جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


بالاترین کیمیای من


بالاترین کیمیای من
خودمان هم می‌دانیم که وقتی یکی از آدم‌های اطراف ما از کسانی که سال‌ها با ما بوده‌اند، مسیرش را عوض می‌کند و ناگهان همه اعتقادش را تغییر می‌دهد، بیش از این‌که تغییر اعتقادش را جدی بگیریم، نگران «ازدست‌دادن»اش می‌شویم.
و اگر درست نگاه کنیم، می‌بینیم آن‌قدر که ما از این مسأله وحشت می‌کنیم، خدا نگران نیست!... در واقع، نه ایمان‌مان خیلی ایمان است و نه «بی‌ایمانی» ما اصیل و باورکردنی است. اگر کمی‌ اوضاع‌مان رو به راه باشد، حالمان خوب می‌شود و سرکِیف، باایمان می‌شویم... و اگر کمی‌حال و روزمان خوب نباشد، همه‌چیز را مسخره می‌کنیم.
بنابراین، زیاد هم نمی‌شود به ایمان‌داشتن‌مان امیدوار بود؛ همان‌طور که نمی‌شود زیاد از ایمان‌نداشتن کوتاه‌مدت‌مان نگران و عصبی شد. مهم‌ترین تجربه هر پدر و مادری، دوره نوجوانی فرزندشان است. در این دوره، گاهی پرسش‌های پاسخ داده نشده یا «خوب و منطقی پاسخ داده نشده»، سبب می‌شوند که نوجوان خانواده، برای مدتی کوتاه، به همه چیز پشت پا بزند... زیاد نگران نباشیم؛ اگر ریشه‌های کودکی‌اش را محکم کرده ایم. یادمان باشد بسیاری از پرسش‌های دینی نوجوانان، از سر «نیاز به پاسخ» نیست؛ از «نیاز به مهربانی و صداقت پاسخ‌گو» برخاسته است. (۱)
پدربزرگ گفت:
دوره جوونیم، یه شب، «استاد اخلاق» ام دستم رو گرفت و برد تو خونه‌ای كه آدمای عجیب و غریبی دور هم نشسته بودن و از بساط‌شون فهمیدم كه استادای استاد منن تو علوم ماورایی… مثل رَمل و جَفر و لیمیا و سیمیا و كیمیا. بعد هم بهم گفت: از هر كدوم خوشت می‌آد، بگو بهش معرفیت كنم و علمش رو یاد بگیری.
گفتم:«بعد كه رفتیم بیرون، جواب می‌دم».
موقع برگشتن، وقتی خیلی اصرار كرد، گفتم: «بالاترین كیمیای من، عزای سیدالشهداست؛ همین برای من كافیه».
تب كرده بودم. آقاجون بنده خدا حسابی دستپاچه شده بود و هر كار كه بلد بود، می‌كرد. از « پاشویه» تا پختن شلغم!… اما هر كار می‌كرد، لبم به چیزی باز نمی‌شد. نه این‌كه دوست نداشتم چیزی بخورم؛ اشتها نداشتم. شب اول آقاجون به یكی از همسایه‌ها رو انداخت كه برای من سوپ درست كند. بوی سوپ هم نتوانست اشتهایم را بیدار كند. اگر یك هفته پیش بود، تمام قابلمه سوپ را هم كه می‌خوردم، سیر نمی‌شدم. گاهی وقت‌ها هم آقاجون از پرخوری ام حرص می‌خورد و دعوایم می‌كرد كه:
آخه باباجون! اومدیم و یه روز - خدای‌نكرده- قحطی شد؛ تو همون روز اول می‌میری كه.
بعد هم تندی آرام می‌شد و زیرلبی می‌گفت: « دور از جون»!
