یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


دستورالعمل منهدم کردن یک شهر


دستورالعمل منهدم کردن یک شهر
۱) ابتدا لازم می‌دانم به اسطوره‌ای اشاره کنم. اسطوره‌ای که می‌تواند این نوشته (و اصلا کل نوشته‌های این پرونده) را درگیر خودش کند و باید با اشاره به آن بی‌اثرش کرد. آن اسطوره این است که هر آنچه درباره کارگران می‌گوییم و هر نقدی که بر سیستم ناکارآمد و اغلب فاسدی که کارخانه‌ها و مراکز تولید عمومی را به انحطاط و ویرانی می‌کشاند وارد کنیم مطلقا از موضع چپ سنتی (اقتصاد دولتی) نیست. این اشتباه از آنجا پیش می‌آید که واژگانی که دولت برای توجیه رفتارش استفاده می‌کند اغلب جعلی و فاقد معنی است. مثلا وقتی اسم این را که کارخانه‌ای را به رفیقمان یا هم مسلکان یا باجناق‌مان ببخشیم می‌گذاریم «خصوصی‌سازی» به ناچار منتقد این عمل را در قالبی از پیش تعیین شده قرارداده‌ایم که اسمش هست «ضدخصوصی‌سازی» یا «طرفدار اقتصاد دولتی» در حالی که باید درباره این تقلب که زبان را فاقد معنی می‌کند و اسم بذل و بخشش‌هایی را که در تاریخ این سرزمین (مثلا در دوران قاجار) اصلا بی‌سابقه نیست را می‌گذارد «خصوصی‌سازی» صحبت کرد. دلالت این واژه بر این اعمال همانقدر برقرار می‌شود که بتوانیم عمل سلاطین قاجار را وقتی که شهرها را در ازای مبلغی پول به صاحب منصبان واگذار می‌کردند پیشگامان خصوصی و خودشان را پیشگامان اقتصاد آزاد بدانیم. فروختن کارخانه‌های دولتی به قصد راحت شدن از شرشان و به نان و نوا رساندن دوستان و آشنایان هر اسمی که داشته باشد اسمش خصوصی‌سازی نیست. اصلا نگاهی به کارخانه‌های مختلفی که در سرتاسر کشور مشمول این نوع بامزه از خصوصی‌سازی شده‌اند نشان می‌دهد که به طرز معنی داری این سبک از خصوصی‌سازی معادل است با انهدام. یعنی شما می‌توانید زین پس به جای واژه غریب و نامانوس خصوصی‌سازی بگویید منهدم کردن. به این ترتیب دلالت برقرار می‌شود و واژه در جای درست‌اش می‌نشیند.
۲) با توجه به بند اول این نوشته روشن است که نویسنده این سطور قصد ندارد وارد مجادله اقتصاد دولتی یا خصوصی بشود. به نظر من کل این نوشته(و شاید حتی نوشته‌های دیگر دوستان) نسبت به موضوع اقتصاد آزاد یا دولتی پیشینی محسوب می‌شود. البته آن هم بحث خوبی است اگر اهلش و در جای مناسبش انجام بدهند. اما فعلا می‌خواهیم ببینیم چطور می‌شود که یک شهر بدون اینکه یک پروفسور دیوانه شرور انیمیشنی دکمه قرمزی را فشار بدهد، ویران می‌شود. به عبارتی می‌خواهیم بدانیم برای منهدم کردن یک شهر دقیقا باید چکار بکنیم.
۳) تصویر قائمشهر از فرط مشکلات غیرواقعی به نظر می‌رسد. بیشتر شبیه یکی از داستان‌های مارکز است (به‌طور ویژه داستان شرکت موز) من زمانی که داستان را می‌خواندم هنوز با قصه قائمشهر آشنا نشده بودم و داستانش به نظرم غیرواقعی رسیده و از این رو چندان تکان نخورده بودم. اما اگر چنین فاجعه بزرگی تکانمان نمی‌دهد شاید به این دلیل است که تخیل‌مان را از دست داده‌ایم. اگر می‌توانیم با خیال راحت با یک یا چند تصمیم که در نهایت اشتباهی اداری یا گزینشی ناگزیر تلقی خواهد شد یک شهر را نابود کنیم به این دلیل است که تصویر شهر در مانیتور ما بسیار مینیمال منعکس می‌شود (مثل مانیتورهای هواپیماهای بمب‌افکن که چند نقطه و خط را با مثابه هزاران انسان رسم می‌کنند و کار نابود کردن شهر را برای خلبان‌های‌شان به آسانی پاک کردن چند خط اضافه نمایش می‌دهند) بنابراین ابتدا لازم است از هواپیمای طبقه یا شهرمان پایین بیاییم و از نزدیک‌تر نگاه کنیم. یعنی لازم است قبل از هر چیز از تصور بیکار شدن بیست هزار انسان و از بین رفتن تمام امید و آینده بیست هزار خانواده در یک شهر نسبتا کوچک وحشت کنیم تا بعدش بتوانیم وارد این بحث بشویم که چه می‌شود یا چه بایدکرد و آیا این انهدام عملی غیرقابل اجتناب بوده است یا نه. بنابراین بیایید یک بار دیگر قصه را با خودمان مرور کنیم.
۴) بیست هزار نفر آدم ناگهان (یا به تدریج) در می‌یابند که دیگر کاری برای انجام دادن ندارند و بدتر از آن درمی‌یابند تنها راهی که با آن می‌توانستند مواد مورد نیاز برای زنده ماندنش را تامین کنند از بین رفته. اینها اول به قول معروف توی خودشان می‌ریزند. بعد اعضای دیگر خانواده هم می‌فهمند که اوضاع از چه قرار است. می‌فهمند حتی آن زندگی‌ای که با برنامه‌ریزی و صرفه‌جویی سفت و سخت برای خودشان تصور کرده بودند ممکن نیست. مثلا پسر کوچک خانواده فکر می‌کند حالا فرصتی است برای قهرمان شدن و به دست گرفتن اوضاع . باید برود کاری پیدا کند. اما خوب موضوع اینجاست که کاری برای انجام دادن وجود ندارد. کارهایی برای دخترها شاید وجود دارد. اما ترس تاریخی مردان و موقعیت منحصربه‌فردشان آنها را به‌جایی می‌رساند که ترجیح می‌دهند همه خانواده را یکجا بسوزانند تا زیر نگاه بیرحمانه آشنایان درباره کاری که دخترشان انجام می‌دهد (حتی شرافتمندانه‌ترین کارها) توضیح بدهند. از طرفی خانواده طبق رسمی هزاران ساله حضور بیش از اندازه مرد را درون خانواده تحمل نمی‌کند. بنابراین تصویر مردهایی که صبح تا شب خیابان را گز می‌کنند به تصویر آشنایی تبدیل می‌شود. بعد کم‌کم به خانه رفتن سخت‌تر می‌شود. نگاه کردن به همدیگر سخت‌تر می‌شود. به همین دلیل در اغلب داستان‌هایی که از خودکشی‌های کارگری می‌خوانیم به یک پیاده‌روی طولانی برمی‌خوریم که می‌توان حدس زد طولانی بودنش به این دلیل است که مرد، میان یک‌بار دیگر باز کردن آن در همیشگی و هرگز بازنکردنش مردد مانده. ما ابدا نمی‌توانیم فاجعه را درک کنیم. حتی به آن نزدیک هم نمی‌شویم. اما دست‌کم این تصویر رنگ‌پریده دست ما را برای فشار دادن آن دکمه قرمز می‌لرزاند. یعنی باید بلرزاند. اگر از آن پروفسورهای دیوانه کارتون‌ها نباشیم. حالا می‌توانیم با خیال راحت در حالی‌که یک جایی لم داده‌ایم بگوییم «این موضوع اجتناب‌ناپذیر بود. » و کارخانه‌ای را که نه‌تنها منبع درآمد که قوام‌بخش هستی مردم یک شهر بوده را با یک واگذاری به تعطیلی بکشانیم.
۵) این نوشته از آن رو که نمی‌خواست گزارش باشد (گزارش این موضوع در همین پرونده موجود است) صرفا به ارسال یک تصویر بسنده کرد. تصویری که به اعتراف عکاسش ابدا نتوانسته به شدت فاجعه حتی نزدیک بشود. در واقع بیش از هر چیز هدف این بود که موضوع بیکار شدن کارگران قائمشهر از یک بحث اقتصادی صرف یا بحثی در حیطه چپ و راست سنتی به بحثی انسانی و واجب برای گفتمان روشنفکری ایرانی تبدیل شود. اگر روشنفکران در قبال نابودی یک شهر با آدم‌هایش نظری ندارند تو بگو درباره چه چیز نظر خواهند داشت؟ مگر نه اینکه موضوع دفاع هر روشنفکری «انسان» است؟
امیر ساکت
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید