دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


مسوولیتی که بر دوش ماست


مسوولیتی که بر دوش ماست
بی تردید برای هر معلولی علتی است و كشف این علت ها شواهدی بر یافتن اسباب معلول است وگرنه بدون اشراف بر علت یك موضوع هرگز توان یافتن راه حل و غلبه بر مشكل را نخواهیم داشت.
با این مختصر قصد دارم یكی از تجربیات بیست و چند ساله حرفه ای خود را برایتان بازگو نمایم كه اثری ماندگار در ذهن و جانم به یادگار گذاشته است.
حدود ۱۲ سال پیش در یكی از كلاس های پایه چهارم ابتدایی كه ۴۰ نفر دانش آموز داشت، تدریس می كردم.
چند ماه از شروع سال تحصیلی گذشته و آخر پاییز بود. در آن روزهای سرد، سكوت یكی از دانش آموزان باهوش كلاس كه با افت تحصیلی نیز همراه بود نظرم را بیش از همه به خود جلب نمود. دانش آموزی كه نمره های عالی می گرفت اكنون بسیار گوشه گیر و بدتر از آن نسبت به افت تحصیلی خود نیز بی تفاوت شده بود.
با زیر نظر گرفتن او طی یكی دو هفته با خود گفتم شاید علت این مساله با بلوغ جسمی او مرتبط باشد. اما افسردگی و گوشه گیری او روزبه روز بیشتر می شد تا جایی كه در طول چهار ساعت حضور در كلاس حتی جمله ای كوتاه نیز بر زبان نمی آورد.
بدیهی است مثل بسیاری از آموزگاران سعی كردم علت این مساله را از او جویا شوم. طی دو جلسه كه با او صحبت كردم اصلاً با من ارتباطی برقرار نكرد و از مشكلاتش حرفی به میان نیاورد.
دفعه سوم سعی كردم در محیطی غیر از مدرسه با او هم صحبت كنم. بدین جهت بعد از تعطیلی مدرسه به گونه ای ظاهراً اتفاقی همراهش شدم. از این كه دید با او هم قدم شدم و به طرف خانه اش می روم جا خورده بود. از من پرسید شما كجا می روید؟ گفتم: می خواهم به خانه شما بیایم و با مادرت صحبت كنم، ناگهان پریشان شد و از من خواست كه به منزلشان نروم. گفتم: دخترم من می توانم به دلیل افت تحصیلی و كسب نمرات بد شما را به دفتر مدرسه معرفی كنم و آن ها با والدین شما تماس بگیرند.
اما از آنجا كه تو را می شناسم كه دختری بسیار باهوش و با ادبی و مطمئنم كه تو نیز مانند بسیاری از دانش آموزان با مشكلاتی مواجه شده ای كه فكر می كنی راه حلی ندارند، اما باید بدانی كه من به عنوان معلم مثل مادرت هستم و مثل او با تو رفتار می كنم و هرگز تو را در برابر مشكلات تنها نمی گذارم و همیشه در كنارت خواهم ماند.
زیر چشمی نگاهش كردم، اشكش از گونه ها سرازیر شده بود. دستش را گرفتم، می لرزید. وقتی كه دستم را روی سرش گذاشتم صدای هق هق گریه اش بلند شد. گذاشتم چند دقیقه ای گریه كند بعد گفت كه پدر و مادرش قرار است از هم جدا شوند. به او اطمینان خاطر دادم كه درباره این مساله با هیچ كس صحبت نكنم، اما خواستم كه فردا حتماً مادرش به مدرسه بیاید.
فردا وقتی مدرسه تعطیل شد فرصتی دست داد تا در دفتر مدرسه بدون حضور كسی با مادر او حرف بزنم، زنی غمگین كه سایه فقر بر او و زندگی اش سنگینی می كرد. از بیكاری شوهرش و بدخلقی های او، از داد و فریادها و دعواهایشان، از فقر و تنگدستی و ده ها مورد دیگر حرف زد و از این كه راهی جز جدایی پیش رویشان باقی نمانده است، گفت و گریه كرد.
از او پرسیدم آیا تا به حال درباره مشكلات زندگی خود با اعضای فامیل یا دیگر دوستان و آشنایان مشورت كرده اید؟ در جواب گفت: راستش را بخواهید فامیل شوهرم حق را به او می دهند و فامیل من نیز مرا بی تقصیر می دانند. از او خواستم كه فردا شوهرش را به مدرسه بفرستد.
او نیز به مدرسه آمد و حرف های خودش را زد. از بیكاری رنج می برد، از این كه همسرش به حرف های او توجهی ندارد، گله مند بود. اعتماد به نفس خود را به عنوان یك مرد و سرپرست خانواده از دست داده بود. وضعیت آن دو به ساختمانی شبیه بود كه در حال فرو ریختن است.
بعد از دو ساعت گفت وگو از او خواستم كه جلسه ای را با حضور همسرش و مدیر مدرسه برگزار كنیم. روز موعود فرا رسید نگران بودم از این كه نتوانیم راه به جایی ببریم. زن و شوهر هر كدام از دیگری گلایه می كرد. بحث اصلی زن بیكاری شوهرش و اهمال او در یافتن شغل بود و مشكل اصلی مرد نیز بی توجهی همسرش به صحبت ها و ناتوانی او در تامین معاش زندگی بود و با بهانه مشكل همسرش را سروسامان دادن به كارهای منزل مادر و سه خواهرش مطرح می كرد.
مقاومت زن با هق هق گریه شكسته شد و گفت: «اگر من در منزل مادر و یا خواهرانم كار می كنم، برای این است كه آن ها در ازای این تلاش به من مزد می دهند و من با همین پول ها گذران زندگی كرده ام. چون نمی خواستم به خانه مردمی پای بگذارم كه هیچ شناختی از آن ها ندارم. ترجیح دادم كارم را به اعضا خانواده خویش بفروشم». با این جملات سكوت سنگینی در دفتر مدرسه حاكم شد.
همه ما دقایق سنگینی را پشت سر گذاشتیم. بالاخره مرد از جا برخاست و با یك كلمه خداحافظ آرام آرام مدرسه را ترك كرد.
یك هفته بعد مادر دانش آموزم به مدرسه آمد و از رفتن همسرش به سر كار و اشتغال او در شهرداری ابراز خوشحالی می كرد و مرتب از من و اولیای مدرسه تشكر می كرد.
زمستان به نیمه رسیده و برف همه جا را سپید كرده بود و روزها سردتر اما دانش آموز من هر روز اوضاع و احوالش بهتر می شد. كم كم با همكلاسی هایش حرف می زد و اوضاع درسی اش هم پیشرفت می كرد.
آخرین روزهای اسفندماه آن سال واقعاً برایم فراموش نشدنی است. وقتی كه آن ها با چند شاخه گل به دیدنم آمدند و از این كه هر دو برای بهتر شدن زندگی شان تلاش می كردند بسیار شاد و از موفقیت فرزندشان در امتحانات خرسند بودند.
نكته آخر من این است چه بسیار شنیده ایم كه بهشت زیر پای مادران است یا معلمی شغل انبیا است و... اما در پس این جمله های زیبا و دلنشین چه كرده ایم؟ نمی دانیم چه مسوولیت سنگینی را در تعلیم و تربیت امانت های الهی به عهده داریم؟ بنابراین بیاییم بهتر و بیشتر فكر كنیم و در اصلاح رفتارمان تجدیدنظر نماییم.
مهناز صفرخانلو
منبع : روزنامه جوان