یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


«روزی که هیچ روز نبود»


«روزی که هیچ روز نبود»
در تنهایی نشسته و به دیوار روبه‌رو خیره مانده.
در خیابان حتما رفت‌وآمد جریان داشت. ولی نمی‌شد به حال او فرقی کند؟ تنها نشسته و به دیوار رو‌به‌رو خیره مانده. به خیلی از چیزهای زندگی فکر می‌کرد. مرگ، تنهایی و پایانِ همه‌چیز. واقعا ممکن است برای پایان تصوری واقعی وجود داشته باشد.
آن‌هم پایان همه‌چیز!؟ تنها به دیوارِ رو‌به‌رو خیره مانده.
زنگ خانه به‌صدا در می‌آمد. کسی پشت در بود؟ ولی او اصلا در انتظار کسی نبود. ناچار باید دم در برود. همیشه نسبت به صدای زنگ وسواس عجیبی داشت. حتی اگر فکر می‌کرد یا در لحظه‌ای خاص که اصلا معلوم نبود خواب است یا بیدار، اگر صدایی شبیه صدای زنگ می‌شنید دمِ در می‌رفت. نگاهی به ایوان‌های باغچه‌کاری می‌انداخت، گاهی از پله‌ها هم پایین می‌آمد. به حیاط نگاهی می‌انداخت. پشت نرده را هم خوب دید می‌زد. شاید کسی دارد با او شوخی می‌کند.
و خودش را آن‌جا قایم کرده. یک ساعتی را با گل‌های حیاط سرگرم می‌شد. بعد کش‌وقوسی به شانه‌ها و کتف‌هایش می‌داد و بازوهایش را در هوا می‌چرخاند. و در حالی‌که دست‌هایش را توی جیب‌هایش می‌کرد با کسالتی تمام و سر پایین انداخته به داخل خانه برمی‌گشت. این‌جور اتفاقات ممکن بود در روزهای تعطیل بی‌افتد. اما الان که صدای زنگ را به وضوح می‌شنید نه روز تعطیل و نه هیچ روز دیگری بود. فقط تن‌ها آن‌جا وسط حال روی صندلی نشسته و به دیوار مقابلش نگاه می‌کند. نه تاریخی از روزها را می‌داند و نه هیچ از تقویم و حال و سال، چیزی به یاد دارد.
چاره‌ای نبود این وسواس برای او خیلی اهمیت داشت. باز کردن در را تحت هیچ شرایطی نمی‌توانست فراموش کند. آن‌هم وقتی صدای زنگ را به وضوح می‌شنید.
در را باز کرد.
دخترِ جوانی پشتِ در ایستاده بود. او زیبا بود.
از رنگ لباس‌هایش و نوع آن‌ها و تناسبشان با کفش‌ها می‌شد فهمید که موجود پرقدرتی است. موهای طلایی و چشمانی روشن به روشنی آفتاب صبح‌گاهی. که به‌شدّت می‌درخشیدند.
لحظه‌ای شکلی در ذهنش ذوب شد. انگار عمیق و کارساز تمام وجودش را در خود فرو برد.
اما چیزی از چهره‌اش پیدا نبود. همان‌طور بی‌تفاوت در حالی‌که سرش را کج نگه می‌داشت و کمی به پایین مایل می‌شد به او خیره ماند. همان‌طور که جلوی دیوار چند ثانیه‌ای می‌شد که مکالمه‌ای بین آن‌ها نگذشته. دختر لبخند گیرایی گوشه‌ی لبش بود و همین‌طور که این لبخند داشت به دریدگی‌ی کامل دهن می‌رسید جلویش را گرفت. البته پسر مسبب اصلی بود. چون محکم و بی‌تفاوت گفت: "بفرمائید" و منتظر جواب ماند.
قضیه خیلی ساده‌تر از آن بود که بشود برایش نقشه‌ای ریخت.
