سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


شرط بندی


شرط بندی
آن ور خیابان یکی از شعبه های کی اف سی[۱] است. جوان های بسیاری را می بینم که کلاه ایمنی موتورسواری شان را به بغل زده اند و داخل مغازه می شوند. در شیشه ای را به داخل فشار می دهند و می گذارند توده ای از هوای کولری بیرون بزند. الان دیگر سنی از من گذشته است. اینطوری می گویند، اما هنوز هم مایلم به کارهایی که جوان ها می کنند توجه کتم. اینطوری می توانم با نوه هایم ارتباط برقرار کنم. نوه هایم به طور قطع از کی اف سی خوششان می آید. اگر چه هیچ کدامشان آنقدر بزرگ نشده اند که موتورسواری کنند. مطمئن نیستم که دلم بخواهد آنقدر زنده بمانم که خبر اولین تصادف جاده ای شان را بشنوم. می دانم که این بلا سر همه می آید. بخشی از بزرگ شدن است. اما اینطور که این جوان ها لابه لای ماشین ها ویراژ می دهند نگرانم می کند.
راستش به اینکه از مردهای هم سن و سال خودم روشن ترم افتخار می کنم. مثلا همین کی اف سی . گاهی وقت ها با کوچک ترین دخترم و شوهرش و بچه ها ، وقتی که به دیدنم می آیند آنجا غذا می خورم. دیگر خیلی مثل آن وقت ها آشپزی نمی کنم. هم زدن گوشت و سبزی در تابه جدا مچ آدم را از کار می اندازد. به غیر از این ، دخترم سال ها قبل به جای من تصمیم گرفته است که من از آشپزی متنفرم. برای تمام بچه هایش داستان این را که چطور پیشترها در رست هاوس [۲]، جایی که کارمندهای انگلیسی بعد از کار جمع می شدند، آشپز بودم تعریف می کند. با تاکید برایشان می گوید که چگونه می توانستم قیمه خوک و نان فنجانی و همه این چیزهای انگلیسی را درست کنم اما نمی توانسم اسم شان را درست تلفظ کنم چون که من در چین به دنیا آمده ام. چنان بر این موضوع تاکید می کند که انگار خیلی مهم است.
دخترم از این داستان برای توضیح اینکه چرا هیچ وقت آشپزی نمی کند هم استفاده می کند. می گوید که چطور مجبورش می کردم در آشپزخانه کمکم کند و اینکه چقدر وحشتناک بوده است. داستانش همیشه اینطوری تمام می شود که چقدر خوشحال شده که استقلال کشور اعلام شد و انگلیسی ها کشور را ترک کردند. هیچ وقت نمی دانستم اینقدر خوشحال بوده. نشان نمی داد، دختر پنج ساله.
بگذریم. برخلاف سایر مردهای هم سن وسالم ، آدم مسن امروزی ای هستم. مثلا همین آکاو[۳] که آن ور میز نشسته است. یک پایش را بالا آورده و روی لبه صندلی گذاشته است. با پایش ضربی گرفته است که فقط خودش می تواند بشنود. زیرپوش سابقا سفیدش را تا زیر سینه هایش بالازده است تا شکم بشکه ای اش مختصری هوا بخورد. همیشه غر می زند : " خیلی گرمه!" و هر وقت که به او می گویم خشتکش را نمایش ندهد و پایش را پایین بگذارد به مسخره می گوید: " خوبه که سارونگ [۴] نپوشیدم."
با این همه آکاو خوش قلب است. فقط کمی کله شق است و روش خودش را دارد. بچه ها و نوه هایش آنطوری که بچه ها و نوه های من دوستم دارند دوستش ندارند. یکی دیگز از موضوعات مورد علاقه اش این است که فک و فامیل اش هیچ وقت به دیدنش نمی آیند.همیشه به او می گویم که کی اف سی را امتحان کند. همانی که آن ور خیابان روبه روی جایی است که هر روز می نشینم و او همیشه با لحنی عصبی می گوید : اه ه ه ه ...! و تف می کند روی زمین.می گوید هوای کولری پوستش را به خارش می اندازد. می گویم به خاطر این است که هیچ وقت حمام نمی رود و سایرین می خندند. شوخی هایمان خیلی تکرار می شوند اما من همینطوری لذت می برم.. من هستم و آکاو و آقای یاپ [۵] گاهی هم واسن[۶] دکه روتی چانای[۷] اش را می گذارد و به ما ملحق می شود.
" پس امروز پنج رینگیت [۸]؟".لاوپینگ همیشه مشتاق ، دستش را در جیبش می برد و می گوید : " من می گم سه و پنج دقیقه!".
به آسمان نگاه می کنم و فکر می کنم. به قدر کافی آبی است.فقط رگه ای از ابرهای سیاه در جهت ایفوه[۹]، جایی که بهترین برنج مالزی آنجا می روید. به خاطر همین است که دوست دارم هر روز با دوستانم اینجا بنشینم. می توانم بی مزاحمت آسمان را ببینم. نه دیواری است و نه دری که مانع دیدم شود و دود سیگار لاوپینگ در باد به موقع گم می شود. مطمئنم که نوه هایم معتقدند دکه های کنار جاده از مد افتاده اند، اما مطمئنم اگر برای غذا خوردن در کی اف سی تمایل نشان دهم می توانند تصور این که من در اتاقکی نشسته باشم با سقفی بالای سر و تیرهایی چوبی را تاب بیاورند.
دوباره به اسمان نگاه می کنم. سپس به ساعت قدیمی که از میخی کوبیده شده به بالای تیر چوبی آویزان است نگاه می کنم.این ساعت رسمی ماست. سال پیش ، داماد آقای یاپ از دو نیمکتی که به هم چسبانده بودیم بالا رفت و در حالیکه پاهایش را گرفته بودیم میخ را به تیر کوبید وساعت را آویزان کرد. اینها به خاطر این بود که آکاو یک روز تقلب کرد. حالا یک ساعت رسمی داریم که آنقدر بلند است که از دستکاری همه در امان است. عین عدالت.
ساعت دوازده و نیم را نشان می دهد. کمی بیشتر درباره اش فکر می کنم و بعد پنج رینگیت از کیفم بیرون می کشم. " هفت دقیقه به سه ". لاوپینگ نگاهی به من می اندازد. آقای یاپ می خندد. لاوپینگ از او میپرسد که امروز پول می گذارد یا نه.
این بار که واسن از کنار میزمان می گذرد برایش دست تکان می دهیم تا ظرف روتی چانای مشتری ها را بیاورد. می پرسد : " امروزم شرط بندی ؟". یکصدا می گویم البته که آره. می خندد. سری تکان می دهد وبه راه خود ادامه می دهد. همیشه می توانیم به عنوان یک داور بی طرف رویش حساب کنیم.
ساعت یک هم نشده است. چند ساعت وقت داریم. آکاو گفت سه و نیم و آقای یاپ گفت امروز هیچی. حرکت جسورانه ای بود. روی نیمکت هایمان می نشینیم. شکم آکاو دوباره بیرون می زند. نوه هایم همیشه می پرسند چطور می توانم آنقدر طولانی روی نیمکت های بی پشتی بنشینم. ستون فقراتم آسیب نمی بیند؟ بهشان می گویم همیشه همین طوری نشسته ام. کوچکترین دخترم بهشان میگوید که تنهایم بگذارند. بهشان می گوید که چقدر خوش شانس اند که مجبور نیستند تمام روز در یک آشپزخانه تنگ و داغ سرپا بایستند و برای غریبه ها غذا درست کنند. نمی خواهم از آن دسته پیرمردهایی باشم که از این جور حرف ها می زنند. اما مگر می توانم مانع تربیت کردن بچه هایم شوم.
در دکه لبه جاده مان منتظر نسیم های گاه گاه می مانیم تا موقعیت مان را تغیر دهیم. هر از گاهی نگاهی به آسمان می اندازیم .چند ساعت وقت داریم. بوی صدف سرخ کرده از پشت سرم با بوی روغن کی اف سی مسابقه می دهد. این نقطه ، درست همین جا روی همین نیمکت بخصوص ، را دوست دارم. اینجا همیشه می توانم انتخاب کنم کدام بو را فرو ببرم. اگر روی صدف سرخ کرده تمرکز کنم بوی کی اف سی محو می شود و بر عکس. از این خوشم می آید. نسیم تندی می وزد. درخت کنار میزمان می لرزد و چند برگ روی میزمان می افتد. یکی از برگ ها توی مایلوی یخی[۱۰] ام می افتد. برش می دارم و می گذارم آبش روی زمین بریزد. این چیزی است که از بیش از حد نزدیک کردن میزمان به لبه دکه عایدمان می شود. اما آکاو همیشه غر میزند که خیلی گرم است. این کاری است که هر روز می کنیم مگر آنکه قبل از آنکه برسیم باران گرفته باشد.
تقریبا دو و نیم بعدازظهر است. حواسمان را بیشتر جمع کرده ایم. ابرها را تعقیب می کنیم و حواسمان به تپه ماکسول است که چقدر در افق قابل رویت است. آقای یاپ برگی از درخت کنارمان می کند و انگشت اش را روی سطح آن جلو عقب می برد. همیشه می گوید این روش سری اش است و من همیشه می گویم : " یه نگاهی به سابقه ات بنداز. ظاهرا جواب نمی ده". سایرین می خندند. از شوخی های قدیمی مان لذت می بریم. درهای شیشه ای کی اف سی باز می شوند. نسیم دیگری می وزد و ردی از هوای کولری را روی ران های برهنه ام حس می کنم.
دو سفیدپوست بیرون می آیند. یک مرد و یک زن. تعجب می کنم چرا اینجا هستند. آخرین توریست سفیدپوستی که دیدم سالها پیش بود. مرد تنهایی بود با یک کوله پشتی خیلی بزرگ. می دانید در تایپینگ چیزخاصی وجود ندارد. این دو نفر می خورد بهشان چهل ساله باشند. از موهای زرد خبری نیست. یکی از معروف ترین سوء برداشت ها که در مورد سفیدپوست ها وجود دارد این است که موهایشان زرد است. اما واقعیت این است که موهای اکثرشان قهوه ای است. کارکردن در رست هاوس این را یادم داده است.
سفیدپوست ها اندکی بیرون در شیشه ای می مانند. صحبت می کنند و راه عده ای را که می خواهند از کی اف سی خارج شوند را سد می کنند. عذرخواهی می کنند و کنار می روند. یکدفعه زن نگاهی می اندازد و با من چشم در چشم می شود. نگاهم را خیلی سریع می دزدم. دفعه بعدی که تلاش می کنم نگاهی بهشان بیاندازم در حال طی کردن عرض خیابان اند مستقیم به سمت ما می ایند. آقای یاپ و لاوپینگ در مورد موضوعی بحث شان شده است. حواسشان نیست. اما می بینم که آکاو هم محتاطانه نگاهشان می کند. خدا خدا می کنم زیرپوشش را پایین بکشد.
مرد سفیدپوست چند قدم دورتر از لبه بیرون زده دکه می ایستد و می گوید : " معذرت می خوام" با خودم فکر می کنم دیوار نداشتن هم بد چیزی است.
مرد دوباره سعی می کند:" عذر می خوام. می تونم از شما آقایون محترم یه سوال بپرسم ؟". با اینکه « عذر می خوام » را قبلا بارها شنیده ام اما مغزم کار نمی کند.
آکاو می گوید : سالام! نمی دانم چرا آنها وقتی نمی دانند چه دارند می گویند صدایشان را بالا می برند.خدا خدا می کنم دست کم پایش را پایین بگذارد.
" سلام " مرد سفیدپوست کمی جا می خورد. " می خواستم بدونم شما می دونید چطوری میشه رفت طرف زندان؟ "
لاوپینگ شروع می کند به پوزخند زدن، به طرفم خم می شود و هلم می دهد. با لهجه هوکین[۱۱] می گوید : " داره با تو حرف می زنه ".
اشاره می کنم " با هممون داره حرف می زنه ".
" تو همونی که واسه غریبه ها کار می کردی، مگه نه؟ " پوزخند خفیفی می زند.
نگاهی به چهره لاوپینگ می اندازم. چیزی که می بینم را دوست ندارم. رو می کنم به سمت مرد و می گویم: " می دونم "
" عالیه! ". خیال مرد راحت شد. " چطوری می تونیم بریم اونجا؟ "
تردید دارم. کلمات به کندی بیرون می آیند، اما می آیند. خیلی زود بر سرعت آمدنشان اضافه می شود: " من می دونم چطوری باید برید زندان، اما برای چی می خواین برین اونجا؟ "
زن خنده کوتاهی می کند. مرد به طرفش بر می گردد، لبخندی کوتاه می زند: " ما شنیدیم این زندان قدیمی ترین زندان مالزیه، واقعیت داره؟ "
تائید می کنم و بهشان می گویم قدیمی ترین ایستگاه راه آهن، قدیمی ترین موزه، قدیمی ترین باغ وحش هم مال ماست. بهشان می گویم همه چیز سابقا در تایپینگ اتفاق می افتاده. فهم حرفهای من برایشان کمی سخت است و با سر تکان دادنهای فراوان سعی می کنند جبران کنند. بهشان می گویم که چطور بروند طرف زندان و بعد بهشان می گویم چتر بخرند، چون هفت دقیقه به سه باران خواهد آمد. آنها می خندند، انگار که این حرف یک شوخی باشد و نه غریزه یک شرط بند که بر اثر سالها اینجا نشستن ورزیده شده است.
آکاو حسادت می کند. این را می فهمم. به محض اینکه می روند می پرسد: " بهشون چی گفتی؟ "
نگاهی به ساعت می اندازم، تقریبا ده دقیقه مانده است به سه. مستقیم به چشم آکاو خیره می شوم . می گویم: " بهشون گفتم خیلی زود بارون می گیره. "
آقای یاپ می خندد و لاوپینگ مرا خائن به ملت خطاب می کند.
لبخند می زنم و می گویم: " حالا می بینین ". مطمئنم که امروز شرط را می برم. دقیقا هفت دقیقه به سه باران می گیرد و من آن موقع است که می خندم و پولها را وسط میز کپه می کنم. آکاو گردنم خواهد گذاشت تا پیش از رفتن برایش یک فنجان ته تاریک[۱۲] بگیرم و در راه خانه، برای نوه هایم مرغ سوخاری خواهم خرید.
حمید ملک زاده
پانویس
[۱] رستوران های زنجیره ای KFC
[۲] Rest House
[۳] Ah kao
[۴] Sarong: نوعی لباس مردانه بلند شبیه دامن که در مالزی و اندونزی و کشورهای آن حوزه به تن می کنند.
[۵] Mr Yap
[۶] Vasan
[۷] Roti Canai : نوعی نان نازک که در مالزی پخت می شود
[۸] واحد پول مالزی
[۹] Ipoh : شهری در مالزی و مرکز ایالت پراک
[۱۰] Milo Kosong : مایلو نوعی نوشیدنی شامل شیر، شکلات و مالت است که اولین بار توسط شرکت نستله ( Nestle ) تولید گردید. ۹۰ درصد مصرف مایلوی جهان در مالزی صورت می گیرد. Kosong در زبان مالایی به معنای یخ است.
[۱۱] Hokkien : نوعی گویش مشتق شده از زبان چینی که در مالزی و برخی نقاط دیگر بدان تکلم می شو.
[۱۲] teh tarik : نوعی چای که مانند کاپوچینو روی آن کف تشکیل می شود و در مالزی ، سنگاپور و برونئی یافت می شود.
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید