سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


نماز در غروبی به رنگ باروت


نماز در غروبی به رنگ باروت
پرویز پرستویی بازیگر توانمند سینمای ما است. بعضی‌ها معتقدند قد او از قد کلی سینمای ما بلند‌تر شده است. بازی‌های به یاد‌ماندنی فراوانی دارد. از لیلی با من است تا آژانس شیشه‌ای. از بید مجنون تا مارمولک. از مومیایی ۳ تا روبان قرمز یا زیرتیغ.
شائبه‌ای که این اواخر در مورد نقش‌‌آفرینی‌های پرستویی مطرح بوده این است که او نقش‌ آدم‌های برونگرا و پرخاشگر را با بغض و اشک، خوب از کار در ‌می‌آورد. با این بازیگر توانمند گفت‌و‌گویی پیرامون سه محور انجام داده‌ایم .
الف) نقش‌آفرینی‌هایش در همین کاراکتر‌های آشنا و بچه‌های جنگ و جبهه و دلیل ابرام بر این کار.
ب) بازی‌اش در کارهای موفق کمدی که کاملاً‌ با ژانر نخست متفاوت است.
ج) بررسی بازی‌هایش در کاراکتر‌هایی درونگرا، ساکت و تودار که کلاً در تعارض با بخش اول است.
پرویز پرستویی برای این مصاحبه مطول زمان و حوصله گذاشت. سپاس از او که هم برای گفت‌‌و‌گو هم برای عکاسی دوباره، در اوج مشغله به دفتر مجله آمد و دعوت ما را بی‌پاسخ نگذاشت.
▪ از آخر برویم به اول. سه هواپیما از عمق کادر ‌می‌آیند، قهرمان فیلم که در حال خنثی کردن مین است نگاهی عجیب، پر از تشویش و حتی خشم به هواپیما‌ها می‌اندازد. در این نگاه چیست؟
ـ از اول قرار بود این نگاه با همین مختصات اتفاق بیفتد. این آدم اصلاً کنج عزلت گزیده تا آن حادثه برای دخترش پیش می‌آید و دوباره بر می‌گردد و فکر می‌کند که باز این خود اوست که باید آن کار را تمام کند. من در فیلم برای کارگردان کار می‌کنم و باید به حسی که او می‌خواهد برسم، اما طبعاً خودم در خلوت خودم باید کار کنم تا به آن حس برسم. شخصاً در آن زمان هشت سال جنگ را مرور کردم و حس کردم که ... دارد دوباره شروع می‌‌شود.
▪ در فیلم دوئل دیالوگی است که به گمان من خلاصه کاراکتر‌هایی است که پریز پرستویی آنها را بازی کرده. موجز آدم‌های آرمانی است که الان خسته، کنج عزلت گزیده‌اند. می‌گوید‌ «دلُم پکید، اشکُم خشکید، کارُم شده شخم زمین.»
ـ جعبه‌ای جلوی آن فرد است. چیزهایی توی آن جعبه است و او از جعبه بعضی‌ها را خارج می‌کند. گذشته درون جعبه است. ساعت را بر می‌دارد و به بازغی ‌نشان می‌دهد. آنها میراث جنگ است. من می‌توانستم تمام صاحبان آن اشیا را داخل آن جعبه ببینم. این فرد اصلاً آنجا مانده تا این میراث را حفظ کند. او اصلاً کاری به این مسائل بیرونی ندارد. برای من این‌جوری است که وقتی سناریو را دوست دارم، کار را دوست دارم، کارگردان را هم می‌شناسم، باید یک صحنه‌ای، دیالوگی... باشد تا کلیدم برای ورود به نقش باشد. مثلاً در موج مرده
آن دیالوگ برایم کلید ورود بود «قرار بود ما بجنگیم شما از بچه‌هامون محافظت کنید. حالا کلاهتونو قاضی کنید، کدومیک از ماها کم‌فروشی کردیم.»
کل حرف آن فیلم در این دیالوگ خلاصه شده بود. در دوئل هم، سراسر آن نقش برایم در همین دیالوگی بود که شما گفتی.
▪ در ایستِ بازی پرستویی، یک روحیه خشنی است که درون و باطنی احساساتی را می‌پوشاند. از مرتضی راشد تا حاج‌کاظم. این ظاهر مهاجم که کسی را راه نمی‌دهد تو، در پشتش آن کسی است که عاشقانه برای فاطمه‌اش نامه می‌نویسد و برای دوستش به جان می‌زند. این دوگانگی را چگونه در بازی خلق می‌کنید؟
ـ خب بخشی از آن به این مسئله بر می‌گردد که من خودم ذاتاً این‌جوری هستم. خود پرویز پرستویی از سه سالگی که از روستا کوچ کرده به شهر. اطرافش تماماً آدم‌هایی بودند که شکست خورده محسوب می‌شدند. من یکی از همان آدم‌ها شدم، سعی کردم خوب ببینم. آنها را و خودم را. همانجا من با چند کلمه خداحافظی کردم. یکی از آنها «خستگی» است. «بخل و کینه» و... با خودم گفتم تمام آدم‌ها خوبند مگر آن‌که واقعاً خلافش ثابت شود. این برایم خیلی اتفاقات خوبی به بار آورده. همین باعث شده که وقتی برفرض ضعیف کشی می‌بینم، یکی دیگر می‌شوم! در این فیلم‌ها سعی می‌کنم یک بخشی از کاراکتر‌ها از صافی من عبور کند. خود حاتمی‌کیا گفته روبان قرمز، آژانس شیشه‌ای یا موج مرده را من نوشته‌ام اما وقتی پرستویی دیالوگ‌هایش را می‌گوید، از خودم می‌پرسم این‌ دیالوگ‌های من است؟! این را به عنوان منیت نمی‌گویم. می‌خواهم درمورد درک و باور نقش حرف بزنم. من خیلی با خودم کلنجار می‌روم. من در کلاس‌ها همیشه می‌گویم فکر نکنید بازیگری فقط توی این کلاس‌ها و کتاب‌ها است. از خانه‌ات که می‌آیی بیرون بازیگری شروع می‌شود، چون تو باید تمام وجودت چشم شود و آدم‌ها و رفتار‌ها و... را ببینی و تجزیه و تحلیل کنی. من وقتی در موقعیت حاج‌کاظم قرار گرفتم، خودم حاج‌کاظم را می‌‌شناختم. لااقل یکی از آنها از خانه خودمان بیرون آمده بود. بهروز ما، برادرم، همین‌طور بود. ممکن نبود در محله ما کسی مریض بشود و او اولین نفری نباشد که برسرش حاضر می‌شود. ممکن نبود به دادخواهی کسی نرسد. بعد یک وقتی لازم شد که برود و... رفت که رفت. نمی‌‌خواهم از آن موقعیت سوء استفاده کنم. می‌خواهم بگویم این افراد را می‌شناسم.
▪ می‌‌دانم حضور بهروز پرستویی در زندگی شخصی پرویز پرستویی خیلی پررنگ است. اسم پسرتان را هم گذاشته‌اید بهروز.
ـ بله. ما تازه داشتیم از برادری تبدیل می‌شدیم به رفیق. این رفاقت‌ها ناکام ماند. این ناکامی مانده با من. سعی کردم این تعهد داشتن را جای دیگری حفظ کنم. در هر فیلمی بازی نکنم. همین که می‌بینم ۵۰۰۰ جوان مخاطب شما من را انتخاب کرده‌اند تن لرزه می‌گیرم. حس می‌کنم با من چشم در چشم هستند. به همین خاطر خیلی راحت‌ «نه» می‌گویم و نگران نیستم که کارگردان از من دلخور می‌شود یا نه. من از اردیبهشت تا الان هیچ کاری را نپذیرفته‌ام، میان این همه پیشنهاد، بیکارم! می‌دانم سنم از ۵۰ گذشته و ... اما می‌دانم که اینهایی که به من لطف دارند، چشم در چشمم دارند. این برایم مسئولیت می‌آورد.
▪ می‌گویند چرا این همه «حاج کاظم»؟
ـ آقای دهقان نویسنده داستانی که پاداش سکوت براساس آن ساخته شده، از آدمی ‌می‌‌گفت که هشت هزار پوکه آمپول مورفین در منزلش بود برای تسکین درد شیمیایی‌اش. او برج و بارویش را با اینها ساخته‌ بود. من به این نقش‌ها جدا از کارنامه کاری‌ام نگاه می‌کنم. اینها بخشی از تاریخ ما هستند که دارند فراموش می‌شوند. این روزها گاهی برفرض بعضی از آنها را در جاهای مختلف می‌بینم که دارویشان را گیر نیاورده‌اند و از من کمک می‌خواهند، یعنی من را از خود می‌دانند. هر وقت چنین نقشی پیشنهاد شود و البته برقش من را بگیرد، حتماً بازی می‌کنم. می‌گویند چرا شبیه هم هستند. این آدم‌ها شبیه هم بودند، شبیه هم تصمیم گرفتند و به یک جای شبیه هم رفتند. این طبیعی است.
▪ این شباهت ظاهری است. گاهی کاراکترها کاملاً متفاوت و بلکه متضاد هستند. حاج‌کاظم را قیاس کنید با ناصر در فیلم به نام پدر. کاظم مهاجم است ناصر از مهاجمین فرار می‌کند. حاج کاظم حق دیگران را هم می‌گیرد اما همه حق ناصر را می‌خورند. او می‌زند، این کتک می‌خورد. او پلیس را به گروگان می‌گیرد، این توسط پلیس دستگیر می‌شود. اصلاً اینها دو نقطه مقابلند. حتی حرف‌های ناصر شبیه کاراکتر سلحشور آژانس است که مخالف حاج کاظم بود. بازی‌های این غالب و مغلوب هم طبعاً فرق می‌کند.
ـ بله. دقیقاً. تو لطف داری و با کارشناسی اینها را عنوان می‌کنی. اینها همه از یک معبر می‌گذرند اما موقعیت‌هایشان فرق می‌کند. حاج کاظم مهاجم پاکباخته‌ای است که با هیچ کس معامله هم نمی‌کند. در روبان قرمز داوود یک تارک دنیا است. اصلاً جهانشان با هم فرق می‌کند. در روبان آن آدم کاملاً صدایش زنگ زده است. حاج کاظم پر از حرف است اما داود ده سال است با کسی حرف نزده. در موج مرده اما این آدم یک فرمانده است که اساساً باسوادتر از حاج کاظم است. نوع گویشش فرق می‌کند. ناصر در همین راستا اصلاً مهندس است. طبعاً جنس ادای کلمات، راه رفتن و حتی نگاه کردنش فرق می‌کند.
▪ حاج کاظم، هر طور که هست عباس حیدری را سوار هواپیمای لندن می‌کند. اما ناصر حتی نمی‌تواند خودش را سوار هواپیمای آبادان – تهران کند!
ـ خب اینها عمق تفاوت را نشان می‌دهد. برای همین به نظر من نباید در همان نگاه سطحی اول قضاوت کرد. جزئیات است که آدم‌ها را منفک می‌کند.
▪ تو در کارهای غیردفاع مقدسی هم زیاد بازی کرده‌ای و می‌کنی. برویم سراغ رضا مارمولک. «خداوند اند مرام، اند بی‌خیال شدن...» این دیالوگ خیلی لابه‌لای کوچه و خیابان ما جا باز کرد.
ـ خب اینها خصوصیات همیشگی خداست. اما این‌که عام شد، شاید به خاطر این است که با فاکتورهای روزمره قاطی شد. در توفیق این امر وجود خود قصه، کارگردان و نویسنده را نمی‌شود منکر شد. من سه فیلم را همیشه به نوعی جدا از کارنامه‌ام می‌بینم و جایگاه ویژه‌ای برایم دارند. یکی لیلی با من است، است. یکی آژانس شیشه‌ای و یکی مارمولک. در مارمولک بعد از روخوانی اول پیمان قاسم خانی گفت دوست دارم پرستویی این را با لحن آخوندی بخواند. من گفتم نمی‌شود. شبیه فخرالدینی NITV می‌شود! این دزد را من می‌شناسم. این یا ممد زنبیلی است، یا داود عزیز گاوکش است یا کریم درازکش است، یا اکبر محصل است... این دزدها خلاف هستند، اما خط قرمز دارند. اینها می‌گویند ماه محرم صفر نجسی حروم، سرقت ممنوع! یعنی گفتم اینها باید مایه را داشته باشند تا آن اتفاق‌ها بیفتد که خوشبختانه با قلم خوب پیمان قاسم‌خانی این اتفاق افتاد. از طرفی شما باید این اند مرام را باور داشته باشی. در زندگی خود من گاهی به جایی رسیده‌ام که همه چیز به مویی بند بوده و من این اند مرام بودن را حس کرده‌ام. از این رو این دیالوگ‌ها را با تمام وجودم گفته‌ام.
▪ از باور گفتی. در آژانس یک سکانسی داریم که صبح شده و حاج کاظم با آن دست زخمی می‌ایستد به نماز. ما سکانس نماز در این سال‌ها زیاد دیده‌ایم. سجاده و گل و نور آبی و... اما عاریه است. آنجا خیلی باورپذیر نماز می‌خوانید.
ـ من نماز خواندن جوانی‌های حاج کاظم را دیده بودم. فیلم دیار عاشقان را سال ۶۲ کار می‌کردیم. فیلم‌برداری هم در دل جنگ انجام می‌شد. اکثر بازیگران آن فیلم رزمنده بودند. صبح می‌آمدند با ما کار می‌کردند، غروب نماز می‌خواندند، شام می‌خوردند، می‌رفتند تک می‌زدند! یکی نتوانسته بود کار کند، آمدند تهران و من را بردند آنجا تا نقش را بازی کنم. ما غروب رسیدیم سر پل ذهاب، تمام آسمان پر از غبار و بوی باروت بود. من خداحافظی کردم و آمدم، چون تازه هم برادرم شهید شده بود. در آن غروب که رسیدیم پادگان اتاق‌ها را نشانمان را دادند و ما ساک را گذاشتیم.
آقای کاربخش آمدند گفتند برادر پرستویی بیا بریم نماز، با همین لحن. رفتیم نمازخانه پادگان، آن صحنه را هیچ وقت یادم نمی‌رود. کیپ تا کیپ رزمنده بود با لباس خاکی، نماز جماعت بود. در آن غروب خاص، همه هم جوان، همه رزمنده. داشتند نجوا می‌کردند. فقط نماز خواندن نبود. انگار خدا را می‌دیدند و با او حرف می‌زدند. فضای غریبی بود. همین جور که شروع کردیم به خواندن نماز مغرب، از سجده که می‌آمدم بالا مهر خیس می‌شد! بین مغرب و عشا، کاربخش دید و گفت حالت خوب است؟ چرا این‌جوری؟ آن سنگینی فضا با من بود. نوع دعا کردنشان، نوع نشستنشان، نوع خواستنشان... ضبط شد توی ذهن من. من آنجا نماز خواندن حاج کاظم را ضبط کردم.
▪ این شیطنت کاراکترهای طنز از کجای زندگی‌تان می‌آید؟
ـ در دوران مدرسه به من گفته بودند تو یک ربع بعد از آن‌که بچه‌ها رفتند سر کلاس، بیا مدرسه! یک ربع هم زودتر برو! خدا ما را ببخشد! ما یک معلم شیمی داشتیم که اعصاب ضعیفی داشت. روزهایی که می‌خواست شیمی درس بدهد من به بچه‌ها می‌گفتم هر چه پول خرد دارید بیاورید. بعد هماهنگ می‌کردم یک کلاس با هم جیب‌هایشان به صدا در می‌آمد! خب این موقعیت‌های کمیک وجود داشت و حس شیطنت بود. اینها در کار کمی کمک می‌کند، اما بیشتر خود متن‌هاست و کارگردانی. من بر فرض در مومیایی ۳ اصلاً مدام غافلگیر می‌شدم. مومیایی ۳ تنها کاری بود که من مدام از شوخی‌هایش غافلگیر می‌شدم، آنجا تسلیم هنرمند شدم!
▪ گفتی هنرمند. در فیلم عزیزم من کوک نیستم، که طنز تلخی بود، قهرمان داستان شبیه خودت نبود؟ چون شما هم سال‌ها در همان حرفه بودید.
ـ یک لایه‌هایی از او مستقیماً به خود من برمی‌گشت. من ده سال در این کار بودم. منتها آن فیلم میان طنز و جدی معلق ماند. هنرمند می‌گفت دوست دارم این فیلم را یک بار دیگر بسازم. یک هفته مانده بود به کلید زدن آن‌قدر برای کمدی شدن ماجرا به هنرمند فشار آوردند که اثر سوء گذاشت و کار شکلش عوض شد. هنرمند می‌خواست کار را تلخ بسازد. من مدام تصور دزد دوچرخه‌ را داشتم. فضا این‌جوری بود، گمان ‌ما، یک فیلم سیاه بود. فینال کار خیلی زیبا بود، قرار بود وقتی بچه آن آدم‌ را می‌آورند و در باغ باز می‌شود، آن فرد خودش را آتش زده باشد! ما آدمی را داریم می‌بینیم که پشت شیشه می‌سوزد. اما نشد و همه چیز عوض شد.
▪ می‌گویند پرستویی زیاد بغض می‌کند، فقط برونگرا بازی می‌کند. نقش آدم‌های پرگو و پرخاشگر را خوب بازی می‌کند. در غیر این صورت خوب نیست. به نظرم زیر تیغ از این جهت که عکس تمام این موارد است خیلی قابل بحث است. کم حرف، درونگرا و سر به تو.
ـ خوب چیزهایی را اشاره می‌کنی. حرف‌هایی می‌زنی که خب پیش آمده. واقعیت این است که من بنا به کاراکتری که در فیلم است نقش‌آفرینی می‌کنم. می‌گویند مدام گریه‌دار بازی می‌کنی. من چندین فیلم کمدی بازی کرده‌ام که ناموفق هم نبوده. هر نقش خاصیت خودش را دارد، جایی که باید برونگرا باشم که نمی‌توانم یک کاراکتر درونگرا ارائه کنم! خب در همین زیر تیغ، جز یک سکانس، هیچ‌جا برونگرا و پرخاشگر نیست. حتی در دادگاه‌هایش هم که می‌شد پرخاشگر باشد، نبود. «محمود» کاملاً ساکت بود. بنا به نقش اصلاً نباید بروز می‌داد که چه اتفاقی افتاده. حتی در مقابل برخوردهای تند بقیه مثل برادر جعفر، باز هم ساکت و درونگرا بود. در طول تمام این قسمت‌ها کاراکتری که من بازی می‌کردم هیچ کدام از آن فاکتورهایی را که می‌گویند من فقط آنها را بلدم بازی کنم نداشت. نمی‌گویم توانا هستم، نه اصلاً. اما این‌قدرها هم ناتوان نیستم. من اصلاً از تکرار خوشم نمی‌آید. بر فرض در لیلی با من است من یک خنده ریزی داشتم. به تبریزی گفتم این خنده نباشد. گفت چرا؟ خیلی خوب است که. گفتم نه خوب نیست چون عین این را در آدم برفی داشته‌ام، نمی‌خواهم تکراری باشم. در همین رم هم که من به خاطر نقش محمود در زیر تیغ جایزه بردم، ۹۰ تا ژوری بود و پنج جایزه مهم می‌دادند. دو تا از جایزه را زیر تیغ برد و فستیوال مهمی بود. معلوم است به هر حال کار بد نبوده دیگر.
▪ در خاک سرخ هم کاراکتر بازی در سکوت را دارد. البته کاراکتر پیچیده‌تر از محمود بود. هم پیشینه‌اش، هم رفتارش. اما به اندازه محمود دیده نشد.
ـ خود حاتمی‌کیا به من می‌گفت این تنها کاری است که من تو را نمی‌شناسم و دوست ندارم. کاراکتر اصلاً گرایشات چپ داشت. می‌گفت در بقیه کارها پرویز پرستویی جلد من است. اما اینجا می‌گفت اصلاً نمی‌شناسمت. بخشی از آن گمانم به خاطر پیچیدگی‌ها و گرایشات خاص قهرمان داستان بود. اما محمود خیلی معلوم بود. هم ‌طبقه اجتماعی‌اش، هم منش و رفتارش، هم نوع برخوردش... ملموس بود و طبعاً از ایرج محجوب خاک سرخ خیلی بیشتر ارتباط برقرار می‌کرد.
▪ محمود موقعیت پارادوکسیکالی دارد. صاحب عزایی است که عامل عزاست! این فشار چقدر روی کاراکتر بود؟
ـ خیلی. خیلی زیاد. یک اتفاقات درونی غریبی برای محمود می‌افتاد. من خودم را که می‌خواستم به آن مرحله برسانم، خیلی فشار رویم بود. مثل آدمی که توی باتلاق گیر کرده، نه می‌تواند پس برود و نه پیش. سنگین است و درمانده. نمی‌تواند وارد خانه‌ای بشود و تسلی به کسانی بدهد که خودش آنها را به این روز انداخته. برای رسیدن به آن حس فشار زیادی روی من بود.
▪ یک آدم ساکت درونگرای دیگر را هم خوب بازی کرده‌ای و شاید زیاد دیده نشد؛ کافه ترانزیت. مهم‌ترین اتفاق برای بازی در آن نقش این است که قرار نیست هیچ اتفاقی برایش بیفتد! باید زندگی را بازی می‌کردی.
ـ من هیچ‌وقت درباره این فیلم صحبت نکرده‌ام. حتی نرفتم آن را ببینم. تنها فیلمی است که از کارهای خودم ندیده‌ام. من به خاطر آن کار خیلی اذیت شدم. نمی‌خواهم به آن فکر کنم. شاید دلخور شدم و به نوعی تحریم کردم. به همین خاطر الان نمی‌خواهم در مورد آن مسائل حرف بزنم. اما درباره بازی چرا. خب من هیچ وقت چنین فضایی را بازی نکرده بودم. دوست داشتم خودم را محک بزنم و ببینم می‌توانم بازی نکردن را بازی کنم. می‌خواستم بشوم از همان جنس. اکثر بازیگرهای کار بومی بودند. باید طوری می‌شدم که کنار بقیه معلوم نمی‌شد من بازیگرم یا نیستم. به همین دلیل تمام سعی‌ام را کردم که مطلقاً بازیگری‌ام را به رخ نکشم. سعی کردم بشوم خود همان آدم در آن شرایط. من باید لهجه هم می‌گرفتم و کاراکتر هم کمدی نبود، بسیار جدی بود. خودم به همین خاطر این نقش را خیلی دوست داشتم و دنبال چنین تجربه‌ای بودم. خودم ماجرا را باور کردم. خوشبختانه کسی که نقش برادر من را بازی می‌کرد، خودش بچه خوی بود و کمک خوبی بود، مخصوصاً در نوع لحن و لهجه و آکسان‌های کلامی. این کاراکتر پتانسیل منفور شدن را هم داشت و باید چنان این خط باریک سیاهی و سفیدی رعایت می‌شد که منفی هم از آب در نیاید. همین‌ها کار را برایم جذاب‌تر می‌کرد. بازی آن نقش، شناختن و باور فرهنگ حاکم بر آن فضا را هم لازم داشت که برای من ناآشنا نبود.
▪ یک سکانس یا فیلم یا کاراکتر، که رختش را دیر از تنت توانسته‌ای بکنی؟
ـ واقعیتش این است که... (مکث می‌کند) خب من خیلی از این حرف‌ها نمی‌زنم که باید زمان بگذرد تا اغز فلان حال و هوا بیرون بیایم و... مثلاً آژانس شیشه‌ای را بازی می‌کردم، دو روز بعد مرد عوضی را کار می‌کردم. اما چون هر کاری که می‌کنم حتماً باید کلید برای ارتباطم با آن پیدا کنم، یا دیالوگ یا یک سکانس خاص یا ...چیزی باشد. چیزی که هیچ وقت حضورش رهایم نکرد و رسوب نکرد و تمام نشد، کاراکتر حاج کاظم بود.
نویسنده : علی میرمیرانی
منبع : چلچراغ


همچنین مشاهده کنید