دختر خیلی بی‌خیال یکی دو قدم فاصله‌ی بین آن‌دو را تمام کرد. هیکل متناسبش را به پسر چسباند، به چشم‌هایش خیره شد و او را به‌طرف داخل، آرام با انگشت‌های باز شده‌ی دستش حل داد.
پسر کمی تعادلش به‌هم خورد. ولی خیلی زود در را پشت سرش بست و بدون هیچ حرفی او را راهنمایی کرد.
طول راهرو را که می‌پیمودند البته فقط برای راهنمایی کمی از جلوتر حرکت می‌کرد. گاهی چنان پشتش به او بود که انگار اصلا وجود ندارد. دور میز کوچکی وسط حال نشستند.
خیلی فکرها در سرش می‌چرخیدند. دخترک خیلی از مسائل را نادیده گرفته و اصلا به‌روی خودش هم نیاورده. با این افکار بی‌معنی در حالتی از تعجب فرو رفته. دست‌هایش را روی سینه‌اش به‌هم پیچیده و به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کرد. دختر که کمی نگران او بود، می‌خواست زودتر چیزهایی را برایش روشن کند. گفت: "تو باید یادت می‌موند که منتظرم هستی" "نباید فراموش می‌کردی" "ما امروز با هم قرار داشتیم. قبل از همه‌ی مسائل موجود. این خیلی مهمه. اصلا این اصل کاملا اساسی‌یه..." می‌خواست هر جوری شده قضیه را بهتر جلوه دهد.
پسر گیج و مبهم نگاهش می‌کرد. چیزی که می‌شد از چهره‌اش فهمید این بود که سعی می‌کند چیزی را به‌خاطر بیآورد. ولی حالت عاجزانه‌اش نشان می‌داد که موفق نخواهد شد.
- من اصلا چیزی‌رو به یاد نمی‌آرم. حتی نمی‌دونم امروز چه روزیه. تنها چیزی‌که یادم هست اینه که من اینجا نشسته بودم و... همین. نه قرار ملاقاتی و نه کاری که دنبالش برم.
دختر جواب داد
- من اصلا نمی‌خوام اینارو ثابت کنم. به‌هر حال من الان اینجام. و هیچی هم به هم نخورده.
اصلا سر در نمی‌آورد. ولی مطمئن بود ]درازی جملات بی‌ربط هیچ ربطی به ماجرا ندارد[ موجود ظریفی مثل او نمی‌توانست آسیبی جدّی به او بزند. به‌همین خاطر کمی پایین‌تر سرید و کله‌اش را در شانه‌هایش فرو برد و گفت:
پس خودتون بگین که قرار ما چی بود و حالا باید چی‌کار کنیم.
هیچ پایانی را نمی‌شد برای او قرار داد!
دختر از جایش بلند شد. شال‌گردنش را درآورد و دستی دورِ گردنش کشید. کیفش را برداشت و به‌سمت اطاق خواب راه افتاد.
آن‌جا آرام لباس‌هایش را که شُسه بود روی بند رخت‌های تمام حیاط‌های بهشت پهن کرد. پسر بدون این‌که متوجه شود در اطاق‌خواب را پشت سر خودش بسته بود، کلید را هم در قفل چرخاند.
دختر همه‌چیز را با خودش آورده بود. هوای اتاق کاملا ابری است و به‌زودی باران تندی خواهد گرفت.
روز بعد که از خواب روز قبل بیدار شد دختر رفته بود. اول صبح هنوز خیابان‌ها و کوچه‌های از شب گذشته نمناک به‌نظر می‌رسد. ظاهرا شب گذشته باران تندی باریده بود.
روی میز کنار تخت یک یادداشت کوچک بود نوشته‌ی دختری که آمده و رفته بود. متن نامه از این قرار بود:
ببخشید بیدارت نکردم. خوابِ خواب بودی. خیلی از فراموشی بی‌موقعت رنج بردم. در تمام طول مدتی که با هم بودیم از این موضوع رنج بردم. من و تو در روزی که هیچ روزی نبود قرار داشتیم و من آمدم. ولی تو همه‌چیز را فراموش کردی درِ اتاق را باز نکردم از پنجره که باز بود پریدم تو آسمونو رفتم. خداحافظ عزیزم. سه‌شنبه‌ی خوبی بود.
با یادداشت عجیبی روبرو شده بود و هیچ نمی‌فهمید. حتی بعد از اینکه بار اول خواندنش را تمام کرد به کل ماجرا فراموشش شد. از تخت‌خواب درآمد و کارهای هر روز با کمی تغییر. البته حالش دقیقا مثل دیروز یا پریروز هیچ فرقی نداشت. قهوه خورد و سیگار کشید و بعد هم دوباره روی صندلی بدون اینکه متوجه باشد به دیوار روبرو خیره ماند. احساسات بی‌تفاوتش بیشتر شده بودند. نه آسمان و نه زن هیچ توفیری واقعی در او نداشت. اصلا فراموش کرده بود.
البته کاملا ناخودآگاه دچار فراموشی می‌شد. در روزهایی که هیچ روز نبود. فقط ممکن بود صدای زنگ در دوباره او را از جایش بلند کند. و تا دم در یا توی حیاط بکشاند. اما او انتظار هیچ‌کس را نمی‌کشید. تصاویری در مغزش می‌چرخیدند. بدون هیچ اثری محو می‌شدند.
تصویر لحظه‌ای که زیر ابری از دور پیکر عریان... که صدای زنگ با وضوحی واقعی او را به‌خود آورد و تصویر را به کلی از ذهنش ناپدید کرد.
فراموشکاری ناخودآگاه باعث شد صدای زنگ ِ در را هم فراموش کند. دوباره به دیوار خیره ماند.
صدای زنگ دوباره بلند شد. از شدت آن می‌شد فشاری را که به شستی‌اش می‌آمد را حدث زد. هیچ حدثی هم راجع به علت این فشار نمی‌زد.
فقط از روی وسواس همیشگی‌اش در را باز کرد. یک پیرمرد لاغراندام با چهره‌ای تکیده و ریش‌های انبوه و لباس‌های معمولی با چشم‌هایی خاکستری به او نگاه می‌کرد.
پیرمرد سلام کرد و نگاهش را آشنایانه به او انداخت و خواست نزدیک بیاید و وارد شود. حتما او هم قراری داشت و بر اساس همین ادعا می‌خواست وارد شود بی‌هیچ نگرانی خاصی.
انگار که به خانه‌ی دوستی نزدیک آمده تا بعدازظهری را با او بگذراند آنهم طبق معمول.
او چندین‌سال پیش از کارش بازنشسته شده. شغل بخصوصی داشت که تمام زندگیش در آن خلاصه می‌شد.
و به علت علاقه‌ی وافری که به شغلش داشت مدام دلتنگی می‌کرد. یک دلتنگی به پهنای تاریخ. او همیشه داستان‌های عجیبی برای تعریف کردن داشت. که هیچ با شغل صابقش بی‌ارتباط نبودند.
دور میز وسط حال نشستند. طبق معمولی که فقط برای پیرمرد قابل درک بود.
حالا به‌طرز نشستن و چای خوردنش خوب نگاه می‌کند، تصوراتی برایش روشن می‌شود. او همسایه‌ی قدیمی‌اش بود. ولی چرا در روزی که هیچ روز نبود به سراغش آمده. چه کاری می‌توانست با او داشته باشد.
حتما می‌خواست برایش داستان تعریف کند. آنهم از نوع عجیب و غریبش.
پیرمرد در شغل خودش مسئول کوبیدن میخ‌های صلیب، تا انداختن گیوتین، کشیدن طناب دار، فرمانِ آتش جوخه‌ی اعدام و مدیر اطاق گاز و رئیس صندلی الکتریکی بود.
می‌توانست برای خودش یک ازرائیل تمام عیار باشد. در او هیچ نفرتی وجود نداشت فقط به حکم وظیفه بود که این کارها را می‌کرد. نکته‌ی جالب توجه داستان‌هایش لحظه‌های پایانی زندگی محکومین بود.
این قسمت را با تمام جزئیات قابل مشاهده برای پسر تعریف می‌کرد. از پایان زندگی قراردادی حرف می‌زد. که نقض همان قراردادها باعث پایان گرفتنش شده بود. آنهم به بدترین شکل ممکن. سر موضوع پایان زندگی و نقض قرارداد ساعت‌ها بحث کردند.
پسر با تمام بی‌تفاوتی‌اش که چند برابر هم شده بود، به سیگارهایش پک‌های عمیق می‌زد و دود را مثل فحش‌هایی آبدار به صورت پیرمرد می‌پاشید و بدون هیچ خشمی که از چهره‌اش نمایان شود. ولی پیرمرد هم ظاهرا صبر عجیبی داشت.
با حوصله از صدای هِق حرف می‌زد. آخرین هقی که از گلوی محکومی شنیده بود. و بعد گریه می‌کرد. دوباره حرف می‌زد در این بین گریه‌اش را می‌بلعید. لبخند می‌زد و ادامه می‌داد.
می‌خواست پسر را به انجامِ کار خاصی متقاعد کند. و این ماجرا به‌حال پسر هیچ توفیری نمی‌کرد.
پیرمرد گفت: ببین مرگ با گلوله خیلی عالیه. قبل از اونکه به‌خودت بیای مردی و همه‌چیز تموم شده. حالا بزرگترین لطفی که می‌تونی در حق منِ پیرمرد بکنی اینه که اسلحه‌تو بیاری. گلوله‌گذاری کنی، بعد اونو رو شقیقه‌ات بذاری و با صدای فریادِ آتشِ من شلیک کنی. خواهش می‌کنم فقط یک‌بار این امکانو برای من بوجود بیار. طاقتم طاق شده. چند سالیه که هیچ فرمان آتشی ندادم و دستام برای کشیدن طناب دار حسرت می‌خورن.
ممکن دیگه چنین موقعیتی برام پیش نیاد و من از دنیا برم. خواهش می‌کنم. خواهش می‌کنم...
پسر بدون هیچ مقاومتی در حالیکه لحظه‌به‌لحظه همه‌چیز را فراموش می‌کرد تمام آن کارها را بدون اینکه ارتباط مراحل را با یکدیگر به‌خاطر بسپارد انجام داد. حتی وقتی پشت میز نشست و اسلحه را پر کرد، نمی‌دانست برای چه این‌کار را می‌کند.
فقط پیرمرد مرتب و مرحله به مرحله به یادش می‌آورد.
خوبه حالا لوله‌ی تفنگو بذار رو شقیقه‌ات. خوبه. آماده. آتش. بنگ. جمجمه‌اش متلاشی شد و مغزش به درو دیوار پاشید – کالیبر اسلحه بالا بود – پیرمرد از فرط شادی و خوشبختی در پوست خود نمی‌گنجید. سرمست از انجام وظیفه‌ای که داوطلبانه به سمت آن شتافته بود خانه را ترک کرد.
البته یادداشتی هم روی میز گذاشت.
صبح که دوباره هوا روشن شد. پسر که کف حال ولو شده بود تکانی خورد و چشم‌هایش را باز کرد. کمی احساس سردرد عذابش می‌داد. می‌خواست مدت بیشتری همانطور بی‌افتد ولی از خوابیدن خسته شده بود. از جایش بلند شد و کارهای هر روز را انجام داد.
بعد یادداشت کوچکی روی میز توجهش را جلب کرد. متن آن از این قرار بود: "من به‌خاطر تمام خودخواهی‌های احمقانه‌ی بشری به این وضعیت پایان می دهم" و امضای جعل‌شده خودش را هم پای یادداشت به‌وضوح دید. اما چیزی را به یاد نمی‌آورد.
