یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


همه بهانه از توست


همه بهانه از توست
● گذری به زندگی سایه
كیست كه از آن سوراخ سوزن كه شاملو می گفت زندگی گذر از آن است گذشته باشد بی آن كه از دید دیگران چنان لاغر و نحیف شده باشد كه از خود بازش نتوان شناخت. كیست كه به دریای زندگی دل زده باشد، جامه تر نشده. از سایه نوشتن قلم را به سر می دواند، اما سهل است و ممتنع. هم از این رو داستانواره ای می آورم. حكایت دو نسل، آتش گرفته و سوخته.
● نسلی، حكایتی
نسلی كه مشروطه آورد، آخرین تن از شاعران متقدم را با خود داشت، و پشت ملك الشعرای بهار تا قاآنی خالی بود. و نسلی كه از آن حكایت می گویم بعد از ملك به دوران رسید.
روزهایی، چه روزهایی، ملت آخرین قهرمان بزرگ عرصه سیاست، دكتر مصدق را تازه در سكوت بدرقه كرده بود. دوازده سیزده سالی از كودتا می گذشت، و هم از مرگ ملك شاعران بهار، و هم از مرگ سر خیل روشنان زمان صادق هدایت. یعنی ده سالی بعد از مرگ نیما.
سكوت گرچه در دل خود فریاد داشت اما سكوت بود باری. نسلی كه تازه وارد میدان می شد، هنوز بوی كتاب های سوخته را در شهر حس می كرد، صدای تیر جوخه های اعدام هنوز در گوش ها بود. این نسل چندان كه كتابی برمی گرفت، شعری می خواند، نوایی می شنید جز یاس در آن نمی دید. و این در دهه افسانه ای شصت میلادی می گذشت. در اوج شور و شیدایی جهان آرمانخواه، در اوج سارتر، چه گوارا، كامو، راسل، با خبرهای هرروزه از جنگ ویتنام. این نسل تازه هنوز دماوند را كشف نكرده كوه های سیراماسترا، جنگل های هوئه و آبراه دانانگ در جان شیفته اش می نشست و احساس خفقانی به خواندن هر چه ممنوع چاپش و سرسپردن به هر كه ممنوع بود بردن نامش. نیمه های دهه چهل است.
تهران هزار حلقه داشت. در گوشه ای ابراهیم گلستان در كار ساختن انسان و فیلم بود، در كناری جلال آل احمد در فكر ویران كردن بنایی كه به خیالش از سكوت و بی خیالی پر بود و جز شكستنش چاره نمانده. آقا جلال در پی این كار رفت و خانه به آذین را در كوبید. همه دشمنی هایی كه از تجربه حزب در دل بود، به این تدبیر آل احمد تمام شد چرا كه اصل حكایت را باد برده بود. از این كوبیدن در كانون نویسندگان پدید آمد اما شاعر بهاریه ها كه سخن آل احمد نشنید و به جشن دربار رفت هم شعری در عذاب از جنگ ویتنام خواند. گلستان مگر چه ساخت، جز گنج دره جنی، توللی مگر چه می نوشت جز التفاسیر. احسان نراقی مگر چه می كرد جز هموار كردن راه تك نگاری های ساعدی و آل احمد و دیگران. فروغ مگر چه می سرود جز كسی می آید. می رفت تا دستانش را در باغچه بكارد می دانست سبز خواهد شد.
در صوفیانه ترین بخش شعر كه كنج سهراب بود، باز حسرت قطاری بود كه خالی می رفت. چه رسد به شاملو كه فریاد برداشته بود ناصری شتاب كن.
نیمه دهه چهل اما از اعتراض- به همین نشانه ها- پر بود، اما از سكوت، از یاس و دلمردگی هم لبریز. نه تازیانه ای كه دكتر براهنی تازه از گرد راه رسیده كشیده بود بر تن اهل كار، نه جوشی كه آل احمد می زد تا مبادا كس دكان دونبش بگشاید، می پنداشتی اثر ندارد. و نه صدای شاملو كه فریاد را لای ترانه های لوركا گم می كرد. در مجسمه های تناولی هیچ بود، در هنر تجسمی ممیز خنجرهای آویخته از سقف. در قصه های گوهرمراد عزاداران بیل.
و اینها تصویر جامعه بود. تازه خبر رسیده بود كه از مشهد كس آمده است كه از فرانتس فانون و سارتر به ابوذر پل زده، هنوز تهران خود دكتر شریعتی را نمی شناخت و شناخت بازرگان و طالقانی در دستور كار جوانان نبود. حلقه هایی كه فرمانداری نظامی و قزل قلعه پراكنده شان كرده بود، داشتند به فشاری كه جوان ها بر بزرگترها وارد می كردند دوباره شكل می گرفتند. هنوز تفرقه های دوران مصدق و كودتا و زندان ها در بین بزرگترها بود اما تازه واردها وقعی نمی نهادند. خبرشان نبود از داغی كه آخرین تجربه آزادی بر دل ها نهاده بود. شهر می خواست از خواب و یاس و دلمردگی بعد كودتا به در آید، اما به گوش جوانان كس جز شرح شكست و نومیدی نمی خواند. همه زده بودند به ترجمه- زبان دانسته و ندانسته- تا مگر پژواك صدای درون جامعه را از صدای لوركا و چخوف، داستایفسكی و كافكا، سارتر و كامو بشنوند.
اوج صدای سكوت از شاملو بود، كه بعد از سال بد و سال باد، زده بود به عشق تا یاس را میان غزلواره هایش گم كند اما مگر می شد. جوان های یك نسل انگار داشتند زیر چراغ های خیابان، حاشیه پارك شهر، بلوار كرج، موقع امتحان به جای درس از بر می كردند پریا را، قصه های دخترای ننه دریا را. و در هر كلام آن پیامی می شنیدند پنهان از هم می خواندند شبانه ها را.
جماعت من دیگه حوصله ندارم
به خوب امید و از بد گله ندارم
گرچه از دیگرون فاصله ندارم
كاری با كار این قافله ندارم
▪ كسرایی سراینده جهان پهلوانا و آرش كمانگیر همان روزها سروده بود:
همی گویم كه خوابی بود و بگذشت
بیابان را سرابی بود و بگذشت
به این امید می بندم دو دیده
كه شاید بینم آن خواب پریده
این همان روزهاست كه مهدی اخوان ثالث- به قول خودش- كه از یاد برده بود كه قرارست م. امید باشد.
بده بد بد... چه امیدی. چه ایمانی
كرك جان خوب می خوانی
من این آواز پاكت را در این غمگین خراب آباد
چو بوی بال های سوخته ت پرواز خواهم داد
▪ و سایه زندگینامه را چنین سرود:
یادها انبوه شد
در سر پر سرگذشت
جز طنین خسته افسوس نیست
رفته ها را بازگشت
▪ سهراب سپهری هم پكی به سیگارش زد و خواند:
نفس آدم ها سر به سر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
حتی نصرت رحمانی كه ت نصرت را كشیده چنان می خواست كه تا ابدیت برود. نصرت كشیده رحمانی، آن لولی تن رها كرده هم از گزند زمان در امان نبود
رها در باد
من از فریاد ناهنجار پی بردم سكوتی هست
و در هر حلقه ی زنجیر خواندم راز آزادی
شاعران و قصه نویسان تازیانه خورده فرمانداری نظامی پشت كرده بودند به استادان مطنطن كه از دید آنان لابه لای متون داشتند می پوسیدند. تازه آنان هم می رفتند بی آنكه كس جانشین شان باشد. فرهنگ دلمرده سرزمینی بود كه از جنگ دوم جهانی، آزادی را نصیب برد و دهه ای با آن زیست. در آن دهه چپ را فهمید. تئاتر را با نوشین شناخت، با روزنامه در هیاهوی ترور و غوغا آشنا شد، با نیما در مجله موسیقی، با هدایت در بوف كور، به پاورقی خوان ها كه كاری جز دنبال كردن آقابالاخان و حسنعلی مستعان نداشتند پشت كرد و در آن شب مردادی شكست. شكست در اتاق های قزل قلعه و در زندان زرهی. همان جا كه پیر شیر احمدآبادی می غرید. از فردای كودتا شهر پر شد از رادیو نیروی هوایی و ساز و ضرب تا بلكه صدای دلمردگی ها را نهان كند.
هر گوشه شهر پاتوقی بود، دلمردگان در آن مشق شب ها را برای هم می خواندند بی امیدی به چاپ و انتشارشان كه سانسور حاكم شده بود و فرماندار نظامی شعر نمی شناخت، داستان نمی فهمید. جز دفتر جناب سرهنگ آجودان تیموربختیار كه نام كسان در آن بود، كسانی كه باید نامه شان پاك می شد. در این حال، خبر از جهان دهه شصت میلادی می رسید كه داشت فریاد می زد و پوست می انداخت. در اینجا جوانان نشسته بودند به رونویسی از شعر شاملو، غرب زدگی آل احمد، قصه های آل احمد و سروده های سایه و كسرایی مشغول و در آن سوی جهان غوغا بود.
روزنامه نویسی خالی شده بود از هر چه داشت در سال های خوش. روزنامه ها از سكوت پرشده، به صفحه ترحیم و تسلیت زنده بودند و همه یكدست، مجلات پر شده بود از پاورقی ها، اگر مستعان و آقابالاخانش نبودند، سپیده و ارونقی كرمانی و قاضی سعید بودند. همان مجله ها كه روزگاری تصویر مصدق و دكتر فاطمی و كاریكاتور چرچیل بر جلدشان بود و افشای ماسون ها، اینك صحنه جنگ خوانندگان و بازیگران بودند. گیرم هر كدام در صفحه شعری شعله شمعی نیمه جان را روشن نگاه داشته بودند. نسل بعد ادبیات باید از درون همین صفحه ها سر می زد كه زد. یك «فردوسی» بود به نقدهای دكتر براهنی تازه از راه رسیده و جنجالی كه فغان از آل احمد، فروغ، گلستان، شاملو بلند كرده. اما باز در همان یك دریچه آنها كه سهمی از اعتراض می جستند به ترجمه جوانی از بیروت رسیده نزار قبانی می خواندند و در لفاف شرح ظلم بر فلسطینی ها را می خواندند.
● خاك مرده چرا؟
این فضا، روزنامه نگار جوان را به فكر انداخت، به خود گفت برو ببین، خاك مرده چرا بر شهر پاشیده اند. برو از اینها كه قصه هایشان و شعرهایشان را می خوانی بپرس. جوان به راه افتاد. این می دانست كه در عالم شعر باید سرنخی را پی بگیرد كه از نیما آغاز می شد، رهروان نیما. در قصه باید دنبال آنان بگردد كه دنباله صادق هدایتند. هیچ نمی دانست كه اگر نیما بود، شهریاری هم هست. اگر صادق هدایت بود جمالزاده و صادق چوبك هم هستند.
اول از همه رفت سراغ گوهرمراد. دكتر ساعدی در مطب برادر در میدان قزوین كشیك می داد تا مجبور به طبابت وقت گیر نشود. چند روزی هم در هفته همان نزدیكی به بیمارستان روزبه می رفت و دستیار دكتر بطحائی روانپزشك بود. چه بختی برای یك روزنامه نگار تازه از تخم سر به درآورده. آن روز جوانی به ظاهر زمخت، اما با دلی به مهربانی گنجشك، با كلاهی مانند شهریار به سر كشیده، با همان لهجه شهریاروار دفتر مشقی زیر بغل آمده بود كه برای بچه ها قصه نوشته ام. ساعدی روزنامه نگار جوان را سنگ قلاب كرد كه با این صمدخان حرف بزن كه سه روز مرخصی گرفته و آمده تا بلكه قصه اش را چاپ كنند. كسی حاضر نمی شود. روزنامه نگار روزها را با ساعدی و صمد گذراند. پاسخ سئوال را نیافت اما آنان را شناخت.
روز دیگر رفت تا همان را كه آقاجلال گفته بود از شاملو بپرسد، در دفتر خوشه، روبه روی خانقاه صفی علیشاه. همان جا گیر افتاد روزها، هفته ها، عمو نجف دریابندری را شناخت، مترجمی كه همینگوی و اشتاین بك را با او شناخته بود، و رویایی شاعر دریایی ها و كویری ها، در همان دفتر كوچك روزنامه نگار اوجی، آتشی، نیستانی، مشفقی را شناخت و همه آنها كه می آمدند تا شعری به خوشه دهند كه نظر شاملو برایشان مهمتر از چاپ شعرشان بود. و دید همگان همه آن می جویند كه او.
به سراغ فروغ رفت كه پر پرواز گرفته بود و به بالی كه گلستان به او بخشیده بود به سرعتی باورنكردنی از جمع كسانی كه در صف منتظران چاپ شعری در صفحه شعر روشنفكر بودند جدا شده و خودش شده بود سرحلقه. نه كه دیگر به نادرپور و فریدون مشیری و سهراب التماس نمی كرد كه شعرش را بخوانند و نظر بدهند كه خود ده ها مانند گلسرخی و احمدرضا احمدی داشت كه داشت باورشان می كرد. كسی ندانست كه چطور فروغ در دو سالی شد هم طراز شاملو، اخوان و سپهری.
روزنامه نگار جوان در هر منزلگه ماند و در یك زمان در چند منزل. تا آن روز كه گذارش به طبقه ششم ساختمان وزارت آبادانی و مسكن افتاد، شمال پارك شهر، آن جا می باید از سیاوش كسرائی كه به كاری جز شاعری مشغول بود، از خاك مرده بپرسد. راز سكوتی را كه همه می گفتند سرشار از فریاد است. سیاوش سبیلش را جوید و تاس را به شرق تهران انداخت. آن جا در مدرسه ای محمود اعتمادزاده- آقای به آذین- با یك دستی كه داشت مانند مظهری از یكی از خدایان باستان بود، سنگی و سنگین. از به آذین رسید به سایه. و این جا باید ایستاد. روزنامه نگار جوان به سایه رسید انگار سرپناه خنكی در تابستان داغ. كسرایی تا عهد خود نشكسته باشد كه با نشریه ای مصاحبه نمی كرد، گفته بود: چرا از من می پرسی، از سایه باید پرسید چرا ده سال است غزلی نسروده.
● سایه كه بود
هوشنگ ابتهاج [هـ. الف. سایه]، اگر بخواهم به كاری برسم كه خود آن را خوش ندارد، یعنی شكافتن سلسله نسب، بایدم گفت نوه ابراهیم خان ابتهاج الملك رشتی است كه همزمان با نهضت جنگل نام و رسمی داشت در گیلان گرچه اصالتاً تفرشی بود و صاحب املاكی در گیلان. و سرانجام نیز با تیری كه در قلبش نشست در همان روزهای جنگل، در خطه گیلان جان داد. پسران ابراهیم خان چهار بودند. بزرگتر از همه میرزا آقاخان [شوخی روزگار نگر كه وی زمانی كه رضاشاه القاب را حذف كرد، بی نام شد چون بخشنامه اركان حزب میرزا و خان و آقا را ثبت نكرد و او همان نام گرفت كه مادر صدایش می كرد، عنایت].پسران دیگر غلامحسین و ابوالحسن و احمدعلی، همه در ملك عجم صاحب عنوان. تنها میرزا آقاخان دلبسته خاك و نان خرده اربابی ماند. آن سه دیگر زود راهی بیروت و بعد پاریس شدند. غلامحسین ابتهاج تا برگشت از اعضای عالی رتبه وزارت داخله و خارجه شد، چند دوره ای رئیس جلب سیاح و شیلات، دو دوره نماینده مجلس و سه باری شهردار تهران. ابوالحسن خان ابتهاج همان رئیس بلندآوازه بانك ملی و سازمان برنامه است كه در بانك میلیسپو را بیرون كرد و در سازمان برنامه با شاه و شاهپور نساخت و همینش به حبس انداخت. بارها نامش برای نخست وزیری و حتی بالاتر از آن بر زبان ها نشست. احمدعلی ابتهاج آخرین فرزند ابتهاج الملك بنیانگذار سیمان تهران و احیاكننده صنایع ساختمانی- از جمله اولین بنای بلند مسكونی تهران كه سامان باشد- او از نامدارترین شخصیت های صنعت و مدیر برجسته بخش خصوصی در كشور بود.
هوشنگ ابتهاج، خیلی زود هـ. الف.
سایه شد و از هیبت نام خاندان گریخت. او از مادری به خاندان رفعت، باز سلسله بزرگی از نام آوران گیلان می رسد. سال ها پیش جایی خواندم كه شور شاعری را گلچین گیلانی در سر خاله پسر خود انداخت. اما گمان ندارم كودكی كه هشت نه سالگی شاعری كرد و نوشت تا سال ها بعد دانسته باشد فرزند خاله اش [دكتر مجدالدین میرفخرائی] همان گلچین گیلانی است كه در بعضی منابع در نوآوری همپای نیما یوشیج نوشته اند. كه نبود.
این نوه بزرگ میرزا ابراهیم خان ابتهاج الملك، از همان تازه جوانی به آتشی كه جنگ جهانی در جان های شیفته انداخت، وقتی به قول هدایت دم كنی از در دیگ برداشته شد و رضاشاه رفت، دفتر شعر به بغل گرفت و راهی تهران، نه به دنبال موقع خانواده اش كه صف آرمانخواهان عدالت جو. و چنان دور شد از یار و دیار كه هرگز به یاد نیاورد و یاد نكرد از القاب و عنوان خانواده و نسب. چون همه آتش به جانان بعد شهریور بیست نیمایی شد. اما تا نیمایی شود چندین غزل ناب ساخته بود. و زودا كه شهریار را شناخت. پس پلی زد از یوش به تبریز، از وازنا به ساوالان، از ری را به حیدربابا.
روزنامه نگار هرگاه به عكسی نگاه می كند كه نیما و شهریار را در كنار پسران خود نشان می دهد، كه در عكاسخانه ای در تبریز گرفته اند، در سفری كه نیما برای دیدار شهریار به آذربایجان رفت، جای سایه را در میان آن دو خالی می بیند. چرا كه از خیل آن ده پانزده رهروی كه به رهگشایی نیما، بند هزارساله از پای شعر خویش بریدند، و در آخرای دهه بیست بلند آوازه شدند، هیچ كس همچون سایه به غزل و رباعی وفادار نماند و در میان نیما و شهریار جا نگرفت. اخوان [م. امید] همین مقام را در خود دیده است، منقدان نادرپور و كسرائی و توللی و فریدون مشیری را هم در تقسیم بندی نیمائیان در ردیف سنت گرایان نشانده اند، اما درست این كه از میان همه آنان، هیچ كدام بهترین سروده هاشان موزون و مقفا نیست. تنها سایه است كه هنوز غزل می سراید و هنوز غزلش طعم حافظانه است. از برش می خوانیم هنوز. گرچه از بهترین نمونه های شعر آزاد هم از وی نشانه ها دارد.
شیفتگی به حافظ، مهری كه به شهریار داشت، و بی پرده بگوییم دستی كه از آستین غزل به در آورد، مانعش شد كه همه نیمایی شود. جسورترین نیمائیان كه احمد شاملو باشد هم با حافظ حالی و كاری داشت، همو كه در زمان حیات نیما چندان بند گسست كه فغان از پیر یوش هم برخاست. اما در بند حافظ ماند. اما این از بزرگی اش كم نمی كند كه حافظ شیرازش نه به حافظانه بودن كه بیشتر به خاطر خود شاملو خوانده و خریده شده است. اما سایه كه همه عمر را در انس با لسان الغیب گذراند. و آن چاپ منقح كه گذاشت، به تصریح آقای انجوی شیرازی می گویم كه حافظانه ترین دیوان لسان الغیب است. همان كه به سعی سایه اینك بر دست ماست. و این «به سعی سایه»، تنها حاصل شیفتگی نیست.
بلكه به شناختی است كه ساعی از غزل دارد. به ترازوی مثقالی كه برای یافتن وزن و بار هر كلمه دارد، و به شب ها و شب ها كه چونان ریاضیدانی، یا همچون فیزیكدانی در آزمایشگاهی بر غزل های لسان الغیب عمر گذاشت. جدول كشید و علامت ساخت و نشانه گذاشت. تا مجموعه ای فراهم آمده است كه در سخت ترین و تاریك ترین روزها نگران بود كه مبادا دستش كوتاه شود و این مجموعه روی دست ها بماند.
نه تنها خبرنگار جوان آن روزگار كه خیلی ها از زبان شهریار، آن پادشاه غزل شنیده اند سخنی. شهریار می گفت «از همان روز كه لسان الغیب از دنیا رفت، هر كس در زبان فارسی شاعری كرد به این امید بود كه به حافظ نزدیك شود. هزاران تن بخت آزمودند اما من شهادت می دهم كه هیچ كس به اندازه آقای سایه به لسان الغیب نزدیك نشد.» گوینده سخن شهریار است. در آن روزگار پرغوغا شهریار در گوشه تهران منزل گرفته بود، ای وای مادرم هم در كنارش، خیابان باستیون، سه پله از كوچه باریك به حیاط، صبر باید كرد خانم جان از نامحرم رو گرفته، از دید پنهان بود. آن وقت پا به حیاط بگذار و باز دو پله بالاتر مهتابی و آب شهریار. همیشه خود را در كلاه و شال پیچیده مبادا تصرف هوا شود. آخر شهریار خود پزشك بود گیرم نیمه كاره رها كرده به عاشقی. كمتری از نسل تازه در آن اوج گیری مدرنیسم و نویی می دانستند خانه شهریار شعر كجاست. اما هر كه آن سال ها گذرش به آن خانه پشت باستیون افتاده باشد این شنیده است: «آقای سایه الان می آیند، محبت دارند شرمنده می كنند.»
▪ و این بگویم كه زمانی كه سایه به قول خودش به مرخصی رفت و از سال گذشت، آن كسان كه به تبریز گذر كرده اند می گویند شهریار سخن به آقای سایه می كشاند و زارزار می گریست. و شهریار چون نام سایه را بر زبان می آورد جز شاعری به صفتی دیگر مشخصش می دانست: نجابت.
● پاسدار یادها
آنان كه سیر قافله را می دانند و از سر آن هم باخبرند می دانند لایه ها و اشارت های نهانی شعرش را، از بین نگفته ها و عطر كلماتش درمی یابند مثلاً وقتی از شكوه جام جهان بین می گوید كه شكست و نماند جز من و چشم تو مست، از چه حكایت می كند. مثنوی ناله نی را كه هنوزش تراش می دهد هر بار بشنوی قوی ترین بث الشكوی است. شاعر نمی خواهد پذیرفت و نمی خواهد دید. و كس به تاریخ شعر پربار ایران قصه شكستن را چنین به اندوه نسرود كه سایه در ناله نی.
▪ یادتان باشد پنجاه سال پیش، نسلی كه خواست بداند در راه زندگی خواند در گوش جان خود:
در بگشایید
شمع بیارید
عود بسوزید
پرده به یك سو زنید از رخ مهتاب
شاید این از غبار راه رسیده
آن سفری همنشین گمشده باشد
و در این ربع قرن چه بر ما و بر این قوم كه ماییم گذشت. چه خیال ها گذر كرد و گذر نكرد خوابی. و گذشت و خاطره ماند و سایه پاسبان مهربان و باانصاف بسیار خاطره ها است. با همان وسواس كه سال ها نوارها و صفحه هایش را مراقبت می كرد و انگار نت به نت و گام به گام آنها را در جای خود می نهاد، با جدیت باغبانی كه گل های سرخش را مراقبت می كند كه نپژمرد، موسیقی ایران و موسیقی كلاسیك جهان را. سایه با یاد یاران چنین است. یارانی كه رفته اند، یا مانند نادر حالا در گورستانی در لس آنجلس خفته اند، یا در پرلاشز و بعضی هم در امامزاده طاهر كرج. آن یكی سیاوش در گوشه قبرستانی در وین.
این قوم كه در آن سال ها چنین پریشان نبود.
و تا سخن بدین جا رسید باید از آن كس یاد كرد كه اینك پنجاه و دو سال از مرگش می گذشت و داغش در دل آنها كه دیده بودنش هنوز تازه. مرتضی كیوان، كه سایه نام او را به فرزند خود داده و در دیباچه خون نوشت «سال ها پیش مرا با كیوان كشتند» همان كه سرود «كیوان ستاره بود» و در ده ها سروده خود اثر این داغ نهاد. كه داغ كیوان به بسیار دل ها است. چنان كه هم امسال دیدیم شاهرخ مسكوب را كه تا به عهد وفا نكرد و كتابی در باب مرتضی كیوان ننوشت تن رها نكرد.
▪ مرتضی را بعد از آن صبحدم كه به آتش بستند با جمعی كه هم سرنوشت اش بودند، بردند و پراكنده در مسكرآباد به خاك سپردند. هر كدام در گوشه ای. سایه، گاه و بی گاه با پوری خانم می رفت و آبی بر آن گلاب می زد. تا آن سال كه وحشت زده بازآمد. گفتند مسكرآباد را قرارست پاركی كنند. آتشش به جان افتاده بود كه سنگی هم دارد از رفیق دریغ می شود. تاب نگریستن بر روی پوری نداشت و ما هم جرات نگریستن بر صورت سایه كه هر گوشه اش می پرید. كسی كاری نتوانست كرد. مسكرآباد باغی شد و این بار سایه در هایكومانندی سرود:
ساحت گور تو سروستان شد
ای عزیز دل من، تو كدامین سروی
و این سرو را سایه به شهیدان وام داد. از او به یادگار مانده است این نشانه. دلا این یادگار خون سروست.
گفتم كه شهریار گفت نجابت. چه معنا در خیال داشت وقتی این می گفت درباره آقای سایه. امروز چون به راه های رفته می نگریم، به یاران رفته، به حكایت های فراموش شده، به یاران یار نمانده، به خنجر، به آهن، به زخم، به طعنه، شحنه، به رفته، به هست می توانیم معنا كرد سخن شهریار را.
در این شصت سال كه به میدان است، با این همه دام فریب كه در هر گوشه این تاریخ گسترده بود، با این همه نیم رفیقی، و نیم راهی، از سایه كس سخن به درشتی درباره یاران نشنید، حتی آنها كه حق بزرگی خود ادا نكردند و پیرانه سر، احترامی از حد بیرون را در از هر دری، پاسخی دیگر دادند. تا بدانی كه همه كس را تاب آن شأن نیست كه سایه راست.
● بعد چهل سال
روزنامه نگار جوان، چهل سال گذشت و پیر شد. دید و شنید كه چقدر كسان غزل از سایه می خوانند و می پندارند از حافظ است. او گمان ندارد كه در شاعری كس به چنین مرتبت رسیده باشد. تنها معلم ادبیات دبیرستان ادیب نبود كه از بر می خواند و به جد اصرار داشت كه این غزل حافظ است.
امشب به قصه دل من گوش می كنی
فردا مرا چو قصه فراموش می كنی
▪ و ماه پیش نشسته بود روزنامه نگار پیر، در سالنی چند ده صدی آمده بودند تا مگر سایه شعر بخواند. معمولاً دچار حجب می شود و راه گریز می جوید در این احوال. و یكی از جمع از او خواست تا ارغوان را بخواند. سایه اول از ارغوانش گفت كه چرا وقتی به مرخصی بود، او را از همه جهان مخاطب شعرش قرار داد. آنگاه از او پرسید:
ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز
▪ باید در آن خانه خیابان كوشك در حیاط كوچكش نشسته باشی و آن ارغوان را دیده باشی كه سایه به چه وسواسش نگاه داشت از حادثات. از زمانی كه شاخه ای بود و در خاكش نشاند تا زمانی كه تنه ای شده بود. تا بدانی چه سوزی است در این كلام وقتی می پرسد از او:
ارغوان این چه رازی است كه هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
یا وقتی خواند:
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
▪ اما سایه است. در نومیدی رهایت نمی كند. با غمی تنهایت نمی گذارد. از همین روست كه رو به جوان ها می خواند:
بسان رود
كه در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش
● تو بمان
باید اینك همان را كه زمان روزگاری خطاب به شهریار گفته بود در گوش سایه بخوانم: تو بمان بر سر این خیل یتیم. پدرا، یارا، انده گسارا، تو بمان.
مسعود بهنود
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید