چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

عشق و جانفشانی


عشق و جانفشانی
بس که خونبار است چشم خامه‌ام‌
بوی خون آید همی از نامه‌ام‌
ترسمش خون باز بندد راه را
سوی شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دوم سلیل‌
آخرین قربانی پور خلیل
قامتش سروی، ولی نوخاسته
تیشه کین شاخ او پیراسته
خاک بار ای دست، بر سر خامه ‌را
بو که بندد ره به خون این نامه ‌را
سر برد این قصه جانکاه را
تا رساند نزد مهر، آن ماه را
دید چون گلدسته باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن‌
کوفیان گردش سپاه اندر سپاه‌
چون به دور قرص مه ،شام سیاه‌
تاخت سوی حربگه نالان و زار
همچو ذره سوی مهر تابدار
شه به میدان چشم خونین باز کرد
خواهر غمدیده را آواز کرد،
که: مهل ای خواهر مه روی من
کاید این کودک ز خیمه سوی من
ره به ساحل نیست زین دریای خون
موج طوفان زا و کشتی سرنگون‌
برنگردد ترسم این صید حرم
زین دیار از تیرباران ستم
گرک خونخوار است وادی سر به سر
دیده راحیل در راه پسر
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت: جانا، زین سفر برگرد باز
از غمت ای گلبن نورس مرا
دل مکن خون، داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسف، از این دشت کنعان کن حذر
از صدف بارید آن درّ یتیم
عقد مروارید تر بر روی سیم
گفت :عمه، واهلم بهر خدا
من نخواهم شد ز عمّ خود جدا
وقت گلچینی است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق‌
بلبل از گل چون شکیبد در بهار؟
دست منع ای عمه از من باز دار
نیست شرط عاشقان خانه سوز
کشته شمع و زنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبه‌های دلکشم
اوفکنده نعل دل در آتشم‌
دور دار ای عمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمنت
دور باش از آه آتش زای من
کاتش سوداست سر تا پای من
برمبند ای عمه بر من راه را
بو که بینم بار دیگر شاه را
باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندُستان به خواب
عندلیبم سوی بستان می‌رود
طوطی ام زی شکّرستان می‌رود
جذبه عشقش کشان سوی شهش‌
در کشش زینب به سوی خرگهش
عاقبت شد جذبه‌های عشق چیر
شد سوی برج شرف، ماه منیر
دید شاه افتاده در دریای خون
با تن تنها و خصم، از حد فزون
گفت: شاها، نک به کف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ایشان من اینجا را قُنق
ای تو مهماندار سکان افق
هین کنارم گیر و دستم نه به سر
ای به روز غم، یتیمان را پدر
خواهران و دختران در خیمه گاه
دوخته چون اختران چشمت به راه
کز سفر کی باز گردد شاه‌ما
بازآید سوی گردون، ماه ما
خیز سوی خیمه‌ها می‌کن گذار
چشم‌ها را وارهان از انتظار
گفت شاهش: الله ‌ای جان عزیز
تیغ می‌بارد در این دشت ستیز
تو به خیمه بازگرد ای مهوشم‌
من بدین حالت که خود دارم، خوشم
گفت: شاها، این نه آیین وفاست
من ذبیح عشق و این کوه مناست‌
کبش املح۱ که فرستادش خدا
سوی ابراهیم از بهر فدا
تو خلیل و کبش املح نک منم
مرغزار عشق باشد مسکنم
نز گرانجانی به تأخیر آمدم
کوکب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه کافری در دست تیغ‌
که زند بر تارک شه بی دریغ‌
نامده آن تیغ کین شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر
تیغ بر بازوی عبدالله گذشت
وه چه گویم که چه زان بر شه گذشت‌
دست افشان آن سلیل ارجمند
خود چو بسمل در کنار شه فکند
گفت: دستم گیر ای سالار کون
ای به بی‌دستان به هر دو کون، عون‌
پایمردی کن که کار از دست رفت
دست‌گیرم ،کاختیار از دست رفت
شه چو جان بگرفت اندر بر تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمی از شصت کین
تیر دلدوزش به حلق نازنین
گفت شه: کی طایر طاووس پر
خوش برافشان بال تا نزد پدر
یوسفا، فارغ ز رنج چاه باش‌
رو به مصر کامرانی، شاه باش‌
مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
همچو باز از دست شه پرواز کرد

حجت الا‌سلا‌م نیّر تبریزی‌
۱- گوسفند سپید و سیاه‌
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید