پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

مارکسیسم و دشمنان آن ـ بخش ۵


مارکسیسم و دشمنان آن ـ بخش ۵
● ریشه های ناسازنمایی در اندیشه‌ی «مارکسیسم» غربی
▪ پیشینه ی ضدیت با فلسفه‌ی مارکسی
«همان طور که تغییر نقش پارچه ای که از ماشین پارچه بافی به تدریج خارج می‌شود امکان پذیر نیست همان طور حوادثی که در کارگاه هستی به تدریج پدیدار می‌شود تغییر ناپذیر و عجز بشر در تغییر حوادث کمتر از عجز گرداننده‌ی ماشین مذکور برای تغییر مصنوع نیست.» «نژاد بشر در نخستین میلیون سالِ زندگانی خود نتوانسته است هیچ قسمت مهمی از دشوارترین مسایل خود را حل کند.» در نتیجه: «ما نمی توانیم هیچ نوع نتیجه مثبتی مانندِ این که مادیت[ماتریالیسمِ دیالکتیک] مرده است اعلام کنیم.» sir James Jeans (۱۹۴۶-۱۸۷۷) . فیزیک و فلسفه . ترجمه‌ی: علی قلی بیانی ص ص:۱۳۳-۲۴۷-۲۴۸.
سر جیمز جینز فیزیکدانِ ایده آلیست «استاد دانشگاه کمبریج و سپس استاد ریاضیات عملی در دانشگاه پرینستن آمریکا بود. بعدها دوباره در کمبریج (لندن) مشغول تدریس شد.
مدت ده سال منشی مجمع علمی سلطنتی انگلستان بود. در ۱۹۲۸ از شاه انگلیس لقب sir گرفت در ۱۹۳۹ [به خاطر خدمات‌اش به نظام پادشاهی] به وی نشان o.M (نشان لیاقت) داده شد. اصلاً ریاضیدان بود و از قدرت خود در ریاضیات برای حل مسایل فیزیک و کیهان شناسی استفاده کرد...». (مقدمه‌ی مترجم بر کتاب: فیزیک و فلسفه . سر جیمز جینز). وی از نخستین کسانی بود که علم فیزیک را در خدمت فلسفه ایده آلیستی به کار گرفت و هدف اش از این کار – آن چنان که در کتاب فیزیک و فلسفه پیداست – مبارزه با اندیشه های ماتریالیستی – دیالکتیکی بود. او همچنین از پیش قراولانِ اعلامِ مرگ ماتریالیسمِ دیالکتیک در فلسفه بود. ایده آلیسمِ متا فیزیکی او به طور عمده عبارت است از ضدیت با ماتریالیسم دیالکتیک و قوانین آن، انکارِ علیت و حتمیت در پدیده های مادی ، انکار تکامل و تبلیغ و اشاعه ی ایده آلیسم ذهنی (افلاتون گرایی وبر کلیانیسم). دیدگاه های او همسانی زیادی با دیدگاه های «مارکسیست»های غربی دارد که به طور نمونه وار به آن ها اشاره می کنیم:
سرجیمزجینز:
ـ افلاتون گرایی(ایده آلیسم ذهنی) و نفی علیت و حتمیت ماتریالیستی :
ـ «همانطور که فیزیک جدید نشان داده است خطای دستگاه های فیزیکی سابق از مکانیک نیوتونی تا نظریه ی قدیم کوانتوم این است که ظاهر را با واقع یکی دانسته اندو یا به بیان دیگر فقط به دیوار های سرداب توجه کرده اند بدون اینکه حتا از حقیقت عمیق تر پشت دیوار ها آگاه باشند. نظریه ی جدید کوانتوم نشان داد که پیش از این که عالم ظهور [جهان مادی ] را حتا در حدود پیش بینیِ نتایج آزمایش ها بفهمیم باید زمینه ی عمیق تر عالم واقع [عالم مُثُل] را کاوش کنیم . زیرا در عالم باطن هر چه باشد هیچ دلیلی نیست که تغییراتِ سایه های حقیقت که بر دیوار سرداب ظاهر شده اند تابع قانون علیت باشند. .....بدین سان اصل علیت از عالم حادثات سر به نیست می شود.»(فیزیک و فلسفه.ص ۲۲۴-۲۲۵.).
الکس کالینیکوس:
ـ «نظریه ی نسبیت و مکانیک کوانتوم [فیزیک جدید] برداشت های ما را از واقعیت فیزیکی ، و زیست شناسیِ برداشت های ما را از موجوداتِ زنده دیگرگون ساخته اند. فیلسوفان علم و زبان دیدگاه ما نسبت به اندیشه هم چون باز نمود واقعیت را به هر معنای ساده ای که باشد بر انداخته اند. به عنوان بخشی از این تردید کلی در شیوه های سنتی اندیشه مفهومِ شناختِ فلسفی در معرض تردید قرار گرفته است . اندیشه وران کلاسیک سده ی هفدهم گالیله ، دکارت، نیوتون، لاک، لایب نیتس شناخت را شناختی اثبات شده می شمردند:
ـ گزاره هنگامی صادق بود که از مقدمه های بدیهی به دست می آمد .......امروزه دیگر شناخت قطعی نیست بلکه خطا پذیر است.. فلسفه به راستی یک رزم گاه است که در آن هیچ گزاره ای نمی تواند برای همیشه قاطعانه اثبات یا ابطال گردد. ». (کالینیکوس. مارکسیسم و فلسفه. ترجمه اکبر معصوم بیگی. ص ص:۲۵۷ تا۲۶۰) .«قوانین علی بر وجود نظم و قاعده های معینی در میان جریان رویدادها تاکید دارند. پیوند این نحوه ی برخورد با علیت با تجربه گروی که وجود هر چیز جز امر مشاهده پذیر را منکر است باید روشن باشد. این نحوه نگرش نسبت به مسئله ی استقرای هیومی آسیب پذیر است:
ـ چگونه می توان تعمیمی را که تاکید دارد که الف همواره ملازم ب خواهد بود به نحو معتبر از تعداد ضرورتاً محدودی مشاهده ی ب ای که از پی الف می آید استنتاج کرد ؟.».(همان کتاب ص ۱۹۶). «شک نیست که چنین واقعیت هایی [واقعیت های پایدار سرشت آدمی] وجود دارد. برای نمونه، ظرفیت انسان ها برای به کار گیری زبان به احتمال بسیار به لحاظ ژنتیکی معین می شود و امری فطری است.».( مارکسیسم و فلسفه ص ۱۹۰).
«ما ذخیره ای از واژه ها در اختیار داریم که فقط در بافت یک جمله معنایی و ارجاعی حاصل می کند، اما به عنوان واژگان ما مستقل از استفاده ما در هر موقعیت هستیِ مستقل دارد .»(همان کتاب ص ۲۳۰).و سر جیمز جینز درباره ی استقلالِ زبان و واژگان در ذهنِ خصوصی افرادِ نظری همانندِ الکس کالینیکوس دارد : « وقتی نویسندگانِ فلسفی یک کلمه را به یک معنی به کار می برند معنایی که به کار می برند با معنای آن کلمه در علم متفاوت است.......از اینجا علتِ تمایلِ علم برای به کار بردن کلمات به صورت عینی و فلسفه برای استعمالِ آنها به صورتِ ذهنی روشن می شود ....... در زبانِ علم صفتِ [واژه ی] سرخ به امر عینی خارج از ذهن تعلق می گیرد حال آنکه از نظر فیلسوف این صفت [ واژه ] به چیزی که در ذهن اوست ...... » . ( فیزیک و فلسفه ص ۱۰۵-۱۰۶ ).کالینیکوس:«درون ما ناییِ معنا در زبان، پیامدهای مهم چندی در بر دارد. نخست این امر دال بر این است که معنا [ و نه زبان] پدیده ای رو ساختی است به سخن دیگر توضیحِ فرآیندی که لفظ ها از طریقِ آنها معنایی به دست می آورند مستلزم مسلم گرفتنِ وجود سطحی از واقعیتِ بنیادی تر و برون زبانی نیست که این فر آیند را توضیح می دهد [ مانند مثالی که سر جیمز جینز از تفاوت مفهوم و معنا در زبانِ دانشمند و فیلسوف آورد ]. معنا و ارجاع لفظ ها را جای گاهی معین می کند که در درونِ شبکه های زبان اشغال می کند.....». (مارکسیسم و فلسفه ص ۲۲۸).
وحدتِ عین و ذهن (مشاهده گر و مشاهده شونده) :ایده آلیسم ذهنی بر خلافِ ماتریالیسم – و حتا بر خلافِ ایده آلیسم عینی – که جهانِ مادی را واقعی و مستقل از ذهن می داند برای جهانِ عینی اعتباری قایل نیست.
از دیدگاهِ این ایده آلیسم جهانی که ما می شناسیم – یا ادعا می کنیم که می شناسیم – جهانِ ذهنی ماست. زیرا آن چه بیرون از ذهن ماست­­­- اگر به فرض چنین چیزی وجود داشته باشد،برای ماغیر قابل شناخت می باشدآن چه مااحساس وتوصیف می کنیم نه چیزی بیرون ومستقل از ما بلکه مفروض های ذهنی سازگارشده با حواس ماست که حواسِ ما آن هارا بامعیارهاوقالب های ازپیش شکل گرفته(تعیین شده)در فرایندی که آن را تجربه می نامیم قالب بندی(کلاسه ) کرده و در تجربیاتِ بعدیِ خود از همین مفاهیم کلاسه شده در ذهن به عنوانِ پیش شرط های شناخت – و عمل – بهره می گیرد. با چنین درکی از تجربه و شناخت است که ایده آلیستِ ذهنی بر این باور است که محسوسات در زمان و مکان نیستند و مفاهیم نیز مابه ازای مادی (عینی) بیرون از ذهن ندارند. نتیجه این که:
۱) ذهنی و عینی (سوژه و ابژه یاشناسنده و شناخته شده ) یکی و این همان هستند . با این توضیح که به گمان او چیزِ به شناخت در آمده با چیزِ بیرون از ذهنی که ماتریالیست ها مدعی وجودِ و استقلالِ آن از ذهن هستند یکی نیستند و چیزِ خارج ار ذهن از حوزه شناختِ فلسفی به کلی خارج است.
۲) شناختِ تابعِ قوانینِ علمی یعنی قوانینِ حاکم بر پدیده های مادی نبوده و اصولاً فلسفه علمی موضوعیتِ خود را از دست می دهد. با چنین رویکردی است که«مارکسیست» های غربی که هم می خواهند خود را مارکسیست بنامند و هم ایده آلیسم فلسفی شان را حفظ کنند میانِ شناختِ طبیعت و شناختِ جامعه دیوار عبور ناپذیر می کشند و شناختِ جامعه را تابع شناختِ قوانین و عملکردهای کلی (عامِ) طبیعت نمی دانند. به باورِ آنان جامعه قلمرو پراتیک – آن هم پراتیکِ بی دست انداز و هموارِ عاری از تعارض های طبقاتی اما طبیعت جدای از این قلمرو، و در واقع بی ارتباطِ سازمند با آن است. با چنین برداشتِ متافیزیکی جدا انگاری از فلسفه و تئوریِ شناخت است که «مارکسیست» های غربی در فلسفه انگلس را نماینده ی تفکری می دانند که بر شناختِ طبیعت به شیوه ی ماتریالیستی – دیالکتیکی تاکید دارد، و مارکس را جامعه شناس و اقتصاد دانی که تنها در حوزه ی شناختِ جامعه (تاریخ) دارای تخصص است. اما در قلمرو پراتیک و رهیافتِ تاریخی - اجتماعی عکسِ این قضیه صادق است. در اینجا به شیوه ی خاص وارونه گویی «مارکسیسم» غربی انگلس از طریق اقتصاد سیاسی (پراتیک اجتماعی) و مارکس از طریقِ نقد فلسفی (نظروری) به «کمونیسم» می رسند! بدیهی است که این گونه نگرش به جهان و تاریخ که در آن هیچ نقشی برای نفی و جهش و تغییر انقلابیِ جهان در نظر گرفته نشده دارای پیامدها یی باشد که به لحاظ سیاسی به سودِ طبقه ای باشد که نفع اش در کتمانِ حقیقت است.
