جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
عروس
فقط قسمتی از گونههایش به خوبی دیده میشد. شمد تمیزی که زمینه سفید داشت و رگههای سبز و قرمز، سروصورتش را پوشانده بود. به نظر میآمد که صورت آفتابسوختهای دارد؛ مثل یونس.
پرسیدم: «تو برادر یونس هستی؟»
جواب داد: «یونس برادر من هست.»
صدای ضعیفش را به سختی شنیدم. مانند یونس جثهای کوچک و لاغر داشت و پیدا بود که از نوجوانیاش فاصله چندانی نگرفته است.
پلکهای خاکیرنگش فرو افتاده بود و به زمین نگاه میکرد. گرفته و خشن نشان میداد و گویی میل نداشت که با من گفتگو کند.
از برابرش کنار رفتم و او با نابلدی به داخل ساختمان قدم گذاشت. نمیدانست که باید از کجا شروع کند.
وسایل شستشو را که گوشهی حیاط جمع کرده بودیم، نشانش دادم و به طبقه خودمان برگشتم.
وقتی برایش چای و شیرینی بردم، نیمنگاهی هم به طرز کارش انداختم: با سلیقهتر از یونس نبود. اما، سعی داشت رضایت طرف خودش را جلب کند.
ساعتی بعد، صدای بسته شدن در آهنی و سنگین کوچه را شنیدم. آرام از پلهها پایین آمدم. از همسایهها خبری نبود. حتی صدایشان هم شنیده نمیشد. با فروتنی اختیار تمام کارهای ساختمان را به من واگذار کرده بودند. درگاه و پلهها در هر سه طبقه از تمیزی میدرخشید. کفشهای نو و کهنه را جلو در جفت کرده بود. جارو، سطل و فرچه جای اولش قرار داشت. آشغالها را هم در کیسه نایلونی کوچکی جمع کرده بود و توی سطل زباله انداخته بود.
همه جا نمناک بود و تمیزی جلوهگری داشت. جای سینی را عوض نکرده بود. چای و شیرینیاش را خورده بود؛ تنها یکی از شیرینیها را...
از آن روز به بعد، دیگر یونس را ندیدم. همیشه «او» میآمد. کمکم در کارش زبردست میشد. و من ـ مثل یونس ـ او را هم میشناختم و با کارش آشنا میشدم.
برنامهاش عوض نمیشد. روزهای جمعه میآمد. هر هفته هنگام صبح زنگ طبقه اول را میزد و منتظر میماند. با اینکه میدانستم چه کسی آمده است، پیش از گشودن در، گوشی را برمیداشتم و میپرسیدم: «شما؟»
ساکت میماند.
ـ بفرمایید.
ـ تمیزکار.
در را باز میکردم. میآمد و بدون هیچ آزار و اذیتی، متین و با وقار، کارش را انجام میداد و میرفت.
اول همه جا را جارو میکشید. پس از آن، گردگیری میکرد. سپس نوبت به دستمال خیس میرسید؛ که کشیدنش نفسگیر بود.
آنگاه کفشها را که با شتاب و دستپاچگی از پاها جدا شده بودند، جفت و مرتب میکرد. چای یا شربتی را که برایش برده بودم، مینوشید و یکی از میوهها یا شیرینیها را هم میخورد. کارش یک ساعت به طول میکشید. در آخر، وسایل کار را با سلیقه سر جای خودش قرار میداد و میرفت.
آهنگ گام برداشتنش با چکمههای بزرگ لاستیکی بر روی کاشیهای خیس شنیده میشد. در پایان هر ماه، وقتی که دستمزدش را میگرفت، بیآنکه آن را بشمارد، داخل جیب روپوش سرمهای رنگش که تا نزدیک زانو میرسید، میگذاشت.
ـ بفرمایید.
ـ ممنون هستم... خداحافظ.
ـ خدانگهدار. دست شما... درد....
میرفت و من به یونس میاندیشیدم که با چند نفر دیگر در یکی از خانههای قوطیکبریتی نزدیک شهرداری ساکن بود؛ و برای کار، به خانههای اهل محل میرفتند.
یونس خونگرم و مهربان بود. در عوض،... او...
«انگار با همه قهر کرده. وای به حالت، اگر از تو رنجیدهخاطر شده باشد!»
