چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


پیک امید


پیک امید
صدای ضجه و جیغ حبیبه از اتاق می‏آمد. مرد دست‏هایش را روی شقیقه‏اش گذاشت و با قدم‏های بلند، بارها ایوان خانه را رفت و بازگشت. گربه‏ای سیاه از روی دیوار حیاط پرید. گلدان کنار ستون، افتاد و شکست. گل سرخ وسط خاک و پاره‏های سفال رها شد. دل مرد هرّی ریخت. درِ اندرونی باز شد. مرد به سوی امّ‏فائز دوید و پرسید: «پسره یا دختر؟» قابله سرش را پایین انداخت و گفت: «کاری از من ساخته نبود.» و آهسته گفت: «حبیبه مُرد.» مرد وارفت و پاهایش شل شد.
امّ‏فائز پارچه سفیدی را روی بدن زن کشید. بدن تکانی خورد. ابوحبیبه که تازه پا به اندرونی گذاشته بود با دیدن دخترش به سر و رویش می‏زد. امّ‏فائز رو به او کرد و گفت: «آرام باشید.» آنگاه سرش را روی سینه زن گذاشت. قلب از حرکت ایستاده بود. سرش را برداشت، دوباره بدن زن تکانی خورد. ام‏فائز به بدن خیره شد پارچه را از روی بدن کشید و گفت: «خدای من، بچه زنده است. دارد وول می‏خورد. یک فکری کنید.» ابوحبیبه از کنار جنازه دخترش بلند شد و با چفیه گوشه چشمش را پاک کرد. نوک انگشتان دستش را روی پیشانی‏اش گرفت، سرش پایین بود؛ گفت کاری از ما ساخته نیست، چه کنیم؟ چشمانش را بست، دستی بر ریشش کشید. ناگهان سرش را بالا گرفت و چشمانش را گشاد کرد و گفت: «باید با شیخ درمیان بگذاریم و از او سؤال کنیم. تا دیر نشده است باید بجنبیم.» تا بغداد راه زیادی نبود. رو به دامادش کرد و گفت: «زودی برو نزد شیخ‏مفید چاره کار دست اوست. فرصتی نداریم چرا ایستاده‏ای؟ برو دیگر.»
مرد شتابان از خانه بیرون رفت و به سوی شهر بغداد حرکت کرد. مرد تمام راه به فکر حبیبه بود و اینکه آیا امیدی به زنده ماندن اولین فرزندش هست یا نه؟ درشکه گوشه خیابانی ایستاد. مرد درشکه‏چی گفت: «پیاده شو، داخل همین کوچه است.»
از رهگذر پیری نشان خانه شیخ را پرسید. پیرمرد خانه‏ای را نشان داد و گفت: «خانه شیخ مفید است.» مرد شتابان وارد شد، شاگردان شیخ دور او حلقه زده بودند.
مرد نفس‏زنان گفت: «آقا، زنم حامله بود سر زا از دنیا رفت، چه کنیم؟»
شیخ گفت: «خدا صبرت دهد.» و سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت و پس از مکثی گفت: «زن را به همراه بچه‏اش دفن کنید.»
پاهای مرد بی‏رمق بودند. از پیچ کوچه گذشت. کوچه ساکت بود؛ به یاد حبیبه بود. بینی‏اش سوزش گرفت. پاهایش توان کشیدن او را نداشتند. شانه‏هایش پایین افتاده بود. در تنهایی و ناامیدی می‏رفت. به سرنوشت‏شان می‏اندیشید.
کمی از شهر فاصله گرفته بود و با چشم گریان، پیاده بغداد را پشت سر می‏گذاشت که ناگهان صدایی را شنید. کسی اسم او را صدا زد، ایستاد. سرش را برگرداند. مردی را دید سوار بر اسب، او را نشناخت.
سوار گفت: «من پیک آقا هستم، آقا فرمود به شما بگویم شکم زن را بشکافید؛ ان شاءاللَّه بچه زنده است و او را نجات دهید.»
لبخندی به صورت اندوهگین مرد جان داد. شتاب گرفت. نمی‏دانست بدود یا پر بکشد تا خودش را به روستایشان برساند. نفهمید چه وقت و چگونه به خانه رسید. حلقه درِ چوبی را تند و پی‏درپی به صدا درآورد. در باز شد. مرد داخل شد، ابوحبیبه هراسان برخاست. قابله چشم به دهان مرد دوخت و چیزی نگذشت که صدای گریه بچه آمد، قابله جلو آمد و گفت پسر است ... .
روزها از پی هم می‏گذشت. سعید بال و پر می‏گرفت و روز به روز بزرگ و بزرگ‏تر می‏شد. مرد تصمیم گرفته بود پسرش را که نجات‏یافته شیخ مفید بود پیش شیخ ببرد تا نزد او درس بخواند. روزی پسرش را صدا زد، لباس نویی را که از بازار خریده بود به سعید داد و گفت: «تا بپوشی و آماده شوی، من هم کمی آب به باغچه بدهم.»
مرد کمی آب به پای نهال سرو ریخت، سبز و شاداب بود. سعید کمی روغن به صورت و موهایش مالید. مرد شاخ و برگ‏های اضافی را هرس کرد. سعید موهایش را شانه زد و آنها را مرتب کرد. مرد نگاهی به نهال انداخت. قد کشیده بود، سعید خودش را در آینه نگاه کرد.
مرد نهال را همزمان با روز تولد پسرش کاشته بود. یاد حبیبه افتاد. آهی کشید و با خود گفت: «ده سال چه زود گذشت.» صدای سعید آمد که آماده شده است. مرد و پسرش به راه افتادند.
خانه شیخ مفید شلوغ بود. آن روز عید بود. بوی گلاب و عود همه جا را پر کرده بود. مردم آرام آرام جلو می‏رفتند و بوسه به دست پیشوای دینی خود می‏زدند. نوبت به مرد و پسرش رسید. شیخ اسم پسرک را پرسید؟ گفت: «سعید.» شیخ گفت: «به‏به، چه اسم زیبایی، اگر گفتی امروز چه روزی است؟» سعید گفت: «روز ولادت امام مهدی.»
صورت شیخ باز و روشن شد، دیناری به او داد و دستی بر سر او کشید.
مرد گفت: «آقا پسرم را آورده‏ام تا نزد شما درس بخواند، این پسر نجات‏یافته دست شما است، اگر آن روز قاصدی دنبالم نفرستاده بودید امروز سعید را نداشتم.»
شیخ سرش را بالا آورد، چین‏های زیادی اطراف چشمان او ظاهر شد.
چه گفتی؟ از چه حرف می‏زنی؟
مرد رو به شیخ مفید کرد و گفت: «آقا یادتان نیست چند سال قبل خدمت شما آمدم، زنم حامله بود. به هنگام زایمان از دنیا رفت، پرسیدم چه کنیم؟ گفتید او را با بچه‏اش دفن کنید، اما هنوز به خانه‏مان نرسیده بودم که پیک شما آمد و گفت آقا فرموده‏اند شکم زن را بشکافید بچه را بیرون آورید.»
شیخ سرش را بالا گرفت. چشمانش را به مرد دوخت و با تعجب گفت: «من گفتم زن را به همراه بچه‏اش دفن کنید؟»
بله آقا.
مگر بچه زنده بود؟
بله آقا.
و پیک من خبر آورد که ...
مرد سر از پریشانی شیخ در نمی‏آورد، شیخ همان شیخی نبود که لحظاتی قبل با شادی به مردم تهنیت می‏گفت.
خانه شیخ خلوت شده بود، شیخ رو به خدمتکارش کرد و گفت: «من را تنها بگذارید.» اشک از روی گونه‏های شیخ می‏لغزید، و تنها دست‏ها بود که اشک‏ها را در برمی‏گرفت. با خود گفت: «وای بر من! می‏رفت که فتوا و نظر من جان انسانی را بگیرد.» قدرت حرکت نداشت، زمین‏گیر شده بود. حلقه در حیاط به صدا درآمد. خدمتکار به سوی در رفت. صورت زیبایی همانند قرص ماه در قاب در بود. خواست حرفی بزند زبانش بند آمد.
شیخ از داخل اتاق پیشخدمتش را صدا زد و گفت: «درها را ببند. دیگر هیچ کس را راه ندهید، به مردم بگویید شیخ کسی را نمی‏پذیرد، فهمیدی؟» جوابی نشنید. به اطرافش نگاه کرد کسی را ندید، صورتش خیس شده بود. دوباره خدمتکار را صدا زد. او وارد شد.
شیخ گفت: «کجا هستی؟»
خدمتکار گفت: «در حیاط را زدند رفتم در را باز کنم. شخصی نورانی پشت در بود، گفت: «به شیخ بگو ما از احوال شما آگاه هستیم. هیچ چیز بر ما پوشیده و پنهان نیست. ما به یاد شما هستیم و شما را از یاد نمی‏بریم و به یاری شما می‏آییم. اگر نبود یاری ما، دشمنان شما را نابود کرده بودند.» و گفت: «به شیخ بگو درِ خانه‏اش را به روی مردم باز بگذارد.»
شیخ فریاد زد: «یا صاحب‏الزمان!» و به سوی حیاط دوید اما کسی را ندید. گل‏های باغچه در نسیم ملایم باد آرام تکان می‏خوردند و عطر خوشی در حیاط می‏پراکندند.
محمدحسین یوسفی‏چناری‏
۱) کنزالعرفان فی معرفهٔ شهر رمضان، ج اول، ص‏۲۲۹، تألیف حجهٔالاسلام و المسلمین سیدعلی مؤمنی حبیب‏آبادی اصفهانی.
۲) قصص‏العلماء، ص‏۳۹۹، تألیف میرزامحمدتنکابنی.
منبع : مجله پیام‌زن


همچنین مشاهده کنید