جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


تماشایی اما نه اندیشه برانگیز!


تماشایی اما نه اندیشه برانگیز!
پایین گذرسقاخانه، محله ای است با قهوه خانه ای قدیمی، که دو پهلوان کشتی باستانی، یکی استادی کارکشته و دویمی جوانی جویای ‏نام، آرامش و امنیت آنرا به عهده گرفته اند. کشتی گیر سالمند و پیشکسوت واله و شیفته ی پری ناز، دخترحاجی، سرمایه دار محله ‏است و آن صنم بی پروا، به وی بی اعتنا است و دلبسته ی جوان دیگر است.
استاد، عاشق ناکام، که دیدارها و گفتگوهای شبانه ی ‏دو جوان را کنار سقاخانه تعقیب کرده است، شبی دل به دریا می زند و نزد همتای جوان به عشق خود اعتراف می کند و جوان به او ‏قول می دهد که از نزدیکی با دختر بپرهیزد. شبی که جوان برای پاسداری از محله گذارش به سقاخانه افتاده است، پری ناز خانم ‏پیدا می شود. وقتی جوان برای دختر از عشق استادش حرف می زند، دختر پرده از راز خود برمی دارد و می گوید آن که دل از ‏وی ربوده است خود اوست.
جوان عشق دختر را در نمی یابد و نه تنها روی قول مردانه ای که به استاد خود داده تکیه می کند، بیش ‏از آن می گوید که قادر نیست زندگی دختری دردانه و عزیز کرده چون او را تأمین کند. دختر به غیظ می رود.
اندکی از رفتن او نگذشته، رقیب ظاهر می شود. دلایلی که جوان برای اثبات نظر پاکی و بی گناهی اش می آورد هوده ای نمی ‏بخشد. هماورد سالخورده با چاقو به وی نزدیک می شود، در همان حال مردانی سیاه پوش و برقع بر چهره وارد می شوند، یکی از ‏آنان جوان را از پا در می آورد.
این اتفاق در ماه محرم رخ می دهد. دسته ای از مردان و زنان سیاه و سفید پوش، در فضایی آغشته به دود و نور، با حرکاتی ‏موزون، برخاسته از مراسم سینه زنی و ذکر فرقه های عرفانی صحنه را دور می زنند. زنی سرخپوش بر انتهای صحنه نگاه ‏می کند و می گذرد. چرخش و حرکات نمادی دسته طراحی و اجرای فرزانه کابلی و موسیقی جهانسوز فولادی در فضایی ‏سوررئالیستی، با همه ی شکوه و زیبایی از فضای ناتورالیستی که نمایشنامه در آن حرکت می کند به دور است.
صحنه، قهوه خانه ‏ای سنتی با نقاشی هایی از شاهنامه، هم چنین سقاخانه، که خاطرات پیاله ی آب و نور و گره بسته های نذر را در خاطره زنده ‏می کند و پوشش هنرپیشگان، به استثنای کت و شلوار کشتی گیر جوان که خیلی اطو کرده است، این همه کار مجید میرفخرایی، ‏هماهنگ با فضای نمایش و چشم نوازند. هم چنین است موسیقی جهانسوز فولادی.
اکبر رادی در آفرینش "پایین گذرسقاخانه" در ادامه ی راه صادق هدایت (داش آکل)، بهرام بیضایی (پهلوان اکبر می میرد)، هادی ‏اسلامی (گذر لوطی صالح)، و اسماعیل خلج (حالت چطوره مش رحیم) به پژوهشی تحسین برانگیز در شناخت زبان ورزشکاران ‏کشتی باستانی، لوطیان و مشتریان قهوه خانه دست یافته است.
افسوس که او در نمایشنامه ی خود به دو نکته ی مهم کمتر پرداخته است. نخست آن که در اثر او سهم عشق اندک است. استاد کشتی ‏گیر در بیان عشق خود ناتوان است و جوان در این ماجرا، نقشی جز تحریک حس حسادت او ندارد. تراژدی هنگامی پدید می آید که ‏دو قهرمان به نیرو و ایمان برابر، سر و دل بسته به یک هدف، در راستای مرگ و زندگی با هم به نبرد برخیزند.
مرگ قهرمان ‏جوان نمایشنامه، تماشاگر را تکان نمی دهد. اندوهگین نمی کند، چرا که به تراژدی نمی رسد. دویم این که نقش های نمایشنامه و ‏حرف هایشان بوی کهنگی و ایستایی می دهد. زنده کردن تاریخ در اجرای طابق النعل بالنعل گذشته نیست، نزدیک کردن گذشته به ‏زمان حال، به عبارت دیگر پیوند گذشته و حال است و نه برگرداندن زمان حال به گذشته.
ادراک فرهنگی و هنری انسان جُنگی ‏است از یافته های دیروز و امروز، با نگاه به فردا. چند گانگی در نقش است، که نگاه و گوش را تیز می کند. جنبه ی هنر به ‏مصداق "هرلحظه به رنگی بت عیار درآید" در چند رنگی و چند گانگی است. در کارگردانی و بازی هنرپیشگان نیز همچون در ‏متن نگرش ناتورالیستی حکمفرما است. ناتورالیسم نگرشی یک سویی و یک بعدی است: رؤیاها، کابوس ها، آرزوها، بخش های ‏پنهان و زیربنایی وجود انسان موضوع رئالیسم است. هنر، بیش از آنکه هدفش نمایش "پیدا" ها باشد، کشف و گشایش "ناپیدا" ها ‏است. هنرپیشه های "پایین گذرسقاخانه": امین زندگانی، آشا محرابی، هستی مرزبان، حامد آقایی و دیگر همگنان آنها، همه ی آنچه ‏را که نویسنده و کارگردان می خواهند، با جدیت اجرا می کنند، اما بازی آنها نه چند بعدی بلکه یک بعدی است. نقش های یک بعدی ‏هنرپیشه را به تقلید سوق می دهد.
بازی نقش هایی چون لوطی جوانمرد و ضد او، وقتی یک بعدی باشند به جای کاراکتر به "تیپ" ‏مبدل می شوند و این برای هنرپیشه بزرگترین خطر است. چرا که نه تنها شوق کشف کاراکتر نقش را که شوق بازی را از آنها سلب ‏می کند. چنین به نظر می آید که هنرپیشگان این نمایش که نسل جوان امروزند، از متن فاصله نگرفته، با نگاه کاشف و منتقد به آن ‏نگاه نکرده، با نویسنده و کارگردان به گفتگو ننشسته، نپرسیده اند، آن جوانی که در آغاز نمایش با گیتار به گذرسقاخانه می آید، ‏کیست؟ چرا به دنیایی و جایی که نمی شناسد آمده؟ چرا باید از محله با خفت و خواری رانده شود؟ نپرسیده اند چرا قهرمان جوان ‏نمایش به عشق پری ناز پاسخ مثبت نمی دهد؟ چرا به نفع کشتی گیر پیشکسوت و سالخورده کنار می رود؟ نپرسیده اند چرا این ‏حادثه ی درد بار حتماً باید در ماه عزاداری رخ بدهد و آن مرد سیاهپوش که پهلوان را می کشد، چه کسی است؟
کوتاه سخن: پایین گذرسقاخانه، به خاطر جذابیت کلام و زیبایی تصویر تماشایی است. تماشایی اما نه اندیشه برانگیز.‏
ایرج زهری
منبع : تئاتر ما