سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


مردی با بال‌های سربی


مردی با بال‌های سربی
امروز من آن آدم ابترم که پس از مرگم هیچ تنابنده‌ای را به جا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد و برای فرار از غم آینده به این هیچ گسترده شما پناه بیاورد...جلال آل‌احمد – سنگی بر گوری
جلال آل‌احمد یکی از مصادیق متناقض اما غیرقابل چشم‌پوشی روشنفکری و ادبیات ایران است. متناقض از آن روی که در طول خطی درک می‌شود که یک سرش در نفی او و سر دیگرش در تایید او شکل گرفته است. خطی که یک سرش شمایل مردی است با دلبستگی‌های ژان پل سارتری و سر دیگرش در ورطه زیستن چونان لویی فردنیان سلین.
حالا بعد از نزدیک به چهار دهه از درگذشت آل‌احمد او نه تنها به چهره یا موضوعی کهنه تبدیل نشده بلکه باید بپذیریم که نوشتن در باب او هنوز هم نشان از توجه جدی روشنفکری ایران به او دارد. آل‌احمد چه در مقام داستان‌نویس و چه در شأن یک روشنفکر پرکار نهادی است از جمع آمدن روشنفکری و ادبیات متعهد در یک نویسنده ایرانی که هنوز هم نمی‌توان پرونده‌اش را به طور کامل و قطعی بایگانی کرد. او در جوانی مرد، در زمانی که نه تنها باورهای بخش اکثریتی از ادبیات روشنفکری ایران معطوف به او بود و در سایه شجاعت و جسارتش مشغول به تجربه رفتاری دگراندیشانه.
آل‌احمد هرچه بود و هرچه کرد نباید بدون درک و توجه به همین ویژگی‌ها دیده شود. شاید نه به عنوان نویسنده نه در مقام یک روشنفکر هیچ‌گاه به بلوغ کامل و جامعی دست نیافت اما می‌توان گفت بضاعت حداقلی او این حسن را داشت که بسیاری از راه‌های نرفته را برود و هرچند ناتمام و ناقص اما توجیه‌پذیر باز آید. آل‌احمد نه کوچک بود نه درخور اتهام. او قربانی درک علیل و ناصواب «کار روشنفکری» در زمانه خودش بود. کاری که بر مدار هیجان و جسارت شکل گرفته بود نه تعقل و درک تاریخی. آل‌احمد تراژدی روشنفکری‌ای بود که از سنت‌گرایی به دل تجربه‌گرایی پرتاب شده بود و گمان داشت که وظیفه‌ای برای آگاهی و روشنگری دارد.
نوشتن در باب نفی جلال آل‌احمد همان خطری را دارد که سخن گفتن در باب تاییدش. ایستادن در میانه و تماشای نویسنده‌ای که روزگارش بسیار خاطره از او دارد شاید نزدیک‌تر شدن باشد به آن مفهومی که می‌تواند حب و بغض را در باب او به حداقل برساند و واقع‌‌انگارانه‌تر نمایشش دهد. او در همین نگاه از میانه یا از سر میانه‌روی ا‌ست که حدود و اندازه‌اش را آشکار می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه می‌توان در عین متوسط بودن تبدیل شد به الگو و نمادی برای یک نسل توانمند که کمتر در رفتارها و روش‌های او شک و تردید کردند.
آل‌احمد زمانی نوشتن، داستان نوشتن را آغاز کرد که تجربه در حوزه رئالیسم و رفتار انسان ایرانی آغاز شده بود. این تجربه با وجود سرگردانی در چگونگی فهم عناصر تاریخی سازنده این انسان این حسن را داشت که به نویسنده تازه از راه رسیده‌ای مانند آل‌احمد فرصت و جسارت ایفای نقش قهرمان را می‌داد؛ قهرمانی که از تباهی روح این انسان و طلسم‌ها و ناروایی‌هایی که به او می‌رفت دلتنگ بود و از سویی در جست‌وجوی یافتن ریشه‌های این تباهی.
آل‌احمد زمانی توانایی درخورش در نوشتن را به حداقل رساند که به دنبال همین «ریشه‌ها» رفت. نوعی تفکر تاریخی‌نما که می‌انگاشت درک و کشف ریشه‌ها و در نهایت بازگشت یا توصیه بازگشت همان چیزی است که نویسنده متعهد را از قصه‌گویی صرف نجات داده و به او «تعالی» می‌بخشد. آل‌احمد در جست‌وجوی این تعالی بود که آن نگاه سرد و خشن تاثیرگذارش را برد به سمت یافتن ادله. رئالیسم را در معنای سبکی و ساختاریش فرو نهاد و از آن به عنوان امری استفاده کرد که هدفی جز کشف ریشه‌های واقعی ندارد.
آل‌احمد که می‌توانست در پوسته این رئالیسم به روایتی یا به فاکنر گزارشی بدون دخالت از جهان انسان معاصرش بپردازد و فراتر رود از یک نسخه‌نویس ادبی مفهوم موردنظر را جور دیگری درک کرد.
شاید به همین دلیل باشد که در اکثر داستان‌های او رگه‌های درخشانی از تصویر‌سازی‌های یک ذهن زیبا دیده می‌شود اما این رگه‌ها در همین آثار تبدیل می‌شدند به مصادیقی برای تفسیر مفاهیم طرح شده در خود. آل‌احمد بیشتر از آنکه راوی و گزارش‌گر حافظه انسان ایرانی باشد و رفتارهایش، مفسر و حاشیه‌نویسی بود به این رفتارها و همین بود که بسیاری از نوشته‌های او را به آثاری متوسط، تاریخ مصرف‌دار و در حال احتضار تبدیل کرد و اگر به عنوان داستان‌نویس تا امروز زنده مانده مدیون همان رگه‌های پرقوت شکافتن روح و ذهن ترس‌خورده و منفعل شخصیت‌ها و قهرمانی‌های داستانی‌اش است. آل‌احمد اگر باقی مانده نه خاطر «زن زیادی» است و نه «گلدسته‌ها و فلک» بلکه به خاطر «سنگی بر گوری است» و شاید «مدیر مدرسه». چنین وضعیتی در سال‌های دهه‌های سی و چهل دامنگیر بسیاری از هم‌نسلان او بود و شاید همین نگاه چپ‌اندیشانه هیجان‌زده بود که ایشان را فراتر از یک نویسنده می‌خواست و همین شد که آل‌احمد که سر در گرو آلبرکامو و ژان پل سارتر داشت اوژن یونسکو و لویی فردینان سلین را به نفع ایشان کنار گذاشت.
او بین سلین بودن و سارتر شدن دومی را برگزید و در مقیاسی جهان‌سومی سرنوشتی چون او را نیز تجربه کرد. زندگی پرتنش و فرازو فرودی را تجربه کرد.
مدام نوشت و تراکم نوشته‌ها در سنین جوانی شأنی برایش ساخت که بی‌نیازش کرده بود از خط زدن. پیشوا و «رئیس» یک نسل شد که یا همراه او بودی یا علیه‌اش و به قول بسیاری از دوستان‌اش چنان جذبه‌ای را به وجود آورده بود که به ندرت می‌شد از سایه آن گریخت. داستان‌نویس خوش‌قریحه‌ با توسل به همین روح جسور، کم‌نظیر و کنجکاو به خیابان آمد. محفل ساخت و محافلی را در هم کوبید. آشکار و واضح سران فرهنگی و غیرفرهنگی رژیم را به مبارزه و مواجهه طلبید و در سی‌واندی سالگی آنقدر مشهور شده بود که نقش پیری سرد و گرم چشیده را بازی کند و این دومین خطای او بود.
پذیرفتن نقش «مراد» و در عین حال وجود مدیران ساخته شدن ناقص تندیس آل‌احمد را سرعت بخشید. به واقع این اقبال کم‌نظیر به جریانی تبدیل شد که آل‌احمد در اوان کارش به آن تاخته بود و در سایه «هدایت» به گذر از تندیس‌ها پرداخته بود. شاید این دو خطای بزرگ آل‌احمد در حوزه داستان و اندیشیدن به مفهوم روایت بروک این وضعیت را آفرید که در سال‌های بعد از مرگش با نویسنده‌ای نه چندان با بضاعت روبه‌رو شویم. آل‌احمد زمانی تاریخ را برای خود به عنوان داستان‌نویس کوتاه کرد که به دنبال ریشه گشتن رفت و پیر بودن در عین جوانی. تراژدی سرنوشتش در این مقام تلخ است و حسرت‌بار، چه او راهی را برگزید که هرچند از او مردی شجاع و نترس آفرید اما موجب این شد که بسیاری از مریدانش در ستایش این جسارت دچار این فرض شوند که او نمادی کامل است برای رئالیسم. آل‌احمد پروژه نیمه‌تمام، رها و ناقص رئالیسمی بود که از قضا هویت داستان‌نویسی ایران با جست‌وجویش در این باب آغاز شده بود.
آقای رئیس سر به روشنفکری برد و رئالیسم را فرو گذارد. جسور بود و کم‌تحمل اما هیچ‌گاه نتوانست و شاید نشد که در سایه نوعی‌ مشی میانه‌رو تبدیل به داستان‌نویسی شود با افق‌هایی زنده‌تر و غنی‌تر. آل‌احمد روشنفکری بود که نویسندگی را نیز محل احکام متغیر فکری‌اش می‌دید. هرچند این ادول متغیر به آشفتگی و شتابزد‌گی‌اش در هر دو حوزه منجر شد.
او ارزیابی شتابزده‌ای- اما خوش قریحه- بود از انسان ایران و روزگارش؛ مردی که به جست‌وجوی ریشه‌ها رفت و از رفتارها و اخلاق‌های پیرامونش باز ماند. پروژه ناتمامی در زیبایی‌شناسی ادبی که آنقدر مسیر عوض کرد تا به حجمی متناقض، بدون سبک و کلی‌نما تبدیل شد.
آل‌احمد مرد ناتمام داستان ایرانی بود و این ناتمامی خاصیتی بود که از فعالیت‌های بیش از اندازه‌اش در حوزه‌های دیگر به وجود آمد. او می‌کوشید جامع‌الاطراف باشد، حکیم باشد و نه روشنفکر. بر آن بود قهرمان قصه‌نویسی ایران باشد نه یک سبک‌گرایی صاحبساخت و همین بود که در تمام عمر کوتاهش به مرد پروژه‌های بزرگ نیمه‌تمام تبدیل شد.
● رئالیسم آل‌احمد
اصطلاح «رئالیسم» در بحث‌های مربوط به ادبیات داستانی به دو معنای عام و خاص به کار می‌رود. رئالیسم به مفهوم خاص، عنوان جنبشی ادبی است که در اواخر نیمه اول قرن نوزدهم آغاز شد و مشهورترین نمونه‌هایش را در انگلستان در رمان‌های جورج الیوت و تامس هاردی، در فرانسه در رمان‌های بالزاک و فلوبر، در روسیه در رمان‌های تالستوی و داستایوسکی و در آمریکا در رمان‌های ویلیام دین هاولز و مارک تواین می‌توان دید. رئالیسم به این مفهوم، جنبشی در تباین با رمانتیسم تلقی می‌شود و مدت‌هاست عمر آن به سر آمده است.
اما رئالیسم به مفهوم عام، یک سبک ادبی است که هنوز در داستان‌های کوتاه و رمان‌هایی که در زمانه ما نوشته می‌شوند استمرار دارد.
مدیر مدرسه، که در زمره کوتاه‌ترین رمان‌های جلال آل‌احمد است، نمونه‌ای خصیصه‌نما از آثار رئالیستی به مفهوم عام کلمه است. به بیان دیگر، آل‌احمد در این رمان می‌کوشد تا انسان‌ها و اوضاع اجتماعی را آن‌گونه که در زندگی واقعی (ایران دهه ۱۳۳۰) به نظر می‌رسیدند بازنمایی کند و لذا مدیر مدرسه را می‌توان اثری نوشته‌شده به سبک رئالیسم محسوب کرد.
در این رمان صدوبیست صفحه‌ای، آل‌احمد در نوزده فصل داستان معلمی را روایت می‌کند که از راه تطمیع افراد بانفوذ، سمت مدیری برای خود دست‌وپا می‌کند تا بدین وسیله از مرارت و یکنواختی ملال‌آور ناشی از چندین سال تدریس در مدارس رهایی یابد. شخصیت اصلی، که خود راوی رمان نیز هست، در فصل نخست این مرارت و یکنواختی ملال‌آور را با طنزی گزنده چنین وصف می‌کند: «از معلمی هم اُقم نشسته بود. ۱۰ سال الف ب درس دادن و قیافه‌های بهت‌زده بچه‌های مردم برای مزخرف‌ترین چرندی که می‌گویی ... و استغنا با عین و استقرا با قاف و خراسانی و هندی و قدیمی‌ترین شعر دری و صنعت ارسال‌مثل و ردالعجز ... و از این مزخرفات.
دیدم دارم خر می‌شوم. گفتم مدیر بشوم» (۸؛ تمام ارجاعات به این چاپ است: قم: انتشارات سعدی، ۱۳۶۹). هرچند او موفق به دریافت حکم مدیری مدرسه‌ای در حاشیه شهر می‌شود، اما نهایتا خود را در تلاش برای مقابله با ناکارآمدی و فساد دستگاه آموزش‌وپرورش ناتوان می‌یابد و سرانجام از مقام خود استعفا می‌کند. رمان مدیر مدرسه، از فصل اول که راوی حکم مدیریت خود را دریافت می‌کند تا آخرین فصل که استعفای خود را روی «کاغذهای نشان‌دار دادگستری» می‌نویسد، مشحون از توصیف‌های مشروحی است که در آنها آل‌احمد تصویر دقیقی از وضعیت معلمان و کارکنان آموزش‌وپرورش و نیز دانش‌آموزان اقشار تحتانی جامعه ایران در دهه ۱۳۳۰ به دست می‌دهد.
در مدیر مدرسه، به تأسی از رمان‌های رئالیستی، مکان رویدادها با ذکر جزئیات وبه‌طور دقیق توصیف می‌شود، چندان که گرچه خواننده معاصر این رمان را در نیمه دوم دهه ۱۳۸۰ می‌خواند، اما نثر باصلابت و تصویرگونه آل‌احمد به او امکان می‌دهد ساختمان‌های مدارس حاشیه شهرها در زمان نگارش این رمان را به سهولت در ذهن مجسم کند.
نمونه‌‌ای از این توصیف‌های رئالیستی را در نقل‌قول زیر می‌توان دید:
وسط حیاط یک حوض بزرگ بود و کم‌عمق. تنها قسمت ساختمان بود که رعایت حال بچه‌های قدونیم‌قد در آن شده بود. قسمت بالای حیاط تور والیبال بود که دو سه جایش در رفته بود و با سیم بسته بودند و دور حیاط دیواری بلند. درست مثل دیوار چین. سد مرتفعی در مقابل فرار احتمالی فرهنگ. و ته حیاط، مستراح و اطاق فراش بغلش و انبار زغال و بعد هم یک کلاس.
کلاس اول. و معلم داشت «آب. بابا.» را پای تخته از شاگردی پس می‌گرفت. به مستراح سرکشیدم. از در که رفتیم تو دو تا پله می‌رفت پایین و بعد یک راهرو تا دیوار روبه‌رو و دست چپ پنج‌تا مستراح. همه بی‌ در و سقف و تیغه‌ای میان هر دو تای آنها. تا ته چاهک‌ها پیدا بود و چنان گشاد که گاو هم تویش فرو می‌رفت. اطراف دهنه هر کدام از چاهک‌ها آب راه افتاده بود و علامات ترس بچه‌ها از افتادن در چنین سیاه‌چال‌هایی در گوشه‌وکنار بود. (۲۲-۲۱)
در نقل‌قول بالا، راوی که به تازگی به مدیریت این مدرسه منصوب شده است، همراه با ناظم به قسمت‌های مختلف مدرسه سرکشی می‌کند. توصیفی که راوی در این بخش از حیاط مدرسه، حوض وسط حیاط، تور والیبال بسته‌شده در قسمت بالای حیاط، دیوار دور حیاط، و دستشویی مدرسه به دست می‌دهد، مانند تصاویری است که با دوربینی مجهز به لنزهایی شفاف از مکان اصلی این رمان برداشته شده باشند.
حرکت راوی در قسمت‌های مختلف حیاط مدرسه و متمرکز شدن نگاه او بر روی اشیا یا جنبه‌های خاصی از ساختمان، به خواننده امکان می‌دهد تا مکان این رمان را از نزدیک و به‌طور دقیق بشناسد.
برای مثال، راوی به گفتن این بسنده نمی‌کند که در حیاط مدرسه یک حوض بود، بلکه قرار داشتن این حوض در مرکز حیاط و بزرگ اما کم‌عمق بودن آن را نیز متذکر می‌شود: «وسط حیاط یک حوض بزرگ بود و کم‌عمق.» به طریق اولی، راوی با دقتی وسواس‌گونه توضیح می‌دهد که تور والیبال «دو سه جایش در رفته بود و با سیم بسته بودند» و آن را دقیقا در «قسمت بالای حیاط» بسته بودند.
تشبیه دیوار دور مدرسه به «دیوار چین»، حسی بصری از امتداد و یکنواختی شکل این دیوار به خواننده افاده می‌کند. همچنین توصیف مشروح راوی از فضای داخلی توالت‌های مدرسه، نه فقط مختصات هندسی و فیزیکی این مکان را روشن می‌کند، بلکه خواننده با خواندن این توصیف درمی‌یابد که محل توالت‌ها (که به اندازه دو پله پایین‌تر از سطح حیاط مدرسه قرار دارد) برای دانش‌آموزان کم‌سن‌وسال دبستانی‌ای که از آن استفاده می‌کنند بیشتر شبیه یک دخمه دهشتناک است: یک راهرو با پنج توالت بی‌‌در و سقف که فقط با تیغه‌های میان‌شان از یکدیگر جدا شده‌اند. با این تمهید، مبالغه راوی درباره اینکه چاهک‌های توالت‌ها به قدری گشاد بودند که «گاو هم تویش فرو می‌رفت»، موجه به نظر می‌رسد. به این ترتیب، توصیف استعاری راوی از محل توالت‌ها به عنوان «سیاه‌چال»، مبین استباط مشاهده‌گری است که به چندوچون این مکان ریزبینانه دقت کرده و می‌خواهد با بازنمایی رئالیستی مشاهداتش خواننده را با خود هم‌رای کند.
آل‌احمد نه فقط تصویری رئالیستی از مکان رویدادهای این رمان ارائه می‌دهد، بلکه همچنین شخصیت‌ها را با ذکر جزئیات جسمانی آنها چنان دقیق توصیف می‌کند که موفق می‌شود سنخی از افراد با ویژگی‌های خاص را در رمانش بیافریند. توصیف ناظم و معلمان مدرسه در فصل دوم رمان، مثالی از این سنخ‌سازی‌های رئالیستی است:
ناظم جوان رشیدی بود که بلند حرف می‌زد و به راحتی امرونهی می‌کرد و بیا برویی داشت و با شاگردهای درشت روی هم ریخته بود که خودشان ترتیب کارها را می‌دادند و پیدا بود که به سرخر احتیاجی ندارد و بی‌مدیر هم می‌تواند گلیم مدرسه را از آب بکشد. معلم کلاس چهار خیلی گنده بود. دوتای یک آدم حسابی.
توی دفتر اولین چیزی بود که به چشم می‌آمد، از آنهایی که اگر توی کوچه ببینی خیال می‌کنی مدیر کل است. لفظ‌قلم حرف می‌زد .... معلم کلاس اول باریکه‌ای بود سیاه‌سوخته. با ته‌ریشی و سر ماشین‌کرده‌‌ای و یخه بسته. بی کراوات. شبیه میرزابنویس‌های دم پستخانه. حتی نوکرمآب می‌نمود. ساکت بود و حق هم داشت. می‌شد حدس زد که چنین آدمی فقط سر کلاس اول جرئت حرف زدن دارد و آن هم فقط درباره آی باکلاه و صاد وسط و از این حرف‌ها. (۱۴-۱۳)
ناظم، به فراخور وظیفه‌اش که مهار کردن بچه‌ها و برقراری «نظم» در مدرسه است، «رشید» است و با صدایی بلند «امرونهی» می‌کند و خود را از یاری دانش‌آموزان درشت‌هیکل محروم نمی‌کند. با این اوصاف، پیداست که به قول راوی از نظر ناظم، مدیر «سرخری» زائد است.
ویژگی‌های جسمانی ناظم (قد بلند و لحن آمرانه) بر این برداشت مدیر (و خواننده) صحه می‌گذارد که این شخصیت برای حفظ قدرت اجرایی خود خواه‌ناخواه با مدیر جدید کشمکش خواهد داشت. عین همین رابطه تنش‌آمیز در آینده را می‌توان از توصیف جسمانی معلم کلاس چهارم حدس زد: شخص بزرگ‌جثه‌ای که لفظ‌قلم صحبت کردنش چنین القا می‌کند که او معلمی ساده نیست، بلکه در آموزش‌وپرورش سمت مدیرکلی دارد.
در تباین مستقیم با این شخصیت اخیر، معلم کلاس اول بدنی نحیف دارد و ظاهرش (ته‌ریش و موی بسیار کوتاه شده سرش و یقه بسته پیراهنش) حاکی از روحیه تسلیم‌پذیر و محافظه‌کار اوست. این سنخ از شخصیت‌های سرکوب‌شده که به پیروی کردن از گفتمان مسلط و نیز به فرمانبرداری از صاحبان قدرت عادت کرده‌اند، طبیعتا فقط در حوزه بسته و بسیار محدود «اقتدار» کذایی‌شان می‌توانند ابراز وجود کنند و لذا باید این حرف راوی را مقرون به واقعیت دانست که این قبیل معلمان «فقط سر کلاس اول جرئت حرف زدن [دارند] و آن هم فقط درباره آی باکلاه و صاد وسط و از این حرف‌ها». به سخن دیگر، آنها به برخورداری از حقوقی مختصر و زندگی‌ای محقرانه رضایت می‌دهند و فکر بر هم زدن نظم موجود و درانداختن طرحی نو هرگز به ذهن آنان خطور نمی‌کند.
آل‌احمد در شخصیت‌پردازی سایر معلمان این مدرسه، رئالیسم را با نوعی کاریکاتورسازی بسیار طنزآمیز ترکیب می‌کند. برای مثال، یکی دیگر از معلمان این مدرسه از زبان راوی این‌گونه توصیف می‌شود: «معلم کلاس دوم کوتاه و خپله بود و به جای حرف زدن جیغ می‌زد و چشمش پیچ داشت.
و من آن روز اول نتوانستم بفهمم وقتی با یکی حرف می‌زند به کجا نگاه می‌کند.»(۱۴) کاریکاتورسازی، بنا به تعریف، عبارت است از مبالغه در یک ویژگی خاص در عین حفظ سایر ویژگی‌های یک شخصیت. در شخصیتی که آل‌احمد از معلم کلاس دوم ساخته است، نحوه حرف زدن این معلم (جیغ‌مانند بودن صدای او) با پیچش چشم و «کوتاه و خپله» بودن او درهم‌می‌آمیزد تا در مجموع شخصیتی کمیک ایجاد شود. برای تشدید همین جنبه کمیک است که راوی در ادامه توصیف معلم یادشده چنین می‌گوید: «با هر جیغ کوتاهی که می‌زد هرهر می‌خندید ...من همه‌اش دلم برای بچه‌ها می‌سوخت که چطور می‌توانند سر کلاس چنین معلمی ساکت بنشینند.» (همان‌جا) عین همین شخصیت‌پردازی کاریکاتورسازانه را در توصیف راوی از معلم کلاس سوم می‌توان دید: «معلم کلاس سه یک جوان ترکه‌ای بود؛ بلند و با صورت استخوانی و ریش از ته تراشیده و یخه بلند آهاردار.
وقتی راه می‌رفت نمی‌شد اطمینان کرد که پایش نپیچد و به زمین نخورد.» (همانجا) آل‌احمد معلم اخیر را از چنان ویژگی‌های جسمانی‌ای برخوردار کرده است که نقطه مقابل معلم قبلی به نظر برسد: برخلاف معلم کلاس دوم که «کوتاه و خپله» است، معلم کلاس سوم «ترکه‌ای [و] بلند» است و صورتی استخوانی دارد.
اما به رغم این تباین، وجه اشتراک این دو شخصیت کاریکاتوربودن آنهاست: این معلم چنان بدن نحیف و ضعیفی دارد که هنگام راه رفتن به نظر می‌رسد هر آن ممکن است نقش بر زمین شود. از طریق این شخصیت‌پردازی کاریکاتورسازانه، آل‌احمد موفق به القای این دیدگاه می‌شود که معلمان به دلیل مشکلات معیشتی و فقری که ذاتی حرفه آنان است، از سلامت جسمانی برخوردار نیستند؛ کما اینکه راوی در ادامه راجع به معلم کلاس سوم می‌گوید: «چیزی از ناسلامتی در برق چشمهایش بود که مرا واداشت از ناظم بپرسم مبادا مسلول باشد.» (همانجا) بدین ترتیب، طنز در رمان مدیر مدرسه در خدمت بیان واقعیتی انکارناپذیر قرار می‌گیرد که تا به زمانه ما همچنان به قوت خود باقی است: به رغم نقش مهم معلمان در حوزه تعلیم و تربیت، معیشت ایشان هیچ‌گاه با مسوولیت‌های خطیری که به عهده آنان گذاشته می‌شود همخوانی نداشته است و لذا تقریبا از بدو تاسیس وزارت آموزش‌وپرورش تا به امروز، معلمان در زمره کم‌درآمدترین اقشار جامعه ایران محسوب می‌شوند.
از شیوه شخصیت‌‌پردازی‌ای که آل‌احمد در مدیر مدرسه اختیار می‌کند، چنین برمی‌آید که نه فقط معلمان، بلکه کلا کارکنان این دستگاه بوروکراتیک و ناکارآمد (وزارت آموزش‌وپرورش) با مضیقه‌هایی مشابه در زندگی خود دست به گریبان هستند. فراش مدرسه به گونه‌ای به خواننده معرفی می‌شود که گویی اصلا انسان نیست، بلکه یک شیء است:
چیزی از لای در آهسته خزید تو. کسی بود. فراش مدرسه بود با قیافه‌ای دهاتی و ریش نتراشیده و قدی کوتاه و گشاد‌گشاد راه می‌رفت و دستهایش را دور از بدن نگه می‌داشت و حرف که می‌زد نفس‌نفس‌ می‌زد. انگار الان از مسابقه دو رسیده است. (۱۷)
فراش در اولین برخورد، انسان به نظر نمی‌رسد؛ «چیزی» است که داخل می‌آید. اما حتی نحوه ورودش به دفتر مدیر، به راه رفتن انسان شبیه نیست و لذا «خزیدن» توصیف بهتری از طرزآمدنش است: «از لای در آهسته خزید تو.» با قامت کوتاه و چهره زمخت و روستایی‌اش، فراش واجد ویژگی‌های جسمانی‌ ازلی ـ ابدی‌ای است که این قشر خاص (فراشان مدرسه) را در ذهن خواننده ایرانی تداعی می‌کند. اینجا نیز آل‌احمد موفق به آفرینش شخصیتی کاملا سنخی می‌شود، شخصیتی که همچون سایر حقوق‌بگیران آموزش‌وپرورش وضعیتی دون شأن انسان دارد: «زن داشت و بچه‌ای .... انبار بغل مستراح را به او داده بودند. اما هنوز ماهی پنج تومان حق سرایداری‌اش را نتوانسته بود وصول کند.» (همان‌جا) در تصویر رئالیستی‌ای که آل‌احمد از شخصیت‌های این مدرسه سنخی به دست می‌دهد فقر، در سطوح مختلف، گریبانگیر همه دست‌اندرکاران دستگاه آموزش‌وپرورش است.
رمان‌نویسان رئالیست (خواه رئالیست‌های قرن نوزدهم مانند دیکنز و خواه نویسندگان دوره‌های بعدی مانند آل‌احمد که به سبک‌سیاقی رئالیستی داستان نوشته‌اند) معتقدند که انعکاس دادن سطح مشهود واقعیت در آثارشان، به آنان امکان می‌دهد تا توجه خواننده را به کُنه واقعیت معطوف کنند. بازتاباندن سطح مشهود واقعیت مستلزم پرداختن به چندوچون زندگی انسان‌هایی معمولی (نه اشراف‌زادگان و قهرمانان فوق‌بشری ادبیات پیشین) است.
برخلاف رمانتیک‌ها که می‌کوشیدند از وضعیتی موجود فراتر روند تا به وضعیتی کمال‌مطلوب (یا ایده‌آل) دست یابند، مکان‌های عادی و رویدادهای مکرر روزمره و نیز شخصیت‌هایی از اقشار میانی و فرودست ساختمایه‌های اصلی آثار هنرمندان و نویسندگان رئالیست بوده است.
از این رو، فقر همواره یکی از بن‌مایه‌ها (یا مضامین مکرر) رئالیسم بوده است. در بسیاری از رمان‌های رئالیستی، شخصیت‌ها قربانی فقری هستند که دامنگیر اکثر آحاد جامعه است. ایضا در رمان مدیر مدرسه، آل‌احمد می‌کوشد تا با ارائه تصویری دقیق از جامعه نشان دهد که نه فقط متولیان امر آموزش‌وپرورش، بلکه سوژه‌های تعلیم و تربیت (دانش‌آموزان) نیز از فقر رنج می‌برند. نمونه‌ای از این تصویرپردازی‌های رئالیستی درباره فقر را در فصل هفتم رمان آل‌احمد می‌توان دید.
راوی که در شگفت است چرا دانش‌آموزان صبح‌ها خیلی زود به مدرسه می‌آیند، گویی که «اول آفتاب از خانه بیرون‌شان کرده باشند»، مکررا تلاش می‌کند زودتر از آنان به مدرسه برسد اما همان‌طور که خود با لحنی طنزآمیز می‌گوید، «عاقبت نشد که مدرسه را خالی از نفس به علم آلوده بچه‌ها استنشاق کنم» (۴۳). مشاهده تیزبینانه به زودی علت زود آمدن بچه‌ها را برملا می‌کند: «از راه که می‌رسیدند دور بخاری‌ها جمع می‌شدند و گیوه‌هاشان را خشک می‌کردند.عده‌ای هم ناهار می‌ماندند و خیلی زود فهمیدم که ظهر در مدرسه ماندن هم مساله کفش بود. هر که داشت نمی‌ماند. این قاعده در مورد معلم‌ها هم صدق می‌کرد. اقلا یک پول واکس جلو بودند» (۴۴-۴۳). بچه‌ها که اکثرشان خانواده‌هایی فقیر دارند، در مدرسه از موهبت بخاری برخوردار می‌شوند و فقر چنان به تاروپود این جامعه نفوذ کرده است که نه فقط دانش‌آموزان، بلکه همچنین معلمان مدرسه برای صرفه‌جویی در مخارج خرید یا نگه‌داری کفش مجبورند حتی در زنگ طولانی ناهار همچنان در مدرسه بمانند. مشاهدات مدیر در زنگ ناهار، جنبه‌ای دیگر از واقعیت فقر را آشکار می‌کند:
از بیست، سی نفری که ناهار می‌ماندند، فقط دو نفرشان چلوخورش می‌آوردند ...بقیه گوشت کوبیده‌ای، پنیر گردویی، دم‌پختکی و از این جور چیزها. دو نفرشان هم بودند که نان سنگک خالی می‌آوردند. نه دستمالی، نه سفره‌ای، نه کیفی. برادر بودند.
پنجم و سوم. صبح که می‌آمدند جیب‌هاشان بادکرده بود. سنگک را نصف می‌کردند و توی جیب‌هاشان می‌تپاندند و ظهر که می‌شد مثل آنهایی که ناهارشان را در خانه می‌خوردند، می‌رفتند بیرون. لابد توی بیابان گوشه دنجی پیدا می‌کردند که نان‌شان را به سق بکشند و برگردند.(۷۴)
نقل‌قول بالا با جزئیات آمارگونه‌ای که درباره تعداد دانش‌آموزان ناهاری و نوع غذای آنان به خواننده ارائه می‌دهد و همچنین تصویر دو برادری که ناچارند به دور از چشم دیگران به خوردن نان خالی اکتفا کنند، فقر را به یکی از مضامین اصلی رمان مدیر مدرسه تبدیل می‌کند.
توصیف آل‌احمد از دو برادر کلاس پنجم و سوم، به آثار نقاشان رئالیستی همچون گوستاو کوربه در تابلو معروف صدقه گدا به گدا شباهت دارد که فقر مفرط را از راه نشان دادن گدای خردسالی در حال گرفتن صدقه‌ای از دست گدایی دیگر به نمایش می‌گذارد.
به کار بردن تعابیری مانند «جیب‌های بادکرده» یا «تپاندن نان در جیب»، به‌ویژه تصریح اینکه نان مورد نظر از نوع سنگک است که قاعدتا تا هنگام ناهار می‌بایست بیات شده و خوردن آن توسط این کودکان سخت بوده باشد، رئالیسم این روایت را تشدید می‌کند. چنان‌که از همین نمونه پیداست، رئالیسم در رمان آل‌احمد در خدمت بیان حقایق تلخ و ناخوشایندی قرار دارد که عاری از هرگونه صبغه رمانتیک است.
در عین اینکه آل‌احمد هنرمندانه از سبکی رئالیستی برای بازتاباندن واقعیت‌های زمانه خود بهره گرفته است، می‌توان استدلال کرد که در این رمان، او گاه با اظهارنظرها و تفسیرهای بیش از حد صریح راوی درباره همان واقعیت‌ها، تمایز بین هنر رئالیستی و بیانیه اجتماعی را مخدوش می‌کند. راوی مدیر مدرسه شخصیت خودآگاهی است که از راه یک دهه تدریس در مدارس، با بوروکراسی و ناکارآمدی نظام آموزش‌وپرورش به خوبی آشناست.
به سبب همین آشنایی، راوی در بسیاری موقعیت‌ها پس از توصیف یک رویداد یا پس از نقل یک گفت‌وگو، در خصوص دلالت آن رویداد یا گفت‌وگو صریحا نظر می‌دهد. نمونه‌ای از این دخالت‌های نابجا در روایت را در اوایل فصل یازدهم می‌بینیم؛ جایی که راوی از یافته‌های خود درباره اصالت معلمان نسل قبل و خودباختگی معلمان جدید سخن می‌گوید:تازه‌تازه خیلی چیزها کشف می‌کردم.
یکی اینکه جای معلم‌های پیرپاتال زمان خودمان عجب خالی بود! چه آدم‌هایی بودند! چه شخصیت‌های بی‌نام و نشانی ...و اینها چه جوان‌های چلفته‌ای! چه مقلدهای بی‌دردسری برای فرنگی‌مآبی! نه خبری از دیروزشان داشتند، نه از ملاک تازه‌ای که با هفتاد واسطه به دست‌شان داده بودند چیزی سرشان می‌شد. بدتر از همه بی‌دست‌وپایی‌شان بود.
مثلا به کله هیچ‌کدام‌شان نمی‌زد که دست‌به یکی کنند و کار مدرسه را یک هفته نه، یک روز، حتی یک ساعت لنگ کنند. آرام و مرتب درست مثل واگن شاه‌عبدالعظیم می‌آمدند و می‌رفتند. فقط بلد بودند روزی ده دقیقه یا یک ربع دیرتر بیایند و همین و از این هم بدتر تنگ‌نظری‌شان بود. سه بار شاهد دعواهایی بودم که سر یک گلدان میان‌شان می‌افتاد. (۷۳-۷۲)
نقل‌قول بالا بیشتر به تاملات خودآگاهانه نویسنده درباره موضوعی که با استناد به کتاب غرب‌زدگی آل‌احمد می‌توان گفت برای شخص خودش بسیار مهم بوده است، شباهت دارد. لحن راوی در اینجا، موعظه‌گیرانه و حاکی از نگرشی منفی درباره نسل جدیدی است که ــ به زعم آل‌احمد ــ از یک سو با گذشته خود بیگانه شده و از سوی دیگر با هویت کاذبی که برایش مقرر شده ناآشناست. به بیان دیگر، در پس نوستالژی راوی برای «معلم‌های پیرپاتال زمان خودمان» که او معتقد است «شخصیت‌های بی‌نام و نشان» بودند، کوششی برای برائت از «مقلدهای ...فرنگی‌مآب» به چشم می‌خورد.
راوی همچنین با تشبیه معلمان مدرسه به «واگن شاه‌عبدالعظیم» آنان را به دلیل محافظه‌کاری‌شان و اجتناب از اعتصاب، سخت به باد انتقاد می‌گیرد و این ملامت تند نیز رنگ‌وبویی از آرمان‌گرایی سوسیالیستی خود آل‌احمد دارد که در دوره‌ای نسبتا طولانی از عمرش فعالیت‌های حزبی مارکسیستی‌ای از جمله در ترغیب افراد طبقات متوسط و تحتانی به اعتصاب داشت. تنزل روایت رئالیستی به نوعی سطحی‌گری روایی را در نقل‌قول بالا همچنین می‌توان در این دید که راوی معلمان مدرسه را افرادی «تنگ‌نظر» می‌نامد و به «دعواهایی ...که سر یک گلدان میان‌شان می‌افتاد» استناد می‌کند. لیکن وظیفه رمان‌نویس این نیست که اینچنین درباره شخصیت‌های رمانش داوری کند؛ هنر رمان‌نویس در به نمایش گذاشتن «تنگ‌نظری» یا هر خصیصه منفی یا مثبت دیگری است که در شخصیت‌های رمانش وجود دارد. آل‌احمد می‌توانست به‌راحتی اپیزود دیگری به این رمان اضافه کند و رویدادی را که مصداق و نشان‌دهنده «تنگ‌نظری» معلمان است در پیرنگ رمان بگنجاند.
اتفاقا راوی‌ای که نویسنده برای روایت این رمان برگزیده است، به حکم جایگاهش به عنوان مدیر این مدرسه که به او امکان می‌دهد در هر امری دخالت کند یا هر جا که می‌‌خواهد حضور داشته باشد، به سهولت و به نحوی باورپذیرانه می‌توانست چنین اپیزودی را روایت کند. اما به جای اختیار کردن این تمهید طبیعی، آل‌احمد به محکوم کردن تصنعی معلمان از زبان مدیری خودآگاه و اصلاح‌طلب بسنده می‌کند، چندان که حتی آنان را «بی‌شخصیت» و «هیچ‌کاره» می‌نامد: «بدتر از همه اینها، بی‌شخصیتی معلم‌ها بود .... دو کلمه حرف نمی‌توانستند بزنند. از دنیا ــ از فرهنگ ــ از هنر ــ حتی از تغییر قیمت‌ها و از نرخ گوشت هم بی‌اطلاع بودند. عجب هیچ‌کاره‌هایی بودند!» (۷۳).
خواندن این اظهارنظرهای دخالت‌گرانه و صریح، این پرسش‌ها را موجه می‌کند که: به راستی آل‌احمد چرا این رمان را از زاویه دید اول‌شخص روایت کرد؟ آیا روایت همین رمان از منظر سوم‌شخص دانای کل زمینه مناسب‌تر و امکان بیشتری برای این نوع قضاوت‌های خردمندانه فراهم نمی‌کرد؟
راوی آل‌احمد علاوه بر اینکه درباره سایر شخصیت‌ها قضاوت می‌کند و قاطعانه نظر می‌دهد، رویدادها را نیز مستمسکی برای بیان دیدگاه‌های سیاسی خود قرار می‌دهد.
به همین سبب، برخی از رویدادهای رمان مدیر مدرسه چنان تصنعی به نظر می‌آیند که گاه خواننده احساس می‌کند این رویدادها اساسا با هدف بیان یک دیدگاه سیاسی به رمان اضافه شده‌اند. کل فصل دهم رمان، نمونه‌ای از این قبیل رویدادهای معترضه‌ است. در این فصل، راوی حادثه تصادف کردن معلم کلاس چهارم با اتومبیلی را بازمی‌گوید که راننده آن فردی آمریکایی بوده است. مدیر پس از اطلاع از این رویداد بلافاصله به پاسگاه کلانتری می‌رود و چون نتیجه‌ای نمی‌گیرد راهی بیمارستانی می‌شود که معلم یادشده در آن بستری شده است.
در بیمارستان، مدیر هنگام مواجهه با معلم که اکنون با بدنی باندپیچی‌شده روی تخت خوابیده است، این افکار از ذهنش می‌گذرد: «آخر چرا؟ چرا این هیکل مدیرکلی را با خودت اینقدر این‌ور و آن‌ور بردی تا بزنندت؟ تا زیرت کنند؟ مگر نمی‌دانستی که معلم حق ندارد اینقدر خوش‌هیکل باشد؟
آخر چرا اینقدر چشم‌پر‌کن بودی؟ .... مگر نمی‌دانستی که خیابان و راهنما و تمدن و آسفالت همه برای آنهایی است که توی ماشین‌های ساخت مملکت‌شان دنیا را زیر پا دارند؟» (۶۷). رویدادهای رمان رئالیستی باید به‌طور طبیعی از یکدیگر نشأت بگیرند. به سخن دیگر، زنجیره‌ای علت‌ومعلولی باید رخ دادن هر واقعه را ناشی از حادث شدن رویدادی پیشین جلوه دهد. در غیاب چنین رابطه علّی‌ای، رویدادها می‌توانند رنگی مصنوعی به خود بگیرند و این دقیقا همان نقصانی است که فصل دهم رمان مدیر مدرسه دارد. ظاهرا این اپیزود می‌بایست در این رمان گنجانده می‌شد تا آل‌احمد بتواند احساسات ضدآمریکایی خود را شورمندانه بیان کند.
به داشتن احساسی یا دیدگاهی معین نمی‌توان معترض شد، اما وقتی این احساس یا عقیده این‌گونه مستقیم و با زبانی شعارگونه مطرح می‌شود، آن‌گاه می‌توان استدلال کرد که نویسنده عناصر رمان را (در اینجا پیرنگ و شخصیت را) دستاویزی برای صدور یک بیانیه درباره آن احساس یا دیدگاه کرده و لذا به جنبه زیبایی‌شناختی رمان خدشه وارد آورده است.
این گفته راوی که «خیابان و راهنما و تمدن و آسفالت» فقط جان آمریکایی‌ها را محفوظ نگه می‌دارد و نه جان معلم‌های جهان سوم را، مبین ضدیت آل‌احمد با گفتمان مردم‌فریبانه «تمدن بزرگ» در دوره پهلوی دوم است، اما این ضدیت می‌بایست با اجتناب از این قبیل اظهارات ــ که بیشتر به یک سخنرانی سیاسی می‌ماند ــ در رمان منعکس می‌شد.
چنان‌که می‌دانیم در سال‌های نوشته‌شدن این رمان، عده زیادی از مستشاران آمریکایی در ایران فعال بودند. آل‌احمد احتمالا در پی القای این حقیقت بوده است که این مستشاران به علت برخورداری عملی از مصونیت قضایی، رفتاری بی‌محابا و لجام‌گسیخته داشته‌اند و لفاظی سردمداران حکومت وقت مبنی بر اینکه مردم ایران از موهبات جامعه‌ای قانون‌مند و متمدن بهره‌مند هستند، با واقعیت‌های مشهود انطباق ندارد. اما نقض عرف‌های رئالیسم و تحمیل اپیزودهایی که کارکردی جز فراهم‌کردن امکان بیان یک دیدگاه سیاسی ندارند، آل‌احمد را وامی‌دارد تا این فصل را به نامحتمل‌ترین و باورناپذیرترین شکل ممکن تمام کند. در آخرین پاراگراف فصل دهم، راوی تا ساعت دو بامداد بیدار می‌ماند تا گزارش مفصلی را درباره تصادف تنظیم کند و صبح همان روز استشهاد معلمان مدرسه را هم به آن ضمیمه می‌کند.
اما صبح روز بعد، پدر معلم کلاس چهارم با مراجعه به مدیر او را از پیگیری درباره این تصادف منع می‌کند: «از طرف یارو آمریکاییه آمده‌اند عیادتش و وعده‌ووعید که وقتی خوب شد در اصل چهار استخدامش کنند و با زبان بی‌زبانی حالی‌ام کرد که گزارش را بیخود داده‌ام و حالا که داده‌‌ام دنبال نکنم و رضایت طرفین و کاسه از آش داغ‌تر و از این حرف‌ها ...خاک بر سر مملکت.»(۷۱) ظاهرا از نظر راوی، دلسوزی برای جامعه‌ای که آحادش خود به عقب‌ماندگی خویش رضایت می‌دهند، کاری عبث و بلاهت‌بار است.
پس مساعی مدیر و شب‌بیداری او برای تنظیم شکایت از مجرم آمریکایی، نوعی دلسوزی بیجاست و حکم داغ‌تر شدن کاسه از آش را دارد. بدین ترتیب، عبارتی که راوی از سر خشم بر زبان می‌آورد («خاک بر سر مملکت»)، تصنع گفته‌های شعارگونه او را بیش از پیش تشدید می‌کند. در واقع، شاید بتوان گفت که این قبیل اظهارات شعارگونه، بیشتر مبین استیصال مبارزان سیاسی‌ای است که در سال‌های پس از کودتای بیست‌وهشتم مرداد از انفعال عمومی و تن در دادن مردم به اعاده دیکتاتوری پهلوی دچار نوعی استیصال شده بودند.
رمان آل‌احمد این روحیه سرخورده را به طرزی آشکار منعکس می‌کند، اما از حفظ صبغه هنرمندانه خود (نمایش غیرمستقیم اندیشه‌ها و احساسات) بازمی‌ماند. از این حیث، مدیر مدرسه گاه نه یک رمان بلکه نوعی سند اجتماعی به نظر می‌رسد.
به اعتقاد رمان‌نویسان رئالیست، هنر عبارت است از بازتاباندن واقعیت‌های تلخی مانند فقر بدون تلاش برای خوشایند جلوه دادن آن واقعیت‌ها. آنان رمان رئالیستی را آینه شفافی می‌دانستند که حقایق می‌بایست مستقل از ذهنیت نویسنده در آن منعکس شوند.
قرائتی که در مقاله حاضر ارائه شد نشان می‌دهد که در این گزاره می‌توان مناقشه کرد. هر هنرمندی که عناصری خاص را برای آفریدن اثرش برمی‌گزیند، خواه‌ناخواه ذهنیت خود را نیز در آفرینش آن اثر دخیل می‌کند.
برای مثال، تصمیم نقاش درباره اینکه چه کسانی را در حال انجام دادن چه کاری و در کدام مکان و زمان به تصویر بکشد، همه‌وهمه انتخاب‌هایی هستند که باعث حذف سایر گزینه‌ها از تابلو او می‌شوند. به طریق اولی، تصمیم آل‌احمد در خصوص اینکه چه شخصیت‌هایی را در رمان مدیر مدرسه بگنجاند و چه کشمکشی را میان آنان بپروراند، خود حکم گزینشی را دارد که نامرتبط با ذهنیت خود او (باورها یا گرایش‌هایش) نیست.
آل‌احمد در نگارش این رمان سبک‌وسیاقی رئالیستی به کار برده است زیرا مکان‌ها یا لباس و ظاهر شخصیت‌ها یا اثاث اتاقی را که آنها در آن گفت‌وگو می‌کنند، با چنان جزئیات مشروحی توصیف می‌کند که خواننده احساس می‌کند خود در آن اتاق حضور دارد و شاهد گفت‌وگوی انسان‌هایی واقعی در برابر خویش است. از این حیث، مدیر مدرسه یک رمان خصیصه‌نمای رئالیستی است. اما به رغم این سبک که ایجاب می‌کند نویسنده فقط واقعیت‌ها را بازتاباند، راوی در بسیاری از بخش‌های این رمان به سخنگویی تبدیل می‌شود که دیدگاه‌های سیاسی و آرا و اندیشه‌های خود آل‌احمد را تبیین می‌کند. از این حیث، رمان مدیر مدرسه در عین همه قوت‌هایش، دچار نوعی تناقض درونی است.
● آل‌احمد متفکر نبود
گفت‌وگو با دکتر ضیاء موحد
▪ آل‌احمد کیست و چرا بین شخصیت‌های ادبی و روشنفکری معاصر هر کس او را به سمت خود می‌کشاند؟ واقعیت این است که با آنکه چیزی حدود ۴۰ سال بیشتر از درگذشت او نگذشته اما چهره او در تاریخ و ادب معاصر، چهره‌ای مخدوش و تحریف شده است. «ضیاء موحد» از منظری دیگر به پدیده جلال آل‌احمد نگاه می‌کند. قرار گفت‌وگو در انجمن حکمت و فلسفه بود؛ در اتاق شخصی موحد. حرف‌ها بیشتر به مواضع روشنفکری آل‌احمد مربوط است و چندگانگی او در برخوردش با مسائل روز.
ما وقتی درباره آل‌احمد حرف می‌زنیم همیشه یک دوگانگی‌ای در زندگی و آثارش می‌بینیم. یکجا مثل «غربزدگی» مثل یک مصلح همه را به آداب و سنن جامعه خود می‌خواند و یک جای دیگر مثل «سنگی بر گوری» تا آنجا پیش می‌رود که سیمین دانشور درباره‌اش می‌گوید که او خودش را نسبت به گذشته و آینده و سنت خلاص کرد و به نهیلیسم و هیچی رسید.این دوگانگی را شما چطور تفسیر می‌کنید؟
ـ ما دو تا آل‌احمد داریم. یکی آل‌احمدی که روشنفکر است. روشنفکر آدمی است منتقد، باانصاف، راستگو و صمیمی؛ فردی مثل هدایت. صادق هدایت نمونه بارز روشنفکری است. چه با عقایدش مخالف باشید و چه موافق باشید. او آدمی است که صمیمی است با خودش. یکی هم آل‌احمدی که سیاست‌‌پیشه است. آدم سیاست‌پیشه به اقتضای سیاست بالا و پائین می‌رود.
احتمالا دروغ هم می‌گوید، احتمالا هوچی‌گری هم می‌‌کند. برای از میدان بیرون‌بردن حریف هم از هر وسیله‌ای استفاده می‌کند. روشنفکر کارش این نیست. آل‌احمد این دو چیز را با هم دارد. در زمینه روشنفکری محصول آل‌احمد داستان‌هایی است که نوشته و در سطح خیلی درخشانی هم نیست. آنچه بارز کرده کار آل‌احمد را در واقع نثرش است، به خصوص در «مدیر مدرسه» یا «غربزدگی»؛ نثری که قابل تقلید هم نیست. یعنی به قدری نثر مشخصاتش بارز است که اگر کسی تقلید کند مهر تقلیدکردن به او می‌خورد و این اتفاقی بود که بعد از انتشار «غربزدگی» افتاد. در مجله فردوسی هر کس هر چه می‌نوشت سبک نثر آل‌احمد بود . آل‌احمد آدمی بود که بی‌حساب و کتاب و تحت تاثیر احساساتش زیاد حرف می‌زد و اشتباهات فراوانی هم مرتکب می‌شد. برای نمونه وقتی که «غربزدگی» منتشر شد «آیدین آغداشلو» نقدی نوشت که در مجموع مقالاتش هم دوباره چاپ شد و نقدی هم «داریوش آشوری» نوشت که آنجا هم برداشت‌ها و اشتباهات فاحش «آل‌احمد» را گفت و تا وقتی آل‌احمد زنده بود از این نقد ناراحت بود و جالب اینکه «داریوش آشوری» می‌گفت من به تشویق «آل‌احمد» نوشتم این نقد را. می‌گفت من در جایی راجع به «غربزدگی» صحبت کردم و(آل‌احمد) با همان لحن خودش گفت که رئیس می‌ترسی بنویسی؟ و من نوشتم و وقتی نوشتم هر جا صحبت کرد نوعی توهین کرد و اظهار دلخوری. این بخش هنری و تا حدی روشنفکری آل‌احمد بود.
یک بخش هم بخش سیاست‌پیشگی او بود که دقیقا دور از مسائل روشنفکری بود. آدمی است که به راحتی هوچی‌گری می‌کند. به راحتی غرق شدن «صمد بهرنگی» و خودکشی «تختی» را می‌اندازد گردن رژیم. یک روشنفکر هر چقدر با یک دستگاه مخالف باشد به خاطر مخالفت دروغ نباید بگوید. حق ندارد دروغ بگوید. چون این کار سندی می‌دهد به دست هر کس دیگری که استفاده کند.
رژیم شاه به اندازه کافی نقطه ضعف داشت. رابطه‌اش با اسرائیل، تسلیم بی‌چون و چرایش در برابر آمریکا و ساواک وحشتناکی که داشت. احتیاجی به این نبود که ما هم با اطلاع به اینکه می‌دانیم او غرق شد و او خودکشی کرد عالما و عامدا ماجرا را بیندازیم به گردن رژیم. کار دیگری که آل‌احمد می‌کرد این بود که اشتباهاتی مرتکب می‌شد و راه‌هایی می‌رفت که دلش نمی‌پسندید. بعد برای اینکه یک جوری از گناهی که کرده خودش را تبرئه کند ماجرا را می‌انداخت گردن رژیم. می‌نوشت که من با دستگاه شرکت نفت مخالفم اما اشتباه کردم چک گرفتم. تحقیقی کردم و چک گرفتم.
برای گرفتن این چک هم دو سه صفحه سیاه می‌‌کرد برای اینکه یک جوری بگوید من با اکراه این چک را گرفته‌ام. خب اینکه دیگر با اکراه و رضا ندارد!! تازه یک تحقیقی کرده‌ای و آنها هم در مقابل، یک پولی به تو داده‌اند، دیگر این همه سروصدا ندارد. یا در جاهای دیگر مثل حملاتش به فرانکلین هم همین رفتار را داشت. «کریم امامی» به من می‌گفت که اغلب کسانی که به فرانکلین حمله کردند و از موضع سیاسی خواستند بگویند که فرانکلین در ایران یک پایگاه امپریالیستی است، با ما همکاری کردند. خب آل‌احمد هم یکی از آنها بود. کار را می‌کرد بعد برای اینکه خودش را تبرئه کند برمی‌داشت چیز‌هایی می‌نوشت. او یک چنین تزلزلی داشت. در واقع آل‌احمد همچنان توده‌ای ماند. با همان هوچی‌گری‌ها و با همان سیاست‌پیشگی‌هایش، با همان روش‌هایی که حزب توده برای از میدان به در‌کردن افراد انجام می‌داد، همان کاری که عملا وقتی پاش می‌افتاد خودش هم می‌کرد.
▪ کسی مثل احمد فردید رواج‌دهنده اندیشه‌های هایدگر در ایران بود. خب آل‌احمد هم از طریق فردید با مساله تکنولوژی و سلطه آن بر تمدن غرب و شرق آشنا می‌شود. خود هایدگر نسبت به سلطه ماشین انتقاد داشت اما بعد از جنگ اول و دوم. حالا آل‌احمد با یک فاصله زیاد داشت این حرف‌ها را تکرار می‌کرد و حتی آشنایی‌اش هم با آثار و اندیشه‌های سارتر و کامو به این صورت بود. جایی خواندم که وقتی «غیاثی» از فرانسه به ایران آمده آل‌احمد از او درباره سارتر پرسیده و او هم گفته که سارتر دیگر مرده حالا عصر میشل فوکو است و آل‌احمد از این حرف ناراحت شده.
ـ یکی از مشخصات آل‌احمد چیزی است که غربی‌ها لغت «اروگنس» را برایش به کار می‌برند و من الان معادل خوبی برای لغت «اروگنس» توی ذهنم نمی‌آید. می‌توانیم بگوییم یعنی ادعای زیاد کردن. آل‌احمد مصاحبه‌ای که با «شمیم بهار» کرده در «اندیشه و هنر» می‌گوید: در ادبیات فرانسه چیزی نمی‌گذرد که من ندانم و این یک حرف کاملا اغراق‌آمیز است.
برای اینکه اولا اطلاع آل‌احمد درباره زبان فرانسه اندک بود و« بیگانه» کامو را هم که ترجمه کرده پر از غلط است؛ غلط‌های بسیار فاحش. البته این عجیب نیست برای اینکه آل‌احمد در ایران فرانسه یاد گرفته و به خارج نرفته و در محیط نبوده. از او توقع نیست که این کتاب را بدون غلط ترجمه کند ولی از او توقع هست که وقتی ترجمه می‌کند به یک نفر که فرانسه‌دان هست بدهد و از او خواهش کند که آن را ویرایش کند. منتها او روی همان اصل تبختری که داشت این کار را نکرد.
در مورد اطلاعات فلسفی هم نه تحصیلات فلسفی داشت و نه با استناد به نوشته‌هایش مطالعات عمیقی در فلسفه داشت. مفهوم غربزدگی‌ «هایدگر» را هم «فردید» راست می‌گفت نفهمیده بود. برای اینکه «هایدگر» خود غرب را زیر سوال می‌برد. یعنی معتقد بود که خود غرب دچار آسیب است و در مقابل داشت از یک هویت شرقی حالا درست یا غلط دفاع می‌کرد. آل‌احمد چیز دیگری می‌گفت. او می‌گفت ما داریم از الگوی غرب تقلید می‌کنیم.
انتقاد از تقلیدکردن از الگوی غرب یک مساله است و انتقاد کردن از خود غرب یک مساله دیگر. این دو تا، دو مساله مختلف هستند. بنابراین اگر«فردید» می‌گفت آل‌احمد حرف من را درست نفهمیده درست می‌گفت. منتها یک چیزی را فهمیده بود و یک اصطلاحی را گرفته بود و به کار می‌برد. در این به کار بردنش بازهم صادق نبود.
وقتی می‌خواست از کلیت اسلامی دفاع کند نطق امام خمینی را سانسور می‌کرد. جمله‌ای را که امام در قیام ۱۵خرداد گفته‌اند حذف کرده و نوشته که روحانیت با همین حرف‌هاست که خودش را از چشم مردم می‌اندازد. در صورتی که آن جمله جزء اعتقادات امام است.
شما نمی‌توانید صحبت از هویت اسلامی کنید بعد یک قسمتش را بگیرید و یک قسمتش را ول کنید و اصولا زندگی آل‌احمد یک زندگی اسلامی نبود که بخواهد این حرف‌ها را بزند. او دین را چون حربه‌ای برای سقوط شاه می‌خواست.
این یکی دیگر از مشکلات آل‌احمد بود. آل‌احمد خیال می‌کرد تمام شر عالم زیر سر شاه است. خیال می‌کرد اگر شاه سقوط کند دیگر کافی است. در صورتی که همچین چیزی نیست. رژیمی می‌تواند ساقط شود و یک رژیم دیگر بیاید که توقعات او را برآورده نکند. کما اینکه اگر آل‌احمد زنده بود من یقین دارم که گرفتار می‌شد.
▪ گرفتار چی؟
ـ گرفتار شرایط دهه ۶۰. وقتی به شریعتی انتقاد وارد است آن وقت به آل‌احمد انتقاد وارد نمی‌شد؟ اعتقادات و طرز زندگی او چیزی نبود که به رسمیت شناخته شود ولی او متوجه این هم نبود. متوجه نبود که دارد چکار می‌کند. فقط می‌خواست شاه را ساقط کند. من نه وارد سیاست هستم و نه آدمی هستم که بخواهم وارد ریز قضایا بشوم. ولی حرف و عمل و اطلاعات تاریخی او مشکل داشت. آدمی بود که با سرعت و عجله و دستپاچگی می‌خواست مطالب گنده گنده‌ای بگوید و این نشدنی است. برای این کارها باید صلاحیت خیلی بیشتری از اینها داشت. منتها آل‌احمد جذبه‌ای داشت، پرجوش و خروش بود و جوانان را دور خودش جمع می‌کرد به خصوص با مواضع سیاسی‌ای که داشت. یکجا گفته که من ۲۸ مرداد را از رادیو شنیده‌ام. می‌خواهد بگوید که من آنقدر خودم را از سیاست کشیده بودم کنار که ۲۸ مرداد که اتفاق افتاد من نفهیدم. مثل اینکه می‌گوید من توی خانه بنایی داشتم و داشتم خانه می‌ساختم. در صورتی که یقینا می‌دانست. «خلیل ملکی» دقیقا و موبه‌مو قضایا را داشته تعقیب می‌کرده. او یک آدم سیاسی با فکر بود. واقعا «خلیل ملکی» آن مقدار اطلاعی که من از او دارم آدم جالبی است در تاریخ ما.
▪ آل‌احمد را وقتی که شما دیدید در دهه ۳۰ بود یا دهه ۴۰؟
ـ دهه ۴۰ و اوایل دهه ۵۰ بود. من در مجموع آل‌احمد را سه، چهار بار بیشتر ندیدم. یک بار اصفهان او را دیدم، یک بار خانه‌شان در تهران و یک بار هم همان شبی که شما می‌گویید در دانشکده هنرهای زیبا که شاملو بود و صحبت کرد.
دهه ۴۰ که از آن جوش و خروش‌های سیاست‌گری آل‌احمد کم شده بود و مسائل سیاسی را در حد همان تک نگاری‌هایی که می‌نوشت دنبال می‌کرد و دیگر اینطور نبود که از این حزب به آن حزب و شاخه برود.
حزبی در کار نبود. شاه حزبی نگذاشته بود. بنابراین او تمام امیدش به کانون نویسندگان بسته بود.
▪ که کانون نویسندگان را محملی سیاسی کند برای اهداف خودش؟
ـ مسلم است که آل‌احمد برداشتش از کانون نویسندگان، یک کانون صنفی نبود. تمام هم‌وغم آل‌احمد در دوره‌ای و ۲۸ مرداد جنگیدن با حکومت شاه بود و هرچه می‌نوشت انتقاد از رژیم بود.
پیوند بین روحانیون و روشنفکران که در کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» از آن صحبت‌ ‌کرده به گونه‌ای است که آل‌احمد می‌خواست با این کار آن فکری را که در «غربزدگی» پرورانده بود دنبال کند که در برابر سلطه غرب بایستد چون معتقد بود که روحانیون تنها قشری بوده‌اند که در این چند سده در برابر غرب تسلیم نشده‌اند.
این حرف هم ابزاری بود. شما گمان نکیند که آل‌احمد نسبت به غرب و آن نظری که در «غربزدگی» هست نفی غرب را می‌خواسته. بلکه منظورش نفی نوع ارتباط ما با غرب بود. و الا تمام اعتبار آل‌احمد به خاطر فرانسه بلد بودن و چیزی نوشتن به سبک غربی بود. آل‌احمد چیزی به ‌جز آن توشه‌ای که از مارکسیسم و نظریه‌های غربی که درباره داستان بود نداشت. سرمایه آل‌احمد چیزی بود که از غرب آمده بود. آل‌احمد چندان اطلاعاتی از سنت ما نداشت. درست است که در خانواده روحانیت به دنیا آمده بود ولی من گمان نمی‌کنم که اطلاعات دقیقی از فقه و اصول و از سنت اسلامی داشت.
درست است که آل‌احمد تا حد زیادی به واسطه فردید با نظرات هایدگر درباره مسائل مربوط به ماشینیسم غرب آشنا می‌شود ولی ارزش کار آل‌احمد در نوشتن غربزدگی در این است که جزء اولین روشنفکران و منتقدان مساله ماشینیسم غربی در برابر سنت شرقی است و اینکه سنت‌ها و آداب جامعه در برابر سلطه غرب در حال از بین رفتن است.
کشورهای شرقی به دلیل اینکه چوب سیاست‌های خارجی را خورده‌ بودند همیشه نسبت به کشورهای خارجی بدبین بودند. «دائی جان ناپلئون» یک افسانه نیست، یک واقعیت است. همین الان کسانی هستند که خیال می‌کنند هر اتفاقی که می‌افتد از سیاست‌های انگلیس است. این بدبینی نسبت به آل‌احمد از یک طرف می‌گفت که ما نسبت به شرق و ادبیات و اندیشه‌‌های آن کم توجه هستیم و روشنفکران و مترجمان را نسبت به این طرف تشویق می‌کرد و حتی داریوش شایگان را به خاطر نوشتن کتاب «ادیان و مکاتب‌های فلسفی هند» تشویق کرده بود و از طرف دیگر خودش تمام آرا و اندیشه‌هایی که داشت از غرب بود.
آل‌احمد این دوگانگی را همیشه داشت. آل‌احمد یک متفکر نبود. او از سیاست شروع کرده و به سیاست ختم کرده. این وسط هم یک مقداری کارهای ادبی کرده و گرنه اندیشمندی که غرب و فرهنگ غرب را خوب بشناسد و انتقادهایش عمیق باشد، نه چنین آدمی نبود.
نظر روشنفکرانه و نزدیکان آل‌احمد بعد از اینکه «سنگی بر گوری» درآمد چه بود؟ خب این کتاب حدود ۱۲ سال بعد از مرگش منتشر شد.
‌خیلی حقیر بود، خیلی کتاب حقیری بود. برداشت‌هایی که می‌کند و حرف‌هایی که می‌زند نشان دهنده یک ذهن کاملا عقب‌افتاده است. حرف‌هایی که راجع به سیمین دانشور و آن پزشک می‌زند به گونه‌ای است که اگر آدمی کمی اهل تفکر باشد چنین حرف‌هایی نمی‌زند
مهدی یزدانی‌خرم/حسین پاینده/علیرضا غلامی
منبع : شهروند امروز


همچنین مشاهده کنید