پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


راوی در سرزمین افسانه ها


راوی در سرزمین افسانه ها
▪ یک
«جنگی بود، جنگی نبود» با روایت افسانه ای عجین است؛ از همان اولش که سرمشق می گیرد از «یکی بود یکی نبود» و زبانی که آدم هی دنبال اصل و نسب اش می گردد در توصیفات ساده و جمله های کوتاه و طنز پیدا و ناپیدایش و یک دفعه یاد صحرای کربلا می کند: نخستین کار جمالزاده. اینها نشانه هاست. کار قیصری هم با نشانه ها گره خورده است. ما در واقع چیزی را نمی بینیم؛ چند خط می بینیم که باید تصور شود صورتی است یا یک خط افقی و یک خط کوتاه عمود بر آن با چند اشاره سر قلم نامنظم دورش که می گوییم درختی در دور دست است. این همه آن چیزی است که قیصری نشانمان می دهد و البته کم چیزی هم نیست. حتی این که کار، یک داستان کوتاه طولانی است یا یک داستان بلند یا یک رمان نامشخص است. یعنی وضوح ندارد؛ در حالی که خود داستان وضوح دارد یعنی «وضعیت» در داستان وضوح دارد اما «شخصیت»ها وضوح ندارند.
همه چیز در عین روشنی در سردرگمی ست. آدم ها سایه ندارند مثل افسانه ها. آدم ها را می پذیریم به دلیل شمشیر مرصع شان یا زیبایی ذاتی شان یا تقدیر بر پیشانی نوشتشان؛ گیرم در این داستان معادل های دیگری داشته باشد که به آنها هم می رسیم. داستان مثل افسانه های جن و پری، به یک سفر اختصاص دارد؛ سفری که پایان ندارد، انگار و هی به سفرهای دیگر منجر می شود؛ «ملک جمشید» اول می افتد دنبال دیو و بعد سر از چاه درمی آورد و ته چاه سه تا قصر می بیند و در هر قصر چه می بیند و چه ها می بیند و بعد که می خواهد از چاه بیاید بالا، برادرها طناب را می برند و می افتد جایی که باید دو تا اسب سیاه و سفید پیدا کند و... آخرش دیگر در فضای اضطراب آلود افسانه نیستیم و همه چیز به خوبی و خوشی به پایان می رسد. داستان قیصری از فضای اضطراب آلود شروع می شود و به عاقبت به خیر شدن «سفر» منتهی.
داستان در یک کوپه قطار شروع می شود. توصیف ها جان دارند و مؤثر؛ توصیف ها فقط توصیف فضای داخل قطار نیست، توصیف جنگی است که شخصیت اصلی دارد می رود طرفش؛ انگیزه اش هم پیدا کردن یک خویشاوند یا گرفتن انتقام یک عزیز یا خیلی از انگیزه های معمول داستان های جنگی نیست؛ می خواهد برود دنبال «اسماعیل» که تماس گرفته: «بیا اینجا، جای بدی نیست!» یا چیزی در همین مایه ها. راوی، آدم جا افتاده ای مثل «مجتبی» نیست که تلفنی خبرش کرده اند برای حمله و برای هر حمله ای خبرش می کنند چون کارکشته است و این کاره است؛ راوی مثل یک توریست وارد می شود و مثل «مجتبی» از کادر می آید بیرون. «سفر» در داستان قیصری جنبه معرفتی دارد. چند جا اشارات کوتاهی به این کسب معرفت می شود که خواننده باید کم کم این شبیه شدن راوی با مجتبی را طی این «سفر درونی و بیرونی» دریابد: «بعد از ۲ ماه، تازه پی بردم که این همه سگ دو زدن برای رفع بیکاری است وگرنه آمادگی جسمی و رزمی با چند تا رزم شبانه و انداختن چند نارنجک صوتی به دست نمی آید. اینها را بعدها فهمیدم. وقتی که دیگر کف پام تاول زده و ۱۰ بار ترکیده بود. مجتبی بی خود تجربه اش را در اختیار دیگران نمی گذاشت. جنگیدن قلق داشت و ربطی به زور بازو هم نداشت.»
قطار در آغاز این داستان هم نقطه عزیمت داستان است، هم نقش استعاری دارد، هم بهانه روایت است. کم پیش می آید که «مکان» به عنوان یکی از ارکان داستان، به بهانه روایت پیوند بخورد. قطار همچون هر بهانه روایت دیگری پس از ورود به داستان، از یاد می رود؛ مثل همان سیب زرینی که در داستان ملک جمشید، بهانه ورود شخصیت به داستان است و بعد فراموش می شود.