یواش‌یواش، گرسنگی فشار آورد و تب هم اضافه شد و اعصابم به هم ریخت. اول از تلخی قرص‌ها اشكال گرفتم و بعد پیله كردم به مزه بد شربت سینه و دست آخر هم غر زدم كه چرا آب دستشویی سرد است و خلاصه هر آن، منتظر بودم آقاجون از كوره در برود و سرم داد بكشد كه:
اصلا به من چه!؟… حقته ولت كنم بال بال بزنی.
اما آقاجون انگار نه انگار كه آقاجون همیشه است و كم‌حوصله؛ تا صبح كنارم نشست و غرغرم را تحمل كرد.
دو سه روز بعد كه حالم بهتر شد، حسابی از آقاجون عذرخواهی كردم؛ اما آقاجون فقط لبخند زد و گفت:
عیب نداره؛ می‌دونم كه دست خودت نبود؛ آدمیزاد عجیبه؛ وقتی یه حسش قاتی می‌كنه، بقیه حسّاشم به هم می‌ریزه. اون شب گرسنه‌ت بود و میل به غذا نداشتی. همین، همه چیزت رو به هم زده بود.
بعد هم موهایم را نوازش كرد و آهسته گفت: منم اگه مریض بشم، همین جوری می‌شم.
بابا این را که تعریف کرد، گفت:
- همون جا چند تا چیز یاد گرفتم. آدما وقتی آسایش دارن كه با حس‌شون درست رفتار كنن. آسایش گرسنگی با سیریه… راحتی چشم آدم با دیدن چیزای زیباست… خلاصه هر چیز برای استفاده‌ای آفریده شده كه اگر تو همون راه استفاده بشه، لذت می‌بریم.
دل آدما هم برای پیداكردن راه درست استفاده از هر چیز آفریده شده؛ وقتی الكی به چیزای بیخود مشغولش می‌كنیم، مثل آدمی‌می‌شه كه مریضه، غذا رو هم دوست داره اما اشتها نداره!)۲
تازه « ویدئو» خریده بودیم و در به در دنبال فیلم خوب می‌گشتم. یكی از رفقای هم‌محلی، قول داد و چند روز بعد، دو تا فیلم آورد كه موقع دیدن‌شان چند بار مجبور شدم دور تند ببینم. توی همان دور تند هم بالاخره چیزهایی دیده می‌شد! همان صحنه‌ها خواب شب را از سرم پراند و بعضی از فكر و خیال‌ها نگذاشت تا صبح بخوابم. بدجنس، برای این‌كه به قول خودش، مرا بیاورد توی خط، آن فیلم‌ها را آورده بود!
فردای همان روز، حافظ گفت:
من از بیگانگان، هرگز ننالم
كه با من هر چه كرد، آن آشنا كرد
یكی از دامادهای سد مرشد كه قد بلندی داشت و انگشتان دست‌هایش كشیده و قلمی‌بود، اصرار داشت كه بوكس یاد بگیرد و خیلی دوست داشت كه قهرمان هم بشود. هر چه هم كه مربی‌اش می‌گفت و زنش یعنی دختر سدمرشد اصرار می‌كرد، به خرجش نمی‌رفت و كلی پول خودش را خرج كرد تا برود باشگاه.
هنوز یك ماه نگذشته بود كه توی تمرین زدند انگشت میانی‌اش را شكستند!
سدمرشد كه باخبر شد، لبخند زد و گفت:
_ آدمی‌كه بیشتر از توانش بار بلند كنه، اوضاعش همینه!۳
سید محمد سادات اخوی
پی نوشت‌ها
۱: با الهام از آیه۵۱ از سوره «اسراء».
۲: كیمیای سعادت، نوشته امام محمد غزالی، به تصحیح شادروان احمد آرام، منتشرشده در تابستان ۱۳۷۰، نشر «محمد» و نشر «گنجینه»، ص۳۲ و ۳۳.
۳: از پیامبر اكرم(ص)، كلام نور، جلد ۱،ص ۵۳.
منبع : روزنامه همشهری