وحدتِ ایده آلیستیِ عین و ذهن از سوی دیگر راه را بر اندیویدوآلیسم و اراده گرایی بورژوایی باز می گذارد زیرا که با ذهنی نمودن فرآیندهای عینی – که تابع قانون مندی های خود ویژه اند – و محدود نمودن شان به ذهن فردی ای که خود را به هیچ قاعده و قانونی پای بند نمی داند، ایده آلیست این فرآیندها را تابع اراده ی فردی خویش وانمود ساخته و این باور را رواج می دهد که همه چیز مطابق اراده ی فرد روی می دهد و از قوانینِ خود ویژه ی مستقل از ذهن پیروی نمی کند.
یک پیامدِ دیگرِ وحدتِ ایده آلیستی عینی و ذهنی قایل شدن اصالت برای نظر وری (تئوری) در برابر پراتیک (عمل اجتماعی) است که در نتیجه پراتیک اجتماعی و دگرگونی حاصل از آن را از پشتوانه ی واقعی و عملی اش بی بهره می سازد. به عنوان نمونه گزاره ای را بخوانید از لوچیوکولتی درباره ی«کمونیسم نظری» مارکس و انگلس که می گوید:
ـ «در اینجا نمی توان طرق متفاوتی را که مارکس و انگلس برای رسیدن به کمونیسم نظری طی کردند عمیقاً بررسی کرد. اما بر اساس مدارکِ موجود، انگلس به جای اینکه نقدِ خود را از هگل و سنت قدیمی نظر ورانه تکمیل نماید. از طریق اقتصاد سیاسی به کمونیسم رسید، در حالی که مارکس با گسترش نقد فلسفی خود از هگل آن را به نتیجه منطقی اش رساند.» (مقدمه ی لوچیو کولتی بر دست نوشته ها. حسن مرتضوی ص۲۱.).
کولتی در این گزاره – یا بهتر است بگویم در این شیوه ی نگرش- کمونیسم را نه بر آمدِ تکامل اجتماعی و حتمیتی دیالکتیکی که در تاریخ و کنشِ اجتماعی انسان ها روی می دهد. بلکه صرفاً حدسی نظر ورانه تلقی می کند که در اندیشه مارکس یا انگلس به شیوه ای که خاصِ – آرزوی – آنهاست شکل گرفته و به شیوه ی نظری بیان می شود.کولتی آگاهانه و آشکارا فراموش می کند که «مانیفست کمونیست» اثر مشترک مارکس و انگلس است. و این به آن معناست که آن دو از طریقِ یکسان و با روشی واحد – که شناخت و تحلیل علمیِ تحولاتِ اجتماعی است – به کمونیسم چونان غایت حتمی این تحولات رسیده اند. کمونیسم برای مارکس – و انگلس نیز – یک حکم و گزاره ی ذهنی نیست بلکه پروسه ای است واقعی، عملی – و از این رو علمی – که یک طبقه با نامِ پرولتاریا آن را متحقق می سازد.«کمونیسم راه حلِ اصیل و واقعیِ تضادِ انسان با طبیعت و انسان با انسان است.».(دست نوشته ها..
مارکس و انگلس در آثار مشترکشان – که بیانگر اصلی ترین ایده های فلسفی و جامعه شناختی آنها است اندیشه ی واحدی هستند در دو جمجمه. این اندیشه ی واحد در «ایدئولوژی آلمانی» کمونیسم را چنین بیان میکند:«از نظر ما کمونیسم نوعی وضع امور نیست که باید برقرار شود، آرمانی نیست که واقعیت می باید خود را با آن تطبیق دهد. ما کمونیسم را جنبشی واقعی می خوانیم که وضع کنونی امور را لغو می کند. شرایط این جنبش از شرایط موجود و کنونی سرچشمه می گیرد.».