با خودم حرف میزدم و کارهایم را زیر ذرهبین میگذاشتم: ادب و احترام، دستمزد به موقع، چای، شربت، شیرینی بهشتی، سیب سرخ، پرتقال شیرین، بهترین لیوان، تمیزترین ظرف، سینی ورشویی....
زهرا میگفت: «بابا، برای آقا یونس ناهار ببریم!»
لیلا با رضایت نگاهم میکرد. اما، آنها پیش از ظهر میآمدند و میرفتند؛ هم یونس و هم «او».
آن روز وقتی صدای زنگ در را شنیدم، با یاد او از جا برخاستم.
زهرا گفت: «بابا حتماً تمیزکار آمده.»
گوشی را برداشتم و با تعجب به چشمهای منتظرش خیره شدم.
ـ بله؟!
ـ سلام. یونس هستم!
در را برایش باز کردم.
چند دقیقه بعد، نوبت به پذیرایی رسید. چای و شیرینی را با سینی، بالای پلهها گذاشتم و به طرفش رفتم.
ـ سلام آقا یونس. بفرمایید.
ـ سلام آقا. زحمت کشیدید.
از کار برگشته بود و لباسهایش خیس و نامرتب بود. چکمههای لاستیکیاش را نپوشیده بود. چشمهایش فراخ و درخشان بود.
دوست داشتم کنارش بمانم و صحبت کنیم. زودتر از من، او شروع کرد.
ـ آقا، از شما خداحافظی میکنم!
ـ کجا؟! کجا آقا یونس؟!
ـ افغانستان. عروسی داریم!
ـ به شادی و مبارکی!
ـ سلامت باشید!
ـ برای همیشه؟
ـ پیدا نیست!
ـ برمیگردی؟!
ـ بعد از عروسی ناهید، شاید برگردم...
پرسیدم: «تو برادر یونس هستی؟»
جواب داد: «یونس برادر من هست.»
صدای ضعیفش را به سختی شنیدم. مانند یونس جثهای کوچک و لاغر داشت و پیدا بود که از نوجوانیاش فاصله چندانی نگرفته است.
پلکهای خاکیرنگش فرو افتاده بود و به زمین نگاه میکرد. گرفته و خشن نشان میداد و گویی میل نداشت که با من گفتگو کند.
از برابرش کنار رفتم و او با نابلدی به داخل ساختمان قدم گذاشت. نمیدانست که باید از کجا شروع کند.
وسایل شستشو را که گوشهی حیاط جمع کرده بودیم، نشانش دادم و به طبقه خودمان برگشتم.
وقتی برایش چای و شیرینی بردم، نیمنگاهی هم به طرز کارش انداختم: با سلیقهتر از یونس نبود. اما، سعی داشت رضایت طرف خودش را جلب کند.
ساعتی بعد، صدای بسته شدن در آهنی و سنگین کوچه را شنیدم. آرام از پلهها پایین آمدم. از همسایهها خبری نبود. حتی صدایشان هم شنیده نمیشد. با فروتنی اختیار تمام کارهای ساختمان را به من واگذار کرده بودند. درگاه و پلهها در هر سه طبقه از تمیزی میدرخشید. کفشهای نو و کهنه را جلو در جفت کرده بود. جارو، سطل و فرچه جای اولش قرار داشت. آشغالها را هم در کیسه نایلونی کوچکی جمع کرده بود و توی سطل زباله انداخته بود.
همه جا نمناک بود و تمیزی جلوهگری داشت. جای سینی را عوض نکرده بود. چای و شیرینیاش را خورده بود؛ تنها یکی از شیرینیها را...
از آن روز به بعد، دیگر یونس را ندیدم. همیشه «او» میآمد. کمکم در کارش زبردست میشد. و من ـ مثل یونس ـ او را هم میشناختم و با کارش آشنا میشدم.
برنامهاش عوض نمیشد. روزهای جمعه میآمد. هر هفته هنگام صبح زنگ طبقه اول را میزد و منتظر میماند. با اینکه میدانستم چه کسی آمده است، پیش از گشودن در، گوشی را برمیداشتم و میپرسیدم: «شما؟»
ساکت میماند.
ـ بفرمایید.
ـ تمیزکار.
در را باز میکردم. میآمد و بدون هیچ آزار و اذیتی، متین و با وقار، کارش را انجام میداد و میرفت.
اول همه جا را جارو میکشید. پس از آن، گردگیری میکرد. سپس نوبت به دستمال خیس میرسید؛ که کشیدنش نفسگیر بود.
آنگاه کفشها را که با شتاب و دستپاچگی از پاها جدا شده بودند، جفت و مرتب میکرد. چای یا شربتی را که برایش برده بودم، مینوشید و یکی از میوهها یا شیرینیها را هم میخورد. کارش یک ساعت به طول میکشید. در آخر، وسایل کار را با سلیقه سر جای خودش قرار میداد و میرفت.
آهنگ گام برداشتنش با چکمههای بزرگ لاستیکی بر روی کاشیهای خیس شنیده میشد. در پایان هر ماه، وقتی که دستمزدش را میگرفت، بیآنکه آن را بشمارد، داخل جیب روپوش سرمهای رنگش که تا نزدیک زانو میرسید، میگذاشت.
ـ بفرمایید.
ـ ممنون هستم... خداحافظ.
ـ خدانگهدار. دست شما... درد....
میرفت و من به یونس میاندیشیدم که با چند نفر دیگر در یکی از خانههای قوطیکبریتی نزدیک شهرداری ساکن بود؛ و برای کار، به خانههای اهل محل میرفتند.
یونس خونگرم و مهربان بود. در عوض،... او...
«انگار با همه قهر کرده. وای به حالت، اگر از تو رنجیدهخاطر شده باشد!»
با خودم حرف میزدم و کارهایم را زیر ذرهبین میگذاشتم: ادب و احترام، دستمزد به موقع، چای، شربت، شیرینی بهشتی، سیب سرخ، پرتقال شیرین، بهترین لیوان، تمیزترین ظرف، سینی ورشویی....
زهرا میگفت: «بابا، برای آقا یونس ناهار ببریم!»
لیلا با رضایت نگاهم میکرد. اما، آنها پیش از ظهر میآمدند و میرفتند؛ هم یونس و هم «او».
آن روز وقتی صدای زنگ در را شنیدم، با یاد او از جا برخاستم.
زهرا گفت: «بابا حتماً تمیزکار آمده.»
گوشی را برداشتم و با تعجب به چشمهای منتظرش خیره شدم.
ـ بله؟!
ـ سلام. یونس هستم!
در را برایش باز کردم.
چند دقیقه بعد، نوبت به پذیرایی رسید. چای و شیرینی را با سینی، بالای پلهها گذاشتم و به طرفش رفتم.
ـ سلام آقا یونس. بفرمایید.
ـ سلام آقا. زحمت کشیدید.
از کار برگشته بود و لباسهایش خیس و نامرتب بود. چکمههای لاستیکیاش را نپوشیده بود. چشمهایش فراخ و درخشان بود.
دوست داشتم کنارش بمانم و صحبت کنیم. زودتر از من، او شروع کرد.
ـ آقا، از شما خداحافظی میکنم!
ـ کجا؟! کجا آقا یونس؟!
ـ افغانستان. عروسی داریم!
ـ به شادی و مبارکی!
ـ سلامت باشید!
ـ برای همیشه؟
ـ پیدا نیست!
ـ برمیگردی؟!
ـ بعد از عروسی ناهید، شاید برگردم...
منبع : سوره مهر
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
انتخابات عراق احمد وحیدی حسن روحانی مجلس شورای اسلامی حجاب دولت نیکا شاکرمی چین رهبر انقلاب مجلس شهید مطهری
ایران هواشناسی تهران یسنا سیل هلال احمر روز معلم پلیس قوه قضاییه معلم شهرداری تهران آموزش و پرورش
قیمت خودرو سهام عدالت قیمت طلا حقوق بازنشستگان طلا بازار خودرو قیمت دلار خودرو بانک مرکزی ایران خودرو سایپا تورم
مهران غفوریان موسیقی عمو پورنگ تلویزیون سریال مهران مدیری عفاف و حجاب تبلیغات سینمای ایران مسعود اسکویی سینما تئاتر
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل غزه آمریکا جنگ غزه روسیه ترکیه حماس نوار غزه انگلیس اوکراین
استقلال فوتبال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر تراکتور جواد نکونام لیگ برتر ایران رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا
ناسا هوش مصنوعی فناوری اپل اینستاگرام گوگل عکاسی
خواب فشار خون کبد چرب دیابت