▪ دو
«جنگی بود، جنگی نبود» یک رمان است به اعتبار مکان های متنوع اش، زمان های متنوع اش، اتفاقات متنوع اش و این که برشی از زندگی نیست خود زندگی است و رمان نیست به این دلیل که «شخصیت» تقریباً در آن نقشی ندارد «وضع» تعیین کننده است و این مشخصه داستان های کوتاه است نه رمان.
«جنگی بود، جنگی نبود» یک داستان بلند است به اعتبار طولانی بودنش و برشی از زندگی بودنش. به اعتبار وقت گذاشتن برای هویت بخشی به زمان ها و مکان ها. به خاطر درنگ کردن بر اتفاقات؛ گیرم به شکل موجزش؛ و داستان بلند نیست چون در آن «وضعیت» مقدم است بر «شخصیت»؛ بازیگران صحنه در خدمت توصیف اتفاق اند نه اتفاق درخدمت تعریف وجوه شخصیتی آنها.
«جنگی بود، جنگی نبود» یک داستان کوتاه است به اعتبار غلبه «وضعیت» بر عناصر دیگر و انتقال آنی احساسات و نانوشته گذاشتن بسیاری از جزئیات و با استعانت از طراحی به قصد ترسیم یک دورنما پیشروی کردن و داستان کوتاه نیست نه فقط به دلیل حجم اش که به دلیل درنگ بر اتفاقاتی که وصف مکان و زمان را طولانی تر می کند در ذهن؛ یعنی دالان های متعددی ایجاد می کند. در این غار علی بابا؛ فرض را بر این بگیریم که علی بابا به جای ورود و خروج بی دردسر به غار چهل دزد، می رفت و در هزار و یک دالان آن گم می شد و هنگامی سر بیرون می آورد که ریش اش به پر شالش رسیده بود، آن وقت تکلیف این قصه کوتاه پرطرفدار همین می شد که هست
می شود با سرخوشی منتقدانه ای که به طور معمول به «خبث طینت» تعبیر می شود اعلام کرد که این «اثر» در نخستین قدم که روشن کردن وضعیت چارچوب خود است، دچار مشکل است و حمله ای بنیانی را علیه مواضع داستان نویس آغاز کرد اما می خواهم از این سرخوشی صرف نظر کنم چون که «نوع» یا «ژانر» نه در عصر «پست مدرن» و نه در عصر «پسا پست مدرن» دارای آن اندازه از اعتبار نیستند که تکلیف ارزش یک اثر را مشخص می کنند؛ این روشن کردن تکلیف، تکلیفی از عصر «مدرن» است که همه چیز باید در بسته بندی های از پیش تعیین شده، بازار را تسخیر می کرد و شما شلوار را با نام «لی» می خریدید و اگر نامش فرضاً «سیروس» بود نمی خریدید. لااقل ۴ دهه است که مردم به اهمیت و جنس کالا نگاه می کنند، نه این که در چه «نامی» قالب بندی شده است؛ «متن» قیصری از این نظر، جمع چند «قالب» است. در یک «قالب» خودجوش که هر کس می تواند بپرسد که فرقش با خاطره چیست و جواب بگیرد در صغرا و کبرا چیدن ها و نظم و نسق اتفاقات و مهندسی نقاط ورود و خروج اتفاق ها به اثر؛ همچنین انطباق این «الگو» بر الگوی بسیار مورد آزمون و خطا واقع شده افسانه. همان طور که در آغاز هم گفتم، شخصیت ها در این داستان در هاله ای از «مه»اند حتی مجتبی که آینه رو به روی راوی است و باید از آن به آینده راوی برسیم.
در واقع مجتبی همان آینه سخنگوی داستان سفید برفی است. آینه سخنگوی سخنگو یک شخصیت نیست، یک حضور پذیرفته شده است منطبق بر پیش فرض های خواننده یا شنونده؛ او شگفت انگیز است اما شگفت انگیز بودنش تعریف شده نیست، ازلی است.
بازیگران صحنه این قصه - جنگی بود جنگی نبود - هم تعریف شده نیستند، نه در خوب بودن ذاتی شان مثل مجتبی، نه در خرده شیشه آشکار و پنهان شان مثل فرزین و نه مثل تقدیر بر پیشانی نوشت شان مثل «صفر». کاربرد آنها برای تعریف «وضعیتی»ست که داستان نویس آشکارا می خواهد بی طرفی خود را و راوی را در آن حفظ کند، اما شگفتی ازلی، تقدیر ابدی یا هر چیز از پیش تعریف شده ای مگر می تواند بی طرفی نویسنده را حتی تا نقطه آغازین عزیمت اش حفظ کند اینجا قیصری کلک می زند. اعتراف می کنم که کلک خوبی است. کلک اش پیشروی به سمت طنز است که یا در «زبان» شکل می گیرد یا در «موقعیت». وقتی شما می خواهید مفروضات خود را با طنز به مخاطب منتقل کنید، مخاطب با دیده شک به آنها نگاه می کند؛ خود به خود پیش فرض ها محو می شوند یعنی محو نمی شوند پشت پرده طنز می روند و مثل غمزه ای پنهان، گاهی گوشه پرده را کنار می زنند و دلی می برند و بقیه اوقات همانجا پنهان می مانند اما به هر حال ما می دانیم که غمزه ای آن پشت پنهان است بی آن که جرأت کنیم در این دربار هارون الرشیدی این مطلب را به زبان بیاوریم.
قیصری زبان مخاطب و منتقد را قفل زده است و البته، جنگ را به شکل «بازی» درآورده است. جنگ این کتاب، هم واقعی است، هم واقعی نیست! مثل اسم کتاب دارای تناقض است؛ هم هست هم نیست! در واقع «قایم باشک» است. روی این «قایم باشک» چند بار در کتاب تأکید می شود؛ یعنی راوی به زبانش می آورد. این کلمه و «جنگ بود دیگر» بیشترین بسامد را در اثر دارند و انگار نویسنده هی می خواهد متذکر شود که «ببین و نبین»؛ چاپ اول کتاب ۱۳۷۵ است که هنوز بعضی باید و نبایدها درباره ادبیات جنگ، محدوده ایجاد می کرد برای پیشروی به سمت افق های دورتر. نویسنده در این کتاب، جنگ را قایم نمی کند؛ فقط با آن بازی می کند و چون متن «من راوی» است این بازی کودکانه، سرخوشانه هم می شود.
▪ سه
آنچه این اثر را در یاد ماندنی می کند؛ توصیفات جانداری است که در جملاتی کوتاه خلاصه شده اند و مکان را خیلی سریع مهندسی می کنند و اتفاقات را شکل می دهند: «راه آهن؛ آنجا بود که فهمیدم جنگی هم هست. آن بیرون، زندگی مثل همیشه، ساکت و آرام جریان داشت و اما زیر سقف راه آهن، جلوی باجه ها پر بود از سربازها و داوطلبان بی امریه و با امریه. آنهایی که از مقصدی دور - شاید جبهه های غرب - آمده بودند و خوشحال می رفتند مرخصی.
از عجول بودن شان می شد فهمید. درست مثل رفتن به «زیارت» یا «سمت چپ رودخانه بهمن شیر بود و صدای شالاپ شالاپ قایق ها توی تاریکی می آمد. از جاده نمی شد رفت. زدیم میان نخل ها. تا رسیدیم به جایی که چند خانه خشت و گلی بود و نور کم سویی که از درز پنجره ای بیرون می زد. همانجا از آنها جدا شدم و تنهایی راه افتادم دنبال اسماعیل و گردان سلمان. سلمان، سلمان می گفتم و راه از میان نخل ها و خانه های پراکنده می جستم و می رفتم. زمین مثل پشت ماهی لیز بود. گاهی سر می خوردم و خودم را به تنه نخلی یا بوته تیغ دار لب جویی بند می کردم. هر قدر که راه طولانی تر می شد، این ظن در من قوت می گرفت که اینجا نه منطقه جنگی است و این آدم ها که توی خانه ها چپیده اند، نه مرد جنگ. بیشتر به دهکده ای می ماند که اهالی آن از ترس خیس شدن به زیر سقف خانه هاشان پناه برده باشند.»
کتاب قیصری با این جمله ها تمام می شود: «گلوله برفی پخش کاشی های ایستگاه شد و تا جلوی پام سر خورد. نگاهی به گلوله برف کردم که چطور داشت آب می شد و صدای بچه ها که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد. می خندیدند و به سر و کول هم می زدند. انگار که جنگی در کار نبود.» در واقع این پایان، به فاصله میان فضای غیرجنگی شهرها در آن سال ها و فضای جبهه های جنگ اشاره دارد. این اشاره در واقع ادامه سنت افسانه گویی نیز است: «جونم براتون بگه ان شاءالله شما هم مثل ملک جمشید خوشبخت بشید!» بازگشت به جهان معمولی خودمان و پایان افسانه و مخاطب احتمالاً باید به نویسنده بگوید: «مادر بزرگ! فردا شبم یه قصه خوب دیگه برام می گی » و نویسنده بگوید: «در کتاب بعدی، شاید!»
یزدان مهر
منبع : روزنامه ایران