مگر فرقی هم دارد که مارکس و انگلس از چه طریقی به شناخت این کمونیسم رسیده اند. جز آنکه کولتی با پیش کشیدن یک بحثِ حاشیه ای کم اهمیت می خواهد با مخدوش نمودن واقعیتی تاریخی ذهن خواننده و طبقه ای را به مسایل جانبی کم اهمیت سوق دهد و از موضوع اصلی – انقلاب و حتمیتِ کمونیسم – منحرف نماید.
بر خلاف ادعای کولتی (ص۱۵ مقدمه ی دست نوشته های اقتصادی و فلسفی) نه تنها کائوتسکی و پلخانف و دیگر مارکسیست های انتر ناسیونال دوم ، بلکه ما نیز در جهانی بار آمده ایم که دقیقاً خصوصیات دنیای مارکس را دارد:
۱) مارکس و پرولتاریایی که او مدافع و نظریه پردازش بود در دوران سرمایه داری می زیستند. در دورانِ بهره کشی سرمایه از نیروی کار و از این رو تضاد کار و سرمایه. پلخانف، کائوتسکی، مارکسیست های انتر ناسیونالِ دوم، ما و پرولتاریایی که ما مدافع آن هستیم نیز در دوران سرمایه داری زندگی می کنیم. با همان خصوصیات یاد شده. بنابر این شرایط همگی ما تا زمانی که این نظام و این دوران و این هم ستیزی و تضاد از پهنه گیتی و عرصه ی اجتماعی برچیده نشود یکی و دیدگاه و سمت و سوی حرکت مان نیز یکی است.
۲) فلسفه ی راه نمای همگیِ ما فلسفه ای است که شناختی حقیقی و منطبق بر واقعیت های جهان و جامعه و راه های برون رفت از تضادهای آنتاگونیستی ِانسان با طبیعت و انسان با انسان را به ما ارایه دهد و نه فلسفه ای که ما را تخدیر و تحمیق نماید و درِ باغِ سبز در بی زمان و مکان به ما نشان دهد و دل مان را به وعده های سر خرمن خوش کند. این فلسفه و جهان بینی همان ماتریالیسم دیالکتیک است.
ایده آلیسم ذهنی«مارکسیست»های غربی و بی اعتقادی شان به پیوند ارگانیک هستی اجتماعی و شعور اجتماعی (تولیدمادی و تئوری)به آن ها این اجازه را نمی دهد که بفهمند پلخانف، لنین، کائوتسکی و دیگر مارکسیست های انتر ناسیونال دوم را اگر هم مارکس و انگلس پیش از آن ها پیدا نمی شدند، خودِ شرایطِ اجتماعی (هستی اجتماعی) می آفرید. مارکسیسم چیزی جز ایده های پدید آمده از شرایط اجتماعی ِ دوران ِ سرمایه داری نیست و کمونیسم نه یک آرمان و اتوپیا بلکه محصول ناگزیرِ تکامل اجتماعی است.
کشف این دوران – یعنی دورانی که هم اکنون در دید رسِ پراتیک تجربی – اثباتی ما نیست اما پیش شرطِ تحقق و اثباتِ آن در جامعه هم اکنون موجود هست، وقتی اندیشه علمی و مبتنی بر واقعیت های تاریخی تا کنون موجود و تشریح علمی داده های جامعه شناختی باشد، هم چون کشف عناصر تشکیل دهنده ی طبیعت توسط مندلیف است که منجر به تدوینِ جدول معروف مندلیف متشکل از عناصر موجود و عناصر پیش بینی شده گردید. بسیاری از عناصری که خواص و قانون مندی های شان توسط مندلیف کشف و جایگاه شان در جدول تناوبی مشخص گردید – اما خالی ماند – بعد ها شناخته و مورد استفاده قرار گرفت. چنین است رابطه هستی اجتماعی و آگاهی اجتماعی – یا رابطه ی وضعیتِ تولید اجتماعی و بازتابِ تئوریکِ آن – و نیز نقش ارگانیک فرد در شناخت و پیش بینی علمی دراین فرآیند. نه مندلیف عناصر و خواص آنها را اختراع کرد و نه مارکس و انگلس شکل بندی های اجتماعی و قوانین شان را. عناصر در طبیعت موجود بودند – چه کشف و شناخته می شدند یا نمی شدند، همچنان که شکل بندی های اقتصادی – اجتماعی در جامعه موجود بوده اند یا تحقق خواهند یافت ، چه مارکس و انگلس این شکل بندی ها را فرموله می کردند یا نمی کردند.
بسیاری از یافته های علمی به طور همزمان توسط افراد مختلف در جاهای مختلف صورت گرفته بی آنکه آن افراد از کار یکدیگر اطلاع داشته باشند. این که این افراد از کار هم دیگر اطلاعی نداشته اند دلیل نمی شود که ارزش کار هیچ یک از آنان نادیده گرفته شود یا نظریه هایی را که با تأخیر انتشار یافته اند کم ارزش یا بی ارزش ارزیابی نماییم. مگر آن که مانند کولتی خود را در زندانِ تفکرِ این همانیِ محض و جزم گرایی بی برون شد گرفتار کرده باشیم و مدام احکامِ لایتغیر صادر کنیم. و گمان کنیم هیچ مارکسیستی پس از مارکس –و انگلس- یا هم زمانِ با آن ها نمی توانسته بدونِ مراجعه به تمامِ آثار و نوشته های فلسفی –جامعه شناختیِ مارکس، قوانینِ عامِ حاکم بر پدیده های طبیعی و اجتماعی را کشف و یا دستِ کم از یک قانون مندی به قانون مندی های دیگر دست یابد.
آن گاه با چنان بینشِ سنگواره ای هم چون کولتی و مترجم افکارش مارکسیست های انترناسیونال دوم را محکوم کنیم که چرا با آن که همه ی آثار مارکس را نخوانده اند ادعای مارکسیست بودن یعنی پیرو مارکس بودن در فلسفه و جامعه شناسی دارند. و ادعا نماییم که ما که نه ماتریالیست هستیم و نه به دیالکتیک اعتقادی داریم از انگلس و لنین و پلخانف به مارکس نزدیک تریم. اما ادعا برای کسی ایجادِ حق نمی کند. به خصوص که این ادعا کم ترین پشتوانه ی علمی نداشته و بلکه بر ذهنگرایی افراطی هم تکیه داشته باشد.
مارکسیست بودن –هم چون داروینیست بودن- لزوماً به معنای خواندنِ همه ی آثارِ مارکس در همه ی زمینه ها نیست. بلکه هم فکرِ مارکس بودن و پیشتازیِ مارکس را در تئوری و پراتیکِ مبارزه ی طبقه ی کارگر پذیرفتن است. هم چنان که داروینیست کسی است که ایده های داروین را درباره ی تکاملِ زیست مندان پذیرفته و این ایده ها را چونان حقایقِ اثبات شده تبلیغ و ترویج هم می کند. داروینیست کسی نیست که خود را داروینیست بنامد اما ایده ی خلق الساعه را تبلیغ نماید و حتا علیه ایده ی داروینی تکامل موضع گیری کند. کاری که «مارکسیست» های بورژوا (غربی) با مارکسیسم کرده اند: «مارکسیسم» غربی می خواهد به طبقه ی کارگر –یعنی طبقه ای که باید جهان را با اهرمِ مارکسیسم دگرسان کند –بقبولاند که مارکسیسم آن آموزه هایی نیست که مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی، مانیفست، آنتی دورینگ به طورِ مشترک و مارکس در گروندریسه، سرمایه و مکاتبات اش به تنهایی اما هم نظر با انگلس بیان کرده اند، بلکه فلسفه بافی های ذهن گرایانه و تبلیغاتِ مارکس ستیزانه ی آنان است.
«مارکسیسم» غربی نمی تواند ماتریالیست نباشد، دیالکتیکِ طبیعت را به مثابه یگانه عاملِ حرکت و دگرگونی های ماده به رسمیت نشناسد آن گاه ادعا نماید که مارکسیست است . و سپس با تکیه بر این ادعای بی پشتوانه به تبلیغ ایده آلیسمِ بورژوایی پرداخته ، با انکار مونیسم ماتریالیستی یکپارچگی ( وحدتِ ) سوژه و ابژه را در فلسفه جا بیاندازد ، با سوء استفاده از علم و یافته های علمی خرافه های ایده آلیستی را پشتوانه ی علمی بدهد و خلاصه همان کاری را بکند که فیزیکدانان ایده آلیستی نظیر هایزنبرگ و سرجیمز جینز کردند . این یک تقلب ( وارونه نمائی ) بورژوایی است که ایدئولوژیست های بورژوا به طور روزمره در روابطشان با طبقه ی کارگر و ایدئولوژیست های این طبقه به کار می گیرند . سر جیمز جینز بی آن که دشمنی اش را با مارکس و فلسفه ی مارکسیستی لاپوشانی کند ایده آلیسم اش را در قالب وحدت عینی و ذهنی رک و بی پرده ابراز داشت :
ـ " در علوم دقیقه خاصه در فیزیک فرض این است که ناظر و منظور ( سوژه و ابژه ) کاملا مجزا هستند به قسمی که هر یک از قسمتهای منتخب عالم را می توان توصیف کرد بدون این که این توصیف هیچ گونه ارتباطی با شخص مطالعه کننده یا اوضاع خاص محیط بروی داشته باشد .
بر طبق نظریه ی کوانتا ما فقط موقعی به عالم حقیقت باز خواهیم گشت که ناظر و منظور [ مشاهده گر و مشاهده شونده یا ذهن و عین ] را اجزای یک دستگاه محسوب داریم . این دستگاه باید کل غیر قابل تقسیمی فرض شود . بنابراین تقسیم بین ناظر و منظور را در یک کل واحد متحد سازیم . و تا حدودی که مربوط به معرفتِ ماست اصل علیت دیگر معنایی ندارد . و اگر با این وصف بخواهیم قانون علیتی بر حوادثِ عالم رویدادها حکمفرما بدانیم باید فرض کنیم که این حوادث در زمینه و متن عالمی که ورای جهان رویدادها و در نتیجه ورای دست رس ماست معین و مقرر می شود . " ( فیزیک و فلسفه ص ۱۷۰ – ۱۶۹ ) .
این ایده آلیسمِ افلاتونی و انکار واقعیتِ مادی را با تبعاتِ آن ما در جهان بینیِ «مارکسیست» های غربی هم مشاهده می کنیم با این تفاوت که اینها ایده آلیسمِ متافیزیکی شان را با طعمِ ادبیاتِ مارکسیستی به خوردِ خواننده می دهند. بخوانید :«هر گونه کوششی برای برخورد با زبان یا اندیشه را –زیرا این هر دو جدایی ناپذیرند- به عنوانِ بازنمود یا بازتابی از واقعیت ما را با فاجعه روبرو می سازد.... گفتمانِ ما درباره جهان نمی تواند هیچ آرام گاهِ امنی در خودِ جهان داشته باشد.... حاصلِ این استدلال سست کردنِ بنیادِ مفهومِ «عینیت معرفت شناختی» است. اگر حق به جانبِ کو این باشد آن گاه به نظر می رسد هیچ ملاک عینی وجود نداشته باشد که به ما امکان دهد که صدق یا کذبِ نظریه ای را تعیین کنیم.... می توانیم با گفتنِ این که هیچ شناختِ بی واسطه ای وجود ندارد مطلب را به زبانِ هگلی بیان کنیم. از روزگار دکارت به این سو، فلسفه کوشیده است با پی گیریِ ردِ شناختِ تا آشناییِ مستقیمِ سوژه با ابژه ی خویش به شناختِ ما بنیادی مطمئن ببخشد....
فقط هنگامی می توان گفت که چیزی می دانیم که متعلق یا ابژه ی شناخت مستقیماً در آگاهی ما حضور داشته باشد.» (مارکسیسم و فلسفه .ص ۲۰۴ تا ۲۰۶). کالینیکوس معتقد است اگر وحدتِ عینی و ذهنی نباشد یعنی محسوس و حواس یکی و اینهمان نباشند شناختِ بی واسطه –یا شناختِ حسی و تجربی- غیر ممکن است. شناخت تنها در صورتی حاصل می شود که –به زبانِ سر جیمز جینز- ناظر و منظور، یا درنگرنده و در نگریسته یگانه و این همان باشند. کالینیکوس این گزاره های راز و رانه را به شیوه ی ایده آلیستیِ خاص خودش –در پوششی از ابهام و تعقیدِ فلسفی و در عینِ حال یکی به نعل و یکی به میخ بیان می کند. زیرا فراموش نکرده که ادعای مارکسیست بودن هم دارد:
ـ «اگر صدق [یک حکم و گزاره] عبارت است از مطابقتِ واقعیت و اندیشه پس فقط منحصراً می توانیم صدق یک جمله را از راهِ مقایسه گفتمان و جهان به اثبات برسانیم که در این حالت وجود نقطه ای ارشمیدوسی بیرون از گفتمان فرض گرفته می شود که همین که مفهومِ شناختِ بی واسطه را رد کردیم محال می شود.». (ص ۲۱۰).
کالینیکوس در بخشِ پایانیِ کتاب اش –که نتیجه گیریِ او از کلِ بحث های «مارکسیسم و فلسفه» است. به کلی منکرِ شناختِ علمی و تجربی شده و تنها شناختِ واقعی را –که همین را نیز با شک و تردید اعلام می کند شناختِ ایده آلیستی می داند: «دیدیم که کوشش مارکس و انگلس در جست زدن از فلسفه به علم ناکام ماند.... نظریه ی نسبیت و مکانیک کوانتوم [رجوع کنید به نظریه های سر جیمز جینز در فیزیک و فلسفه] برداشت های ما را از واقعیت فیزیکی، و زیست شناسی برداشت های ما را از موجوداتِ زنده دیگرگون ساخته اند. فیلسوفانِ علم و زبان دیدگاهِ ما را نسبت به اندیشه هم چون باز نمود واقعیت [یعنی به آن چه مارکس و مارکسیست ها می گویند] به هر معنای ساده ای که باشد بر انداخته اند [یعنی فیلسوفان ایده آلیست –یا پست مدرنیست هایی نظیر سوسور و دریدا و .... . نظریه ی مارکس را در این باره که اندیشه بازتابِ واقعیت است رد کرده اند].
به عنوانِ بخشی از این تردید کلی در شیوه های سنتیِ اندیشه مفهومِ شناختِ فلسفی در معرضِ تردید قرار گرفته است. اندیشه وران کلاسیک سده ی هفدهم، گالیله، دکارت، نیوتون، لاک، لایب نیتس شناخت را شناختی اثبات شده می شمردند، گزاره هنگامی صادق بود که از مقدمه های بدیهی به دست می امد. اما همین که ما در مفهوم صدق های بدیهی یی تردید روا داریم که در پرتو عقل یا تجریه شناخته شده اند شناخت در معرضِ تهدیدِ واگشتیِ بی کران.... قرار می گیرد. فلسفه دیگر شناخت را بر پایه ی اصل های نخستین بدیهی استوار نمی سازد بلکه در عوض مسایلِ متافیزیکی سنتی را از این طریق حل می کند که ......». (مارکسیسم و فلسفه. فرجامِ سخن. ص ۲۵۵ تا آخر. عبارت های داخل کروشه از من است.). این سخنان متعلق به کسی است که پیش تر ادعا کرده بود: «من می کوشم آرای مارکس را طرح کنم و به دفاع از آن بپردازم.» (ص ۱۳۵ همان کتاب). و ثابت می کند مارکسیسمِ او –همچون دیگر مارکسیست، های غربی- چیزی بیش از یک توهینِ بزرگ تاریخی به مارکس نیست.
خدامراد فولادی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه