شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


برو به سلامت


برو به سلامت
آقای مظفری عزیز! مصاحبه‌هایتان را خوانده‌ام، خودم نیز با شما مصاحبه داشته‌ام. تاکنون شما را با عنوان یک پژوهشگر و روزنامه‌نگار با فرهنگ و خوش‌ذوق می‌شناختم و از هنر دیگرتان که شعر است آگاه نبودم. از قدیم شنیده بودم که در گفت‌وگوها، شخص پرسنده نقش مهمی دارد، یعنی هر کسی که می‌داند چه بپرسد و چگونه بپرسد، پاسخ‌دهنده را به پاسخی قانع‌کننده و مفید هدایت می‌کند. باید بگویم که شما در این مورد واقعا مهارت کامل دارید که باز می‌گردد به پشتوانه فرهنگی شما. اما شعر. این روزها خوشبختانه از این لحاظ به تولید انبوه رسیده‌ایم! نمی‌گویم همه خوب است، اما بارها گفته‌ام که در معدن ذغال‌سنگ، الماس هم یافت می‌شود. آنچه از شعر جوان روزگار ما گم شده است به گمان من موسیقی است. منظورم اوزان عروضی یا اوزان نیمایی نیست که به کار گرفتن آنها در هر زمان و مکان نیازمند تبحر فراوان و گوش وزن‌شناس است. منظورم همنوایی و خوش‌آوایی واژه‌هاست که شعری مانند شعر شاملو را تاثیر موسیقایی می‌بخشد و آن را مطبوع طبع می‌کند و تمایز میان این‌گونه شعر را با نثر غیرقابل انکار می‌سازد. بیشتر شعرهای جوان و نوآیین روزگار ما این ویژگی‌ را از دست داده است. من غالبا این سطور پلکانی را که یکی از شناسه‌های این‌گونه شعر است در امتداد هم می‌نویسم و می‌بینم که در ماهیت، تغییری پدیدار نمی‌شود. آنچه باقی می‌ماند محتواست که بسیاری از این‌گونه شعرها ندارند و بخش کمتری از آنها دارند و به گمان من تا همین‌جا هم حضور محتوای ارزشمند، غنیمتی است انکارناشدنی. شعر شما را تا آنجا که چشم ناتوان من اجازه می‌داد به کمک مددکاران دیگر خواندم. باید بگویم که نوع ممتاز و پرمحتوا از دسته شعرهای بی‌وزن است که محتوایی ارزنده و تعبیرپذیر دارند و خواننده می‌تواند در ذهن خود با تخیلی که در آن حضور دارد یک تصویر چندوجهی از آن بسازد و لذت تفکر درباره آن را درک کند. به «جوجه اردک زشت» نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم داستان را از گذشته‌های دور به خاطر بیاورم. نسیان مترادف پیری است. در همین هنگام می‌خوانم:
نه باد می‌آید
نه ابرها می‌روند
پرده
باز می‌شود
بسته می‌شود
هیچ‌ چیزی سر جای خودش نیست.... (جوجه اردک زشت، ص ۳۶)
پیش‌خوانی که شاعر در مطلع شعر خود گسترده است حکایت دارد از خلاف انتظار: وقتی نه باد می‌آید، و نه ابرها حرکتی دارند، چرا باید پرده تکان بخورد؟ و چرا باید چیزها برقرار خود و مناسب با منطق باشند.
در قانون شعر کلاسیک، مطلع یا سرآغاز شعر را «براعت استهلال» می‌گویند؛ اصطلاحا یعنی نخستین فریاد کودک به هنگام تولد. این مطلع نمودار زندگی و موجودیت ادامه شعر است و باید مناسب با این ادامه باشد.
در شعر امروز نیز، سرآغاز شعر باید پیش‌خوان و تا حدی معرف شعر باشد. در موسیقی نیز چنین است؛ اصواتی که متناسب با شروع آهنگ نباشند و راه بازگشت پایان را به آغاز ناممکن کنند به‌طور قطع خارج و نامتناسب با اصول شمرده می‌شوند.
شعر شما در همین اول نگاه، دارای آن براعت استهلالی است که گذشتگان آن را لازمه شعر می‌شمرده‌اند و در ادامه پرنده‌ها در کلاه، بدل به جوجه اردک زشت می‌شوند. میمون‌ها آدم‌ها را به هم نشان می‌دهند و از روی تمسخر به آنها می‌خندند و آدم‌ها برای این اهانت کف می‌زنند و کیف می‌کنند و می‌خندند!:
هیچ چیز سر جای خودش نیست
شما را به سیرکی دعوت کرده‌اند
همه پرنده‌ها را در کلاهی می‌ریزند
به هم می‌زنند
جوجه اردکی زشت را نشان‌تان می‌دهند
می‌خندید
میمون‌ها از سر و کول هم بالا می‌روند
شما را به هم نشان می‌دهند و می‌خندند
نشان می‌دهند و می‌خندند
بلند می‌شوید و
کف می‌زنید. (جوجه اردک زشت، ص ۳۶- ۳۷)
خصوصیت دیگر این شعر تعبیرپذیری آن است. این تضاد و ناسازی در همه ابعاد زندگی جانداران و بی‌جان‌ها ممکن است مشاهده شود. مگر نه این است که بشر آنقدر دانش می‌اندوزد که مسلط بر آن «جزء لایتجزی» می‌شود، آن را می‌شکافد، نیروی آن را به خدمت می‌گیرد، زیباترین و مفیدترین چشم‌اندازهای مدنیت را به وجود می‌آورد و ناگاه به چشم بر هم زدنی به مدد همان نیروی مهار شده، همه را خاکستر می‌کند.
یکی از خصایص شعر خوب آن است که در هر ذهنی تصویری و در هر دلی احساسی به وجود آورد که با تصور و احساس دیگری مغایر بنماید اما با خود شعر قابل انطباق باشد. به این ترتیب برای شعری که به این شکل مبانی و تعابیر مختلف را ممکن می‌کند، تصور معنای واحد غیرممکن است و در اصطلاح امروز آن را معناگریز خوانده‌اند، افسوس که «عده‌ای» با همین مجوز، شعرهایی می‌نویسند که در ۵۰ سطرش پنج مفهوم منطبق با مصداق پیدا نمی‌شود و آن را «معناگریز» و «مدرن» نام می‌گذارند.
به سراغ شعر دیگر می‌روم:
درخت بود که می‌خواند
در مهتابی
در انبوه برگ‌های تیره و روشن
پرنده را
نمی‌دیدی. (درخت بود...، ص ۷۳)
در فشردگی خاطرات دورم به یاد آوردم که در یک جمع ادبی نوشته‌ای را به مسخره گرفته بودند که چنین بود: برگ روی درخت سدر می‌خواند (نقل به مفهوم) و از منتقد نقل می‌کردند که گفته است:‌ «آن بلبل است که روی درخت می‌خواند، نه برگ». دکتر محمدحسین مصطفوی (یادش به خیر) گفت: شاعر بلبل را در شمایل برگ می‌بیند و می‌گوید: برگ می‌خواند و درست همین است.
آقای مظفری، شما در حالت شاعرانه خود خواندن درخت را شنیده بودید و چون از آن حالت باز آمدید پرنده را دیدید. اینجاست که فلسفه با شعر درمی‌آمیزد، «مثل افلاطون» جان می‌گیرد و «واقعیت»، سایه کمرنگی از حقیقت می‌شود و اندیشه را در شعر شما زیبا می‌کند.
به سراغ «سفید» می‌روم، شعری که مرا تکان می‌دهد:
شاید قشنگ‌ترین شکل همین باشد
سفید
سفید‌سفید
من
آسمانی آبی
بر آن بکشم
تو
پای ابرها را
به آن بکشانی
اصلا یکی خیال کند برف است
و قاب گرفته شود
برای پذیرایی. (سفید، ص ۶۸)
هرچه پیش‌تر می‌روم با شعر شما بیشتر مأنوس می‌شوم. سفید اگرچه بی‌رنگ می‌نماید، مجموعه تمام رنگ‌هاست. حاصل چرخاندن رنگ‌ها بر صفحه است. خطای باصره نیست، عین واقعیت است. اگر بالای سیاهی‌ رنگی باشد همین سفید است. حقیقت کدام است؟ خورشید یا رنگین‌کمان؟ بگذارید هر کس از ظن خود یارش باشد. بگذارید شعر شما هم به دلخواه تعبیر شود. من ایمان می‌آورم که در ذهن شما به ناگاه رخشه‌ای از مثنوی مولانا جلال‌الدین تابیده است. خوشا ما که بزرگانی چون او داریم. خوشا شما که از چشمه‌های قدیم به نهال‌های نوکاشته آب می‌رسانید.
باز هم سراغ شعر دیگری از شما می‌روم؛‌ «برای خالی گلدان‌ها»:
برای خالی گلدان‌ها
که هیچ گلی را ندیده‌اند
و هیچ عطری را
چه می‌توانم گفت
من هرچه از شکوفه بگویم
و هر چه از شکفتن
گل‌های پیرهنم را
هرچه نشان دهم
وقتی که باغ
بیرون از بهار ایستاده
چه می‌توانم گفت
شاید برای خالی گلدان‌ها امروز
چند شاخه گل مصنوعی
باشد . (برای خالی گلدان‌ها، ص ۴۴- ۴۵)
این شعر ذهن مرا پر از خیال می‌کند. به کاسه سرهایی می‌اندیشم که خالی از تفکر هستند. به آنانی می‌اندیشم که خود را و صدها مشتاق زندگی را با فشار دکمه‌ای به عدم پرتاب می‌کنند. همین دو روز پیش بود که حماقت‌شان ۶۰۰ کشته و مجروح در هند باقی گذاشت. بودا کجاست که به فکر گلدان‌های خالی باشد؟
می‌روم به سراغ «در انزوا»:
حالا
قطره
قطره
قطره
خون
مابین این خطوط درهم و برهم
تنها چیزی‌ست که خوانده می‌شود... . (در انزوا، ص ۲۱)
خیلی‌ها به سراغ «بوف‌ کور» رفته‌اند؛ اما هدایت نم پس نمی‌دهد. این قصه بلند یا رمان کوتاه (هرچه می‌خواهند اسمش را بگذارند) جادویی دارد که حقیقت آن را دست‌نیافتنی می‌کند. هیچ تفسیری با آن مطابقت نمی‌کند، مثل چشمه‌ای است در بیابان برهوت. حیرت می‌کنی که سرچشمه‌اش کجاست. توصیه می‌کنم گرد آن نگردی. خودت را حیرت‌زده و خواننده‌ات را طلبکار می‌کنی.
حالا می‌روم به سراغ «شاهزاده و گدا»:
باران
دیوانه‌ات کند
آن‌قدر که فکر کنی
تهران
لندن است
و هرچه منتظر بمانی
شاهزاده نیاید
و هرچه فکر کنی
یادت نیاید
کجا؟
کی؟
با کی؟
عوض کرده‌ای
لباس‌هایت
کفش‌هایت
جایت را . (شاهزاده و گدا، ص ۷۱- ۷۲)
از این داستان بهره خوبی برده‌ای. من هم می‌خواهم خودم را جای تو بگذارم. سرگردانی، حیرت نشناختن و ناشناس ماندن در جایی که وطن می‌نامیم آن را.
غم، غمی که در باران‌های چندروزه گریبان آدم را می‌گیرد، پیر شدن در سرزمینی که جوانی‌ات هم در آن چنگی به دل نمی‌زد؛ با این همه حاضر نیستی که با بهشت تاختش بزنی و از آن گوری می‌خواهی که می‌ترسی به دلخواهت ندهندش. این حال و هوای من است، پس از خواندن شعر «شاهزاده و گدا»، در حالی که نه شاهزاده‌ام و نه گدا.
کاغذم دارد تمام می‌شود. همه شعرها را نخوانده‌ام اما همین چند تا را که خواندم دیگرگونم کرد. بی‌آنکه به شیوه معلمان یا مشوقان بخواهم نصیحتی یا تشویقی کرده باشم، می‌گویم که به آینده‌ات امید بسته‌ام. شعری داری که بزرگ‌ترین و بهترین ویژگی آن تفسیرپذیری است. به خواننده اجازه می‌دهد که آن را مطابق دریافت خود بپذیرد، یا بهتر بگویم خود را شریک ساخت محتوای آن کند. گام‌های نخستین‌ات مبارک است. راهی دراز در پیش داری. برایت آرزوی پیروزی می‌کنم. برو به سلامت.
سیمین بهبهانی
رنگ و سایه‌ها (مجموعه شعر)
مهدی مظفری ساوجی
انتشارات فیروزه و مروارید
۱۳۸۷
۱۱۰۰نسخه
۱۸۰۰ تومان
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید