شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


به سوی دریا


به سوی دریا
▪ دربارهٔ نویسنده:
واسیل بیكوف نویسنده برجسته روسیه سفید، برنده جایزه جمهوری یاكوب كولاس (yakub kolas) در مدرسه هنر ویته باسك (vitebask) تحصیل كرد. نخستین اثر خود را در ۱۹۵۶ انتشار داد.
چندین مجموعه داستان كوتاه نیز نوشت و مجله ادبیات شوروی، رمان كوتاه او را به نام «سومین راكت» به چاپ رسانید.
تمام داستانهای كوتاه او به نام «قصیده آلپ» در ۱۹۶۴ گرد آمده است. واسیل بیكوف در ۲۳ ژوئن دیده از جهان فرو بست.
داستان غم‌آور «به سوی دریاچه» یكی از بهترین آثار اوست كه به چندین زبان ترجمه شده است.
بیكوف در كتابی می‌گوید: «مهر پدری دست كمتری از مهر مادری ندارد. با این تفاوت كه پدر، مهری خاموش دارد و مادر، مهری آشكار و همسوپذیر.»
میشكا بورب‍ُن (Mishka Burbon) سر دماغ بود. پس از آنكه جوجه‌ها را پراكنده كرد، با دوچرخه‌اش وارد حیاط شد. در را باز كرد. از دوچرخه‌ا‌ش پایین پرید و آن را بی‌پروا به طرف هشتی راند.
از لای در فریاد كرد: «مادر، دوچرخه را بگذار یك طرف! می‌خوام برم دریا.»
و بعد خام دستانه، شانه‌های پهن و سوخته از آفتابش را در زیر لباس سفیدش به حركت در آورد. میشكا بی‌آنكه شتابی از خود نشان بدهد، از خانه روستایی بیرون رفت.
نیمه روز بعد، چكاوكها برفراز مزارع سیب زمینی پرواز می‌كردند. زمین داغ، پاهای برهنه‌اش را می‌سوزاند. كسی او را صد زد. میشكا رویش را برگرداند. سوفرون «Sofron» و رهبر گروه، گاری خود را می‌راند. صدا زد: «میشكا، گفتم علفها را بزن، زدی؟»
ـ لعنت بر اون علفها، زدمشان!
رهبر گروه خشمگینانه فریاد كرد: «دست از شوخی بردار، و اِل‍ّا به رئیس می‌گم! حالا بگو ببینم. این كارو كردی یا نه؟
میشكا پوزخندی زد و گفت: چرا از من می‌پرسی، به كارت خودت برس.»
و بعد به طرف دریاچه رفت. دور و بر دریاچه كه با لگدهای چارپایان دهكده به لرزش در می‌آمد، اكنون متروك شده بود. میشكا نمی‌خواست تك و تنها در دریاچه آبتنی كند. پس چه كار دیگری باید بكند؟ آیا باید از این طرف دریاچه به آن سوی دریاچه شنا كند؟
میشكا چشمش به پیكر كثیف و نحیف الكسا (Alexa)، پیرمرد دهكده مجاور افتاد. زمانی الكسا خانواده بزرگی داشت. اما همسرش مدتها قبل مرده بود و سه تا از پسرانش در جنگ كشته شده بودند. تنها دخترش مانده بود و یكی دیگر از پسرانش، یعنی جوان‌ترینشان، مراحل تعلیم در موسسه‌ای را به اتمام رسانیده بود و اكنون در جایی در شهر زندگی می‌كرد.
الكسا پیرمرد عجیبی بود. آزارش اصلاً به كسی نمی‌رسید. اما كله شقی آزارش می‌داد. پیرمرد هرگز از بی‌حرمتی و توهین خوشش نمی‌آمد، و فقط انگشتش را به سوی كسانی كه حرمتش را نگاه نمی‌داشتند، تكان می‌داد.
آخرین شوخی آنها نسبت به او این بود كه سوراخی در قایقش ایجاد كردند، كه تقریباً نزدیك بود پیرمرد در دریاچه عرق شود. بعد قایق ناپدید شد و فقط صاحب آن را از شكاف یك درخت پوك كه در دریاچه باقی مانده بود، بیرون كشیدند.
میشكا با خشونت به پیرمرد سلام كرد و گفت: «پیرمرد، اینجایی؟!»
و بعد به طرف الكسا رفت و ادامه داد: «واسه چی اینجا نشسته‌ای؟!»
الكسا چپقش را ازدهان بی‌دندانش دور كرد، و با چشمانی اشك‌آلود كه زیر ابروان زبر و ضخیمش پنهان شده بود گفت:
«جوون، می‌دونی چیه؟ قایقم ناپدید شد و حالا می‌خواهم به یك تور ماهیگیری نگاهی بیندازم.»
میشكا چشمانش را تنگ كرد، و به پیرمرد، خیره شد و به شلوار وصله‌دار و خانه‌دوزش چشم دوخت. بعد گفت: «می‌خواهی قایقت را پیدا كنم؟ اما باید منم همراهت باشم.»
پیرمرد گفت: «فكر بدی نیست كه پدایش كنیم، دو روز است كه به تورم دست نزده‌ام.»
پیرمرد از جای برخاست، و با اطمینان به جوان نگریست. در حالی كه میشكا متفكرانه حركات پیرمرد را از زیر نظر می‌گذرانید.
روز قبل، برای رفع نیازهای خود از قایق پیرمرد استفاده كرده بود و بعد آن را با خاشاك پوشانده و در میان شكافی پنهان كرده بود تا كسی آن را نبیند.
هر دو در امتداد جادهٔ پیچاپیچی كه توسط گاوها ایجاد شده بود، به راه افتادند كه آنها را به بیشه‌زاری پوشیده از توسكا در میان دریایی از گزنه و تیغ راهنمایی كرد.
به زودی جاده به پایان رسید. الكسا آهسته خودش را عقب كشید، میشكا مصرانه به او گفت: «بیا، پاهایت را روی تیغها بگذار!»
سرانجام پیرمرد از حاشیه بیشه‌زار توسكا، قایقش را دید. شلوارش را در آورد و پای در آب گذاشت. در آنجا دریاچه كاملاً عمیق بود. اما آب آن گرم می‌نمود و بوی شیرین بوریا را از خود ساطع می‌كرد.
میشكا قایق را به سمت ساحل كشاند، و دیرك بلند آن را كه در آن حوالی پنهان شده بود، برداشت. گل و لالی دور و بر قایق را كنار زد و به درون آن جست زد و گفت: «آهای، عمو، بیا!»
از بیشه‌زار توسكا صدایی به گوش آمد كه: «دارم میام، دارم میام!»
به زودی الكسا در میان بوته‌ها ظاهر شد. پیرمرد محتاطانه قایق را با پاهایش امتحان كرد و گفت: «مواظب باش ... می‌بینی كه ما ... یك بار من قبلاً وحشت زده شدم.»
میشكا شكلكی از خود در آورد و در انتهای قایق ایستاد. نیهای خشك را با مهارت از هم جدا كرد و به الكسا كه در سینه قایق نشسته بود و با دو دستش دو طرف خیس و سیاه آن را محكم گرفته بود، گفت: «دستت رو به اون چوب كهنه بگیر.»
میشكا ماهرانه دسته قایق را گرفت. در این موقع دنباله چین خورنده تخته‌ای در پس قایق شناور گشت.
در اینجا دریا كاملاً كم عمق بود، بستر دریاچه را لجن گرفته بود، و سوسنهای آبی در همه جا شناور بودند. قایق، برگهای پهن و لغزنده آنها را بر هم زده بود. حبابهای هوا از ته دریاچه همانند ریسمانی از دانه‌های یك تسبیح بالا آمدند. گهگاه دسته قایق در ته گل‌آلود دریاچه گیر می‌كرد. صدای شناگران از ساحل دور به گوش آنها می‌خورد. یك نفر از وسط دریاچه به مسخره فریاد كرد: «الكسا، نامه‌ای برات اومده كه پیش منه!»
میشكا پرسید: «خوب، پیرمرد، اوسیبِ (Osip) تو چطوره؟ چه می‌نویسد؟
دختری كه در پستخانه دهكده كار می‌كرد، با میشكا آشنا بود. خیلی خوب می‌دانست كه اوسیب دو سال تمام است كه برای پدرش نامه‌ای ننوشته است. البته الكسا هرگز در این باره با كسی حرف نزده بود. هرگز گله و شكایتی نمی‌كرد. اما همه می‌دانستند كه پسرش از پدر پیرش دوری می‌كند. الكسا به اكراه پاسخ داد: «چیزی مخصوصی نمی‌نویسه.»
و بعد به آب خیره شد و ادامه داد: «می‌نویسه كه زندگیِ زیاد خوبی نداره.»
میشكا گفت: «دروغ میگی! اصلاً برات نامه‌ نمی‌ده، فراموشت كرده.»
پیرمرد نگاه غضبناكی به جوان كرد و در حالی كه سرش را پایین افكنده بود گفت: «فراموشم كرده؟»
و بعد كه ظاهراً از این حرف آزرده خاطر شده بود ادامه داد: «مگر كسی پدر خودشو فراموش می‌كنه؟»
میشكا كه دسته قایق را از دستی به دست دیگر می‌داد، یكوری نگاهی به پیرمرد افكند. ناگهان حس كرد دلش برای او می‌سوزد. اما چون جوان بود، این احساس را از ضعف خود دانست. از این رو، پوزخندی زد و گفت: «حالا دیگه موقع غوطه خوردن در آب است!»
در این اثناء، الكسا ادامه داد: «پسر خوبی است. یادم میاد وقتی كه اون یك بچه بود، موهای كتانی داشت. عادت داشت كه ناهارمو بیاره به مزرعه. می‌آمد، به روی علفها می‌نشست یا خودش را با اسب سرگرم می‌كرد و مدام می‌پرسید: «این چیه، اون چیه؟»
و عصر كه می‌شد من اونو روی شانه‌هام می‌گذاشتم، و پیش از اینكه به دهكده برسیم، خوابش می‌برد.»
میشكا گفت: «كه این طور!»
اون پسر بدی نیست ... دیروز برام یك بسته تنباكو فرستاد.
ـ كی؟
ـ و برام نوشت: «كیف كن پدر، این یك هدیه كوچكه از من به تو.» و بازم نوشت ممكنه كه روز میلاد مسیح بیاد و منو ببینه. تخته می‌خره و با خودش میاره كه آلونك‌مونو تعمیر كنه.»
میشكا كه می‌خواست به پیرمرد بگوید حرف دورغ و كفرآمیزی می‌زنه، گفت: «احتمال داره!»
اما الكسا دوباره آرام به روی سینه قایق نشست، و متفكرانه به آن طرف دریاچه خیره شد، در چهره‌اش حالتی از خوش‌باوری دیده می‌شد جوان یكه‌خورد. تعجب كرد.
پرسید: «شاید هم برات پول فرستاده. مگه نه؟»
ـ بله، پول هم فرستاد ... البته زیاد نیست، اما برام در این سن و سال پیری كمكیه، اون پسر خوبیه، بذار هر چی مردم فكر می‌كنند، بگن ...
ـ پس مردم این حرفها را اختراع می‌كنن، مگه نه؟!
ـ‌ معلمومه، مردم همه جور فكری می‌كنن ـ اما واقعیت رو نمی‌گن. اوسیب پسر خوبیه. فهم و شعور داره. دلیلی نداره كه من با گله‌هام خداوند رو برنجونم. اوسیب هیچ وقت پدرشو فراموش نمی‌كنه ...
میشكا حس كرد می‌خواهد به پیرمرد بگوید دست از دروغ گفتن بردارد، اما یك چیزی او را از گفتن این حرف باز داشت. فكر كرد، باشد، باشد. فقط پیرمرد خودش را باین حرفها خوش می‌كند و زنده نگاه می‌دارد. تازه نمی‌خواهد كسی آن خوك را خف‍ّت بدهد. كی می‌داند. ممكن است او را به خاطر این بی‌توجهی نسبت به پدرش سرزنش كنند!
میشكا مردم سست اراده را دوست نداشت. و او الكسا را یكی از همین مردم می‌دانست. حالا برای میشكا معلوم شد كه پیرمرد واسه خودش فلسفه‌ای دارد. در ضمن، از دست اوسیب عصبانی بود چون الكسا می‌خواست آبرو و حیثیت پسرش را حفظ كند. این چیزها به نظر میشكا عجیب و غریب می‌آمد...
حالا دیگر داشتند به حاشیه ساحل جنگلی نزدیك می‌شدند. در اینجا، هم آب كاملاً كم عمق بود و هوا سایه‌افكن. در امتداد ساحل مقدار زیادی بوریا و نی‌های خوشبو تلنبار بود و در پس آن، درختان بزرگ صنوبر با برگهای آویزان به چشم می‌خورد. انعكاس سیاه آنها در دریاچه با پرتو آفتاب در نوسان بود و خال‌خال می‌شد.
الكسا تورهای ماهیگیری سنگین خود را از فاصله‌ای به آب افكند و قایق را به سمت آنها پیش برد. در همان حال كه با تورهای مرطوب دست به گریبان بود. و علفهای هرزه و نازك چسبیده به آنها را در می‌آورد، میشكا افكار جدیدی در ذهنش پدید آمد: «جای تأسف است كه الكسا و پسر خوبش اوسیب، در آن قایق نیستند!» اگر به خاطر اوسیب نبود، چه كسی به من فكر می‌كرد؟ اگر سایر پسرانش زنده بودند، بیشتر می‌توانستند به من كمك كنند. تمام امیدم دیگر به اوسیب است. آیا این موضوع را نمی‌فهمد؟»
پیرمرد مدت زیادی نتوانست تور بخصوصی را از آب بیرون بیاورد، آخر خس و خاشاك، سخت به آنها چسبیده بودند.
میشكا از جای خود برخاست، پیرمرد را به طرفی هل داد و گفت: «بگذار من این كار را بكنم.»
و بعد ماهرانه با تور كلنجار رفت، و ماهیهایی را كه دست و پا می‌زدند از تور بیرون می‌راند و بار دیگر به طرف دسته هدایت قایق بازگشت.
الكسا گفت: «متشكرم پسر جان. امروز تو كمك بزرگی برام بودی.» با گفتن این حرف، صورتش گل انداخت و در چشمانش حالتی از حق‌شناسی و قدردانی موج زد.
میشكا تند و فوری گفت: «من و یوزیك (Yuzik) بودیم كه آن دفعه قایقت را نگاه داشتیم و جلویش را گرفتیم.»
ابروانش را بالا برد و تبسم كرد. گفت: «پسر جان، می‌دانم. آنها این ماجرا را برایم تعریف كردند. مسلماً جوونا جوونن كه ...»
در برگشت از دریاچه، در خطی مستقیم به سوی مرغزار راندند. ساحل شنی، خلوت و آرام بود. آدمی تنها از جاده میان مرغزار و بیشه توسكا ظاهر شد و صدای رئیس گروه به گوش آنها رسید: «میشكا درباره یونجه‌های خشك چه كار كردی؟ چنگال شن‌كش یادت نره.»
رئیس گروه ظاهراً انتظار داشت میشكا طبق معمول از هر پیشنهادی ابا كند. اما جوان پاسخی به او نداد. به نظر می‌آمد كه برای نخستین بار در زندگی بی‌خیالی خود در جوانی با معمای غم‌آور ارتباط انسانی رو در رو گشته و اكنون ساكت و خاموش است و نمی‌داند چه كند و چه پاسخی به رئیس گروه بدهد.
الكسا چپقش را دود كرد و با مهربانی به یاری‌كننده خود كه افسرده به نظر می‌آمد، نگریست. قایق را به شتاب با دیرك از حبابهای ته دریاچه رها كرد.
در آبهای كم عمق از قایق بیرون آمد و شلوار خیسش را در آب غسل داد، و در حالی كه دست به جوالی می‌زد، از ساحل خطاب به میشكا گفت: «می‌بینم كه تو جوان بدی نیستی!»
میشكا با این ستایش و تمجید نامأنوس چشمكی زد و به نجوا گفت: «من قایق را به جای خودش می‌برم كه هر وقت لازمش داشتی، پیدایش كنی.»
بعد دیرك را برداشت و با پاهای گشاده قایق را به جلو راند. الكسا با آستین خود عرق پیشانی‌اش را پاك كرد.
میشكا ناگهان گفت:‌ «اینو بهت بگم كه وقتی به شهر رفتم، اوسیب را پیدا می‌كنم و مشت محكمی به دهنش می‌زنم.»
الكسا كه از این حرف یكه خورده بود، ساكت ماند. وقتش رسیده بود كه به خانه بازگردد اما به دلیلی در ساحل ایستاد و به میشكا كه داشت قایق را به سمت نهری كه نیها در آن روییده بودند، نگاه كرد.
فردای آن روز، به خانه الكسا رفتم تا او را ببینم. اما جز دخترش كسی در آنجا نبود. از او سراغ الكسا را گرفتم، دخترك در حالی كه اشك در چشم آورده بود، به نجوا گفت: «پدرم مرد، اما ...»
ـ اما چی؟
اما در اون لحظه‌های آخر كه با مرگ مبارزه می‌كرد، گفت: «پسرم ... جوون ... خوبیه ... اون هیچ ... وقت پدرشو ... فراموش نمی‌كنه. برام ... نوشته ... روز ... میلاد مسیح میاد كه ... منو ببینه...»
باسیل بیکوف/ ترجمه: همایون نور احمر
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید