دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

آخرین خاطرات بوتو


آخرین خاطرات بوتو
تلاش برای احیای دموکراسی در پاکستان همه جد و جهد بی نظیر بوتو بود. هشت سال زندگی در تبعید را با آرزو و در اندیشه زدودن زنگار افراط از چهره کشورش سپری کرد. او از دنیای افکار پدرش ذوالفقار علی بوتو به پاکستان امروز راه گشوده بود. دو پایه این میراث خاندانی، اسلام و دموکراسی بود. بی نظیر بوتو در سایه سار این دو اندیشه پرورده شد و بر آن بود که جامعه ناهمگون پاکستان نیز در مسیر ملت سازی، بر این دو اصل تکیه دهد. اما در گذر از این راه خود قربانی تندباد افراط شد و ۲۷ دسامبر (۶ دی) برای همیشه آرزوهایش را وداع گفت.
آنچه تار و پود فکری بوتو را شکل داده بود در لابه لای اوراقی از واگویه هایش به جا مانده است که بازماندگانش، بوتو و اندیشه هایش را در آنها می جویند. این آخرین میراث او و ادای دین وی به پاکستان است: کتاب «آشتی: اسلام، دموکراسی و غرب». بوتو در این کتاب که افکارش را نمایان می سازد و به واکاوی حیات اسلامی پاکستان از دریچه دموکراسی می پردازد و چارچوب جدیدی برای روابط پاکستان اسلامی با غرب ارائه می دهد. وی سال های حاکمیت پرویز مشرف بر پاکستان را وجه غالب نوشته هایش قرار داده و خاطراتش را چاشنی آن کرده است. کتاب با سه مطلع از همسرش آصف علی زرداری و پسر و دو دخترش آغاز می شود و سپس زبان روایی خود او محور قرار می گیرد. ساندی تایمز به تازگی بخش هایی از این کتاب را منتشر کرده است. اثری که از نخستین لحظه های بازگشت به وطن و انفجار مرگبار در مراسم استقبالش سخن می گوید.
من هم مانند بسیاری از زنان که در سیاست هستند به خویشتنداری و کتمان احساساتم حساس هستم. ابراز احساسات توسط زنی که در سیاست یا دولت است شاید نشانه ضعف شود و رفتارهای کلیشه ای و تصورات ناشایست را تقویت کند.
اما ۱۸ اکتبر ۲۰۰۷ زمانی که بر باند فرودگاه بین المللی قاعد اعظم در کراچی پا گذاشتم احساسات بر من غلبه کرد. پس از تحمل ۸ سال عزلت و سختی در تبعید نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. حس می کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. حس رهایی بود. پس از مدت های مدید سرانجام در خانه بودم. می دانستم که باید بازمی گشتم.
۳ ساعت پیشتر خانه ام در تبعید ـ دبی ـ را ترک کرده بودم.
همسرم آصف قرار بود با دو دخترم، بخت ور و آصفه، در آنجا بماند. من و آصف تصمیمی بسیار دشوار و حساب شده گرفته بودیم. خطرات بازگشتم را می فهمیدم. می خواستیم، بی اعتنا به هر رخدادی، اطمینان حاصل کنیم که فرزندانمان والدینی خواهند داشت که از آنان مراقبت می کنند.
این مسئله از آن صحبت هایی بود که کمتر زن و شوهری به آن می پردازند. اما من و آصف به زندگی ای که در آن شادی های شخصی و هرگونه حس زندگی خصوصی و عادی را قربانی می کردیم عادت کرده بودیم. مردم پاکستان همیشه برای ما در اولویت بودند. فرزندانمان این را می فهمیدند و نه تنها آنها را پذیرفتند بلکه من را نیز تشویق کردند. با آنها خداحافظی کردم بدون آن که بدانم هرگز بار دیگر چهره شان را خواهم دید.
به بچه ها گفتم: «نگران نباشید اتفاقی برای من نمی افتد. خدا پشت و پناه من است.» می خواستم مطمئن شان کنم و گفتم: «به خاطر داشته باشید که این خداست که زندگی می بخشد و بازمی ستاند. تا اجلم نرسیده سالم خواهم بود.»
مخاطرات بیشتر از این نمی توانست باشد. پاکستان در دوره دیکتاتوری نظامی به کانون حرکت تروریسم بین المللی با دو هدف عمده مبدل شده است. اول، افراط گرایان درصدد هستند مفهوم خلیفه گری را احیا کنند.
دوم، تحریک و تحقق برخورد تمدن ها میان غرب و تفسیری از اسلام که کثرت گرایی و مدرنیته را واپس می زند هدف دیگر آنان است. مقصد و امید بزرگ شبه نظامیان برخورد و انفجار میان ارزش های غربی و تفسیر افراط گرایان از ارزش های اسلامی است.
تعدادی از کسانی که در هواپیمای دبی ـ کراچی همراهم بودند می دانستند در چمدانم دستنوشته های این کتاب را دارم. این کتاب در پی کنکاش بحران های دوگانه متوجه دنیای اسلام ـ هم داخلی، هم خارجی ـ است. در خلال ساعات رسیدنم به پاکستان، برخی از اوراق کتاب، به طور نمادین، با گوشت و خون بدن هایی که با بمب های ویرانگر تروریست ها تکه تکه شده بود، سوخت و پراکنده شد.
کشتاری که با جشن شادمانه بازگشتم توأم شد؛ استعاره ای هولناک از بحران پیش روی ما و ضرورت رنسانسی روشنگرانه و میان اسلام و بقیه دنیا بود. وقتی برگشتم نمی دانستم زنده می مانم یا می میرم. می دانستم همان عناصر جامعه پاکستانی که برای نابودی پدرم ذوالفقار علی بوتو و پایان دموکراسی پاکستان در سال ۱۹۷۷ تبانی کرده بودند اکنون با همان هدف ۳۰ سال قبل مقابل من صف آرایی کرده بودند.
بدون تردید، بسیاری از همان افرادی که پیشتر در خونتای نظامی در قتل پدرم مشارکت داشتند اکنون در رژیم مشرف و دستگاه اطلاعاتی قدرت خود را تثبیت کرده اند. برای من حرف و نشانی دلخراش تر از این نبود که ژنرال مشرف پسر همان مردی را به دادستانی کل منصوب کرد که پدرم را پای چوبه دار فرستاد.
البته ما از این بازگشت دلسرد شده بودیم. مشرف در ملاقات ها و گفت و گوهای خصوصی می گفت که باید فقط پس از انتخابات برگردم. وقتی روشن شد که بازگشتم را به تعویق نمی اندازم وی برای همکارانم پیام فرستاد که نباید تظاهرات یا راهپیمایی مردمی داشته باشم و باید با هلی کوپتر مستقیماً از فرودگاه به «خانه بیلاوال» خانه خانوادگی ام در کراچی پرواز کنم.
می گفت نگران امنیت و سلامتی ام است اما هوادارانش اقدام چندانی برای حفاظت لازم از ما نکردند: این که تجهیزات پارازیت فعال باشد؛ چراغ های خیابان ها روشن باشد؛ جاده ها از خودروهای بی سرنشین احتمالاً حامل مواد انفجاری پاکسازی شود حفاظتی در شأن یک نخست وزیر سابق باشد.
از پیام هایی که مشرف می فرستاد دانستم که شاید جوخه های انتحاری از سرحد و منطقه قبیله نشین فدرالی برای ترور من به محض بازگشتم فرستاده شوند. از یک دولت مسلمان و دلسوز خارجی اسامی و شماره تلفن های همراه عوامل انتحاری و ترور را دریافت کردم.
رژیم مشرف و دولت مسلمان خارجی هر دو گفتند که ۴ جوخه بمب گذار انتحاری برای کشتنم تلاش خواهند کرد. طبق گزارش، این جوخه ها عبارت بود از جوخه هایی که توسط بیت الله محسود سرکرده طالبان، حمزه بن لادن پسر اسامه بن لادن، شبه نظامیان مسجد لعل و یک گروه شبه نظامی مستقر در کراچی فرستاده می شدند.
رژیم مشرف از تهدیدهای ویژه علیه من از جمله اسامی و شماره تلفن های طراحان قتل من و اسامی دیگران مانند کسانی که در حلقه های نزدیک به خود یا حزبش بر ضدمن تبانی می کردند اطلاع داشت. با وجود درخواست های ما، هیچ گزارشی درباره این که به دنبال این هشدارها و قبل از رسیدنم چه اقداماتی صورت می گیرد دریافت نکردیم.
به مشرف نامه دادم. گفتم که اگر توسط شبه نظامیان ترور شوم به خاطر حامیان آنها در رژیم او خواهد بود زیرا احساس می کردم که آنها خواهان حذف من هستند و می خواهند تهدیدهای من علیه ماندن آنان در مسند قدرت را خنثی کنند.
حتی زمانی که هواپیمای ما به زمین نشست مردان ژنرال خواهان جلوگیری از بازگشتم، خواهان جلوگیری از سخنرانی ام بر مزار قاعد اعظم (محمدعلی جناح مؤسس پاکستان)، خواهان لغو حرکت کاروانم از فرودگاه به آرامگاه بودند. اما می دانستم آنان که به دموکراسی و رهبری من باور داشتند در خیابان های کراچی منتظرم هستند.
وقتی هوا تاریک شد و کامیون زرهی تبلیغاتی ام آهسته آهسته از میان ازدحام فزاینده جمعیت می گذشت متوجه شدم که نور چراغ های خیابان کم شد و هنگامی که نزدیک ترشدیم قطع شد. تجهیزات پارازیت که قرار بود امواج تلفن های همراه در ۲۰۰ متری کامیون را مختل کند گویی فعال نبود.
همسرم که پوشش تلویزیونی زنده را از دبی تماشا می کرد از من خواست که از بالای کامیون خودم را مستقیماً در معرض دید مردم نگذارم. گفتم نه، باید جلو باشم و با مردمم دیدار کنم.
اندکی پس از ساعت ۱۱ شب بود که دیدم مردی ملبس به رنگ پرچم حزبم PPP کودکی را در آغوش گرفته است. مرتباً با حالاتش از من می خواست بچه را که یک یا دو سالش بود از او بگیرم. اما وقتی مردم متفرق شدند آن مرد جلو نیامد. در عوض کوشید بچه را به کس دیگری در میان جمعیت بسپارد. من که نگران بودم مبادا کودک زمین بیفتد و زیر پا بماند اشاره کردم که نه، خودت بچه را به من بده.
سرانجام به گارد امنیتی اشاره کرد. از گارد امنیتی خواستم که اجازه دهد آن مرد سوار کامیون شود. در آن حین که مرد به کامیون رسید، داشتم به اتاقکم در داخل کامیون می رفتم زیرا پاهایم خسته شده بود. حالا مشکوک شده ایم که در داخل لباس های بچه مواد انفجاری گذاشته بودند.
پس از آن که ۱۰ ساعت یک جا ایستاده بودم پاهایم ورم کرده بود و صندل هایم اذیتم می کرد. پائین اتاقک بند صندل هایم را شل کردم. اندکی بعد من و مشاور سیاسی ام ناهیدخان به متن سخنرانی ام که قرار بود در آرامگاه ارائه دهم پرداختیم. این یکی از مهمترین سخنرانی های زندگی ام بود.
می گفتم که شاید بهتر باشد درخواستم از دیوان عالی را هم در سخنرانی بگنجانم. از دیوان عالی خواستم که به احزاب سیاسی در مناطق قبیله ای اجازه دهد تا به عنوان بخشی از برنامه ما برای مقابله با افراط گرایی سازماندهی سیاسی شوند. همین که واژه «افراط گرایی» را گفتم انفجار مهیبی کامیون را لرزاند. اول صدا، بعد نور، سپس شکستن شیشه ها، به دنبال آن سکوتی مرگبار در پی فریادهای هراس انگیز. اولین افکارم این بود: آه خدا، نه!
از شدت انفجار دردی دیوانه کننده گوشم را آزار می داد. سکوتی خوفناک چیره شد. سپس انفجار دوم رخ داد. بلندتر، بزرگ تر و ویران کننده تر. تقریباً به طور همزمان چیزی به کامیون برخورد کرد که آن را تکان داد. (بعداً دود آن را بوضوح روی سطح چپ کامیون جایی که بودم، دیدم. ) بیرون را نگاه کردم. شب تاریک در نوری نارنجی غرق شده بود زیر آن اجساد متلاشی شده در ترسناک ترین صحنه پراکنده شده بود.
حالا می دانم بر سر آن بچه چه آمد. آغا سراج دورانی از نمایندگان مجلس عضو حزب مردم (PPP) مراقب اطراف کامیون بود. وقتی مرد تلاش می کرد بچه را بالای کامیون بفرستد آغاسراج به او گفت برود گم شود. بعد مرد نزدیک یک خودروی پلیس در سمت چپ کامیون رفت که آن هم از گرفتن بچه خودداری کرد. مرد به جلوی خودروی بعدی پلیس رفت. رکسانا فیصل بلوچ عضو PPP و فیلمبردار در آن خودرو بودند. وقتی مرد تلاش کرد بچه را به خودروی دوم پلیس بدهد خودروی اول پلیس هشدار داد: بچه را نگیر، بچه را نگیر، نگذار بچه را به بالای کامیون بدهد.
هر دو خودروی پلیس دقیقاً موازی جایی بودند که من در داخل کامیون نشسته بودم. وقتی مرد با پلیس جر و بحث کرد که بچه را بالا بفرستد انفجار اول رخ داد. همه کسانی که در خودروی پلیس و اطراف آن بودند کشته شدند.
ظرف ۵۰ ثانیه یک بمب ۱۵ کیلویی کار گذاشته شده در یک خودرو منفجر شد و تکه های سوزان فلز و ترکش و ساچمه را پراکند.
ظاهراً مواد شیمیایی نیز در فضا بود. اگرچه هشت دقیقه بعد از کامیون خارج شدم اما مانند دیگران هم از درد گوش و هم از سرفه های خشک نفسگیر عذاب می کشیدم، سرفه هایی که هرگز پیش از آن نداشتم. دکتر ذوالفقار میرزا که برای اعزام زخمی ها و کشته شدگان به بیمارستان کمک کرده بود چیزهای عجیبی درباره وضعیت اجساد می گفت. لباس های برخی کاملاً سوخته بود. دیگران لباس بر تنشان مانده بود اما وقتی کسی جسدشان را بلند می کرد، ذوب می شد و از هم می پاشید. بسیاری دیگر بر اثر زخم های ناشی از ساچمه ها مردند که ما را به این شک انداخت ساچمه ها آغشته به سم بودند. با یک جیپ از خیابان های فرعی از مهلکه دورم کردند. نیروهای امنیتی به خودرو آویزان شده و سپری انسانی اطرافم ساخته بودند. غیرمسلح بودیم و نمی دانستیم که تروریست ها طرح مکملی برای کشتن ما دارند یا نه. می دانستیم که باید به خانه ام می رسیدیم.
وارد خانه ای که همسرم پس از ازدواج مان ساخته بود شدم. آن را به افتخار پسرمان بیلاوال نام نهاده بودیم. وقتی از پله ها بالا می رفتم عکس های سه فرزندم را دیدم که نگاهم می کردند. وحشت مطلقی را که ممکن بود احساس کنند دریافتم زیرا نمی دانستند زنده ام یا مرده.
دستگیری، زندانی شدن و قتل پدرم شوکه و آسیب دیده ام کرده بود و می دانستم که این زخم های روانی پایدار است. هر کاری می کردم تا همان دردی را که در پی مرگ پدرم برای خودم پیش آمده بود - و هنوز آن را حس می کنم- از فرزندانم دور کنم اما چیزی بود که در توانم نبود: نمی توانستم از حزب و سکویی که بخش زیادی از عمرم را برایش داده بودم عقب نشینی کنم. گزاف ترین هزینه ها را پدرم، برادرانم، هواداران و همه کسانی پرداخت کرده بودند که کشته، زندانی و شکنجه شده بودند. همه این قربانی ها برای مردم پاکستان بوده است.تلاش برای احیای دموکراسی در پاکستان همه جد و جهد بی نظیر بوتو بود. هشت سال زندگی در تبعید را با آرزو و در اندیشه زدودن زنگار افراط از چهره کشورش و ایجاد بنایی دموکراتیک برای ملتش سپری کرد. او از دنیای افکار پدرش ذوالفقار علی بوتو به پاکستان امروز راه گشوده بود. دو پایه این میراث خاندانی اسلام و دموکراسی بود. بی نظیر بوتو در سایه سار این دو اندیشه پرورده شد و بر آن بود که جامعه ناهمگون پاکستان نیز در مسیر ملت سازی، بر آنها تکیه دهد. اما در گذر از این راه خود قربانی گردباد افراط شد و ۲۷ دسامبر (۶ دی) برای همیشه آرزوهایش را وداع گفت.
آنچه تار و پود فکری بوتو را شکل داده بود در لابه لای اوراقی از واگویه هایش به جا مانده است که بازماندگانش، بوتو و اندیشه هایش را در آنها می جویند. این آخرین میراث او و ادای دین وی به پاکستان است: کتاب «آشتی: اسلام، دموکراسی و غرب». بوتو در این کتاب کنه افکارش را نمایان می سازد و به واکاوی حیات اسلامی پاکستان از دریچه دموکراسی می پردازد و چارچوب جدیدی برای روابط پاکستان اسلامی با غرب ارائه می دهد. وی سال های حاکمیت پرویز مشرف بر پاکستان را وجه غالب نوشته هایش قرار داده و خاطراتش را چاشنی آن کرده است. کتاب با سه مطلع از همسرش آصف علی زرداری و پسر و دو دخترش آغاز می شود و سپس زبان روایی خود او محور قرار می گیرد. ساندی تایمز به تازگی بخش هایی از این کتاب را منتشر کرده است. اثری که از نخستین لحظه های بازگشت به وطن و انفجار مرگبار در مراسم استقبالش سخن می گوید. در بخش دوم این گزارش ، شاهد روایت بوتو از زمینه های افراط گرایی در پاکستان هستیم که در پی می آید.


با همسرم صحبت کردم و مطمئنش کردم که مجروح نشده ام. نمی توانستم با بچه هایم صحبت کنم. خوشبختانه به رختخواب رفته و انفجار را از تلویزیون ندیده بودند. دخترم بعدها گفت خوشحال از این فکر که استقبال گرمی از من شده به رختخواب رفته بود اما با پیام دوستی از خواب بیدار شده بود که می گفت: «آه خدایا، من خیلی نگرانم. حال مادرت خوب است » درحالی که قلبش تند تند می زد به اتاق پدرش می رود و بغلش می کند و پدرش اطمینان می دهد «مادرت سلامت است.»
وقتی تمامی اجساد شمارش شد آمار کشته ها ۱۷۹ نفر بالغ شد و زخمی ها به حدود ۶۰۰ نفر رسید که برخی تا ابد معلول شده اند. سپس مطلع شدم که طرح انفجار این بمب ها در جلسه ای در لاهور برنامه ریزی شده بود. براساس این گزارش، سه عضو متعلق به یک گروه سیاسی رقیب در ازای نیم میلیون دلار برای اجرای این طرح اجیر شده بودند. به گفته منابع، آنها ایجاز و سجاد نام داشتند و اسم دیگری را هم فراموش کرده ام.
یکی از آنها تصادفاً کشته شد زیرا پیش از انفجار نتوانسته بود سریعاً خود را از محل دور کند. ظاهراً او همانی بود که بچه در آغوشش بود. با این همه به یک بمب ساز نیاز بود.
قاری سیف الله اختر را هم وارد ماجرا کنید. او یک تروریست تحت تعقیب است که پیشتر برای سقوط دولت دوم من تلاش زیادی کرده بود. وی از امارات عربی متحده مسترد شده بود و در زندان مرکزی کراچی روزگار سختی داشت. بنابه گفته منبع دوم، مقامات لاهور برای کمک به او رو آورده بودند. به گفته این منبع، رابط اختر با عناصر دولتی، فردی بنیادگرا بود که خود وی در ساخت بمب ها دست داشت و برای مشروعیت بخشیدن به این کار خواستار صدور یک فتوا شده بود. وی یک فتوا گرفته بود. انفجارها در منطقه پادگان نظامی کراچی رخ داد. وقتی مقامات ارتش به صحنه رسیدند زخمی ها، ضجه می زدند. درست یا غلط، تصور کلی در پاکستان این است که ارتش مسئول رشد شبه نظامی گری و همه تبعات وحشتزایی است که بر پاکستان و مردمانش مستولی شده است. شبه نظامی گری در دهه ۱۹۷۰ با دیکتاتوری نظامی ضیاءالحق آغاز شد. وارثان آن دموکراسی را بی ثبات کردند تا این که دیکتاتوری نظامی بار دیگر حاکم شد. حکومت مشرف هدایتگر رشد قارچ گونه گروه های شبه نظامی و عملیات شبه نظامی است که تلفات انسانی زیادی داشته است.
گاهی نگران می شوم که آیا ما به مثابه یک ملت می توانیم در برابر تهدید تجربه و واگرایی دوام آوریم. از زمان سقوط دوستم در سال ۱۹۹۶ شبه نظامیان کوشیده اند از طریق حامیان و هواخواهان شان راه های بسیاری به سوی ساختار حکومتی پاکستان باز کنند. پاکستان یک جعبه آتش گردان است که بسرعت آتش می گیرد. ۶۰ سال پس از استقلال پاکستان، مطالعه سابقه این کشور در دموکراسی نمایانگر تاریخچه ای غم انگیز از گام هایی به جلو و گام هایی بزرگ به عقب است.
در فقدان طبقه متوسط رو به رشد باثبات، دموکراسی پایدار نمی ماند. تبدیل هند به یک قدرت منطقه ای و بین المللی به طور تصادفی رخ نداد، بلکه این اتفاق زمانی حادث شد که طبقه متوسط آن تبدیل به یک نیروی اقتصادی و سیاسی بزرگ شد.
یک ملت چگونه می تواند یک طبقه متوسط بسازد کلید نخست ایجاد یک سیستم آموزشی است که بتواند امید و فرصت های واقعی ببخشد. فرصت های خوب آموزشی رمز پیشرفت سیاسی و اقتصادی یک ملت است و در جهان اسلام نیز همین گونه است. اما در پاکستان هر ساله ۴‎/۵ میلیارد دلار برای ارتش صرف می شود، یعنی به طرز حیرت آوری ۱۴۰۰ درصد بیشتر از هزینه های آموزشی.
رشد مدارس شبه نظامی به این دلیل نبود که شهروندان پاکستانی به یکباره و بیش از پیش مذهبی شده باشند. شبه نظامیان از خانواده های کم درآمدی که خواهان زندگی بهتری برای فرزندانشان بودند، سوء استفاده کردند. اگر والدین آنقدر فقیر باشند که نتوانند آموزش، مسکن، پوشاک، خوراک و خدمات بهداشتی را برای فرزندانشان تأمین کنند و دولت نیز نتواند از طریق خدمات عمومی نیازهای اساسی آدمی را تأمین کند، خانواده ها به دنبال جایگزین دیگری می روند.
مدارس شبه نظامی به مرور زمان به حکومتی جایگزین برای میلیون ها پاکستانی مبدل شده است.
این اردوگاه های آموزشی، سیاسی و نظامی وقت و منابع اندکی در آموزش ابتدایی سرمایه گذاری می کنند. افزون بر این، آنها مذهب را برای شست و شوی مغزی کودکان و تبدیل آنان به سربازان یک ارتش نامنظم تحریف می کنند. نفرت و خشونت را آموزش می دهند و تروریست پرورش می دهند، نه دانشمند. آنها مفهوم هویت ملی و حکومت قانون را نادیده می گیرند.
وقتی نخست وزیر بودم، منابع سیاسی بزرگی را برای توقف این مدارس سیاسی شبه نظامی سرمایه گذاری کردم، اما متأسفانه در سال های پس از رفتنم از این پست، بیش از ۲۰ هزار مدرسه جدید از این نوع ساخته شده است. در بحث پیرامون اجتناب ناپذیری تقابل اسلام و غرب، من یک آشتی جو هستم. این ایده که اسلام مخالف ارزش های دموکراتیک است، توسط منتقدان به «برخورد تمدن ها» مطرح شده است و نقش مهمی در دیدگاه های افراطیون دارد، به گونه ای که غرب را مخالف باورها و تاریخ اسلامی معرفی کنند، اما تفسیرهای روحانیون اسلامی آن را مستدل نمی داند. این ادعا که تعاملات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی میان اسلام و غرب سبب مناقشه می شود و مانع پیشبرد تفاهم است، با آنچه که ما درباره رفتار انسانی و روابط بین المللی می دانیم، در تضاد است.
اجتناب از برخورد تمدن ها، دست کم در جهان اسلام، مستلزم این است که به قدرت تجارت، مبادله، فناوری، آموزش و ارزش های دموکراتیک اعتماد کنیم تا روند ایجاد ارتباط و اعتماد میان جوامع اسلامی و جوامع غربی را تسریع بخشیم. با این حال، در جهان اسلام شکافی داخلی و اغلب تقابلی خشونت آمیز میان فرق، تفکرات و تفسیرها از پیام اسلام وجود دارد. این تنش مخرب در طول ۱۳۰۰ سال به روابط دنیای اسلام لطمه زده است. این وضعیت امروز در عراق و بخشی از پاکستان نمایان است.
در چنین شرایطی، افراط گرایان اندیشه های سلفی گری را برای توجیه و عقلانی نمایاندن به اصطلاح جهاد علیه غرب تحریف کرده اند. حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ آغازگر رؤیای این تقابل خونین بود که در جبهه مقابل صلیبیون قرار داشتند.
این حمله با دو رویکرد متفاوت در دنیای اسلام مواجه شد. وقتی که روشن شد بزرگترین حمله تروریستی تاریخ به نام یک عقیده صورت گرفته، بسیاری با وحشت و دستپاچگی و شرم واکنش نشان دادند، اما واکنش ناخوشایند دیگری هم بود: برخی پایکوبی کردند و در بنگلادش و پاکستان نقل و شیرینی پخش کردند. در اندونزی نیز این حمله چندان محکوم نشد.
هواپیماربایان ظاهراً از ایدئولوژی سود جسته بودند. از نظر برخی، سوختن و فرو ریختن برج های دوقلو نشانه پاسخی نادرست به سلطه غرب بود. به باور برخی دیگر، این مسئله ترکیبی از قاطعیت و اتکای به نفس سیاسی، فرهنگی و مذهبی بود.
و اکنون عراق است. یک میلیارد نفر سراسر دنیا در انزجار از جنگ و محکوم کردن کشتار مسلمانان که عامل آن دخالت نظامی آمریکا بدون تأیید و تصویب سازمان ملل است، اتحاد دارند، اما در برابر اختلافات داخلی عراقی ها که تلفات بیشتری داشته، انزجار کمتری ابراز شده است. آشکار است که رهبران، توده ها و حتی روشنفکران مسلمان در انتقاد از بیگانگانی که رنج و درد را بر هم کیشان مسلمانشان تحمیل کرده اند، کاملاً راحت هستند، اما در مقابل اختلافات داخلی سکوتی مرگبار دارند. حتی در دارفور که عملاً نسل کشی علیه جمعیتی مسلمان اجرا می شود، اعتراضی صورت نمی گیرد، اعتراض اندکی شده و پوشش خبری گسترده ای در تلویزیون های عربی و جنوب آسیا داده نمی شود.
همه ما با آمار و ارقامی که نشانگر مخالفت فزاینده جوامع مسلمان از ترکیه تا پاکستان با غرب است، آشنا هستیم. جنگ عراق یک دلیل آن است. وضعیت فلسطین دلیل دیگری به دست می دهد. انحطاط ارزش های غربی اغلب بخشی از این توضیح و تفسیر است. تجربه استعمارزدگی تأثیر بزرگی بر اذهان مسلمانان گذاشته است، اما اقدامات گذشته بیگانگان نمی تواند مشخصاً عامل یا توجیه کننده کیفیت زندگی کنونی مسلمانان باشد.
در گفت و گوهای واقعی روشنفکری خاطرنشان کردن این نکته که غرور ملی دنیای اسلام به ندرت از بهره وری اقتصادی، ابداعات فنی یا خلاقیت فکری سرچشمه می گیرد، ناخوشایند، اما ضروری است. این عوامل شاید بخشی از گذشته ایران، امپراتوری مغول و عثمانی باشد، اما در دنیای کنونی مسلمانان این گونه نیست. اکنون می بینیم که غرور مسلمانان با وجهی منفی و برآمده از ایده های «نابودی دشمن» شناسانده می شود.
این مسئله ای است که مسلمانان را در مقابل دشمنان خارجی عصبانی نگه می دارد و باعث می شود که توجه اندکی به عوامل درونی افول فکری و اقتصادی خود داشته باشند. واقعیت و راستی اندیشمندانه مستلزم آن است که به هر دو روی سکه بنگریم.
برج های دوقلوی سوخته، استعاره ای دوگانه برای بحث داخلی مسلمانان پیرامون ارزش های اجتماعی و سیاسی دموکراسی و مدرنیته و همچنین پتانسیل نبردی میان غرب و اسلام است و برای هر دو نبرد، وطن من پاکستان به کانون - یا اگر مایل باشید، نقطه صفر - آشتی یا فاجعه مبدل شده است.
ترجمه : هرمز برادران
منبع : روزنامه ایران