شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
عصمت آفتاب
نمنم باران لبهای ترک خورده صحرا را به بازی گرفته بود. سالیانی بود که صحرا ردپای باران میجست و کمتر مییافت. بوی خاک تازه احساس رویش را تداعی میکرد. زن بر درگاه ایستاده بود؛ با چشمانی شعلهور مشعلی در دست. چشمانش آرام آرام کوه را صعود میکرد. و نرم نرمک اشک، ساحل گونههایش را شستشو میداد. خیره به راهی دور!
ماهی بود که سالی بر او گذشته بود و ماه بر آسمان خانهاش رخ ننموده بود.
ـ «بار خدایا طاقتم از کف بشد و دلدارم را نیامده دیدم. یا به دیدنش یعقوب چشمم را روشنیبخش و یا به خواب کهفی از این انتظار برهانم.»
و باز او نیامده بود.
گویی صحرا صحرا از عرب تهی است و دریا دریا اندوه چون جزیرهای او را در میان گرفته است. نمیداند که پیشانی نبشتهاش کتاب خواهد شد به بلندای تاریخ که آدمیان جمله تفسیرش نتوانند.
ـ «چهل سال بر آسمان کوفتم تا ماه بر آید، خورشیدم نصیب شد و عصمت آفتابم بخشیدی. بار خدایا خورشید نیمه شبم ـ در گوش کدامین کوه سرود صبح زمزمه میکند. الهی دیگر بار دیدگانم را زائر نگاه مهربانش کن تا ضریح چشمانش را بوسه دهد و غبار تنش را توتیای دیده کند. بار خدایا امینم را به من بازگردان که من ـ سرور زنان عرب ـ بسیار کوشیدم تا محبوب را کنیزی باشم.»
وَهمی سراپای زن را فرا گرفته بود. به انتظار مشت بر دیوار میکوبید و دندان بر دندان میسایید.
ـ «بارالها! میدانی که ثروتم همه لحظهای تبسمش را فدیهای است. و طمطراق بزرگان قبیلهام به پای افزارش نمیارزد.»
شب چون دایهای مهربان مکّه را در آغوش میفشرد و نسیمی خنک گونههای خدیجه را نوازش میکرد. ماه مکّه در محاق بود و شهر تیرگی را چون لحافی کهنه بر سر کشیده بود آوایی نبود جز صدای آهنگین قلبی که ترانه انتظار زمزمه میکرد.
ـ ایستاده بود چون ستارهای که مسافران را راه بنماید و شوی باز نگشته بود، چون معشوقکان سرخوش از جوانی که خود عاشقترند، جام طاقتش لبریز گشته بود.
نه، عادت همیشه اوست، خلوت گزیده است و خلوتش به طول انجامیده باز خواهد گشت و چون همیشه روشنایی خانهام خواهد بود. مسیح چشما! چشمانم را به تماشای ید بیضایت میهمان کن.
ای کوهها که بس گران ایستادهاید مباد که امانت به خیانت ضایع کنید.
ای صخره سترگ که در برابرم ایستادهای مباد شرمگینت بینم.
ـ باز به سوی درگاه شد و شوی نیافت همچنان راه میپیمود ـ بیمقصد و مقصود. طول و عرض خانه صحرایی که انتهایش نبود. گویی هاجر صفا و مروه به هروله میپیماید.
ـ پاسی از شب گذشته و زمزم چشمش خشکیده بود. دیگر بار ترسی شفاف دست بر شقیقههایش نهاد و پرندگان خواب از اندوه مژگانش پر کشیدند تا پیغام زن به شوی رسانند.
ـ خورشید در میانه حرا! آری خورشید بود امّا از جنسی دیگر. بر خویش میلرزید و میپیچید و میگفت:«خواندن نمیتوانم».
ـ محمّد بخوان! بخوان به نام ساقه امید در پهندشت یأس.
جبرئیل میخواند و محمد نیز.
ـ «محمد ما تو را فرستاده خویش خواندیم پس خلق را به سوی ما بخوان.»
(شبی نیز محمد به جبرئیل میفرمود پیش آی و جبرئیل میفرمود: «آمدن نمیتوانم و آن شب ـ شب معراج بود.»
ـ کوه بر گامهای پیامبر بوسه میزد و پیامبر با امانتی بزرگ به سوی خانه میآمد.
ـ خستگی جان خدیجه را تصرف کرده بود. خواب میدیدی که خورشید به میهمانیاش آمده است و جامهای از جنس آفتاب هدیهاش میکند. ناگهان آسمان در خود پیچید و ابرهای تیره خانه را محاصره کردند. خدیجه فریاد کشید و از جای جست.
ـ «چه ابرهای سهمگینی! دلهره به خانه آمده بود.»
دستی آرام بر کوبه در کوبید.
خدیجه از جای بجست و به درگاه شد.
ـ «شب غریبی است. دیگر گونه کوبیدنی و دیگر گونه آمدنی».
در گشود و شوی در درگاه یافت! پریشان و شوریده! شوریدهتر از قبایل عرب به وقت نبرد.
محمد در هالهای از نور به خانه شد. خدیجه از هیبتش بر خود میلرزید.
ـ «غریب آشنای همیشهام! نه آمدنت چون همیشه است! ابراهیم مهربانی من! بُت سکوت بشکن و به توحید سخن آشنایم کن. آیا هاجر روزهای پسینهات خواهم بود؟»
ـ «غریب واقعهای است مرا که از آن در شگفت خواهی شد چنان که خود بس شگفت یافتمش. مرا امانتی است که چون به کوهها سپرده شود متلاشی شوند. آیا مرا تصدیق خواهی کرد؟»
ـ پیش از آنکه به همسریت برگزینم. آنگاه که خط سبز جوانی پشت لب نداشتی و تجارب اموالم مینمودی تصدیقت مینمودم. آن زمان که تو هیچ نداشتی و من همه چیز، تسلیمت شدم. اکنون که دیگر گونه روزی است. حال قصّه بازگو.
ـ من برگزیده خداوندم تا زمینیان را به رستگاری بشارت دهم.
و خدیجه اوّل بانویی است که تصدیقم نمود. همو که خار از پایم میکشید و دردهایم را تسکین بود. همو که سه سال ثروتش قوت مؤمنانم شد و جانش سایبان دردهایم. او که خیر کثیری به یادگار گذاشت و سیب سعادت در دامن هستی به جای نهاد.
ـ خدیجه! چشم بگشا غروب تو را صبر نتوانم. هنوز راه بس دراز است و یاران بس اندک.
ـ خدیجه! بانوی صبر! زبان بگشای که فاطمه سکوتت را به سوگ نشسته است. برخیز که فرشتگان سلامت میگویند.
و خدیجه آرام سر بر بالش نور نهاده بود.
فرشتگان به تشییع عشق آمده بودند و بر جنازهاش نماز میبردند.
ـ فاطمه! دخترکم! برخیز و در آغوش پدر بیاسای که تو را نوبتی دیگر است.
و پیامبر در سوگ خدیجه بس گریست.
سید محمدجواد هاشمی
منبع : هنر دینی
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران مجلس شورای اسلامی مجلس حجاب دولت دولت سیزدهم رئیسی رئیس جمهور سیدابراهیم رئیسی گشت ارشاد توماج صالحی جمهوری اسلامی ایران
تهران قتل شهرداری تهران سیل کنکور هواشناسی وزارت بهداشت پلیس سلامت سازمان سنجش زنان سازمان هواشناسی
قیمت دلار قیمت خودرو خودرو بازار خودرو دلار قیمت طلا مسکن سایپا بانک مرکزی ارز ایران خودرو تورم
سینمای ایران سینما کیومرث پوراحمد سریال پایتخت سریال تلویزیون موسیقی رهبر انقلاب قرآن کریم فیلم ترانه علیدوستی مهران مدیری
کنکور ۱۴۰۳ اینترنت عبدالرسول پورعباس
اسرائیل رژیم صهیونیستی آمریکا فلسطین غزه جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال جام حذفی آلومینیوم اراک فوتسال بازی تیم ملی فوتسال ایران تراکتور باشگاه پرسپولیس بارسلونا سپاهان
هوش مصنوعی سرطان نخبگان سامسونگ اپل فناوری ناسا الماس بنیاد ملی نخبگان مریخ ربات
سازمان غذا و دارو کاهش وزن بارداری هندوانه مالاریا آلزایمر زوال عقل