البته مهم نبود. آن یادداشت می‌توانست از طرف هر کسی باشد شاید هم دیشب قبل از خواب تصمیم مهمی گرفته بود که عملیش نکرده و خوابش برده. شاید هم آن کار را کرده. در حال حاضر از هیچ‌چیز مطمئن نیست.
اسلحه‌اش روی میز و چند گلوله که اطراف آن ریخته بود. زیر لب چندتا فحش به خودش داد و آن‌ها را سرجایشان گذاشت. دوباره نشست و به دیوار روبرو خیره شد. زیر یادداشت نوشته بود بعدازظهر سه‌شنبه.
بیرون از خانه زندگی جریان داشت. تنها نشانه‌ی آن حرکت بود و صدا. او هم بی‌دلیل از جایش بلند شده بود و بین درودیوارهای خانه‌اش راه می‌رفت. گاهی چند لحظه جایی می‌ایستاد به نقطه‌ای نگاه می‌کرد. دوباره راه می‌افتاد. همینطور ناگهان متوجه شد که توی حیاط و لای گل‌ها راه می‌رود. بعضی از شاخه‌های خشک را می‌چید و علف‌های حرض را درمی‌آورد که صدای نرده‌ها را شنید. کسی به نرده‌ها می‌زد.
به طرف صدا برگشت. مردی میان‌سال که لباس سیاه بلندی به تن داشت به او لبخند می‌زد و چهره‌ی مهربانی داشت. در کوچک نرده‌ای را باز کرد و به‌طرف پسر آمد.
سلام کرد و با هم دست دادند. و درآمد که این گل‌ها واقعا زیادند و خیلی خوب پرورش پیدا کرده‌اند. ما برای انجام مراسمی نظیر عروسی و کفن‌ودفن به گل احتیاج داریم. حتما می‌دانید برای ساختن تاج‌وگل‌و اینجور چیزها. ما می‌توانیم قراردادی بین خودمان ببندیم که من هر روز بیایم و از گل‌های حیاط شما تعداد مشخصی را بچینم و در عوض آن‌ها به شما پول بدهم.
صحبت به اینجا که رسید پسر با خودش گفت او می‌خواهد در عوض گل‌ها پول بدهد. چه فحش یا توهینی اینقدر می‌توانست برای او در روزی که هیچ روز نبود تکان‌دهنده باشد. پول در عوض گل‌های حیاط.
به همین‌خاطر آقای سیاه‌پوش به این شکل از خانه خارج شد. اول صدای پوک مانندی را زیر چشمش احساس کرد که سوخت. بعد از این کاملا گیج شد و دید که صورتش دارد روی یک فرش کشیده می‌شود در حالیکه لباس از پشت چاک خورده بود. احتمالا به میخ نرده‌ها گیر کرده بود – بعد هم لگد محکمی باسنش را بوسید و با سر توی جوبِ پیاده‌رو پرت شد.
بعدش دیگر هیچ‌چیز را به یاد نمی‌آورد. و حالا تن‌ها روی صندلی همیشگی نشسته به دیوار مقابل نگاه می‌کند. به صورت و پیشانی‌اش عرق نشسته البته جز بی‌تفاوتی سهمناکی چیز دیگر نمی‌توان از چهره‌اش فهمید. به فکر فرو رفته بود. میشد که تصاویر خوبی از ذهنش عبور کنند اما اضطراب حاصل از برخوردی که پیش آمده بود سریع آن‌ها را مضمحل می‌کرد.
هنوز مقدار زیادی از روز نگذشته. همین موضوع آرامش کرد. بی‌تفاوتی و فراموشی ناخود‌آگاه هم این پیش‌آمد را بهتر جا انداختند. درست مثل مفصلی که بعد از در رفتگی شدید دوباره سر جایش می‌افتد و درد یواش یواش گورش را گم می‌کند.
همانطور سرجایش نشسته و به دیوار روبرو خیره مانده. سروصدایی از بیرون خانه به گوشش رسید.
کنار پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. عده‌ای از مردم با پوشش‌هایی عجیب و غریب لباس‌هایی که رنگشان جیغ می‌کشید و مبهم دور یک طبل بزرگ جمع شده بودند. طبل روی یک گاری پهن که فاصله‌ی زیادی با زمین نداشت با چر‌خهایی کوچک و قوی سوار شده بود. یک نفر با هیکلی قول‌آسا مسئول نواختن آن بود. یک چوب‌دستی بزرگ دستش بود که سرش گرد و گنده و پارچه‌ای مخصوص با طنابی نازک دور سمت انتهایی چوب پیچیده شده بود.
هیکل افراد دور آن نسبت به طبال که روی گاری ایستاده بود شبیه کوتوله‌ها به‌نظر می‌رسید. مردم اطراف گاری که طبل روی آن بود و طبال گاری را آرام حل می‌دادند بعد از چند قدم طبال با آن هیکل غول‌آسایش چوب را مثل چوب گلف البته نه با آن ظرافت، بلکه با خشونتی تمام به طبل می‌کوفت و صدایی مهیب از طبل خارج می‌شد که تقریبا افراد دور گاری را کمی به هوا می‌پراند. شاید یک یکی‌دووجب. هربار که این اتفاق احمقانه می‌افتاد افراد دور گاری همه با هم هی می‌کشیدند با حالتی مثل فریاد. بامب. هی. پسر بی‌تفاوت از پشت پنجره در حالیکه دست‌هایش را به کمربندش گیر داده بود به آنها نگاه می‌کرد. از صدای پرقدرت طبل وقتی از جلو خانه‌اش رد می‌شد حتی چشم‌هایش هم به هم نرفت. بعد هم همان‌طور با حفظ پوزیسیون قبلی سر جایش برگشت و نشست.
کاملا اتفاقی یادش آمد که شاید دیروز یا پریروز صدای زنگ در را به وضوح شنیده ولی نمی‌دانست اکنون هم صدایی به گوشش خورده بود. شاید کسی پشت در است. بی‌هیچ مکثی به سمت در رفت و آنرا باز کرد.
هیچ‌کس پشت در نبود. اینبار حتی به حیاط یا نرده‌ها هم نگاه نکرد اصلا یادش نبود. فورا در را بست و سر جایش برگشت. نمی‌توانست حساب کند چه مدت طول کشید. ولی دوباره سروصدایی عجیب به گوشش می‌خورد.
سرو وضع خانه را هیچ درک نمی‌کرد. ولی صداهایی مثل بامب خیلی قویتر از قبل به گوشش می‌خورد.
روی صندلی خوابش برده بود و با همین صدا از خواب پریده بود. البته فقط چشم‌هایش که حالا به سقف خیره مانده باز بود.
دلش نمی‌خواست از جایش تکان بخورد.
ولی صداها همینطور بیشتر و بیشتر می‌شد که یکدفعه چند تابلو که به دیوارها وصل بودند با هم افتادند روی زمین. و چند لحظه بعد اکثر شیشه‌های خانه با همان صدای قبلی کمی قویتر فرو ریختند. این‌ها سبب کوچکترین جابجایی در او نشد. و صدا هی قویتر و قویتر شد. گچ‌های سقف فرو می‌ریختند و لوستر تاب می‌خورد. دیوارها به شدت می لرزیدند. ناگهان دیوار مقابل خراب شد و یک گوی بزرگ آهنی و فوق‌العاده سنگین که به جرثقیلی آویزان بود داخل آمد. بعد از چند ضربه‌ی دیگر خانه به کل ویران شد. تمام باغچه‌های حیاط زیر چرخ‌ها و تسمه‌های فولادی جرثقیل با خاک یکسان شدند.
صورت‌جلسه‌ی گروه تخریب تاریخ سه‌شنبه را داشت.
چه فرقی می‌کند!؟ تمام روزها می‌توانند سه‌شنبه باشند!!
احمد خادم‌پر
زمستان ۸۲ کرج
منبع : سایت ادبی عروض


همچنین مشاهده کنید