر مشهدی کریم بود که کاه و یونجه را از اسکناس تشخیص نداده بود و هنوز با اشتیاق و جدیت تمام در حال جویدن بود.
رخساره ثابتی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید