یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


آری این چنین بود...


آری این چنین بود...
تاریخ آموزگاری با تاریخ بشر گره خورده، هرچند شکل و محتوایش همواره درحال دگرگونی بوده است. انسان های اولیه غارنشین و بیابانگرد هم آنچه را از طبیعت می آموختند به همراهان خود یاد می دادند. شاید این ویژگی تنها انسان هم نباشد، که بسیاری از حیوانات هم به نوزادان شان رسم زندگی را می آموزند. نقش آموزش در زندگی بشر چنان حیاتی و اساسی بوده که نزد همه اقوام بشری دانایان و آموزگاران احترام خاصی داشته و دارند چرا که آنچه داریم و می دانیم حاصل همه تلاش های گذشتگان است. امروز که جوانان ما از طریق مجازی و به کمک تکنولوژی هرچه را می خواهند بدانند با یک جست وجوی ساده می یابند شاید تصور نکنند گذشتگان برای دانستن و آموختن چه رنج ها برده اند. دیگر کسی مکتبخانه و ملای مکتب را نمی شناسد، دیگر از چوب و فلک خبری نیست. رنج هایی که آنها برای آموختن کلامی، نکته یی و جمله یی برده اند از یادها رفته است. از این رو به گرامیداشت رنج های همه معلمان، با یاری آقای علی حاتمی سری به فضای آن روزها می زنیم و با پیشینه شاگردی و معلمی از نوعی دیگر آشنا می شویم. ایشان که اکنون فرزندانش همه تحصیلات عالی دانشگاهی و تخصصی در ایران یا اروپا دارند و با آخرین تکنیک های آموزشی تحصیل کرده اند، ما را به فضای قبل از شهریور ۱۳۲۰ در یکی از آبادی های زنجان می برد. رنج هایی که آن نسل برای آموختن دانش برده است برای نسل امروز چه بسا خواندنی و شگفت انگیز است.
▪ شما چه زمانی شروع به درس خواندن کردید؟
ـ پنج سالم بود که مرا به مکتب «ملا محبوبه» فرستادند. این خانم در واقع معلم ما بود، درسی که به ما یاد داد «هو الفتاح العلیم» و حروف ابجد بود. بعد از آن مرا به مکتب «کربلایی خدمت» گذاشتند. در آنجا یکی دو سوره کوچک قرآن را به شاگردان یاد می دادند. بعد موقع درس خواندنم رسیده بود. حالا مرا به مکتب میرزا احمد فرستادند. او چلاق بود ولی در درس دادن و کار خودش خیلی جدی بود. کسی اگر پیش او می رفت حتماً باسواد می شد و چیز یاد می گرفت. او جزء آخر قرآن را که به عم جزء معروف بود یاد می داد. در آنجا یاد می گرفتیم قرآن را از رو بخوانیم. از آخر قرآن که سوره های کوچک دارد شروع می کردیم به سمت اول و تا سوره نبأ می رسیدیم. مدتی به این مکتب رفتم و عم جزء را تمام کردم. در این زمان بود که مدارس جدید توسط دولت تاسیس شد. من هم به مدرسه یی که در آبادی ما درست شده بود، رفتم. اما بعد از مدتی دوباره بزرگ ترها صلاح بر این دیدند که به همان مکتبخانه برگردم. می گفتند باید قرآن خواندن را خوب یاد بگیرد تا بتواند برای مرده ها قرآن بخواند.
▪ در این مکتبخانه چقدر باید قرآن می خواندید؟
رسم مکتب این بود که وقتی یک جزء قرآن تمام می شد یعنی به سوره یس می رسیدیم، ملا این شاگرد را با چند تا از همکلاسی هایش مرخص می کرد و آنها به منزل کسی که عم جزء را تمام کرده بود، می رفتند و ناهار را میهمان او می شدند. بعد از آنجا یک انعام و هدیه برای ملا می آوردند. یکی از درآمدهای ملا همین انعام ها بود. یک بار هم در سوره الرحمن و بعد در یس و... این عمل را تکرار می کردند. وقتی شاگردی قرآن را تمام می کرد باید در سوره بقره چند آیه می خواند تا به آیه ختم الله علی قلوبهم می رسید. وقتی به اینجا می رسید ملا محکم به دهان شاگرد می زد و او را از ادامه خواندن بازمی داشت. هنوز هم نمی دانم چرا این کار را می کرد. بعد از این کار، دو انگشت سبابه دو دست شاگرد را با نخ به هم می بست و قرآنی زیر بغلش می گذاشت که همان طور با دست بسته و قرآن زیر بغل به خانه برود. البته در همین حال چند تا از همشاگردی ها با انتخاب خود شاگرد همراه او می شدند. برای خوردن شیرینی و ناهار به منزل او می رفتند. بعد از پذیرایی مفصل این بار یک انعام عالی و باارزش برای ملا می آوردند. آداب و رسوم دیگری هم داشتیم. مثلاً اگر کسی در آبادی بچه دار می شد و فرزندش پسر بود، ملا بچه های مکتب را دسته جمعی به در خانه آن فرد می فرستاد. آنها جلوی خانه او صف می بستند و برای سلامتی نوزاد شعار صلوات می خواندند. یکی شعار را می خواند و بقیه دسته جمعی می خواندند. یک بیتش این بود که با آهنگ می خواندند؛ صلوات نبی ای مکتبی لر/ محمدجان اشکنه ای جان صبی لر.
▪ درس های دیگری هم غیر از قرآن به شما تعلیم می دادند؟
کلاس اول مکتب تنبیه الغافلین یا غزوات بود. بعد گلستان می خواندند و بعد جوهری. کسی که جوهری را می خواند دیگر کاملاً باسواد شده بود. درس غزوات مربوط به جنگ های صدراسلام بود که پر از مطالب اغراق آمیز بود و در آن داستان هایی بی سند و مدرک از کشت و کشتارها نوشته شده بود. درس بعدی را تنبیه الغافلین می گفتند که مربوط به گناهان مختلف بود. بعد از آن گلستان سعدی را می خواندیم. بعد کتاب جوهری بود. هر کس جوهری را می خواند به زبان عربی تقریباً وارد می شد. جوهری به سه چهار زبان عربی و فارسی و ترکی بود.
ملا علاوه بر خواندن قرآن و کتاب های دیگر، نوشتن هم یادمان می داد. قلم و کاغذ را آماده می کردیم. ملا شروع می کرد مثلاً درس حساب می داد. من در حساب هیچ گاه کم نمی آوردم اما میرزا احمد گاهی نامردی می کرد و مرا به اشتباه می انداخت. مثلاً می گفت بنویسید دو خروار نخ به قیمت چهار عباسی، ما به سبک خط سیاق می نوشتیم. بعد می گفت نوشته تان را بخوانید. بعد می گفت این چیه نوشتی؟ ما به میرزا احمد ملای مکتب احمدغاغا می گفتیم. گفتم احمدغاغا خودت گفتی. گفت من مهمل گفتم دو خروار نخ به چهارعباسی، تو چرا نوشتی؟ دو مثقال نخ چهارعباسی می شود. مساله حساب می گفت بنویسید؛ مشهدی قنبر این مواد را از بقال خرید؛ قند چهار تخم مرغ به قیمت چهارعباسی، چای چهارمثقال دوعباسی و صدنار، نخ دوخروار پنج شاهی، توتون نیم سیر ده شاهی، کبریت یک سیر صدنار و... حالا حساب کنید مش قنبر چند مثقال خرید کرده و چه مبلغ پول داده است. آن وقت هر کس همان طور که ملا گفته بود، می نوشت مورد تنبیه ملا قرار می گرفت. مثلاً نوشته بود نخ دوخروار پنج شاهی، یا کبریت یک سیر... ملا اول چند متلک و طعنه بار او می کرد. می گفت مهمل من اگر سواد داشتم خودم می نوشتم، به تو گفتم بنویس یعنی تو سواد داری. تو اگر سواد داری چطور نمی دانی دو خروار نخ را می خواهند چه کار بخرند، وانگهی چطور این همه نخ را به پنج شاهی می شود خرید، یک سیر کبریت چه معنی می دهد؟ تو باید می فهمیدی که کبریت را سیری نمی فروشند. تو باید می فهمیدی من اشتباه گفتم. غلط مثل وزن نخ و رقم کبریت حساب می شد و هر غلطی شش ضربه چوب بود. وای به حال کسی که غلط های زیادی داشت. تنبیه همین طور اضافه می شد. اگر دو تا غلط داشت ۱۲ چوب به دستش می زد اما اگر از دوتا غلط می گذشت یعنی هر کس سه تا غلط داشت به جای ۱۸ تا چوب او را فلک می کرد. یعنی او را دراز می کردند و پاهایش را به چوبی می بستند که وسطش حلقه طنابی بسته بود که پاها داخل آن می رفت. دو سر چوب را دو نفر می گرفتند و بالا می آوردند و یکی با شلاق به کف پای آن فرد می زد. ما که سابقه داشتیم مهارت پیدا کرده بودیم، روزی که می دیدیم درس سختی داریم و حتماً کم می آوریم جوراب هایمان را که با پشم درشت می بافتند، پر از کاه می کردیم که وقتی پایمان را فلک می کنند و کتک می زنند، آنچنان درد نکند.
این ملا کرسی داشت و رسم بود که هر دو سه هفته شاگردان برای ملا چیزی بیاورند. مثلاً پشم یا جاجیم می بردیم یا برای سوخت کرسی فضولات خشک شده حیوانات مثل گاو را می بردیم. یک روز آنجا دور کرسی نشسته بودیم. یک نفر به نام محسن که پسر کوچکی بود همراه مادرش به مکتب آمد. اتاق های قدیم سقفش کوتاه بود. علاوه بر این کربلایی دستگاه نخ ریسی اش را که با آن نخ می تابند بالای در نصب کرده بود، محسن قد بلندی داشت، از در که وارد شد، شانه اش به آن چرخ نخ ریسی خورد و چرخ افتاد به زمین. ملا هم چوب را برداشت و کتک حسابی به محسن این شاگرد تازه وارد زد. او که در بدو ورودش با این پذیرایی روبه رو شد از مکتبخانه فرار کرد و چنان از مکتب خانه و ملا ترسید که دیگر حاضر نشد درس بخواند.
یک روز یکی از بچه ها به نام سیف الله شش تا غلط داشت. ما روی بالکن طبقه بالا نشسته بودیم و درس می خواندیم و امتحان پس می دادیم. پایین بالکن حیاط بود که قسمتی از آن سنگفرش بود و در وسط حیاط یک باغچه بود که سبزی در آن می کاشتند. سیف الله با خودش فکر کرده بود که باید در ازای شش غلط ۳۶ تا چوب را تحمل کند. با یک حالت التماسی به میرزااحمد گفت؛ احمدغاغا اگر من یکدفعه از این بالا بپرم پایین به جای چوب قبول می کنی، این چوب های ما را می بخشی؟ میرزااحمد نگاهی به پایین کرد و گفت؛ به شرطی می بخشم که توی باغچه نپری ها، باغچه را بیل زدم. روی سنگفرش بپری. سیف الله گفت اگر من روی باغچه بپرم که خاکی است ممکن است یک پایم بشکند ولی اگر روی این سنگ ها بپرم که تمام دست و پا و سرم می شکند، ممکن است بمیرم. خلاصه نه میرزااحمد راضی شد و نه سیف الله قبول کرد روی سنگ ها بپرد. فلک آوردند و ۳۶ تا را به او زدند. در این گونه موارد که بچه ها حدس می زدند فلک بشوند جوراب های کلفت می پوشیدند و داخلش کاه می کردند. ملا هم این را می فهمید. اگر شاگرد از کسانی بود که قبلاً برای او هدیه یی آورده بود پوشیدن جوراب را ندید می گرفت. در غیر این صورت می گفت جوراب ها را دربیاور. شدت و ضعف ضربه ها هم برمی گشت به سابقه خوش خدمتی شاگرد. اگر هم روزی عصبانی بود با شدت تمام چوب می زد و گاهی چند چوب روی پای کسی می شکست. چوب ها معمولاً از ترکه های جوان و تازه درخت مثل درخت انار بود که دیرتر می شکست و بیشتر حالت انعطاف داشت، لذا به دست یا پا می چسبید و آن را کبود می کرد.
▪ فضای مکتبخانه چطور بود، بچه ها چه حالتی نسبت به آن داشتند؟
ـ تقریباً ۷۰-۶۰ نفر می شدیم. مکتبخانه زنگ تفریح نداشت. صبح که می رفتیم اتاقی را پر می کردند از بچه ها، این اتاق تاریک بود و یک دریچه بیشتر نداشت. در آنجا تا ظهر درس می خواندیم. وقتی ظهر تعطیل می شدیم مثل وقتی که پرنده ها را از قفس آزاد می کنند یا تیر از کمان در می رود، بچه ها می ریختند بیرون و به سمت خانه هایشان از مکتبخانه فرار می کردند.
▪ از چه زمانی مدارس جدید شروع شد؟
ـ زمانی دیدیم برای مدرسه جدید اسم می نویسند. سال۱۳۱۷-۱۳۱۶ بود که سه سال بعد از آن جنگ جهانی دوم شروع شد. از من پرسیدند؛ اسمت چیست؟ گفتم مشدعلی. پرسید؛ فامیلت؟ گفتم من هنوز ازدواج نکرده ام، فامیلی ندارم. آن موقع فکر می کردم به همسر می گویند فامیلی. بعد شروع به درس خواندن کردیم. در مدتی که در آن مدرسه درس می خواندم عده یی به پدرم غر می زدند و می گفتند نگذار پسرت به مدرسه برود، آقا می گوید اینها کافر هستند، درست نیست. فامیل های دیگرمان گفتند برو تا اینکه تبلیغات ملای آبادی قدری اوج گرفت و به تدریج آنهایی که مدرسه می آمدند، کم شدند. من هم که می رفتم تنها سه ماه زمستان به مدرسه و کلاس می رفتم و درس می خواندم. ۹ ماه از سال که کار زراعت و کشاورزی بود کلاس تعطیل می شد. در این ۹ ماه هرچه خوانده بودیم از یادمان می رفت. دوباره سال بعد می رفتیم از اول می خواندیم.
در مدرسه جدید ۳۰ نفری شده بودیم. اول درس ها می خواندیم مثلاً خدا گر جهان پادشاه تراست/ ز ما خدمت عافیت... تراست بلندی و پستی تویی... در این مدرسه مقداری سخت می گرفتند. الان برای بچه طوری تفهیم می کنند که خیلی راحت است درس خواندن ولی آن موقع خیلی سخت بود.
▪ روحانی محل چه مشکلی با مدرسه داشت و معلم مدرسه با این تبلیغات چه می کرد؟
ـ در مقابل تبلیغات ملای آبادی که به ملاحبیب شهرت داشت شاگرد خیلی کم شد. تعداد به ۱۵-۱۰ تا رسید. او می گفت اینها متجدد هستند، من خودم دیده ام که اینها در کتاب شان عکس ویولن دارند. شیخ یوسف معلم مدرسه دید نمی تواند با این تبلیغات مقابله کند، شگرد جدیدی راه انداخت. او به فکر افتاد به بچه ها اذان یاد بدهد. به آنها گفت بعد از این همه باید اذان بگویید. شاگردان هم همین کار را کردند. بعد از اینکه موذن اذان را تمام می کرد، همه می گفتیم آمرزیده باد برب العباد فاتحه بخوانید. این کار تاثیر مثبتی روی فضای روستا گذاشت. مردم به جنب و جوش افتادند و بچه هایشان را دوباره به مدرسه فرستادند.
مدتی بعد که شیخ یوسف عوض شده بود، شیخی به نام ملاحبیب آمده بود بازدید از مدرسه. من در ریاضی خیلی قوی بودم، ولی درس های حفظی را خیلی بلد نبودم. اما تعلیمات دینی ام هم خیلی خوب بود. بازرس سر کلاس آمد و از آقا معلم پرسید من شنیده ام شما درس حساب به بچه ها یاد می دهید، خیلی خوب است. گفت بله آقا. گفت اینها الان می توانند مقدار آب کر را دربیاورند. او پرسید؛ کر دیگر چیست؟ گفت؛ مثلاً سه وجب و نیم عرض، سه وجب و نیم طول، سه وجب و نیم هم ارتفاع. معلم به من گفت این را حل کن. من حل کردم و گفتم ۴۲ وجب و یک هشتم وجب. شیخ گفت؛ آفرین آفرین فقط آن یک هشتم یعنی چی؟ گفتم؛ اگر هشت قسمت کنیم به اندازه یک قسمتش می شود یک هشتم. گفت ۴۲ وجبش درست بود ولی یک هشتم درست نیست. من گفتم نه این طوری نیست و شروع کردم به توضیح دادن. معلم گفت بنشین سرجایت. من گفتم این آب کر مهم است، مردم می روند وضو می گیرند. اگر اندازه اش را اشتباه کنند وضویشان غلط می شود. بالاخره ما را نشاندند سرجایمان. اما آقاملا از من دلخور شده بود ولی بعد از چند روز آمد به من گفت احسنت، من رفته ام در شرح لمعه دیده ام تو درست گفته یی. ثمن وجب همان هشت یک است. بعد گفت از فردا اصغر را می فرستم بیاید اینجا درس بخواند. بعد از این جریان حرمت و قبح مدرسه رفتن ریخت و اصغر پسر شیخ هم به مدرسه آمد. البته یکی دو هفته بیشتر نیامد ولی همین که شیخ از مخالفت دست برداشت و مدرسه را تایید کرد خودش تحول مهمی بود.
▪ هزینه های مدرسه چطور تامین می شد؟
ـ مدرسه پولی نبود. ما هم پول نمی دادیم، ولی کلاس چهارم را که تمام کردیم بدون اطلاع دولت ماهی سه تومان از ما می گرفتند. کلاس پنجم که بودیم، بازرس از مرکز می آمد حال و روز مدرسه را بررسی کند. به دستور معلم مان ، خودمان را کلاس چهارم معرفی می کردیم. این بازرس از تبریز ده به ده می آمد و به مدارس سرکشی می کرد.
بعضی جاها بازرس دیده بود که اصلاً مدرسه را تعطیل کرده اند. معلم ما سپرده بود به ما که اگر بازرس آمد و من خبردار دادم و همه پا شدند بچه هایی که تنبل بودند یواشکی بروند بیرون. بازرس که آمد خبردار گفت و تنبل ها یواشکی در رفتند. بازرس از معلم پرسید وضع چه طوری است؟ او هم شروع کرد مقداری تعریف کردن و اینکه پیشرفت خوبی داشته ایم. من جلو نشسته بودم، بازرس به من اشاره کرد و گفت بیا پای تخته. چند تا مساله آسان گفت که جمع و تفریق بود. من جوابش را می گفتم. از روی هزار مساله می گفت من جواب می دادم. فکر می کرد من جوابش را حفظ کردم. به اسکندری گفت این حفظ کرده است. او گفت شما از مرابحه بپرس، از کسر متعارف بپرس.
این بار از خودش یک مساله گفت باز من جوابش را سریع ذهنی حل کردم و گفتم. گفت بنویس من هم بفهمم. نوشتم خوشش آمد.
بعد تعلیمات دینی پرسید. گفت؛ در نماز شک کردم بین سه و چهار و پنج چه کار می کنم؟ گفتم در چه حالی. گفت در حال قیام.
جواب آن را هم گفتم و آخرش هم گفتم دوتا هم سجده سهو به جا می آورد. گفت؛ آفرین ولی سجده سهو ندارد، آن را ازکجا آوردی؟ گفتم دارد. گفت نه ندارد بنشین.
من گفتم دارد. اسکندری معلم مان عصبانی شد، گفت بنشین. من باز اصرار کردم و گفتم نمی شود آخر این مساله شرعی است. آقا نمی داند این سجده سهو دارد. بازرس گفت؛ مگر از این کتاب نخواندی؟ گفتم والا مسائل واجب را باید آدم از بچگی بداند. شکیات را من از بچگی می دانم. سجده سهو دارد. بعد گفت بیا کتاب را نگاه کن. کتاب را نگاه کردم، گفتم غلط نوشته است. من از روی رساله می گویم. گفت برو رساله بیاور ببینم. من دویدم و رفتم از خانه رساله آقا سیدابوالحسن اصفهانی را که داشتیم، آوردم. نشان دادم دید که سجده سهو دارد. خیلی خوشش آمد و مرا تشویق کرد.
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید