چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


چهار مضراب


چهار مضراب
غروب سنگینی فضای اتاق عطا را پر کرده بود . پرده ها کشیده بود و چراغی روشن نبود . روی صندلی لهستانی رنگ و رو رفته ای نشسته بود و پای چپش با ریتم منظمی به زمین می خورد . تار می زد . گاهی سرش را تکانی می داد و یک لحظه چشمهایش را می بست و باز می کرد ؛ انگار دنبال نتِ فراموش شده ای می گشت .
ربابه تکیه داده بود به تکه دیوار میان کتابخانه و شومینه . پاهایش را بغل کرده بود . توی تاریکی اتاق چشمش پی ِ چیزی بود . صدای تار بلند نبود ولی خانه را پر کرده بود . مادر ِعطا باور داشت وقتی چراغ اتاق عطا خاموش است و مدام صدای تارش به گوش می رسد ، اتفاقی در راه است . ربابه بلند شد و پالتویش را از روی تخت عطا برداشت . وقتی کیف قرمز کوچکش را می انداخت روی شانه ، هنوز نگاهش به عطا بود . چیزی که توی تاریکی دنبالش بود ، پیدا نکرده بود . رفت . دالان راهرو و پله ها و حیاط را یک قدم چند قدم دوید .
صدای در حیاط آخرین نتِ تار عطا شد و سکوت تمام خانه را پر کرد . عطا تکیه داد به تکه دیوار میان کتابخانه و شومینه . پاهایش را بغل کرد . مادر هنوز صدای تار می شنید . یاد آخرین باری که صدای تار محمدتقی خان را شنیده بود افتاد . عطا پسر همان پدر بود اما هنوز صدای تارش به پختگی صدای تار محمدتقی خان نبود .
مادر می دانست همه چیز از مهمانی عبدالله شروع شده است . همه منتظربودند عبدالله و عطا شروع کنند . عبدالله پوست تنبکش را روی بخاری گرم می کرد وعطا تارش را کوک می کرد . ربابه کنار عبدالله ایستاده بود و بلند بلند می خندید و عطا ، کوک تارش بهم می خورد . عبدالله و ربابه که آمدند سمت عطا ، ربابه انگشت هایش را فرو برد توی موهای بلند عطا و آرام موها را کشید . عطا کیف کرد . عبدالله ضرب گرفته بود تا انگشت ها را گرم کند و عطا که لبخند ملیحی به لب داشت با زخمه ور می رفت . برنامه با چهار مضراب افشاری شروع شد و چند نفری که با رهبری ربابه شروع به دست زدن کرده بودند ، با چشم غره ی عطا منصرف شدند .
همه ی چشم ها به تار بود . تنبک فقط صدای تار را همراهی می کرد . همیشه بحث عطا و عبدالله همین بود . عطا می گفت تار بدون تنبک هم تار است ولی تنبک بدون تار ، به اینجا که می رسید لبش را کج می کرد و سرش را می داد بالا . عبدالله هم به مسخره همین جمله را برای تنبک می گفت و آخرش درست مثل عطا سرش را می داد بالا . توی این بحثها ربابه یکی به نعل می زد و یکی به میخ . بحث که بالا می گرفت ربابه تنبک عبدالله را برمی داشت و ضربی می گرفت و با صدای بلندی می گفت : تمام . صدای تنبک وتار قطع شد و همه کف زدند و برنامه تمام شد .
ربابه سوت هم زد . عبدالله دستی به جلوی سرش که مو نداشت کشید و خندید . هر جا عبدالله بین بچه ها بود صدای خنده بلند بود . ظرف شیرینی دستش بود و به مهمانها تعارف می کرد . برای عطا و ربابه که روی تراس بودند هم برد . ربابه سیگار می کشید . بیشتر حواسش به حلقه های دودی که از دهانش بیرون می داد بود تا حرفهای عطا . ربابه عاشق شیرینی گندمی هایی بود که مادر عبدالله می پخت . دو سه تا پشت هم خورد . عطا و عبدالله شروع به حرف زدن کرده بودند که ربابه سیگارش را خاموش کرد و رفت پیش مهمانها . عطا و عبدالله هم پشتش رفتند .
مادر عطا خوب یادش بود که توی مهمانی های محمد تقی خان پنج شش تا ساز بود که باهم و تک تک و گاهی هم دو به دو برنامه اجرا می کردند . برای این برنامه ها هم کلی تمرین می کردند . تار بود و نی و تنبک و کمانچه و سنتور . گاهی بهادر دف می آورد و بعضی سازها را همراهی می کرد . بعدها بهادر دائی عطا شد و استاد عبدالله .
یعنی مهمانی می گرفتند که ساز بزنند . مهمانها هم موسیقی سرشان می شد . فقط مادر عطا چیزی از موسیقی نمی دانست که محمد تقی خان عاشق همینش شده بود . اما بعد از ازدواجشان مادر عطا پیش محمد تقی خان مشق تار می کرد . اوایل که محمد تقی خان تار می داد دستش ریسه می رفت از خنده .
اما مهمانی های عبدالله شده بود محل قرار دختر پسرها . عطا و عبدالله هم ساز می زدند تا سرگرمشان کنند . عبدالله بدش نمی آمد ولی عطا خیلی دوست داشت این دور هم جمع شدن ها شبیه مهمانی های پدرش باشد . کلی استاد می شناخت که از مهمانی های پدرش شروع کرده بودند به اجرا . اما عطا خودش هم بند همین مهمانی بود . همین جا با ربابه آشنا شده بود . بعد هم دوستی شان بالا گرفته بود و ربابه می رفت خانه ی عطا . عبدالله می دانست اما به روی خودش نمی آورد . منتظر بود عطا چیزی بگوید که نگفت . عطا و عبدالله همکلاسی دوران مدرسه بودند . روی یک میز می نشستند . موقع برگشتن از مدرسه کلی از مسیر را پیاده می آمدند . درد دل می کردند برای هم . اصلاً عبدالله به اصرار عطا شروع کرد به ساز زدن .
تنبک هم انتخاب عطا بود . والا عبدالله چیزی از موسیقی سرش نمی شد . حالا این ربابه که معلوم نبود چطور سر از این مهمانی در آورده بود ، مانده بود بین درد دل های عطا و عبدالله . عبدالله خوشحال بود که عطا بعد از مرگ پدر و مادرش کسی را پیدا کرده که تنهایی اش را پرکند ولی از طرفی هم دوست نداشت عطا و ربابه رابطه شان بالا بگیرد ، آخر ربابه را می شناخت . تصمیم گرفته بود به عطا بگوید مراقب باشد . آن شب هم بعد از مهمانی که قرار شد عطا ، ربابه را برساند خانه ، عبدالله او را کنار کشید و همین را به او گفت . عطا چشمش به ربابه بود که توی حیاط قدم می زد و منتظر بود . کلاه سرش کرده بود و کیفِ تار عطا دستش بود . ربابه با چند تا از بچه ها که توی حیاط بودند خداحافظی کرد . نمی دانست چرا دلشوره دارد . لرز افتاده بود به جانش . عطا که آمد کیف را داد دستش . خودش را جمع کرد و هر دو دستش را فرو کرد توی جیب پالتو .
توی مسیر عطا یک کلمه حرف هم نزد . ربابه چند کلمه ای پراند ولی فهمیده بود نباید ادامه بدهد . دم خانه ی ربابه که رسیدند عطا کیف تارش را این دست آن دست کرد . چشمش به کیف قرمز ربابه بود که گفت : خداحافظ . ربابه صبر کرد تا عطا سرش را بیاورد بالا . بعد زل زد به چشمهای عطا و لبخند به لب فقط یک لحظه چشمهایش را بست و باز کرد . عطا تمام حرف های عبدالله را فراموش کرد و لبخندی زد به پهنای صورت و با صدای لرزانی گفت : قربانت .
مادر عطا پسرش را خوب می شناخت . می دانست امشب را توی رختخواب این پهلو آن پهلو می کند و صبح چشمهایش پر از خون است . هوا که روشن می شود یکی از صفحه های قدیمی پدرش را می گذارد که محمد تقی خان برای ضبطش رفته بود پاریس . آفتاب که جان می گیرد توی خانه بند نمی شود و قدم می زند تا خانه ی عبدالله و دستش به زنگ در می رود و نمی رود .
عبدالله خوابیده بود . مادرش که بیدارش کرد و گفت : « عطا آمده » ، خوشحال شد . عطا توی حیاط بود . موهای بلندش را جمع کرده بود پشت سرش . عبدالله با عجله لباس پوشید و آماده شد چون مطمئن بود که باید قدم بزنند . اما حرف هایشان را توی حیاط زدند و کار به قدم زدن بیرون نکشید . بیشتر عبدالله حرف می زد و عطا گوش می کرد . یعنی آمده بود مطمئن شود حرف های دیشب عبدالله را درست شنیده . مادر عبدالله خمیر شیرینی گندمی ورز می داد . عبدالله می گفت : « حرفهای دیشب برای این بود که گوشی دستت باشد و بند را آب ندهی .
هرچند با این اوضاعی که تو داری بند را آب برده . اما باید فکر چاره بود .» عبدالله خیلی حرف زد که از یک جایی اش را عطا دیگر نشنید . فقط وقتی حرفش تمام شد عطا تکه نخ قرمزی را که چسبیده بود به پالتوی عبدالله برداشت و با صدای دورگه ای گفت : « چطور پای این دختر به مهمانی تو باز شد ؟ » . عبدالله جواب درستی نداد . عطا که به سمت در حرکت کرد عبدالله همراهش رفت . انگار با تنبکش تار نا کوکی را همراهی می کند . عطا که رفت عبدالله دستی به جلوی سرش کشید و هوس کرد ساز بزند .
مادر عطا نگران پسرش بود . از اینکه کاری از دستش برنمی آمد غصه می خورد . البته این پدر و پسر مشکل را حتماً باید با خودشان حل می کردند . تنها . یا ساز می زدند یا توی کوچه های تنگ و تاریک قدم می زدند . عطا که رسید خانه هوا تاریک بود .
مادر نگاهی به عکس محمدتقی خان انداخت که به دیوار بود . محمدتقی خان صاف نشسته بود روی صندلی لهستانی و تار دستش بود . طوری تار را گرفته بود که تار توی عکس مهم تر به نظر می رسید تا خودش . تار همان تار کاسه زردی بود که رسیده بود به عطا . آن شب عطا کلی ساز زد ، اما به دلش نچسبید . صفحه ی پدرش را گذاشت . محمد تقی خان هم سن وسال عطا بود که برای ضبط صفحه رفته بود پاریس . عطا این را می دانست و آن شب باورش شد ، استعداد پدر را به ارث نبرده .
فردای همان شب بود که ربابه آمد خانه ی عطا . اتاق عطا گرم بود . پالتویش را در آورد و تکیه داد به تکه دیوار میان کتابخانه و شومینه . رو به عطا که روی تختش نشسته بود کرد و گفت : « قهری ؟ » . عطا گفت :« نه » . عاشق چشمهای عطا بود که بی جهت روی تن و بدنش نمی سرید و پی چیزی نمی گشت . اولین بار به بهانه ی یاد گرفتن تار آمده بود خانه ی عطا . عطا تار دستش داده بود و ربابه ریسه رفته بود از خنده . وقتی عطا می خواست طرز قرار گرفتن دست را روی دسته ی تار به او یاد بدهد ، انگشتهایش را می گرفت و روی سیمها می گذاشت .
ربابه چند جلسه ای هم پیش عبدالله تنبک می زد . عبدالله هم دستش را می گرفت و می گذاشت روی پوست تنبک . اما دست عبدالله به نرمی دست عطا نبود . عطا تارش را برداشت و نشست روی صندلی لهستانی . ربابه گفت :« نزن » . ربابه گفت :« فهمیدم شب مهمانی با عبدالله حرف می زدی و بعد از آن اوضاع و احوالت بهم ریخت . نمی دانم عبدالله چه گفت ولی می دانم هرچه باشد عبدالله بی انصاف نیست . » به اینجا که رسید صدایش لرزید . فکر کرد چقدر دل نازک شده است . صدای تار بلند و بلند تر می شد . ربابه دوام نیاورد و رفت . ربابه که رفت عطا تکیه داد به تکه دیوار میان کتابخانه و شومینه . درست روبروی قاب عکس محمد تقی خان نشسته بود . توی تاریکی چهره ی محمد تقی خان دیده نمی شد . فقط تار کاسه زردش توی همان نور کم سو برق می زد . تار را که دید به این فکر کرد که نمی خواهد مثل پدرش باشد . یاد مادرش افتاد و دلش گرفت . مادر صدای تار می شنید . یادش آمد محمد تقی خان که شروع به تار زدن می کرد کسی جرات نمی کرد وارد اتاقش شود . سینی صبحانه را بیرون اتاقش می گذاشت و می رفت . وقتی با سینی نهار می آمد ، سینی صبحانه دست نخورده بود و هنوز صدای تار می آمد . خودش از محمد تقی خان شنیده بود که آقا علی اکبر ، پدرش ، وقتی می خواست تار دست بگیرد وضو می گرفت . مادر ِعطا دوست نداشت پسرش مثل محمد تقی خان عاشق تارش باشد .
صبح که عطا از خواب بیدار شد ، پرده ها را کنار زد . آفتاب که به صورتش خورد کیف کرد . صفحه ی پدرش را گذاشت . با چهار مضرابها بشکن می زد . بشکن که می زد یک لحظه از ذهنش گذشت که توی مهمانی های عبدالله برای سرگرمی بچه ها ساز بزند . یاد عبدالله افتاد و جلوی سرش که مو نداشت . وقتی به عبدالله می گفت :« کچل شدی » ، عبدالله دستی به پیشانی اش می کشید و می گفت : « کچل نه ، پیشانی بلند » . خنده اش گرفت . لباس پوشید و موهای بلندش را جمع کرد پشت سرش . به در حیاط که رسید هنوز نمی دانست کجا می رود . اما مادر خوب می دانست در را که پشت سرش می بندد ، تصمیم می گیرد سری به ربابه بزند و حالش را بپرسد .
ربابه عطا را که دید ، گل از گلش شکفت . رفتند بیرون قدم بزنند . صدای خنده های ربابه که بلند می شد عطا رو به او می کرد و لبش را گاز می گرفت . بوی شیرینی گندمی که پیچید توی کوچه ربابه فهمید نزدیک خانه ی عبدالله هستند . عطا زیر لب سوت می زد . اما به این فکر می کرد که تار بدون تنبک هم لطفی ندارد . از خانه ی عبدالله که گذشتند مادر آنها را دید شانه به شانه قدم می زنند . تا انتهای کوچه مادر نگاهشان کرد . از خم کوچه که گذشتند مادر صدای تار محمد تقی خان را شنید . صدای تار بلند و بلند تر می شد و مادر هنوز باور داشت اتفاقی در راه است .
علی اسدی
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید