یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

داستان من و بلاژ


داستان من و بلاژ
۱) نوشتن از «میروسلاو بلاژویچ» برای من نوشتن از عمری خبرنگاری است و مرور داستان های قدیم. مرور پاسخ این سؤال که «چرا خبرنگار شدم؟» بی آنکه داستان میروسلاو بلاژویچ را بازگو نکنم، غیرممکن است.
۲) داستان خبرنگار شدن من داستان شیرینی نیست جز برای خود من. هر کسی قصه ای دارد و قصه ها به خودی خود جذاب نیستند. آنچه اهمیت دارد، فقط خود قصه نیست. قصه گو هم باید یاد بگیرد قصه اش را شیرین تعریف کند و من هیچ وقت نه قصه گوی خوبی بوده ام و نه قصه نویس خوبی. به همین خاطر است که در طول این سال های نه چندان کوتاه و نه چندان بلند خبرنگاری، این داستان را از خوانندگان خود دریغ کرده ام.
۳) نمی خواستم خبرنگار شوم. تنها هدفم این بود که مربی شوم. فوتبالیست نبودم و تمام فعالیت های فوتبال من به همان گل کوچک های مدرسه یا کوچه و خیابان خلاصه می شد اما عطش مربیگری از زمانی در من ایجاد شد که نخستین بازی کامپیوتری زندگی ام را خریدم. فیفا ۹۸ اولین بازی زندگی من بود. به فیفا ۲۰۰۰ که رسیدم، شوق مربیگری در دلم زنده شد. سیستم های کامل آن بازی ذهن کنجکاو مرا وادار کرد نخستین مطلب زندگی ام را در مورد فوتبال بنویسم. «آنالیز سیستم ۲-۴-۴» اولین مطلب ورزشی بود که در زندگی ام نوشتم. پیش از این چند مطلب در روزنامه «گنبد کبود» -که یادش گرامی باد- چاپ کرده بودم اما اولین مطلب ورزشی ام همان بود که گفتم. آن مطلب یک هفته به صورت پاورقی در ابرار ورزشی چاپ شد و از قسمت دوم با امضا کار شد. عجب یک هفته ای. یک هفته در آسمان ها بودم. باید ۱۷ ساله باشید، باید خبرنگار باشید و لذت دیدن اولین امضای پای مطلب را درک کرده باشید تا دریابید آن لحظه جادویی، آن لحظه تکرار ناپذیر که فقط یک بار و یک بار و فقط یک بار در طول زندگی پیش می آید، چه طعمی دارد.
۴) حدود یک یا ۲ ماه بعد از ابرارورزشی که - پس از چاپ آن مطلب- پاتوقم شده بود، جدا شدم ! اندک مدتی از مطبوعات بیرون بودم و درس را دنبال کردم اما دنبال کار هم می گشتم. بیشتر می خواستم «مربی» شوم و همان اندک ارتباطات روزنامه ای کمک کرد تا در یکی از مدارس فوتبال به عنوان «وردست مربی» کار یاد بگیرم. تجربه ای که خیلی کوتاه بود و دست آخر به این ختم شد که بفهمم مرا برای مربیگری نساخته اند. همان زمان «بلاژویچ» را دیدم. صبح برای خرید روزنامه از منزل بیرون آمده بودم که در روزنامه فروشی دیدم یک روزنامه تیتر زده: «امروز بلاژ در دفتر روزنامه ما!» به عشق اینکه بلاژ را ببینم و از او اجازه بگیرم از تمریناتش نت بردارم، روانه آن روزنامه شدم. آنجا چهره ها همه آشنا بودند و محیط «خانگی» بود. همکاران قدیم را دوباره دیدم و از من دعوت شد دوباره مطلب بنویسم. یادش بخیر روز قبل از دربی استقلال و پرسپولیس بود و من تا پیش از آنکه «چیرو» مصاحبه اش تمام شود، دست به قلم شدم و ۲ تحلیل فنی در مورد بازی نوشتم که فردا هر۲ کار شد و یکی نیز با امضا! باید ۱۷ سالتان باشد، باید تازه کار باشید، باید شور و شوق و جذبه کار کردن در مطبوعات و دیدن یک مربی خارجی بزرگ مثل بلاژویچ و تقاضای همکار او شدن را در خونتان حس کرده باشید و بعد هم از شما دعوت کنند که برای بازی استقلال و پرسپولیس تحلیل فنی بنویسید تا دریابید که آن ۲ ساعت انتظار برای ملاقات با مرد کروات چقدر لذتبخش بود و چقدر زود و دیر گذشت.
۵) بلاژ از دفتر روزنامه خارج شده بود و داشت سوار همان پراید معروف «سپیدرنگ» می شد که برای اولین بار دیدمش و از او خواستم دقایقی به حرف من گوش بدهد. با ترس و لرز «ادکلن مردانه ارزان قیمتی» که برایش خریده بودم را به او هدیه دادم و از رضا چلنگر -که امروز از بهترین دوستان من است- خواستم از او بخواهد به من درس مربیگری بدهد و اجازه بدهد از تمرینات تیمش «نت» بردارم. مرد کروات با مهربانی به من گوش کرد. دستی به سرم کشید و گفت:« از امروز تو «همکار کوچولوی من» هستی. فردا ساعت ۴ در کمپ تیم ملی باش و از تمرینات نت بردار!» خدایا! فقط باید ۱۷ سالتان باشد...
۶) فردایش به کمپ تیم ملی رفتم. دم در بلاژویچ مرا به آقای ابراهیمی - مسئول کمپ- معرفی کرد و گفت:«ایشان هم خبرنگار هستند و هم «همکار» من! حتی در روزهایی که حضور خبرنگار ممنوع است هم ایشان می توانند وارد مجموعه شوند.» از آنجا بود که داستان من و بلاژ آغاز شد. از آنجا که اجازه داشتم هر روز در کمپ تیم ملی حضور پیدا کنم، روزنامه از من خواست پوشش اخبار تیم ملی و تمریناتش را نیز آغاز کنم. نخستین مصاحبه ملی ام را آنجا گرفتم. نخستین گزارش تمرین و نخستین دعوایم با سوژه را آنجا تجربه کردم. دلیل دعوا این بود که در مطلبی نوشته بودم پرویز برومند به هیچ توپی نه نگفت! فردایش پرویز برومند در تمرینات تیم ملی «یقه ام» کرد.
۷) زندگی خبرنگاری من از همان جا آغاز شد. مربیگری را بی خیال شدم و چسبیدم به خبرنگاری. ستون ثابتی گرفتم و اندک اندک طنز نوشتن را نیز آغاز کردم. خیال خام مربیگری را از خاطر پاک کردم و چسبیدم به «ژورنالیسم ایرانی» که تلفیقی است از همه چیز. سال ها گذشته. من دیگر آن بچه ۱۷ ساله تازه کار نیستم. یک سال بعد از آنکه از ابرار کنارم گذاشتند سردبیر دیگری روی کار آمد که واژه «بنزین سبز» را بیشتر قبول داشت. همو بود که دوباره ابراری ام کرد. در طول این مدت هزاران چیز تغییر کرد اما بعضی چیزها هنوز تغییر نکرده. هنوز آن تی شرت سبزرنگی که آرم علی دایی روی آن است و بلاژویچ در یک روز گرم تابستانی به من هدیه اش داد را دارم. گیرم که گذشت زمان و استمرار در پوشیدنش، باعث نخ نما شدن آن تی شرت سبز شده باشد اما هنوز «نگهش» داشتم. دوستان دیگر را هم نگه داشتم. کسانی که نصف شب ها در فرودگاه مهرآباد پای ثابت گزارش های مطبوعاتی سفرهای
تیم ملی بودند. امروز آن خبرنگاران تازه کار سال های قبل که نیمه شب ها از خواب خوش می زدند تا از پرواز تیم ملی گزارش تهیه کنند، هر کدام در روزنامه ای پستی و مقامی دارند. پستی و مقامی که ۷ سال قبل برایش تلاش کردند. در این میان «میروسلاو بلاژویچ» و مصاحبه هایش، میروسلا بلاژویچ و خنده هایش، میروسلاو بلاژویچ و دلگرمی هایش از یاد نرفته. از بلاژویچ هر چه مانده خاطره است و بس. تاریخ ثابت کرده مورخان و قصه نویسان وقتی «شخصی» می نویسند و نسبت به یک فرد و یک موضوع بر مبنای برداشت و احساسات شخصی خود قضاوت می کنند، از بی طرفی دور می مانند. من از میروسلاو بلاژویچ که می نویسم در حقیقت از خودم می نویسم و از پاسخ به آن سؤال ناپرسیده که چگونه و چرا خبرنگار شدید؟
۸) قصه گوی خوبی نبودم و نیستم. کاری هم ندارم به اینکه قصه گوها باید چطور قصه را تعریف کنند. من قصه ام را آنگونه که خود می دانم تعریف می کنم. در قصه من از میروسلاو بلاژویچ، هیچ خبری از باخت به بحرین یا ایرلند نیست. هیچ خبری از عدم صعود به جام جهانی ۲۰۰۲ نیست و قصه من از میروسلاو بلاژویچ «شخصی» است و قصه گوها دوست دارند قصه های شخصی خود را بدون دردسر به پایان برسانند. «یکی بود، یکی نبود. پیرمرد هنوز زنده است...»
۹) ببخشید اگر قصه گوی خوبی نبودم. قصه من همین بود.
منبع : روزنامه ابرار ورزشی


همچنین مشاهده کنید