یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

از بازگشت‌ امام‌ (ره‌)تا خاکسپاری‌ در خاک‌ میهن‌


از بازگشت‌ امام‌ (ره‌)تا خاکسپاری‌ در خاک‌ میهن‌
● از كتاب‌ خاطرات‌ حجت‌ الاسلام‌ والمسلمین‌ ناطق‌ نوری‌
توزیع‌ كارت‌ استقبال‌ بیشتر دست‌ بچه‌های‌ نهضت‌ آزادی‌ بود كه‌ با روحانیت‌ خوب‌ نبودند. یك‌ عدد كارت‌ مثل‌ همه‌ میهمانان‌ به‌ من‌ دادند. من‌ هم‌ صبح‌ با ماشین‌ پیكان‌ آبی‌ خود راه‌ افتادم‌ و جلوی‌ بیمارستان‌ امام‌ خمینی‌ آمدم‌ كه‌ جای‌ پارك‌ ماشین‌ در آنجا نبود. ماشین‌ را در كوچه‌یی‌ داخل‌ آن‌ خیابانی‌ كه‌ منتهی‌ به‌ بیمارستان‌ امام‌ خمینی‌ می‌شود، پارك‌ كردم‌. با اتوبوس‌هایی‌ كه‌ تدارك‌ دیده‌ شده‌ بود، مثل‌ همه‌ مردم‌ به‌ فرودگاه‌ رفتم‌. در سالن‌ فرودگاه‌، هر قسمتی‌ را برای‌ اصناف‌ و گروه‌های‌ مختلف‌ در نظر گرفته‌ بودند. درست‌ مثل‌ نمایشگاه‌، اقلیت‌های‌ مذهبی‌، خانم‌ها، كارمندان‌ دولت‌، روحانیت‌، اصناف‌ هر كدام‌ یك‌ قسمت‌ فرودگاه‌ بودند. وقتی‌ هواپیمای‌ حامل‌ امام‌ در فرودگاه‌ نشست‌، مرحوم‌ مطهری‌ از طرف‌ جامعه‌ روحانیت‌ به‌ عنوان‌ خیرمقدم‌ به‌ امام‌، داخل‌ هواپیما رفت‌. از باند فرودگاه‌ تا سالن‌، امام‌ را با یك‌ بنزی‌ آوردند. در عكس‌های‌ مربوط‌ به‌ استقبال‌، آقای‌ صباغیان‌ دیده‌ می‌شود. این‌ آقایان‌ همه‌ جا را قبضه‌ كرده‌ بودند، لذا پریدم‌ و تریبون‌ را گرفتم‌ و با بلندگو مردم‌ را هدایت‌ كردم‌ تا امام‌ بتواند صحبت‌ كند و سپس‌ گروه‌ سرودی‌ كه‌ توسط‌ آقای‌ اكبری‌ (ایشان‌ الان‌ در ستاد نماز جمعه‌ تهران‌ مشغول‌ فعالیت‌ است‌) آموزش‌ دیده‌ بودند در طبقه‌ دوم‌ سالن‌ سرود خودشان‌ را اجرا كردند.
بعد از پایان‌ مراسم‌، وقتی‌ امام‌ خواست‌ تا سوار بلیزر شود، دید یكی‌ از این‌ آقایان‌، نمی‌دانم‌ یزدی‌ یا صباغیان‌، داخل‌ ماشین‌ نشسته‌ است‌. امام‌ خطاب‌ به‌ او فرمود كه‌ بفرمایید پایین‌. هوشیاری‌ و دقت‌ امام‌ در مسائل‌ خیلی‌ عجیب‌ و غریب‌ بود. آدم‌ احساس‌ می‌كرد كه‌ امام‌ قبلا یك‌ دوره‌ در عالم‌، رهبری‌ كرده‌ بوده‌ و این‌ دومین‌ باری‌ است‌ كه‌ رهبری‌ می‌كند. امام‌ به‌ عنوان‌ كسی‌ كه‌ چندین‌ سال‌ در خارج‌ كشور در تبعید بوده‌، حالا به‌ عنوان‌ فاتح‌ وارد كشور شده‌ بود و همه‌ هم‌ش‌ و غم‌ ایشان‌ این‌ بود كه‌ چطور اوضاع‌ را جمع‌ و جور كند. این‌ آقا به‌ امام‌ گفت‌: «ما باید مراسم‌ را اداره‌ كنیم‌.» امام‌ فرمود: «تشریف‌ بیاورید پایین‌.» لذا امام‌ جلوی‌ بلیزر نشست‌ و احمدآقا هم‌ عقب‌ و آقای‌ رفیق‌دوست‌ هم‌ به‌ عنوان‌ راننده‌ در كنار ایشان‌ قرار گرفت‌ تا عده‌یی‌ نتوانند از قرار گرفتن‌ كنار امام‌ استفاده‌ ابزاری‌ و بهره‌برداری‌ بكنند. امام‌ كه‌ حركت‌ كردند، دیدم‌ وضعیت‌ غیرعادی‌ است‌ لذا من‌ هم‌ سوار ماشین‌ جیپ‌ توانیر كه‌ بی‌سیم‌ هم‌ داشت‌ شدم‌ و به‌ سمت‌ ماشین‌ امام‌ حركت‌ كردم‌. فاصله‌ ما با ماشین‌ امام‌ یك‌ ماشین‌ بود و آن‌ هم‌ ماشین‌ فیلمبرداری‌ تلویزیون‌ بود. جمعیت‌ در طول‌ مسیر مانند اقیانوس‌ موج‌ می‌زد. برنامه‌ این‌ بود كه‌ امام‌ بیاید جلوی‌ دانشگاه‌ آنجا سخنرانی‌ كند و سپس‌ ادامه‌ مسیر بدهد. وقتی‌ كه‌ نزدیك‌ دانشگاه‌ شدند، دیدند اصلا سخنرانی‌ و برنامه‌های‌ سابق‌ عملی‌ نیست‌، بنابراین‌ برنامه‌ به‌ هم‌ ریخت‌. ماشین‌ در اثر هجوم‌ جمعیت‌ جلوی‌ دانشگاه‌، توقف‌ زیادی‌ كرد و خیلی‌ معطل‌ شدیم‌.
● از بهشت‌ زهرا تا بیمارستان‌ امام‌ خمینی‌(ره‌)
به‌ خیابان‌ ولیعصر و امیریه‌ كه‌ آمدیم‌ مردم‌ تمام‌ خیابان‌ها را آب‌ و جارو كرده‌ و گل‌ چیده‌ بودند تا اینكه‌ به‌ راه‌آهن‌ رسیدیم‌. اطراف‌ راه‌آهن‌ را مردم‌ خیلی‌ زیبا تزیین‌ كرده‌ بودند. واقعا اگر بگویم‌ بعضی‌ از جوانان‌ از فرودگاه‌ تا بهشت‌زهرا دستشان‌ به‌ دستگیره‌ ماشین‌ امام‌ بود و فریاد می‌كشیدند، حقیقت‌ دارد. نزدیكی‌ بهشت‌ زهرا از طریق‌ بی‌سیم‌ سوال‌ كردیم‌ كه‌ جلو چه‌ خبر است؟ خبر دادند كه‌ اوضاع‌ خوب‌ است‌ بیایید جلو. معنای‌ آن‌ این‌ بود كه‌ صف‌ درست‌ شده‌، ماشین‌ می‌تواند عبور كند. انتظامات‌ كمیته‌ استقبال‌ هفتاد هزار نیروی‌ انتظاماتی‌ در منزل‌ مرحوم‌ پوراستاد مرحوم‌ حاج‌ اكبر پوراستاد از فداییان‌ اسلام‌ بود كه‌ در سالهای‌ اخیر به‌ رحمت‌ خدا رفت‌. (راوی) سازماندهی‌ كرده‌ بود. ماشین‌ امام‌ از در شرقی‌ و رسمی‌ وارد بهشت‌ زهرا شد. یك‌ خرده‌ كه‌ جلو آمدیم‌ ماشین‌ تلویزیون‌ میان‌ جمعیت‌ گیر كرد. از ماشین‌ پایین‌ پریدم‌، دیدم‌ اصلا ماشین‌ امام‌ در میان‌ جمعیت‌ دیده‌ نمی‌شود. این‌ همه‌ نیرو كه‌ كمیته‌ استقبال‌ سازماندهی‌ كرده‌ بودند، به‌ كار نیامد. اصلا ماشینی‌ در كار نبود. كوهی‌ از آدم‌ بود كه‌ همدیگر را هل‌ می‌دادند.
امام‌ داخل‌ ماشین‌ با دست‌ تكان‌ دادن‌ به‌ مردم‌ اظهار محبت‌ می‌كرد و به‌ دنبال‌ آن‌ مردم‌ بیشتر تحریك‌ می‌شدند. آقای‌ رفیق‌دوست‌ می‌گفت‌ كه‌ در آن‌ هنگام‌ امام‌ می‌خواست‌ از ماشین‌ پیاده‌ شود، ولی‌ من‌ قفل‌ مركزی‌ ماشین‌ را زده‌ بودم‌ هرچه‌ امام‌ تلاش‌ می‌كرد در ماشین‌ را باز كند، نمی‌توانست‌. هجوم‌ جمعیت‌ باعث‌ نگرانی‌ من‌ شده‌ بود تا اینكه‌ شما را روی‌ كاپوت‌ ماشین‌ دیدم‌ و پس‌ از آن‌ مقداری‌ خیالم‌ راحت‌ شد.
در نتیجه‌ فشار جمعیت‌، ماشین‌ امام‌ خراب‌ شده‌ بود. استارت‌ نمی‌خورد، جوش‌ آورده‌ بود. این‌ ماشین‌ شده‌ بود یك‌ تكه‌ آهن‌ قراضه‌ و نمی‌شد ماشین‌ را هل‌ داد. اصلا سناریوی‌ عجیبی‌ بود. یك‌ وقت‌ دیدیم‌ یك‌ هلی‌كوپتر آمد و نزدیك‌ ما نشست‌. چون‌ در كمیته‌ استقبال‌ بحث‌ آماده‌ كردن‌ هلی‌كوپتر مطرح‌ بود، لذا من‌ منتظر بودم‌ كه‌ هلی‌كوپتر بیاید و در واقع‌ هلی‌كوپتر جزو برنامه‌ بود. فاصله‌ ماشین‌ امام‌ تا هلی‌كوپتر حدود ۱۰۰ متر بود. شاید یك‌ ساعت‌ و نیم‌ طول‌ كشید تا با هل‌ دادن‌، ماشین‌ حامل‌ امام‌ به‌ نزدیك‌ هلی‌كوپتر رسید. علت‌ آن‌ هم‌ این‌ بود كه‌ به‌ پشت‌ سری‌ها داد می‌زدیم‌ كه‌ به‌ جلو هل‌ بدهند جلویی‌ها هم‌ به‌ عقب‌ هل‌ می‌دادند .
در نتیجه‌ ماشین‌ جای‌ اولش‌ بود. آقای‌ محمد طالقانی‌ محمدرضا طالقانی‌ در سال‌ ۱۳۳۱ در خانواده‌یی‌ مذهبی‌ در تهران‌ به‌ دنیا آمد. وی‌ از همان‌ دوران‌ كودكی‌ به‌ كشتی‌ روی‌ آورد و در دوران‌ جوانی‌ در مسابقات‌ داخلی‌ و بین‌المللی‌ مقام‌ قهرمانی‌ آورد. وی‌ همزمان‌ با اوج‌گیری‌ مبارزات‌ اسلامی‌ مردم‌ ایران‌ مسابقات‌ بین‌المللی‌ جام‌ آریامهر را در تهران‌ به‌ هم‌ ریخت‌. سپس‌ تحت‌ تعقیب‌ و مراقبت‌ ساواك‌ قرار گرفت‌ و چندین‌ روز به‌ زندان‌ افتاد. ایشان‌ از همان‌ لحظات‌ اول‌ ورود حضرت‌ امام‌ خمینی‌ (ره‌) به‌ ایران‌ به‌ عنوان‌ محافظ‌ امام‌ (ره‌) معروف‌ شد. وی‌ هم‌اكنون‌ دبیر فدراسیون‌ كشتی‌ جمهوری‌ اسلامی‌ است‌. (آرشیو مركز اسناد انقلاب‌ اسلامی‌، خاطرات‌ محمدرضا طالقانی‌، جلسه‌ اول) از كشتی‌گیران‌ خوب‌ در این‌ موقع‌ آنجا بود. او خیلی‌ كمك‌ كرد تا از این‌ مخمصه‌ نجات‌ پیدا كردیم‌.
نكته‌ جالب‌ این‌ بود كه‌ من‌ روی‌ بلیزرم‌ بودم‌ و پروانه‌ هلی‌كوپتر هم‌ كار می‌كرد. هیچ‌ حواسم‌ نبود كه‌ ممكن‌ است‌ هلی‌كوپتر سرم‌ را ببرد. به‌ هرحال‌ ماشین‌ امام‌ به‌ نحوی‌ در كنار هلی‌كوپتر، در سمت‌ راننده‌ بغل‌ هلی‌كوپتر واقع‌ شد. آقای‌ رفیق‌دوست‌ در را كه‌ باز كرد در اثر ضربه‌یی‌ كه‌ خورد بی‌هوش‌ شد. او را بردند و بنده‌ تا مدتی‌ آقای‌ رفیق‌دوست‌ را ندیدم‌. امام‌ هم‌ طرف‌ شاگرد نشسته‌ بود و نمی‌شد كه‌ پیاده‌ بشود، لذا پریدم‌ داخل‌ بلیزر، دست‌ امام‌ را گرفتم‌ و از پشت‌ فرمان‌ همین‌طوری‌ امام‌ را كشیدم‌ به‌ داخل‌ هلی‌كوپتر و گفتم‌: «ببخشید آقا چاره‌یی‌ دیگر نیست‌». احمدآقا هم‌ پرید داخل‌ هلی‌كوپتر. از خصوصیات‌ ایشان‌ این‌ بود كه‌ در هیچ‌ شرایطی‌ امام‌ را تنها نمی‌گذاشت‌. آقای‌ محمد طالقانی‌ هم‌ سوار شد. جمعیت‌ هم‌ ریختند كه‌ سوار شوند كه‌ نگذاشتیم‌. خلبان‌ هم‌ سرگرد سیدین‌ از نیروی‌ هوایی‌ بود. نه‌ ما او را می‌شناختیم‌، نه‌ او ما را می‌شناخت‌. به‌ این‌ دلیل‌ كه‌ هلی‌كوپتر جزو برنامه‌ بوده‌ است‌، مطمئن‌ بودیم‌.
هلی‌كوپتر می‌خواست‌ بپرد، اما مردم‌ به‌ آن‌ آویزان‌ شده‌ بودند. وضعیت‌ خیلی‌ خطرناك‌ بود. خلبان‌ گفت‌: «ممكن‌ است‌ هلی‌كوپتر منفجر بشود، نمی‌توانم‌ بپرم‌، اما مگر می‌شود بگویی‌ مردم‌ آویزان‌ نشوید.» گفتم‌: «آقا ببین‌ هر كاری‌ كه‌ خودت‌ می‌خواهی‌ بكن‌ ما كه‌ بلد نیستیم‌.» خلاصه‌ با زحمت‌ هلی‌كوپتر پرید. امام‌ و احمدآقا و آقای‌ محمد طالقانی‌ و بنده‌ داخل‌ هلی‌كوپتر بودیم‌. بعد از اینكه‌ آمدیم‌ روی‌ آسمان‌، نمی‌دانستیم‌ چه‌ كار كنیم‌ و برنامه‌یی‌ هم‌ نداشتیم‌. خلبان‌ یك‌ دوری‌ بالای‌ قطعه‌ ۱۷ جایگاه‌ سخنرانی‌ زد و گفت‌: «خیلی‌ شلوغ‌ است‌، نمی‌شود بنشینیم‌. می‌شود به‌ مدرسه‌ رفاه‌ برویم‌.» گفتم‌: «آقا امام‌ اصلا از فرانسه‌ بخاطر شهدای‌ ۱۷ شهریور اینجا را انتخاب‌ كرده‌، حالا تو می‌گویی‌ نمی‌توانم‌ بنشینم‌، برویم‌ رفاه‌! چاره‌یی‌ دیگر نیست‌ باید بنشینی‌.» چند بار دور زد و مردم‌ هم‌ نگاه‌ می‌كردند و نمی‌دانستند كه‌ چه‌ كسی‌ داخل‌ هلی‌كوپتر است‌.
سرانجام‌ هلی‌كوپتر در محوطه‌یی‌ باز نشست‌. به‌ امام‌ عرض‌ كردم‌: «شما پیاده‌ نشوید.» خودم‌ پیاده‌ شدم‌، در حالی‌ كه‌ نه‌ عمامه‌ داشتم‌ و نه‌ عبا. نیروهای‌ انتظامات‌ ریختند و گفتند كه‌ آقای‌ ناطق‌ جریان‌ چیست؟ گفتم‌: «یك‌ جو غیرت‌ می‌خواهم‌، غیرت‌ به‌ خرج‌ بدهید. دست‌هایتان‌ را به‌ هم‌ بدهید تا به‌ شما بگویم‌ كه‌ جریان‌ چیست‌.» در همین‌ لحظه‌ در هلی‌كوپتر باز شد. یك‌ دفعه‌ مردم‌ حضرت‌ امام‌ را دیدند و ریختند كه‌ شلوغ‌ كنند، لذا ازمسیری‌ كه‌ تعیین‌ شده‌ بود امام‌ را نبردم‌. از زیر یك‌ داربستی‌ رفتیم‌ و به‌ جایی‌ رسیدیم‌ كه‌ باید خم‌ می‌شدیم‌ لذا به‌ امام‌ عرض‌ كردم‌: «آقا خم‌ شوید باید از زیر برویم‌ چاره‌یی‌ نداریم‌.» موقع‌ ورود امام‌ (ره‌) به‌ جایگاه‌، مشكل‌ خاصی‌ نداشتیم‌، امام‌ در جایگاه‌ قرار گرفت‌، مرحوم‌ شهید مطهری‌ یك‌ سخنرانی‌ كوتاهی‌ كرد. البته‌ قبل‌ از ایشان‌ پسر شهید امانی‌ آیاتی‌ ازقرآن‌ تلاوت‌ كرد و حضرت‌ امام‌ سخنرانی‌ تاریخی‌ خود را شروع‌ كرد. من‌ هم‌ بدون‌ عمامه‌ و عبا تلاش‌ می‌كردم‌ تا مردم‌ ساكت‌ شوند.
حتی‌ احمدآقا گفت‌: «بدون‌ عمامه‌ و عبا بغل‌ دست‌ امام‌ هستی‌، بد است‌.» گفتم‌: «مرد حسابی‌ در این‌ كشمكش‌ از كجا عمامه‌ و عبا پیدا كنم‌.» آقایان‌ مرحوم‌ شهید صدوقی‌، مرحوم‌ شهید مفتح‌، شهید دانش‌ منفرد و آقای‌ معادیخواه‌ و بادامچیان‌ و حمیدزاده‌ و انواری‌ در جایگاه‌ حضور داشتند. سخنرانی‌ امام‌ كه‌ تمام‌ شد به‌ آقایان‌ گفتم‌: «یك‌ دالان‌ درست‌ كنید تا به‌ طرف‌ هلی‌كوپتر برویم‌.» هنوز به‌ هلی‌كوپتر نرسیده‌ بودیم‌ كه‌ هلی‌كوپتر بلند شد، اینجا نه‌ راه‌ پیش‌ داشتیم‌ و نه‌ راه‌ پس‌. در اثر كثرت‌ جمعیت‌ به‌ جایگاه‌ هم‌ نمی‌توانستیم‌ برگردیم‌. به‌ قول‌ معروف‌ جنگ‌ مغلوبه‌ شد، هركس‌ زورش‌ بیشتر بود دیگری‌ را پرت‌ می‌كرد. آقایان‌ مفتح‌ و انواری‌ حالشان‌ بد شد و افتادند. من‌ و حاج‌ احمدآقا ماندیم‌. پهلوانان‌ زیادی‌ آنجا بودند، هر كدامشان‌ عبای‌ امام‌ را می‌گرفتند و به‌ سمت‌ خودشان‌ می‌كشیدند.
عمامه‌ امام‌ از سرش‌ افتاد. یك‌ عكس‌ قشنگی‌ از امام‌ از اینجا گرفته‌ شد كه‌ چشم‌های‌ امام‌ به‌ طرف‌ آسمان‌ است‌ و بنده‌ می‌فهمم‌ كه‌ امام‌ دیگر تسلیم‌ حق‌ و تن‌ به‌ قضای‌ الهی‌ داده‌ بود. آقای‌ رفیق‌دوست‌ می‌گفت‌ كه‌ در طی‌ مسیر فرودگاه‌ تا بهشت‌زهرا در اثر ازدحام‌ جمعیت‌ خیلی‌ نگران‌ امام‌ شدم‌. امام‌ فرمود: «نگران‌ نباش‌ هیچ‌ حادثه‌یی‌ رخ‌ نمی‌دهد.» در این‌ لحظات‌ حساس‌ از بس‌ كه‌ مردم‌ را هل‌ می‌دادم‌ مچ‌های‌ دستم‌ از كار افتاد و یقین‌ حاصل‌ كردم‌ كه‌ امام‌ زیر پای‌ جمعیت‌ از دنیا می‌رود و مایوسانه‌ فریاد می‌كشیدم‌: «رها كنید، امام‌ را كشتید.» كار از دست‌ همه‌ خارج‌ شده‌ بود. یك‌ وقت‌ دیدم‌ امام‌ به‌ جایگاه‌ برگشت‌. هنوز برایم‌ مبهم‌ است‌ كه‌ در این‌ شلوغی‌ چطور شد كه‌ ایشان‌ به‌ جایگاه‌ بازگشت‌. واقعا عنایت‌ خدا و دست‌ غیب‌ ایشان‌ را از داخل‌ جمعیت‌ برداشت‌ و در جایگاه‌ گذاشت‌! خودم‌ را به‌ جایگاه‌ رساندم‌. دیدم‌ امام‌ نشسته‌ و در اثر خستگی‌ عبایش‌ را روی‌ سرش‌ كشیده‌ و بی‌حال‌ سرش‌ را به‌ طرف‌ پایین‌ برده‌ شاید ۲۰ دقیقه‌ امام‌ در این‌ حالت‌ بود، حالا ماندیم‌ چه‌ كار كنیم‌. یك‌ آمبولانس‌ مربوط‌ به‌ شركت‌ نفت‌ ری‌ آنجا بود. گفتیم‌: «آمبولانس‌ را بیاورید دم‌ جایگاه‌.» عقب‌ آمبولانس‌ سمت‌ جایگاه‌ واقع‌ شد. احمدآقا دست‌ امام‌ را گرفت‌ و سوار آمبولانس‌ شدند. باز هم‌ عبای‌ امام‌ گیر كرد، عبا را كشیدم‌ و گفتم‌: «آقا عبا نمی‌خواهد.» عبای‌ امام‌ را زیر بغلم‌ گرفتم‌ و خیلی‌ سریع‌ بغل‌ راننده‌ نشستم‌ و گفتم‌: «برو»، گفت‌: «كجا؟» گفتم‌: «از بهشت‌زهرا بیرون‌ برو.» كمك‌ ماشین‌ را زد و از پستی‌ و بلندی‌ سنگ‌های‌ قبر ماشین‌ حركت‌ كرد و آژیر می‌كشید و از بلندگوی‌ آمبولانس‌ می‌گفتم‌: «بروید كنار حال‌ یكی‌ از علما به‌ هم‌ خورده‌، باید او را به‌ بیمارستان‌ برسانیم‌.» اگر می‌فهمیدند امام‌ داخل‌ آمبولانس‌ است‌، آمبولانس‌ را تكه‌تكه‌ می‌كردند.از بهشت‌زهرا كه‌ بیرون‌ آمدیم‌ بدنه‌ ماشین‌ از بس‌ كه‌ به‌ این‌ نرده‌ و سنگ‌ها خورده‌ بود له‌ شده‌ بود. یك‌ مقداری‌ كه‌ به‌ سمت‌ تهران‌ آمدیم‌، هلی‌كوپتر از بالا آمبولانس‌ را دیده‌ بود و در یك‌ فرعی‌ كه‌ واقعا گل‌ بود نشست‌، ما هم‌ با آمبولانس‌ خودمان‌ را به‌ هلی‌كوپتر رساندیم‌. مجددا جمعیت‌ به‌ ما هجوم‌ آورد، ولی‌ با زحمت‌ توانستیم‌ امام‌ را سوار هلی‌كوپتر كنیم‌. در حین‌ حركت‌ می‌گفتیم‌، كجا برویم‌؟ و احمدآقا گفت‌: «برویم‌ جماران‌». چون‌ جماران‌ نزدیك‌ كوه‌ بود و درخت‌ زیاد داشت‌، هلی‌كوپتر نمی‌توانست‌ بنشیند. خلبان‌ برگشت‌ با یك‌ شوقی‌ گفت‌:«آقا برویم‌ نیروی‌ هوایی‌.» گفتم‌: «می‌خواهی‌ ما را داخل‌ لانه‌ زنبور ببری‌.» گفت‌: «پس‌ كجا برویم‌؟» یك‌ دفعه‌ به‌ ذهنم‌ زد، صبح‌ كه‌ آمدم‌ ماشین‌ را نزدیك‌ بیمارستان‌ امام‌ خمینی‌ پارك‌ كردم‌ و حالا از آسمان‌ پایین‌ بیایم‌ و در زمین‌ تصمیم‌ بگیرم‌ كه‌ كجا برویم‌.
به‌ خلبان‌ گفتم‌: «جناب‌ سرگرد می‌توانی‌ بیمارستان‌ هزارتخت‌خوابی‌ بروی‌؟» گفت‌: «هرجا بگویی‌ پایین‌ می‌روم‌.» گفتم‌: «پس‌ برویم‌ بیمارستان‌.» خلبان‌ گفت‌: «اتفاقا این‌ بیمارستان‌ به‌ اسم‌ خود آقاست‌.» (در آستانه‌ پیروزی‌ انقلاب‌ بیمارستان‌ هزار تخت‌خوابی‌ به‌ بیمارستان‌ امام‌خمینی‌ تغییر نام‌ یافت‌.)
● فرود در بیمارستان‌ امام‌ خمینی‌
هلی‌كوپتر در محوطه‌ بیمارستان‌ نشست‌. در اثر صدای‌ تق‌تق‌ هلی‌كوپتر تمام‌ پزشك‌ها و پرستارها بیرون‌ دویدند تا ببینند چه‌ اتفاقی‌ افتاده‌ است‌. تصور می‌كردند درگیری‌ و كشتاری‌ شده‌ و عده‌یی‌ را آورده‌اند. وقتی‌ پیاده‌ شدم‌ پزشكان‌ می‌پرسیدند: «چه‌ اتفاقی‌ افتاده‌ است‌؟» من‌ سریعا درخواست‌ آمبولانس‌ كردم‌. یكی‌ از پزشكان‌ گفت‌: «اینجا بیمارستان‌ است‌ آمبولانس‌ برای‌ چه‌ می‌خواهی‌؟» گفتم‌: «ما یك‌ بیمار داریم‌ باید جایی‌ او را ببریم‌.» گفت‌: «خب‌ همین‌ جا بیمارستان‌ است‌.» گفتم‌: «خیر نمی‌شود بیمار ما اینجا باشد، باید او را ببریم‌.» آقایان‌ رفتند یك‌ برانكارد آوردند من‌ آن‌ را پرت‌ كردم‌ و گفتم‌: «ما آمبولانس‌ می‌خواهیم‌، شما برانكارد می‌آورید؟» پزشكی‌ به‌ نام‌ دكتر صدیقی‌ گفت‌: «آقا من‌ یك‌ ماشین‌ پژو دارم‌، بیاورم‌؟» گفتم‌: «بیاور.» ایشان‌ ماشین‌ را آورد نزدیك‌ هلی‌كوپتر. در هلی‌كوپتر را باز كردیم‌. تا این‌ پرستارها و پزشكان‌ امام‌ را دیدند همه‌ فریاد كشیدند و با هجوم‌ آنها بساط‌ ما به‌ هم‌ ریخت‌.
خانمی‌ دست‌ امام‌ را گرفته‌ بود و می‌كشید و گریه‌ می‌كرد. با زحمت‌ خانم‌ را جدا كردیم‌. امام‌ و احمدآقا و آقای‌ محمد طالقانی‌ سوار شدند و ماشین‌ حركت‌ كرد. من‌ خودم‌ را روی‌ سقف‌ پرت‌ كردم‌ و ماشین‌ تند می‌رفت‌. گفتم‌: «آقا این‌ قدر تند نروید.» احمدآقا كه‌ فكر می‌كرد جا مانده‌ام‌، گفت‌: «ا تو هستی‌؟!» گفتم‌: «پس‌ چه؟ من‌ كه‌ رها نمی‌كنم‌.» راننده‌ ماشین‌ را نگه‌ داشت‌ و سوار شدم‌. پس‌ از مدتی‌ رسیدیم‌ به‌ بن‌بستی‌ كه‌ صبح‌ ماشینم‌ را پارك‌ كرده‌ بودم‌. از آقای‌ دكتر عذرخواهی‌ و تشكر كردیم‌. امام‌ را سوار ماشین‌ پیكانم‌ كردم‌. دیگر خودم‌ راننده‌ بودم‌ و احمدآقا هم‌ پهلوی‌ من‌ نشست‌. سه‌ نفری‌ در خیابان‌های‌ تهران‌ راه‌ افتادیم‌.
همه‌ جا خلوت‌ بود، چون‌ همه‌ در بهشت‌ زهرا دنبال‌ امام‌ بودند، اما امام‌ داخل‌ پیكان‌ در خیابان‌های‌ خلوت‌ تهران‌ بود. احمدآقا گفت‌: «برویم‌ جماران‌.» امام‌ فرمود: «خیر.» عرض‌ كردم‌: «آقا برویم‌ منزل‌ ما.» فرمود: «خیر.» سوال‌ كردیم‌: «پس‌ كجا برویم‌؟» امام‌ فرمود: «منزل‌ آقای‌ كشاورز.» من‌ قبلا یك‌ منبری‌ برای‌ این‌ خانواده‌ رفته‌ بودم‌ و معروف‌ بود كه‌ اینها از فامیل‌های‌ امام‌ هستند. آدرس‌ منزل‌ ایشان‌ را نیز نداشتیم‌. فقط‌ احمدآقا می‌دانست‌ كه‌ در جاده‌ قدیم‌ شمیران‌ و خیابان‌ اندیشه‌ زندگی‌ می‌كند. به‌ جاده‌ قدیم‌ شمیران‌ جلوی‌ سینمای‌ صحرا آمدیم‌. ماشین‌ را كنار زدم‌. امام‌ هم‌ داخل‌ ماشین‌ بودند. احمدآقا دنبال‌ آدرس‌ منزل‌ كشاورز رفت‌. بالاخره‌ پرسان‌ پرسان‌ جلوی‌ منزل‌ آقای‌ كشاورز در خیابان‌ اندیشه‌ آمدیم‌. احمدآقا گفت‌: «همین‌ خانه‌ است‌.» در منزل‌ را زدیم‌، پیرزنی‌ در را باز كرد، پیرزن‌ اصلا داشت‌ سكته‌ می‌كرد و باورش‌ نمی‌شد خواب‌ می‌بیند یا بیدار است‌ و قصه‌ چیست‌؟
وارد منزل‌ شدیم‌. امام‌ داخل‌ آشپزخانه‌ رفت‌ و جویای‌ احوال‌ تمام‌ فامیل‌ها بود. از شدت‌ خستگی‌ زیر چشم‌های‌ امام‌ كبود شده‌ بود. ما نماز ظهر و عصر را با امام‌ به‌ جماعت‌ خواندیم‌. یك‌ غذای‌ ساده‌یی‌ این‌ پیرزن‌ آورد. در موقع‌ غذاخوردن‌ امام‌ برگشت‌ به‌ احمدآقا گفت‌: «این‌ آقای‌ ناطق‌ فامیل‌ ما است‌.» احمدآقا گفت‌: «چه‌ فامیلی‌؟» امام‌ گفت‌: «ایشان‌ داماد آقای‌ رسولی‌ است‌.» (به‌ دلیل‌ اینكه‌ پدر آقای‌ رسولی‌ محلاتی‌ سابقه‌ دوستی‌ دیرینه‌ با حضرت‌ امام‌ داشتند، لذا ایشان‌ را فامیل‌ می‌دانستند.) (راوی) حواسش‌ خیلی‌ جمع‌ بود كه‌ پس‌ از چند سال‌ تبعید می‌دانست‌ چه‌ كسی‌ با كی‌ ازدواج‌ كرده‌ است‌.
پس‌ از صرف‌ غذا امام‌ فرمودند: «یك‌ عبایی‌ برای‌ من‌ پیدا كنید.» لذا من‌ رفتم‌ جماران‌ منزل‌ آقای‌ امام‌ جمارانی‌ و سه‌ عبا گرفتم‌، یكی‌ برای‌ خودم‌، یكی‌ برای‌ احمدآقا و یكی‌ هم‌ برای‌ امام‌ آوردم‌. جالب‌ اینجاست‌ كه‌ همه‌ آقایان‌ علما و اعضای‌ كمیته‌ استقبال‌، امام‌ را گم‌ كرده‌ بودند و خیلی‌ نگران‌ بودند كه‌ امام‌ را با هلی‌كوپتر كجا برده‌اند. نگران‌ بود كه‌ رژیم‌ آقا را برده‌ باشد. همین‌ نهضت‌ آزادی‌ها از طریق‌ دولت‌ پیگیری‌ كرده‌ بودند. ساواك‌ جواب‌ داده‌ بودند كه‌ بیمارستان‌ هزارتخت‌خوابی‌ و سوار شدن‌ ایشان‌ بر یك‌ پژوی‌ نقره‌یی‌ را خبر داریم‌، اما بعد رد آنها را گم‌ كرده‌ایم‌. این‌ خیلی‌ عجیب‌ است‌ كه‌ ساواك‌ هم‌ رد ما را گم‌ كرده‌ بود، لذا احمدآقا به‌ كمیته‌ استقبال‌ تلفن‌ زد و گفت‌: «حسین‌ آقا را بگویید بیاید تلفن‌ را بردارد.»
حسین‌ آقا نیز آمده‌ بود و احمدآقا از خوف‌ اینكه‌ ممكن‌ است‌ تلفن‌ در كنترل‌ ساواك‌ باشد، به‌ حسین‌ آقا گفت‌: «ما منزل‌ كسی‌ هستیم‌ كه‌ در بهشت‌ زهرا بغل‌ دست‌ تو ایستاده‌ بود.» احمدآقا آقای‌ كشاورز را در بهشت‌ زهرا بغل‌ دست‌ حسین‌آقا دیده‌ بود. سه‌ ربعی‌ نگذشته‌ بود كه‌ آقای‌ پسندیده‌ هم‌ آمد. من‌ هم‌ در اثر خستگی‌ و فشارهای‌ زیاد نزدیك‌ غروب‌ به‌ منزل‌ رفتم‌. شب‌، مرحوم‌ عراقی‌ و دیگر آقایان‌ هم‌ آمده‌ بودند و امام‌ را از منزل‌ آقای‌ كشاورز به‌ مدرسه‌ رفاه‌ بردند. فراموش‌ نمی‌كنم‌ مرحوم‌ حاج‌ احمدآقا بعد از فوت‌ امام‌ به‌ من‌ گفت‌: «آقای‌ ناطق‌، شما هم‌ در زمان‌ ورود امام‌ همراه‌ ایشان‌ بودید و در میان‌ ازدحام‌ جمعیت‌ عمامه‌ از سرتان‌ افتاد، هم‌ در فوت‌ و دفن‌ امام‌ حضور داشتید و در اینجا هم‌ عمامه‌ از سرتان‌ افتاد.» راوی‌ پس‌ از اشاره‌ به‌ این‌ جمله‌ مرحوم‌ حاج‌احمدآقا، در حالی‌ كه‌ محزون‌ و غمگین‌ بود، خاطرات‌ خود را از درگذشت‌ حضرت‌ امام‌ و مراسم‌ به‌ خاكسپاری‌ ایشان‌ در ۱۴ خرداد سال‌ ۱۳۶۸ بیان‌ نمود.
● كوچ‌ پدر
زمانی‌ كه‌ حضرت‌ امام‌ در بیمارستان‌ بستری‌ شد موفق‌ شدم‌ چند دفعه‌ به‌ عیادتشان‌ بروم‌ تا اینكه‌ امام‌ به‌ رحمت‌ خدا رفت‌، دو سه‌ روزی‌ جنازه‌ ایشان‌ در مصلی‌ بود تا روزی‌ كه‌ قرار بود امام‌ را تشییع‌ كنند. به‌ مسوولان‌ حفاظت‌ كروكی‌ بهشت‌ زهرا را هم‌ داده‌ بودند كه‌ بتوانند وارد شوند. به‌ ما هم‌ این‌ كروكی‌ را دادند. بعد از اینكه‌ نماز امام‌ را آیت‌الله‌ گلپایگانی‌ خواند و تكبیر آخر نماز تمام‌ شد، همه‌ هجوم‌ آوردند به‌ سمت‌ جنازه‌ امام‌. به‌ ذهنم‌ رسید كه‌ به‌ آن‌ سمت‌ نروم‌ و خودم‌ هم‌ نمی‌دانم‌ كه‌ چه‌ كسی‌ این‌ را به‌ من‌ گفت‌. با سرعت‌ به‌ طرف‌ ماشین‌ رفتم‌ و به‌ طرف‌ بهشت‌ زهرا رفتم‌. محافظین‌ گفتند: «حاج‌ آقا كروكی‌ منطقه‌ بهشت‌ زهرا همراهمان‌ نیست‌.» گفتم‌: «عیبی‌ ندارد. ما داخل‌ جمعیت‌ می‌رویم‌.» به‌ بهشت‌ زهرا كه‌ رسیدیم‌، نمی‌دانستیم‌ كجا برویم‌. داخل‌ جمعیت‌ شدیم‌ . مردم‌ ریختند اطراف‌ ماشین‌ و اظهار ارادت‌ می‌كردند. گفتم‌: «بگذارید ما هم‌ با شما منتظر باشیم‌، تا جنازه‌ امام‌ را بیاورند.» در همین‌ منطقه‌ كه‌ امام‌ دفن‌ شد به‌ وسیله‌ كانتینر محوطه‌ را آماده‌ كرده‌ بودند. پاسدارانی‌ كه‌ بالای‌ كانتینرها بودند وقتی‌ مرا داخل‌ جمعیت‌ دیده‌ بودند، اشاره‌ كردند كه‌ بیا بالا، ما هم‌ دستمان‌ را دادیم‌ و آمدیم‌ بالا. داخل‌ محوطه‌یی‌ كه‌ برای‌ دفن‌ امام‌ آماده‌ شده‌ بود، یك‌ جایگاهی‌ هم‌ درست‌ كرده‌ بود برای‌ میهمانان‌، دیدم‌ حضرت‌ آیت‌الله‌ مكارم‌ و جمعی‌ دیگر از آقایان‌ قم‌ آنجا نشسته‌اند.عجیب‌ است‌ این‌ حادثه‌ مهم‌ هر دو برای‌ من‌ اتفاقی‌ بود، حضور در مراسم‌ استقبال‌ امام‌ و دفن‌ امام‌. من‌ هم‌ رفتم‌ پهلوی‌ آقایان‌ نشستم‌ به‌ منزله‌ كسی‌ كه‌ می‌خواهد در مراسم‌ شركت‌ كند. جمعیت‌ از بالای‌ كانتینر و كانكس‌ به‌ داخل‌ می‌پریدند. دیدم‌ كه‌ خیلی‌ بل‌ بشو شده‌ است‌. برای‌ اینكه‌ نمی‌توانستم‌ این‌ بی‌نظمی‌ها و بی‌برنامگی‌ها را ببینم‌، شروع‌ كردم‌ به‌ اداره‌ كردن‌ آنجا و با داد و فریاد یك‌ مقداری‌ نظم‌ دادم‌.
یك‌ وقت‌ دیدیم‌ كه‌ هلی‌كوپتر حامل‌ بدن‌ مطهر امام‌ آمد، البته‌ چند هلی‌كوپتر دیگر هم‌ آمده‌ بودند. امام‌ را داخل‌ تابوت‌ گذاشته‌ بودند، یك‌ پارچه‌ سفیدی‌ هم‌ رویش‌ كشیده‌ بودند. دسته‌های‌ تابوت‌ از هلی‌كوپتر بیرون‌ آمده‌ بود. به‌ محض‌ اینكه‌ هلی‌كوپتر نشست‌، جمعیت‌ ریخت‌. اصلا گویا این‌ كانتینرها را له‌ كردند و ریختند كنار. مردم‌ تابوت‌ امام‌ را از دست‌ آقای‌ سراج‌ و آقای‌ انصاری‌ و بقیه‌ آقایانی‌ كه‌ همراه‌ اینها بودند گرفتند و آقای‌ سراج‌ گریه‌كنان‌ به‌ طرف‌ من‌ آمد و گفت‌: «آقای‌ ناطق‌، جنازه‌ را مردم‌ گرفتند.»
من‌ هم‌ با عصبانیت‌ گفتم‌: «اینطوری‌ جنازه‌ را می‌آورند؟» آقای‌ انصاری‌ هم‌ در شلوغی‌ رفت‌ بالای‌ كانتینر، می‌خواست‌ با بلندگو مردم‌ را ساكت‌ كند، اصلا هیچ‌ بلندگویی‌ آنجا كار نمی‌كرد. جنازه‌ رفت‌ بین‌ مردم‌ و گاهی‌ جنازه‌ در داخل‌ مردم‌ گم‌ می‌شد. من‌ خیلی‌ عصبانی‌ شدم‌، پاسدارها را صدا زدم‌ و گفتم‌: «شماها خیلی‌ بی‌عرضه‌ هستید، متمركز بشوید و جنازه‌ را از دست‌ مردم‌ بگیرید.» دیدم‌ اصلا این‌ بچه‌ها هم‌ خودشان‌ را باختند. خلاصه‌ خودم‌ دست‌ به‌ كار شدم‌ عبا را پرت‌ كردم‌، محافظین‌ و اخویم‌ و فرزندم‌ مصطفی‌، ممانعت‌ می‌كردند كه‌ آخر با این‌ همه‌ جمعیت‌ از دست‌ تو كاری‌ ساخته‌ نیست‌، خلاصه‌ رفتم‌ جلوی‌ یك‌ ماشین‌ آمبولانس‌ كه‌ آنجا بود. به‌ كمك‌ بچه‌های‌ سپاه‌ با آمبولانس‌ رفتیم‌ توی‌ جمعیت‌، چون‌ نگران‌ بودم‌ بدن‌ امام‌ از این‌ تابوت‌ زنبقی‌ كه‌ هیچ‌ حفاظتی‌ ندارد زیر دست‌ و پا بیفتد و هتك‌ حرمت‌ بشود.
آمبولانس‌ خودش‌ را به‌ جنازه‌ امام‌ رساند و جنازه‌ را از دست‌ مردم‌ گرفتیم‌ و گذاشتیم‌ روی‌ سقف‌ و آوردیم‌ نزدیك‌ قبر، مجددا مردم‌ ریختند و جنازه‌ را گرفتند. باز اوضاع‌ به‌ هم‌ ریخت‌. مردم‌ كه‌ داشتند جنازه‌ را می‌بردند، من‌ دستم‌ را دراز كردم‌ و به‌ چوب‌ تابوت‌ رساندم‌. خداوند در همان‌ لحظه‌ یك‌ نیرویی‌ به‌ من‌ داد كه‌ توانستم‌ جنازه‌ را از مردم‌ بگیرم‌ و به‌ طرف‌ كانتینر ببرم‌. مجددا مردم‌ ریختند، جوانان‌ بی‌هوش‌ شده‌ بودند و مثل‌ ابر بهاری‌ گریه‌ می‌كردند. یك‌ جوانی‌ محاسن‌ امام‌ را گرفته‌ بود و از داخل‌ تابوت‌ آورد بالا كه‌ ببوسد. هرچه‌ می‌زدند روی‌ دستش‌ كه‌ ول‌ كند، او رها نمی‌كرد. می‌گفت‌: «همین‌ جا مرا بكشید، من‌ امام‌ را رها نمی‌كنم‌.» كفن‌ امام‌ را مردم‌ بردند. عبایم‌ را روی‌ بدن‌ امام‌ انداختم‌. خودم‌ را اندختم‌ روی‌ تابوت‌ كه‌ مردم‌ زیاد شلوغ‌ نكنند. حضرت‌ امام‌ پاسداری‌ داشت‌ به‌ نام‌ آقای‌ بابایی‌ كه‌ بشدت‌ گریه‌ می‌كرد. او آمد كه‌ امام‌ را ببوسد، محكم‌ زدم‌ تو صورتش‌ كه‌ بعدا از او عذرخواهی‌ كردم‌. جمعیت‌ همچنان‌ فشار می‌آورد بطوری‌ كه‌ كانتینر دیگر داشت‌ له‌ می‌شد. یك‌ لحظه‌ همانجا فكر كردم‌ اگر روی‌ تابوت‌ له‌ شوم‌ و بمیرم‌ بهترین‌ افتخار است‌ و هیچ‌ نگران‌ نبودم‌. در همین‌ لحظه‌ به‌ وسیله‌ بی‌سیم‌ به‌ احمدآقا پیغام‌ دادند كه‌ آقای‌ ناطق‌ می‌گوید یك‌ هلی‌كوپتر بفرستید. فردی‌ آنجا بود و گفت‌: «در این‌ شلوغی‌، هلی‌كوپتر نمی‌تواند بنشیند.» گفتم‌: «به‌ احمدآقا بگویید من‌ تجربه‌ ۱۲ بهمن‌ را دارم‌» و هلی‌كوپتر در آن‌ شرایط‌ بین‌ جمعیت‌ نشست‌. مدتی‌ طول‌ كشید تا هلی‌كوپتر بیاید. تا زمانی‌ كه‌ هلی‌كوپتر آمد من‌ همچنان‌ خودم‌ را روی‌ تابوت‌ انداخته‌ بودم‌ و جمعیت‌ هم‌ فشار می‌آورد و خداوند توان‌ عجیبی‌ به‌ من‌ داده‌ بود. هلی‌كوپتر آمد نزدیك‌ كانتینر و در میان‌ جمعیت‌ نشست‌ و آمبولانس‌ وسط‌ بود. به‌ آقای‌ سراج‌ گفتم‌: «تو برو داخل‌ هلی‌كوپتر.» خودم‌ نیز پریدم‌ روی‌ سقف‌ آمبولانس‌ و رفتم‌ داخل‌ هلی‌كوپتر، گفتم‌: «تابوت‌ را هل‌ بدهید.» دسته‌ تابوت‌ را خودم‌ گرفتم‌. وسط‌ دو تا دسته‌ تابوت‌، سرچند نفر گیر كرده‌ بود هرچه‌ می‌گفتم‌ سرتان‌ را بكشید پایین‌، فشار جمعیت‌ نمی‌گذاشت‌. بالاخره‌ با پایم‌ روی‌ سر آنها فشار دادم‌، یكی‌ رفت‌ پایین‌، جا باز شد بقیه‌ هم‌ سرشان‌ را بردند.
آقای‌ فیروزیان‌، یكی‌ از محافظ‌هایم‌، خواست‌ داخل‌ هلی‌كوپتر بیاید. زدم‌ تو گوشش‌ و او را انداختم‌ پایین‌، یكی‌ دیگر از محافظین‌ زمانی‌ كه‌ هلی‌كوپتر بلند شد از هلی‌كوپتر آویزان‌ شده‌ بود و پرت‌ شد.
خلاصه‌ با هزار زحمت‌ هلی‌كوپتر بلند شد و در منظریه‌ نشست‌. پیغام‌ دادیم‌ آمبولانس‌ آمد و جنازه‌ امام‌ را بردیم‌ سردخانه‌ بیمارستان‌ جنب‌ بیت‌ امام‌. حالا بنده‌ نه‌ عمامه‌ دارم‌ نه‌ عبا، با قبا وارد حیاط‌ شدم‌ و احمدآقا و بقیه‌ آقایان‌ نشسته‌ بودند. تا احمدآقا مرا دید شروع‌ كرد به‌ گریه‌ كردن‌ و گفت‌:«آقای‌ ناطق‌ همین‌ صحنه‌ را در روز ورود امام‌ از تو دیدم‌. بدون‌ عمامه‌ و عبا تو به‌ داد امام‌ رسیدی‌. امروز هم‌ تو به‌ داد ما رسیدی‌، اما با یك‌ فرق‌ كه‌ آن‌ روز محاسنت‌ مشكی‌ بود امروز محاسنت‌ سفید است‌.» خیلی‌ منقلب‌ شدم‌ و نشستم‌ یك‌ خرده‌ گریه‌ كردم‌ و آرام‌ شدم‌. گفتند: «حالا باید چه‌ كار كنیم؟» احمدآقا گفت‌: «هرچه‌ آقای‌ ناطق‌ می‌گوید عمل‌ كنید.» گفتم‌: «حاج‌ احمد آقا آخر آدم‌ جنازه‌ امام‌ را در یك‌ تابوت‌ زنبقی‌ می‌گذارد؟» و سپس‌ گفتم‌: «سه‌ تا تابوت‌ و سه‌ تا هلی‌كوپتر می‌خواهیم‌ و از طرح‌ فریب‌ هم‌ استفاده‌ می‌كنیم‌، داخل‌ یكی‌ امام‌ را می‌گذاریم‌ و دوتای‌ دیگر هم‌ خالی‌، اگر جمعیت‌ شلوغ‌ كرد آن‌ تابوت‌ خالی‌ را می‌دهیم‌ دست‌ مردم‌ و تا بخواهند شلوغ‌ كنند دفن‌ تمام‌ می‌شود.» آقای‌ طباطبایی‌، برادرخانم‌ احمدآقا كه‌ آن‌ موقع‌ شهردار تهران‌ بود، دستور داد سه‌ تا تابوت‌ آوردند یكی‌ تابوت‌ فلزی‌ و مجهز بود و دوتا هم‌ خالی‌.
بعدازظهر خبر دادند كه‌ آقای‌ ناطق‌ نوری‌ كه‌ آن‌ موقع‌ وزیر كشور بود، نیروهای‌ انتظامی‌ آنجا را سامان‌ داده‌ و یك‌ تقسیم‌ كار شده‌ است‌. جنازه‌ امام‌ را به‌ بهشت‌ زهرا آوردیم‌ و از طرح‌ فریب‌ هم‌ استفاده‌ نكردیم‌. منتها خود بچه‌هایی‌ كه‌ مسئول‌ انتظامات‌ بودند، تعادل‌ آنجا را به‌ هم‌ زدند. خلاصه‌ تابوت‌ امام‌ را پهلوی‌ قبر آوردیم‌. آقای‌ كفاش‌زاده‌ آمده‌ بود كه‌ تابوت‌ را ببوسد محكم‌ زدم‌ تو سرش‌. خودم‌ رفتم‌ داخل‌ قبر و پاها را گذاشتم‌ دو طرف‌ لحد، وقتی‌ آقای‌ حاج‌ آقا رضا اربابی‌ كه‌ غسال‌ و دفن‌كننده‌ علماست‌ آمد كه‌ تلقین‌ امام‌ را بخواند، من‌ دست‌هایم‌ را به‌ دو طرف‌ قبر گذاشتم‌ تا ایشان‌ تلقین‌ بخواند. جمعیت‌ ریختند چون‌ داشتند آمال‌ و آرزوهای‌ همه‌ ما را دفن‌ می‌كردند، روی‌ قبر عده‌ زیادی‌ روی‌ دست‌ من‌ غش‌ كردند و آقای‌ اربابی‌ داشت‌ مستحبات‌ دفن‌ را انجام‌ می‌داد. گفتم‌: «آشیخ‌ من‌ دارم‌ می‌میرم‌، بسه‌.» آخرین‌ كسی‌ كه‌ امام‌ را بوسید و بیرون‌ آمد، ایشان‌ بود. خیلی‌ نگران‌ حال‌ ایشان‌ بودم‌. با زحمت‌ سنگ‌ آوردند و لحد را با كمك‌ آقای‌ رضا گنجی‌ گذاشتم‌ و عشق‌ همه‌ ملت‌ ایران‌ و مظلومان‌ تاریخ‌ را دفن‌ كردیم‌. خیلی‌ سخت‌ گذشت‌. در اؤر ازدحام‌ نمی‌توانستم‌ بیرون‌ بیایم‌، مردم‌ ریختند خاك‌ قبر امام‌ را به‌ عنوان‌ تبرك‌ بردند. كفش‌هایم‌ هم‌ زیر خاك‌ رفت‌ و هیچ‌كس‌ هم‌ نبود به‌ دادم‌ برسد. داشتم‌ خفه‌ می‌شدم‌. با خود گفتم‌: «تقدیرم‌ این‌ است‌ كه‌ با امام‌ بمیرم‌.» در همین‌ لحظه‌ روزنه‌یی‌ پیدا شد و من‌ از زیر پای‌ جمعیت‌ خودم‌ را نجات‌ دادم‌. تلویزیون‌ كه‌ مراسم‌ را مستقیم‌ پخش‌ می‌كرد، عده‌یی‌ از دوستان‌ داخل‌ قبر رفتنم‌ را دیده‌ بودند، اما بیرون‌ آمدنم‌ را ندیده‌ بودند و نگران‌ شده‌ بودند. بدون‌ كفش‌ و عبا و عمامه‌ به‌ گوشه‌یی‌ رفتم‌. شهید صیاد شیرازی‌ آمد مرا یك‌ كمی‌ باد زد. با هلی‌كوپتر به‌ دانشگاه‌ افسری‌ آمدیم‌ و از آنجا هم‌ پابرهنه‌ به‌ منزل‌ آمدیم‌. در منزل‌ هیچ‌كس‌ نبود. بعدا كه‌ خانواده‌ آمدند، همسرم‌ آن‌ لباسی‌ كه‌ خیلی‌ خاكی‌ بود به‌ عنوان‌ تبرك‌ قایم‌ كرد. بعد از مقداری‌ استراحت‌ همان‌ شب‌ در جلسه‌ جامعه‌ روحانیت‌ نیز شركت‌ كردم‌. (راوی‌)
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید