پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا


خواننده


خواننده
● درباره آنتوان چخوف
آنتوان پاولوویچ چخوف به سال ۱۸۶۰ در روسیه تزاری به دنیا آمد. او عمر طولانی ای نداشت و در سال ۱۹۰۴ در سن ۴۴سالگی و به دلیل بیماری ذات الریه در آسایشگاهی در آلمان درگذشت. چخوف كار هنری را با نمایشنامه نویسی شروع كرد و در این حوزه نیز جزء سرآمدان نمایشنامه نویسی جهان به حساب می آید. چخوف داستان نویسی را در كنار نمایشنامه نویسی آغاز كرد، اما اغلب داستان های مشهور و تاثیر گذار او در هفت سال پایانی عمرش نوشته و منتشر شدند. به زعم بسیاری از منتقدان چخوف پدر واقعی داستان كوتاه به شمار می آید. آنتوان چخوف آثار فراوانی منتشر كرد و موجب به وجود آمدن ساختارها و جهان فكریی شد كه در قرن بیستم سرنوشت فكری بسیاری از نویسندگان را رقم زد. بیشتر منتقدان ادبی در نوشته های تحلیلی شان درباره داستان كوتاه می نویسند كه اگر چخوف نبود، چه بسا مینی مالیست ها نیز به وجود نمی آمدند. شیوه خاص چخوف در داستان هایش عمدتا اینگونه بود كه بخش میانی یك ماجرا را روایت می كرد و هیچ پند و نصیحت و اندرزی را به خوانندگانش تحویل نمی داد. بد نیست بدانید كه چخوف رمان نویس چیره دست و قهاری نبود.
یك روز كه زن هنوز جوان بود و صدای خوبی داشت، نیكلای كلپاكف، یكی از طرفداران سینه چاكش در اتاقی در طبقه سوم خانه اش نشسته بود. بعدازظهر هوا دم كرده و داغ بود. كلپاكف، كه تازه ناهار خورده بود و ته یك بطر نوشیدنی شیرین را بالا آورده بود، احساس می كرد حال خوشی ندارد و كسل بود. هم او و هم زن حوصله شان سر رفته بود و منتظر بودند گرما فروكش كند تا بتوانند برای گردش بیرون بروند.
ناگهان زنگ سرسرا به صدا درآمد. كلپاكف، كه با سرپایی و بدون كت نشسته بود، از جا پرید و با نگاهی پرسشگرانه به پاشا نگاه كرد.
خواننده گفت: «احتمالا پستچی یا یكی از خانم ها است.»
كلپاكف ترسی از پستچی یا یكی از دوستان پاشا نداشت اما با وجود این كتش را قاپ زد و در اتاق مجاور ناپدید شد و در آن حال پاشا دوان دوان رفت تا در را باز كند. زن وقتی، در آستانه در، نه پستچی را دید و نه یكی از دوستانش را، بلكه با خانم جوان ناشناسی روبه رو شد، سخت تعجب كرد. خانم پیراهن اشرافی پوشیده بود و ظاهر متشخصی داشت.
خانم بیگانه چهره ای رنگ پریده داشت و به سختی نفس می كشید، گویی به دنبال بالا آمدن از پلكان نفسش بند آمده بود. پاشا پرسید: «چه فرمایشی دارید»
خانم متشخص بی درنگ جواب نداد. قدمی جلو گذاشت، آرام نگاهی به دور و اطراف انداخت و در مبلی فرو رفت، گویی در نتیجه ضعف و خستگی از حال رفته باشد. لب های رنگ پریده اش آرام تكان خوردند و سعی كردند الفاظی را بیان كنند اما قادر نبودند.
سرانجام سرش را با آن چشم های درشت و پلك های قرمز و پف كرده بالا آورد و پرسید: «شوهر من اینجا است»
پاشا ناگهان دچار چنان ترس شدیدی شد كه دست ها و پاهایش حال یخ را پیدا كردند و زیر لب گفت: «منظورتان كدام شوهره» و دچار لرزش شد و باز گفت: «كدام شوهر»
«شوهر من... نیكلای كلپاكف.»
«خیر، خانم، من شوهر شما را نمی شناسم.»
یك دقیقه ای با سكوت سپری شد. بیگانه چندین بار دستمالش را روی لب های رنگ پریده اش كشید و نفسش را نگه داشت تا جلو لرزش درونی را بگیرد و در آن حال پاشا مثل مجسمه جلو رویش ایستاده بود و با نهایت بی اعتمادی و ترس به چهره اش خیره شده بود.
خانم متشخص پرسید: «كه می فرمایید اینجا نیست» حالا صدایش محكم بود و لبخند عجیبی لب هایش را از هم باز كرده بود.
«من... من... نمی دانم منظورتان كیست»
بیگانه، كه با نفرت و انزجار به پاشا نگاه می كرد، زیر لب گفت: «تو موجود تهوع آور، پست و كثیفی هستی بله، بله، تو تهوع آوری، خوشحالم كه بالاخره فرصتی پیش آمد تا این حرف را تو رویت بزنم»
پاشا احساس كرد چیزی كه این خانم متشخص سیاهپوش، با آن چشم های عصبی و انگشتان باریك و كشیده، در او ایجاد می كند خشم و نفرت است و از گونه های گوشتالو و قرمز خود، جای آبله روی بینی و طره مویی كه یك ریز روی پیشانی اش می افتاد و هیچ وقت بالا نمی ایستاد، احساس شرم و نفرت كرد. فكر كرد كه اگر اندام لاغری داشت و صورتش را پودر نزده بود و آن طره مو روی پیشانی اش نیفتاده بود، از این كه جلو روی این خانم مرموز و ناشناس ایستاده، تا این حد احساس ترس و شرم نمی كرد.
خانم دنباله حرفش را گرفت و گفت: «شوهر من كجاست گو این كه برایم مهم نیست كه اینجا باشد یا نباشد، چیزی كه هست می خواهم بدانی كه پول هایی را كه در اختیارش بوده اختلاس كرده و پلیس دربه در دنبالش می گردد، قرار است دستگیرش كنند. خودت ببین نتیجه كارت چه بوده»
آن وقت از جا بلند شد و با تشویش زیاد شروع كرد توی اتاق قدم بزند. پاشا به او خیره شده بود، ترس به سردرگمی او دامن زده بود.
خانم متشخص با هق هق تلخ و خشم آلودی گفت: «امروز پیدایش می كنند و دستگیرش می كنند. من می دانم كی این بلا را سرش آورده زن منفور و پست حیوان وحشتناك و فاسد در اینجا لب های خانم از احساس تنفر یك بر شد و بینی اش چروك پیدا كرد. من قدرتی ندارم. گوش می دهی چه می گویم، زن... من قدرتی ندارم و تو از من قوی تری، اما كسی هست كه انتقام من و بچه های مرا از تو بگیرد. چشم خدا همه چیز را می بیند. او عادل است. گناه اشك هایی را كه ریخته ام، شب هایی را كه بی خوابی كشیده ام پایت می نویسد. وقتش می رسد كه مرا به یاد بیاوری. خواهی دید»
بار دیگر سكوت طولانی تری برقرار شد. خانم دست هایش را می چلاند و توی اتاق می رفت و می آمد. پاشا همچنان با ناراحتی و سردرگمی او را بروبر نگاه می كرد، بهتش زده بود و منتظر بود كه او دست به كار وحشتناكی بزند.
ناگهان زیر گریه زد و گفت: «من از این حرف ها سر در نمی آورم، خانم»
خانم متشخص كه خشم جلو چشم هایش را گرفته بود، جیغ كشید: «دروغ می گویی من همه چیز را می دانم خیلی وقت است از كارهایت خبر دارم. می دانم تمام روزهای ماه گذشته را توی خانه تو بوده.»
«خوب، بله. من چه كار كنم مگر تقصیر من است من مهمان خیلی دارم، اما كسی را مجبور نمی كنم بیاید اینجا. هر كس افسارش دست خودش است.»
خانم متشخص رودرروی پاشا ایستاد و با پرخاش گفت: «دارم به تو می گویم اختلاس كرده. پولی را بلند كرده كه مال خودش نبوده و آن هم به خاطر زنی مثل تو... به خاطر تو مرتكب جرم شده گوش می دهی چه می گویم تو زن بی شرفی هستی، من می دانم. وجود تو باعث بدبختی مردها است، هدف زندگی تو این است، من باور نمی كنم تو آنقدر پست باشی كه یك جو انسانیت در وجودت نباشد. او زن و بچه دارد، این را یادت باشد برای نجات ما از فقر و سرافكندگی فقط یك راه وجود دارد، اگر من امروز بتوانم نهصد روبل پول پیدا كنم دست از سرش برمی دارند. فقط نهصد روبل»
پاشا با لحن ضعیفی گفت: «چه نهصد روبلی من... من خبر ندارم... من برنداشته ام...»
«نمی گویم تو نهصد روبل به من بده، تو كه پولی نداری، من چیزی از تو نمی خواهم. چیز دیگری می خواهم. مردها معمولا به زن هایی مثل تو جواهر آلات می دهند. فقط از تو می خواهم چیزهایی را كه شوهرم به تو داده به من پس بدهی»
پاشا، كه رفته رفته منظور او را درك می كرد، شیون كنان گفت: «خانم، او هیچ وقت چیزی به من نداده»
«پس پولی را كه حیف و میل كرده كجاست او ثروت من و خودش و دیگران را به باد داده. می خواهم ببینم آن پول كجا رفته گوش كن، من به تو التماس می كنم همین چند لحظه پیش از كوره در رفتم و حرف های ناشایستی از دهنم درآمد و حالا درخواست می كنم مرا ببخشی می دانم كه ممكن است از من بدت آمده باشد، اما اگر ذره ای رحم در وجودت داشته باشی به من حق می دهی. خواهش می كنم خودت را جای من بگذار از تو درخواست می كنم جواهرات مرا به من پس بده»پاشا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «اوهوم... اگر چنین چیزی بود كه با كمال میل به تان می دادم، اما به خدا قسم می خورم كه او چیزی به من نداده. جدی می گویم، چیزی به من نداده.» آن وقت با حال گیج و منگ دچار لكنت شد و گفت: «اما نه، حق با شماست. انگار دو تا چیز به من داده. یك لحظه صبر كنید، اگر بخواهید الان برای تان می آورمش.»
آن وقت یكی از كشوهای میز اسباب آرایشش را بیرون كشید و یك النگوی سبك وزن و یك حلقه باریك، كه نگین یاقوت داشت، از آن بیرون آورد.
همان طور كه آنها را به دست خانم می داد، گفت: «بفرمایید» خانم متشخص عصبانی شد و چهره اش درهم رفت. احساس توهین كرد.
داد زد: «اینها چیست به من می دهی من صدقه نمی خواهم، چیزهایی را می خواهم كه مال خودت نیست و از چنگ شوهر ضعیف و بدبخت من درآورده ای. روز پنجشنبه كه تو را با او توی بارانداز دیدم سنجاق سینه و دستبند گرانقیمت داشتی. خیال می كنی با یك بچه چشم و گوش بسته طرفی برای آخرین بار به تو می گویم، آن هدیه ها را به من پس می دهی یا نه»
پاشا، كه رفته رفته احساس می كرد به او بی احترامی شده، بلند گفت: «باور كنید شما زن عجیب و غریبی هستین. من برایتان قسم می خورم كه جز این دستبند و حلقه چیزی از نیكلای شما نگرفته ام. جز همین ها و چند تا تكه كیك چیزی برای من نیاورده.»
بیگانه ناگهان زیر خنده زد و گفت: «چند تا تكه كیك بچه هایش توی خانه گرسنگی می خورند، آن وقت برای تو كیك می آورد پس خیال نداری آن چیزها را به من بدهی»
خانم متشخص كه جوابی نشنید، نشست، چشم هایش را به جایی دوخت و ظاهرا با خود مشغول بحث شد.
زیر لب گفت: «چه كار باید بكنم اگر نهصد روبل به دست نیاورم، من و بچه ها و خودش به خاك سیاه می نشینیم. باید این موجودی را كه جلو چشم های من است بكشم یا جلو رویش زانو بزنم»
آن وقت دستمالش را به چشم هایش گذاشت و هق هقش را سر داد.
گریه كنان گفت: «وای، التماس می كنم. این تو هستی كه شوهر مرا رسوا كرده ای و به خاك سیاه نشانده ای، حالا نجاتش بده ممكن است نسبت به او ترحم نداشته باشی اما بچه هایش چه گناهی دارند بچه ها را می گویم آنها چه كار كرده اند كه باید چنین وضعی پیدا كنند»
پاشا پیش خود بچه های كوچك خود را مجسم كرد كه سر پیچ خیابان ایستاده اند و با حالی گرسنه اشك می ریزند و خودش هم هق هقش را سر داد.
گفت: «خانم، چه كاری از دست من برمی آید شما می گویید من حیوان پستی هستم كه شوهرتان را به خاك سیاه نشانده ام، اما به خدا قسم می خورم كه از شوهرتان به آن صورت چیزی به من نمی رسد. تو گروه كر ما فقط موتاست كه یك دوست خرپول دارد، بقیه ما یك نان بخور و نمیر داریم. شوهرتان مرد تحصیلكرده و مودبی است، برای همین است كه من مهمانش می كنم، البته روی هم رفته این ما نیستیم كه انتخاب می كنیم.»
«من جواهرآلاتم را می خواهم، جواهرآلات مرا بده من اشك می ریزم، خودم را خوار و خفیف می كنم، نگاه كن، من جلو روی تو زانو می زنم.»
پاشا وحشت زده جیغ كشید و دست هایش را به نشانه مخالفت تكان داد. احساس كرد كه این خانم رنگ پریده و زیبا، كه لحن هنرپیشه های تئاتر را داشت، با همه غرور و اصل و نسبی كه دارد، راستی راستی می خواهد زانو بزند تا خود را بالا ببرد و این خواننده كوچك را تحقیر كند. این بود كه چشم هایش را پاك كرد و عجولانه داد زد: «باشد، باشد، من جواهرات را به تان می دهم بیایید بگیرید، اما بدانید كه مال شوهرتان نیست اینها را مهمان های دیگر به من داده اند. اما حالا كه شما می خواهید، بگیرید»
آن وقت كشو بالایی میز آرایش خود را بیرون كشید و از آن یك گل سینه الماس نشان، یك گردنبند مرجان، دو سه انگشتر و یك دستبند بیرون آورد و چون خانم متشخص تهدید كرده بود كه جلو رویش زانو می زند آزرده خاطر دنبال حرف هایش را گرفت: «این هم جواهرات، اما باز هم می گویم، شوهرتان یكی از اینها را به من نداده، بگیرید تا ثروتمندتر بشوید. شما یك خانم به تمام معنا هستید و زن قانونی اش به حساب می آیید. پس پایش را ببندید تا جایی نرود عرضه خودتان را نشان بدهید انگار من به او می گویم بیاید اینجا می آید اینجا چون دلش می خواهد»
خانم متشخص با چشم های اشك آلود به جواهراتی كه پاشا به دستش داده بود نگاه كرد و گفت: «اینها كه همه اش نیست. اینها پانصد روبل هم نمی شود.»
پاشا با خشونت یك ساعت طلا، یك جاسیگاری، و یك جفت دكمه سردست از توی كشو میز قاپ زد و جلو زن انداخت و بلند گفت: «حالا دیگر آس و پاس شدم. خودتان می توانید بگردید ببینید.»
مهمانش آهی كشید. با دست های لرزان زیورآلات را در دستمالش پیچیده و بی آنكه حرفی بزند، بی آنكه سری تكان دهد، از خانه بیرون رفت.
در اتاق مجاور باز شد و كلپاكف بیرون آمد. رنگش پریده بود و به حال عصبی سر تكان می داد، گویی چیز بسیار تلخی نوشیده بود. چشم هایش غرق اشك بود.
پاشا به شدت به او حمله كرد: «می خواهم بدانم تا حالا چه چیزی به من داده ای تا حالا شده یك هدیه بی قابلیت به من داده باشی»
كلپاكف كه هنوز سرش را تكان می داد فریاد كشید: «هدیه... چه رویی مردم دارند، هدیه هم می خواهند وای، خداوندا، او پیش تو گریه كرد، خودش را خوار و خفیف نشان داد»
پاشا جیغ كشید: «باز می پرسم، تو تا حالا چه چیزی به من داده ای»
«خدایا، او... یك زن محترم، مغرور، چیزی نمانده بود زانو بزند... آن هم جلو پای... جلو پای این... و من باعث شده ام سر از اینجا در بیاورد من او را به اینجا كشانده ام»
سرش را با دست هایش گرفت.
غرغركنان گفت: «نه خودم را به این خاطر نمی بخشم... هیچ وقت نمی بخشم گم شو از جلو رویم» اشك می ریخت و وحشت زده از جلو پاشا عقب عقب می رفت و با دست های دراز كرده او را از خود پس می راند، «چیزی نمانده بود زانو بزند آن هم جلو پای كی... جلو پای تو وای، خدایا»
كتش را روی دوش انداخت، پاشا را با تنفر كنار زد و خودش را به در رساند و بیرون رفت.
پاشا خود را روی كاناپه انداخت و به صدای بلند هق هقش را سر داد. از اینكه تحت تاثیر قرار گرفته بود و چیزهایش را بخشیده بود حسرت می خورد و احساساتش جریحه دار شده بود. به یاد تاجری افتاد كه سه سال پیش به خاطر هیچ و پوچ كتكش زده بود، بله، به خاطر هیچ و پوچ و به این خاطر به صدای بلندتری های های گریه را سر داد.
آنتوان چخوف
ترجمه: احمد گلشیری
منبع : روزنامه شرق