جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

حاجی پیاده


حاجی پیاده
اسمش حسین محمدابراهیم بود ولی مشهور به حاج حسین پیاده بود. علت این نامگذاری این بود که او همه جا پیاده می رفت. دو بار پیاده به مکه رفته بود. کربلا هم چندین بار پیاده رفته بود.
می گفت عکس آیت الله غفاری را که در زندان کشته شد از کمیته مشترک به دست آورده بودند و او این عکس را همراه خود به بیروت برده بود. در آنجا آن را چاپ کرده و تعدادی به ایران آورده بود.
زن و زندگی و خانه نداشت. حتی قوم و خویش و فامیل مشخصی هم نداشت. همه مایملک او یک پتو بود که هر کجا خوابش می گرفت می خوابید. سواد کلاسیک هم نداشت. گویا قبلاً مدتی در قم باربری کرده بود. همان جا در ارتباط با طلبه ها مقداری عربی و سواد قرآنی پیدا کرده بود. قرآن را می توانست ترجمه کند. بخشی از آن را هم حفظ بود. در زندان چهار موقت بودیم که یک نهج البلاغه صبحی صالح داشتیم که ترجمه فارسی نداشت. او متن عربی آن را می خواند و برای ما ترجمه می کرد.
گویا او قبلاً در سال های قبل از ۵۰ هم بازداشت شده بود و مدتی در زندان قزل قلعه حبس شده بود. مرحوم ابوترابی در دوره قبلی بازداشتش او را دیده بود و برای ما از او تعریف کرده بود. وقتی من حاج پیاده را در زندان دیدم فهمیدم همان شخصی است که آقای ابوترابی گفته بود.
این بار سال ۵۴ او را در شیراز دستگیر کرده بودند. حاجی به دانشگاه پهلوی شیراز می رفته و با دانشجویان ارتباط می گرفته و بحث می کرده است. به او مشکوک می شوند و دستگیرش می کنند. آدم بسیار متکی به نفس و خودجوشی بود.
از دستگیری اش در شیراز برایم گفت. وقتی او را می گیرند، در ساواک شیراز اذیتش می کنند. ضمن شکنجه های دیگر مدتی او را آویزان می کنند یعنی فرد را از مچ دست به صورت صلیب به نرده یی آویزان می کردند که به شدت روی مچ دست و بازوان و کتف فشار می آورد و دردناک بود. گاهی در همین حال شلاق هم می زدند. حاج پیاده یکی از دست هایش هم کج بود. گویا قبلاً دستش شکسته بود و بعد درست جوش نخورده بود و کج شده بود. این هم مزید بر علت شده بود.
نیم ساعتی آویزان بوده، او شروع می کند به خواندن قرآن. همان بخش هایی را که بلد بوده می خواند. می بیند آنها ولش نمی کنند. شروع می کند به فحاشی. او اعتقاد داشت در مقابل ستمگر و ظالم ایرادی ندارد که با الفاظ رکیک آنها را خطاب کنیم.
می گفت بعد ما شروع کردیم اصل قرآن را به زبان خودشان خواندیم. شروع کردم فحش به اشرف پهلوی و مادر شاه و خودش و... همه خانواده دربار را گفتیم. وقتی دیدند من دست بردار نیستم، یک صندلی زیر پایم گذاشتند و دستم را باز کردند و مرا پایین آوردند.
حای می گفت بعد بازجوی شیرازی با لهجه خودش می گفت شاه بد کرده راه ها را امن کرده، هیچ دزدی نیست، تو پیاده می روی، پیاده می آیی همه جا امن است، کسی با تو کاری ندارد. دزدی دیگر نیست.
حاجی گفته بود دزدها که قدیم جلوی آدم را می گرفتند اگر پول داشتی می گرفتند و می بردند ولی اگر پول نداشتی حداقل این کاری که تو با من کردی هیچ وقت نمی کردند.
سرانجام وی را از آنجا به کمیته مشترک تهران فرستادند. فرد دیگری هم با او دوست بود به نام محمدآخوندی که شاعر بود و اشعاری با اسم منتظر می گفت. سلول های کمیته مشترک انفرادی بود. چند تا سلول هم بود که بزرگ تر بود و سلول عمومی به حساب می آمد. کسانی را که بازجویی شان سبک می شد یا تمام می شد به این سلول ها منتقل می کردند. معمولاً بعضی نگهبان ها هم می آمدند و مزاحم بچه ها می شدند و حال گیری می کردند. منوچهری بازجو هم شب ها می آمد و به سلول ها سر می زد و معمولاً چند تا از بچه ها را انتخاب می کرد و می فرستاد اتاق بازجویی و کتکی به آنها می زد، به قول بچه ها دنبال شکار می گشت. معمولاً هم شب ها مست بود. همین که صدای در بلند می شد بچه ها می گفتند منوچهری آمد و همه سکوت می کردند و مواظب بودند ببینند او به کدام سلول می رود. من در این سلول بودم که حاجی پیاده را هم آوردند. در این سلول ها افراد خیلی محافظه کارانه و با احتیاط با هم برخورد می کردند. چون همدیگر را نمی شناختند و هنوز زیر بازجویی بودند و مواظب بودند حرفی نزنند پرونده شان بدتر شود. مگر اینکه کسی را می شناختند با او خیلی آهسته حرف های جدی می زدند. در غیر این صورت بیشتر حرف های معمولی مثل جوک یا شعر یا داستان می گفتند. اما حاجی رفتاری کاملاً متفاوت با بقیه داشت. یک روز منوچهری برای بازدید از سلول ها آمد. وقتی در سلول ما را باز کرد، همه بچه ها که نشسته بودند، برخاستند. حاجی وسط سلول نشسته بود، وقتی در سلول باز شد و فهمید منوچهری است به جای برخاستن، دراز کشید. منوچهری که این منظره را دید خیلی عصبانی شد. دید همه برخاسته اند اما او خوابید. دو تا سرباز هم به عنوان محافظ دو طرف او ایستاده بودند. این حرکت حاجی به نوعی تحقیر او بود. منوچهری با عصبانیت داد کشید و گفت پیر خرفت، چرا خوابیدی، پاشو ببینم. حاجی با آرامش و طمانینه خاص خودش از حالت درازکش درآمده و نشست و از یک موضع بالا به منوچهری گفت؛ چیه، چه خبره، خودت را گم کردی. بعد هم دو سه تا فحش رکیک به منوچهری داد.
منوچهری مستی از سرش پرید. کسی تا به حال این طوری با او صحبت نکرده بود. با عصبانیت و تعجب داد کشید که به کی داری فحش می دهی؟
حاجی هم با خونسردی گفت به تو فحش می دهم. مرتیکه اگر من اینجا نبودم تو از نان خوردن افتاده بودی. نان تو دست من است.
منوچهری حسابی بی آبرو شده بود. دید هیچ جوابی نمی تواند به او بدهد. به نگهبان هایی که دو طرفش بودند، گفت بگیرید ببریدش سلول انفرادی. حاجی هم در جوابش گفت؛ ... هم نمی توانی بخوری.
این طرز برخورد با بازجو سابقه نداشت. خیلی از بچه ها به بازجو تو نمی گفتند، شما می گفتند. یا آنها را آقای دکتر صدا می زدند. چون بازجو ها خودشان به خودشان دکتر لقب داده بودند، تا چه رسد اینکه فحش به آنها بدهی. حاجی پیاده با این برخوردش تمامی ابهت بازجو و شخصیتی را که برای خودش ساخته بود به هم ریخت. منوچهری برای نشان دادن اقتدار از دست رفته، درحالی که نگهبان ها می خواستند حاجی را ببرند به آنها گفت ریشش را هم بزنید. باز حاجی جواب داد؛ هیچ غلطی نمی توانی بکنی.
او را بردند و دیگر ندیدمش تا وقتی که مرا به زندان چهار موقت بردند. زندان چهار موقت یا قرنطینه مربوط به کسانی می شد که بازجویی شان تمام شده بود و باید به دادگاه بروند. آنها را از کمیته می آوردند چند روزی در این زندان نگه می داشتند بعد به زندان های عمومی می فرستادند که مربوط به محکومین بود. کسانی که از کمیته می آمدند کمی احساس راحتی می کردند و از آن فضای فشار و اضطراب کمیته آزاد شده بودند و معلوم بود که کارشان سبک شده است. اما تا مدتی هنوز حال و هوای بازجویی و شکنجه ها در ذهن شان بود. در صحبت با دیگران احتیاط می کردند. به هر کس اعتماد نداشتند. تا مدتی باور نمی کردند بازجویی تمام شده باشد. فکر می کردند دوباره آنها را برمی گردانند. یا نگران بودند که چیزی جدید رو شود و دوباره آنها را برگردانند، بازجویی کنند. ضمناً زندان چهار موقت مربوط به زندانیان عادی بود ولی یک اتاق از آنجا را به زندانیان سیاسی که موقتاً می آمدند اختصاص داده بودند.
وقتی وارد محوطه زندان شدیم زندانیان پشت سرهم به صف می رفتند. آنجا دیدم حاج پیاده جلو من است. جلوتر از او مرحوم آیت الله حقانی بود و جلوی ایشان آقای منتظر هم پرونده حاج پیاده بود. نگهبان زندان که با زندانیان عادی سرو کار داشت و از مسائل سیاسی خبر نداشت وقتی حاجی را با آن ریش دید مثل این که دلش به حالش سوخته بود از او پرسید؛ پیرمرد چه کارکردی آورده اندت اینجا؟ حاجی گفت قرآن خوانده ام پسرم، به خاطر قرآن خواندن مرا آورده اند اینجا. نگهبان که متوجه نشد که حاجی چی می گوید، چطور برای خواندن قرآن او را گرفته اند. می خواست به حاجی دلداری بدهد، گفت ان شاءالله چیزی نیست آزاد می شوی، می روی. حاجی هم در جوابش گفت؛ ان شاءالله این شاه سرنگون می شود، هم من آزاد می شوم هم تو.
مرد نگهبان با شنیدن این حرف لام تا کام چیزی نگفت و از ترس سریع دور شد. وارد سلول شدیم. ۱۰ نفر بودیم در حالی که ظرفیت واقعی اش سه چهار نفر بیشتر نبود. آخرین نفری که وارد شد و در را بست جا برای خوابیدن نداشت. باید دیگران را فشار می داد تا جایی برای خوابیدن خودش باز شود.
در این سلول علاوه بر حاج پیاده تعدادی افراد مذهبی بودند مثل آیت الله حقانی و آقای مروی و منتظر و من و تعدادی هم غیرمذهبی بودند. حاجی علاوه بر نمازهای روزانه نیمه شب هم بیدار می شد و در همان جای تنگ نماز شب می خواند. در شبان روز هم یک بار غذا می خورد و خیلی روزها هم روزه می گرفت. بعضی از بچه ها صبح ها ورزش می کردند اما او با ورزش کردن مخالف بود. وقتی یکی از بچه های غیرمذهبی نرمش کمر می کرد، به او گفت همین طور که خم شدی دست هایت را هم بگذار روی زانویت. او هم به احترام پیرمردی وی همین کار را کرد. بعد گفت بگو سبحان الله. او هم گفت. حاجی به او گفت ببین نماز همین است. فکر نکن خیلی سخت است. بعد گفت بگو اشهد ان لا اله الا الله. او هم که نمی خواست حرف پیرمرد را زمین بگذارد اشهد را خواند. حاجی به او گفت ببین همین. مسلمانی هم به همین سادگی است. شماها فکر می کنید مسلمانی و نماز خواندن خیلی سخت است.
از یقینات او سرنگونی رژیم شاه بود. هر اتفاقی می افتاد یا خبری گفته می شد، تحلیل می کرد که رژیم در حال سرنگونی است. وقتی بچه ها از دادگاه برمی گشتند از یکی پرسید چی شد؟ او گفت به حبس ابد محکوم شدم. حاجی با عصبانیت گفت این چه حرفی است می زنی؟ ابد چیه. ابد فقط خداست. اینها مگر زنده اند. اینها در حال سرنگونی هستند.
در کمیته مشترک در دعای نمازش بلند می خواند؛ اللهم العن معاویه و المروان و الپهلوی و الاشرف و الفرح و... نگهبان ها هم که به هم سلولی هایش گیر می دادند که این چی می گوید، می گفتند این جزء نمازش است. ما نمی دانیم چه می گوید.
در دادگاه خودش هم که او را به ۱۰ سال حبس محکوم کرده بودند، گفته بود غلط کردی. تو مرتیکه مگر ۱۰ سال زنده یی که مرا محکوم می کنی؟ شما در حال نابودی هستید.
یک بار او را برده بودند زیر هشت- محلی که افسر نگهبان و نگهبان ها هستند و در ورودی زندان از آنجاست- افسر نگهبان گفته بود باید ریشت را بزنی. گفته بود مگر تو دخترت را می خواهی به من بدهی؟
او را حسابی زده و بعد به زور ریشش را زده بودند. در همان حال فحش زیادی به همه مقامات داده بود. می گفت اینها حکومت شان به ریش من بند است. اینها پوشالی اند. از ریش من می ترسند.
درجواب بچه هایی که او را به آرامش دعوت می کردند و می گفتند فایده ندارد، می گفت خیر من دو ساعت وقت ۱۰ پاسبان را گرفتم خودش یک ضربه به آنهاست. بعد فحش به روسایشان دادم قدرت مان را نشان دادم. گریه کردم مظلومیت مان را نشان دادم. اینها اثر دارد.
بحث های او با مارکسیست ها از شیرین کاری های او بود. همیشه هم با آنها بحث می کرد و خودش فکر می کرد جواب های دندان شکنی به آنها داده است. می گفت به آنها گفتم شما که می گویید در اقتصاد همه باید مساوی باشند، علتش این است که تنبلید و اهل کار کردن نیستید، می خواهید دیگران که کار کردند بدهند به شما مساوی شوید.
یا یک بار به مارکسیستی گفته بود بیا درباره خدا صحبت کنیم. او گفته بود من خدا را قبول ندارم. حاجی گفته بود برایت دلیل می آورم تا قبول کنی. بعد یک آیه قرآن خوانده بود که الله فاطر السموات و الارض خداوند خالق آسمان و زمین است. فرد مارکسیست گفته بود من که قرآن را قبول ندارم. حاجی با شنیدن این حرف از کوره در رفته بود و شروع کرده بود به فحاشی که تو فلان و فلان قرآن را هم قبول نداری؟ مدتی قبل از پیروزی انقلاب آزاد شد. بعد از آزادی از زندان هم همان شور و انگیزه را حفظ کرده بود. یک بار به لبنان رفته بود و با عرفات هم دیدار کرده و عکس انداخته بود.
ولی زندگی اش همچنان خانه به دوشی بود. بعد از چند سال در تنهایی و بی خبری درگذشت.
داود سهیل
از زندانیان سیاسی قبل از انقلاب
منبع : روزنامه اعتماد