یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


اردبیل، سی و دو درجه زیر صفر!


اردبیل، سی و دو درجه زیر صفر!
- برو بیرون!
- خواهش می کنم!
- گفتم برو بیرون!
- ترا به خدا، هوا سرده! رحم کن. آخه کجا برم اینوقت شب؟
- برو تا همینجا خفه ات نکردم!
دختران قد و نیم قد سکینه، در حالیکه پابرهنه بر روی برف و در حیاط ایستاده بودند و اشک می ریختند، گوشهء پیراهن پدر چهارشانهء قوی هیکل خود را می کشیدند و به او التماس می کردند که مادرشان را از خانه بیرون نکند!
سکینه بشدت می لرزید و دندانهایش بهم می خورد. تمامی برف روی دیوار، یکپارچه یخ زده بود. ساعتی قبل، هواشناسی اعلام کرده بود که برودت هوا به بیست و پنج درجه زیر صفر رسیده است و احتمالأ به سی و دو درجه زیر صفر نیز خواهد رسید و از شهروندان خواسته بود که از سفرها و رفت و آمد غیر ضروری در سطح شهر بپرهیزند، بخصوص پیرها و کودکان.
سکینه به پای یاشار افتاد و در حالیکه بشدت می گریست، با صدائی نازک گفت: « آخه آدم، زنشو بخاطر پیدا شدن یک سنگ ریزه توی آش، از خونه بیرون می کنه؟ در طی بیست سال زندگی، کی این اتفاق افتاده بود؟ ببخشید! من اشتباه کردم، نخود را دادم به بچه پاک کنه! ببخشید! غلط کردم! گُه خوردم! ترا به خدا، به سید الشهدا! رحم کن! از سرما می میرم... نگذار بچه ها بی مادر بشن !...
...
یاشار، با دست چپ، گردن سکینه را گرفت و دست راستش را زیر ران او انداخت و از زمین بلندش کرد و همچون یک گونی سیب زمینی، وی را از در حیاط به بیرون و بر کف کوچهء یخ زده از آب و گل و برف، پرتاب کرد.
جیغ سکینه، همراه با بچه ها، به هوا خاست. در آهنی حیاط،، محکم به هم کوبیده شد. چند همسایه، از طبقهء دوم مشرف به خانهء یاشار و از پشت پرده، یواشکی مشغول تماشا بودند. یاشار نگاهی غضبناک به آنها انداخت. پرده ها کشیده شدند. یاشار، بسوی بچه ها برگشت و با پس گردنی و مشت و لگد، آنها را به اتاق و بر سر سفره برگرداند...
□□□
یاشار پسر می خواست، ولی سکینه برای او سه دختر آورده بود. یاشار، در جوانی، عاشق دختر همسایه شده بود و می خواست با او ازدواج کند، اما پدر و مادرش وی را مجبور کرده بودند با دختر دائی اش، یعنی سکینه ازدواج کند. سکینه، درس خوانده بود و اعتقادات مذهبی اش محکم نبود، اما یاشار سواد نداشت و سخت معتقد و متعصب در مسائل مذهبی بود. سکینه آرزویش این بود که روزی بتواند در سواحل مازندران شنا کند! اما آرزوی یاشار این بود که پای پیاده به کربلا برود...
اینها، افکاری بود که در سر سکینه می چرخید، آنهنگام که در کوچه و کنار تیر چراغ برق، ایستاده بود، بلکه یاشار، از کرده اش پشیمان شود و او را به خانه باز گرداند.
در ناحیهء کمرش، شدیدأ احساس درد می کرد. خودش را در چادر سیاه پیچیده بود و با گوشهء آن، اشکهایش را از گونه ها می زدود...
در ِ خانهء همسایه باز شد. پیرزنی در آستانهء در ظاهر شد و در حالیکه بداخل خانه اشاره می کرد، گفت: « بیا تو سکینه خانم، هوا خیلی سرده، یخ می زنی، خدا ذلیل اش کنه این مرد رو که اینقدر تو رو اذیت می کنه! بیا تو دخترم... ».
سکینه در همانحال که تلاش می کرد لبخندی بر لبان داشته باشد، خجلتزده گفت: « خیلی ممنون آذر خانم. چیزی نیست. من عادت دارم. شما بفرمائید داخل، سرما می خورید، به آقاتون سلام برسونید. اونهم الان میاد در رو باز می کنه... ».
چی میگی دختر؟ تعارف نکن! یخ میزنی! بیا تو. عسگر آقا هم مثل پدر شماست. امشب رو اینجا بمون، فردا هر جا دلت خواست برو.
- خیلی ممنون آذرخانم، ولی خوبیت نداره، بهتره من همینجا وایسم. الان میاد در رو باز میکنه، شما نگران نباشین.
- پیرزن، در حالیکه عصبانی و ناراحت بنظرمی رسید، با حالت قهر بداخل خانه اش برگشت و در همانحال گفت: « هر جور صلاح میدونی! به هر حال خونهء خودته. اگه پشیمون شدی، کافیه در بزنی، من، حالا حالاها نمی خوابم
- ...
نیم ساعتی گذشت، خبری نشد. یاشار در را نگشود. کوچه خلوت بود. رفت و آمدی نبود. چراغ خانه ها یکی یکی خاموش می شدند. ذرات یخ زدهء بخار، همچون خرده شیشه، در هوا، به اینسو و آنسوی می رفتند. طول کوچه، از همیشه، بیشتر بنظر می رسید. سکینه می دید که بقال سرکوچه نیز در حال جمع کردن بساط خود است ... دست و پایش کرخت شده بود. تلاش می کرد در جا، تکانی به خود بدهد و دستها را بهم بمالد، بلکه خون جریان پیدا کند. احساس می کرد، آب بینی اش یخزده و او فقط قادر است از طریق دهان ( که اکنون جلویش را با چادر گرفته بود) نفس بکشد. برای لحظه ای بفکرش رسید، بخانهء یکی از اقوام برود، اما خیلی زود نظرش عوض شد، چرا که با خود اندیشید، ممکن است او را سوال پیچ کنند و ... شاید هم بهتر است فعلأ کسی از اختلافات خانوادگی وی آگاه نشود، هر چند کم و بیش، همهء بستگان، چیزی می دانستند...
پس چه باید می کرد؟ در همین فکر بود که با خود گفت:« بهتر است راه بروم، بهتر از اینستکه یک جا بیایستم». با شناختی که از یاشار داشت، می دانست که او در را نخواهد گشود. پس راه افتاد. از کوچه خارج شد. صدای سگها ی ولگرد، از دور، بگوش می رسید. کوچه ها و خیابانها را پشت سر گذاشت. به بزرگراه رسید. از کنار پیاده رو و در تاریکی راه می رفت تا کسی وی را نبیند. از این بیم داشت که مامورین گشت انتظامی، وی را دیده و گمان برند که زن ولگرد و یا معتاد و خراب است.
به راه خود ادامه داد. اکنون، بجز دست و پا و بینی و گوش، در بقیهء بدن، احساس گرما می کرد. سرعت خود را بیشتر کرد و بی اعتنا به خودروهای در حال عبور، از عرض عریض خیابان گذشت و به گوشهء تاریک پل آهنی عابر پیاده که بر روی بزرگراه زده بودند، پناه برد. در آنجا از برف انبوه، خبری نبود، اما همه چیز یخزده بود. به دیوارهء پله های پل تکیه داد و خود را تا جای ممکن، جمع و جور کرد و چادر را روی صورتش گرفت. به فکر فرو رفت؛ چه کند؟ امشب را چگونه بگذراند؟ بچه ها اکنون چه می کنند؟ آیا یاشار پشمان خواهد شد؟ پرسشهای گوناگون بسرعت از ذهنش می گذشتند و مجالی برای یافتن پاسخ به او نمی دادند... بغیر از صدای گاهگاهی خودروها و سگهای ولگرد، چیزی شنیده نمی شد. آسمان، پر از ستاره بود و زمین، پر از سیاهی و یخ ...
احساس می کرد که نمی تواند جابجا شود. پائین بدنش سنگین شده بود. چادر آغشته به بخار یخزده دهان، از دستش جدا نمی شد... با خود می اندیشید: « مگر من چه گناهی کرده ام که زن شده ام؟».
...
ساعت پنج صبح بود. خودروی جمع آوری زباله، کنار پل عابر پیاده ایستاده بود. مردی جوان، با صورتی سرخ و گل انداخته، در حال گفتگو با تلفن همراهش بود: « آها، آره! فکر کنم یخ زده! مثل یک تکه چوب افتاده اینجا! دهنش باز مونده، فکر کنم کارش از آمبولانس گذشته، زنگ بزنید پزشکی قانونی. ما ادامه میدهیم، باید زباله ها را جمع کنیم... ».
داستان کوتاه از:فرهاد عرفانی – مزدک

www.adabeerfani.blogfa.com


همچنین مشاهده کنید