یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


مادلن


مادلن
پریشب آنجا بودم، در آن اطاق پذیرائی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دخترانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمکت‌های آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنج را روی پیانو گذاشته به آنها نگاه می‌کردم. همه خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شورانگیز و اندوهگین ”کشتیبان ولگا“ را از روی صفحه سیاه در می‌آورد. صدای غرش باد می‌آمد، چکه‌های باران به پشت پنجره می‌خورد، کش می‌آمد، و با صدای یکنواختی با آهنگ ساز می‌آمیخت.
مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را به‌دست تکیه داده بود و گوش می‌کرد. من دزدکی به موهای تابدار خرمائی، بازوهای لخت، گردن و نیم‌رخ بچگانه و سرزنده او نگاه می‌کردم. این حالتی که او به‌خودش گرفته بود به‌نظرم ساختگی می‌آمد، فکر می‌کردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمی‌توانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر می‌آید، نمی‌توانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمناک بشود، من هم از حالت بچگانه و لاابالی او خوشم می‌آمد.
منبع : سایت رسمی دفتر هدایت


همچنین مشاهده کنید