شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


غلام خان


غلام خان
- چی یه خوزه؟ به کی این طور زل زدی؟ تو هم مث من رفتی تو نخ اون مردک که اون جا نشسته؟ درست اول طلوع سپیده پیداش شد. رو به روی ساختمون سازمان ملل، اون تیرک چوبی رو، با اون کاغذی که نمی دونم روش چی چی نوشته، فرو کرد تو زمین، کنارش چندک زد. دستاشو گذاشته رو قلبش. انگار قلبش درد می کنه. شاید هم می ترسه قلبش از زندون سینه ش فرار کنه.
همین جور عین مجسمه اون جا نشسته. می دونی منو یاد کی می ندازه؟ نمی دونی؟ خوب فکر کن. یادت نیومد؟ یاد گابریل می ندازه دیگه. آره. گابریل. گابریل یادته؟ برات ذرت بو داده می آورد. وقتی می اومد کلی سر به سرت می گذاشت، اداتو در می آورد. یادت اومد؟ یادته چه سرنوشت نحسی داشت؟ کی بود؟ گمونم ده پونزده سال پیش. یادته یه روز رفت، همون جایی که الان اون مردک نشسته، نشست؟ می بینیش چقدر شبیه گابریل خودمونه؟ هیچ باهاش مو نمی زنه. انگار یه سیبو از وسط دو نصف کردن.
- غلام خان، چی تو سرت می گذره؟ چه فکری کله تو پر کرده؟ چرا اون لعنتی رو تو جیب بغلت قایم کردی؟ دستاتو گذاشتی روش که چی؟ می ترسی فرار کنه؟ تصمیم داری باهاش چی کار کنی؟ می خوای با اون خودتو به آتیش بکشی یا قصد شوم دیگه ای داری؟ اون مزخرفات چی یه رو اون کاغذ نوشتی، چسبوندی سر اون تیرک؟ که چی؟
منظورت چی یه؟ چه خوابی واسه خودت دیدی؟ دست بردار غلام خان. منصرف شو از این فکرای بچه گونه. بریز دور این تصمیمای مسخره رو. اینو کسی داره بهت می گه که همیشه باهات بوده، از دور و نزدیک مراقبت بوده، حاضر و ناظر بر تمام رفتار کردارات بوده، هیچ وقت فراموشت نکرده، تو رو با تمام زیر و بمای روحت می شناسه، می دونه چه جور آدمی هستی.
به حرفاش گوش کن. خیر و صلاحتو می خواد. دست بردار از این کله شقی های نوبالغا. این کارها کار جوونای خامی یه که تازه شاش شون کف کرده. از تو دیگه سن و سالی گذشته. تو دیگه ناسلامتی به سن پختگی رسیدی، این بچه بازی ها واسه تو زشته. دست بردار، غلام خان.
- هنوز تو نخ اونی، خوزه؟ کاشکی می شد فهمید چه افکاری تو سرش در حال غلیانه؟ ظهر شد، اما هنوز از جاش جم نخورده. عین مجسمه ابولهول بی حرکت نشسته اونجا، صاف و دست به سینه، عین آدمای عصا قورت داده. درست عین گابریل. گابریل هم همین جور اونجا نشسته بود. از طلوع تا غروب خورشید. وقتی دیدمش، پنجره رو وا کردم، داد کشیدم: "آهای گابریل واسه چی اون جا نشستی؟
" بدون این که روشو به من کنه، همون طور که به ساختمون روبه روش خیره شده بود- درست عین همین مردک- گفت: "اینجا نشستم تا یکی از سه تا آرزوی بزرگم برآورده بشه. به من الهام شده امروز بین طلوع و غروب آفتاب، بالاخره یکی از سه آرزوی بزرگم برآورده می شه. حالا می خوام اونقدر این جا بشینم تا بالاخره به یکی از اونا برسم". پرسیدم: "کدوم آرزوهات؟" گفت: " یا یه کسی رو پیدا کنم که طعم عشق حقیقی رو به من بچشونه. یا چیزی ببینم که با دیدنش قشنگ ترین شعر دنیا به ذهنم الهام بشه. یا اتفاقی بیفته که ثابت کنه انسانیت هنوز نمرده. اگه هیچ کدوم از این سه تا نشد، اقلن این لونه فساد، این سمبل کوچولوی بزرگترین مرکز تباهی و تبهکاری جهانی توی تموم طول تاریخ، خراب بشه، یهو گرومپی بترکه، فرو بریزه، همه رو از شر وجود منحوسش راحت کنه." حیرت زده پرسیدم: "ساختمون سازمان مللو می گی؟" گفت: "آره". گفتم: "مگه قراره همچین اتفاقی بیفته؟" گفت: "آره". گفتم: "از کجا می دونی؟" گفت: "دیشب خوابشو دیدم. دم دمای صبح. تو یه رویای صادقه".
آخه می دونی خوزه؟ اون از آنارشیستای طرفدار جدایی طلبای باسک بود. نصف بیشتر عمرشو تو زندون گذرونده بود. بعد از جنگ داخلی به خاطر هواداری از جمهوری خواها افتاده بود زندون. ما هر دو توی یه سنگر دوش به دوش هم می جنگیدیم.
من تیر خوردم، اینطور مفلوج و زمین گیر شدم. اون سالم دستگیر شد. بیشتر عمرشو به جرم جمهوری خواهی تو سیاهچال گذروند. به جرمای دیگم سال های بعدی رو تو زندون موند. به جرم انقلابیگری، به جرم آنارشیست مآبی، به جرم طرفداری از جنبش باسک. یه نابغه تمام عیار بود. پر بود از نبوغ. پر بود از قریحه و استعداد. پر بود از خلاقیت. هنراش که یکی دو تا نبودن. از هر انگشتش هزار تا هنر می ریخت. من اسمشو گذاشته بودم "کله". گاهی هم صداش می کردم "عقل کل". به تمام معنا همه فن حریف بود. یه آچار فرانسه واقعی. یه هنرمند بی نظیر. یه شاعر پر جوهر.
یه پیکرتراش کارکشته. یه نقاش چربدست. یه خطاط زرین قلم. یه آشپز بی همتا. غذاهایی درست می کرد که آدم از خوردن شون سیر نمی شد، می خواست انگشتاشم باهاشون بخوره. یه خیاط خبره. لباس عروس می دوخت که آدم حظ می کرد. حیف که خودش تو ازدواج شانس نیاورد. عاشق یکی دیگه بود. یه دخترک جوون خیلی خوشگل به اسم "لگا". نمی دونم یهو چی شد که توی ببر و بدوزی که پدرش واسش کرد با دختر ترشیده یکی از اقوام شون ازدواج کرد.
دختره چنون زشت بود که خدا نصیب گرگ بیابونش نکنه. گابریل صداش می کرد "اشی". اسم کاملشو نمی دونم. ازش صاحب یه دخترم شد که اسمشو گذاشت "سالیا". نمی گذاشت دختره بره مدرسه. می گفت فرهنگ بورژوایی مدارس اخلاقشو فاسد می کنه، کپک زده ش می کنه. خودش درسش می داد. با زنش سازگاری نداشت، یعنی حقیقتشو بخوای هیچ جور وصله همرنگی واسه همدیگه نبودند. از هم جدا شدند. بعد از این جدایی بود که افتاد تو نخ تحقق بخشیدن به آرزوهای محال.
خیلی هم مورد اکازیون برای ازدواج مجدد داشت. دخترای جوون تر و تازه مث دسته گل کشته مرده ش بودند، خاطرخواش بودند، واسش سر و دست می شکستند. ولی اون محل هیچ کدوم نمی گذاشت. انگار اصلن اونا رو نمی دید. توی یه عوالم دیگه سیر می کرد. غرق دنیای خودش بود. بالاخره هم اون بلا سرش اومد. انگار تقدیرش این بود. یادته که خوزه؟
- غلام خان، تو آدم خیلی بزرگی بودی. یه فرزانه فرهیخته. یه فکور تمام و کمال، مشهور به "کلّه". یه مخ خالص. یه عقل کل. هوادارای روشنفکرت اسمتو گذاشته بودند عقل محض. هواخواهای شاعر پیشه بهت می گفتند عقل ناب. طرفدارای جاهل مسلکت صدات می کردند کله گنده. کلی هوادار داشتی. دخترها از فرط عشقت دیوونه می شدند. دانشجوها کشته مرده ت بودند.
تو چنین شخص شخیصی بودی، غلام خان. پر جذبه. پر اتوریته. پر سوکسه. فرمونت وحی منزل بود. برو برگرد نداشت. هوادارات می مردند برات. بهشان می گفتی برو بمیر می رفتند می مردند. حالا چی شده که افتاده ای به این دلقک بازی بچه جعلقا؟ این مزخرفات چی یه رو کاغذ نوشتی، چسبوندی سر چوب؟ که چی؟ چه معنایی داره این خزعبلات؟
چی توی اون سر پر از مخت می گذره، غلام خان؟ یعنی چی که "من از دوزخ به برزخ آمده ام، نه به بهشت. من حتا به بهشت هم پناهنده نمی شوم، چه رسد به برزخ"؟ یعنی چی که "من در زندگی و مرگ آزادم. هیچ کس نمی تواند مرا وادار به بندگی و انقیاد و اسارت کند"؟ یعنی چی که "جوهر روح من اعتراض است. من شاعرم و شعر یعنی عصیان و اعتراض"؟ یعنی چی که "اگر تا غروب خورشید آزادی ام را به رسمیت نشناسید، و مثل یک شهروند آزاد، برخوردار از تمام حقوق شهروندی، مرا نپذیرید، فردا محروم از طلوع خورشیدم خواهید شد"؟ این مزخرفات یعنی چی؟ این مسخره بازی ها چی یه راه انداختی غلام خان؟
- هنوز اون مردک نرفته، خوزه؟ عصر هم داره تموم می شه. دیگه چیزی به غروب نمانده. شک ندارم تا غروب خورشید اونجا می شینه. بعد همون بلایی سرش می یاد که سر گابریل اومد. حاضرم قسم بخورم. تو قبول نداری خوزه؟ یادته چه بلایی سر گابریل اومد؟
همون جایی که این مردک نشسته، تا غروب خورشید نشست. درست وقتی آخرین پرتوهای خورشید داشتند فرو می نشستند توی افقای دور مغرب، یهو یه موتور سیکلت که دو نفر روش نشسته بودند، با سرعت اومد سمتش. پشت سرشون هم چند تا ماشین و موتور گشت پلیس. در تعقیب شون بودند. ایست دادند. اونا توجهی به ایست پلیس نکردند.
با سرعت فرار می کردند. پلیس ها شلیک کردند. یکی از گلوله ها درست رفت توی مخ "عقل کل". جا به جا کشتش. راحتش کرد از شر هر چی عشق و شعر و انسانیته. بعد از اون فاجعه نحس وحشتناک بود که از شدت ناراحتی به مریم مقدس قسم خوردم دیگه دم غروب نرم کنار پنجره، هیچ وقت غروب دلگیر خورشیدو از پنجره تماشا نکنم. و تو خوزه خودت با چشم های خودت سال هاست شاهدی که چه جوری با عزم راسخ به قسمم پابند موندم، و مطمئن باش تا آخر عمرم هم پابند می مونم.
اما در مورد این مردک، حاضرم باهات شرط ببندم خوزه، که قراره سرش همون بلایی بیاد که سر گابریل اومد. یعنی نشسته منتظر برآورده شدن یکی از آرزوهای بزرگش، اما بدبخت فلک زده نمی دونه سرنوشت چه خوابی واسش دیده. قبول نداری؟ حاضری شرط ببندی؟ اگه تو بردی من جیره ذرتتو دو برابر می کنم. اگه من بردم تو باید یه روز تموم واسم آواز بخوانی. قبوله؟ مرد و مردونه؟ بزن قدش!
- چیزی به غروب نمونده، غلام خان. پاشو بند و بساطتو جمع کن. اون چوبم از زمین در بیار. اون کاغذو از روش بکن، بریز دور. ننگه برای تو این مسخره بازی ها. برو به کار و زندگیت برس. به تو چه مربوطه که تو اون خراب شده چه خبره، آزادی هست یا نه؟
تو سر پیازی یا ته پیاز؟ دیگه پشمای تو ریخته. بذار رک و راست بهت بگم، کلات دیگه پشمی نداره غلام خان. دست بردار از این قدبازی ها. می گن باید پناهنده بشی تا بهت اجازه اقامت بدهند، خوب پناهنده شو. چه اشکالی داره؟ جیره و مواجب بهت می دهند. خونه هم می دهند. کافی یه تقاضای پناهندگی کنی. یه مدت نگهت می دارند توی کمپ پناهنده ها.
بعد برات وکیل تعیین می کنند، دادگاهیت می کنند. بعد هم حکم می دهند که پناهندگیتو به رسمیت شناخته اند. چند سال بعد می شی مثل باقی آدما. یه شهروند معمولی با تموم حقوق قانونی تموم شهروندای آزاد. دیگه چی می خوای؟ مرگ می خوای برو مرگستون. پاشو غلام خان. آفرین پسر خوب. اون شیشه رو از تو جیب بغلت دربیار، اون لعنتی رو بریز دور. اینو داره یکی بهت می گه که همیشه خیر و صلاحتو خواسته. همون که همیشه مراقبت بوده.
از دور با نزدیک. از روی شاخه درختی در نزدیکیت یا از توی قفس، از پشت پنجره، از دور. کسی که همیشه باهات حرف زده، بحث کرده، کل کل کرده، ازت انتقاد کرده، ملامت و شماتتت کرده، تو هم هیچ وقت واسه هیچ کدوم از حرفاش تره خرد نکردی. اون داره بهت می گه دست بردار، غلام خان. تو عمرت واسه یه دفعه هم که شده عاقل شو، عقل کل!
- این سرو صدا چی یه راه انداختی خوزه؟ چی شده؟ زده به سرت؟ چرا این طور بال بال می زنی؟ چرا مث جن زده ها خودتو می کوبی به میله ها؟ نکنه دیوونه شدی؟ ها؟ یقین باز شعله آتیش دیدی که دیوونه شدی. نه خوزه. بی خود هیجان زده نشو. ناراحتم نباش. این شعله آتیش نیست، شعله غروب خورشیده.
مهدی عاطف راد
منبع : پایگاه اطلاع رسانی آتف راد


همچنین مشاهده کنید