شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

بهاریه


بهاریه
● نهال گل نشان در گل
خدائی کافرید از صورت گل سیرت گلها
تجلی داد دلها را زصورت بندی گلها
اگر صد عالم اندر گل کند ایجاد یا در دل
نگردد قدرت و علمش حجاب دیده دلها
به بند این بینش حس بین و بگشا چشم عقل دین
که آسان می توان دیدن بچشم عقل مشکلها
ز حق کن چشم حق بین عاریت تا روی حق بینی
که حقرا جلوه باطل بود در چشم باطلها
زنوح وقت همت جو کزین دریای بی پایان
ترا نوح زمان آرد بکشتی سوی ساحلها
طریق رفتن از مجنون طلب کن شهر لیلا را
که ملک عشق را غافل نداند راه منزلها
میان ما و جانان پرده ها از جسم و جان باشد
زجسم و جان گذر کن پرده ها بردار و حائلها
بگرد نور حق پروانه شود خود را بآتش زن
چو شمع از سوختن گریان شود در جمع محفلها
چنان در پای عشق او سر تسلیم نه ایدل
که گیرند ار به تیغت سرنگیری دست قاتلها
درین بستان بدست دل نهال گل نشان در گل
که تخم خار کشتن خواری آرد وقت حاصلها
متاز اندر شرف مرکب چرا کین ناقه گردون
بسی خورشید و مه را بر زمین افکنده محملها
نشاید سرسپردن جزبدست کاملان ایدل
که سنگ از تربیت گوهر شود در دست کاملها
فواد اسرار دل مستور دار از غیر اهل دل
که دین کاملان کفر است در افهام جاهلها
فواد کرمانی
شورش بلبل و جانبازی پروانه و شمع
روشن از روی تو آفاق جهان می بینم
عالم از جاذبه ات در هیجان می بینم
شورش بلبل وجانبازی پروانه و شمع
همه از عشق تو ای مونس جان می بینم
بی نشانی تو و حیرانم از این راز که من
هر کجا می نگرم از تو نشان می بینم
دل هر ذره تجلی گه مهر رخ توست
نتوان گفت چه اسرار نهان می بینم
باد با زمزمه تسبیح ترا می خواند
آب را ذکر تو جاری به زبان می بینم
لاله از شعله عشق تو بود سوخته دل
و زغمت مرغ سحر را به فغان می بینم
شعله شمع نه در خرمن پروانه فتاد
که در او آتش شوق تو نهان می بینم
هر کجا عشق بود چشمه آن چهره توست
همه مست از تو دل باده کشان می بینم
نور روی تو نه تنها به دل سینا تافت
که من این نور ز هر ذره عیان می بینم
چه تماشایی و زیباست جمال تو که من
هرچه چشم است به رویت نگران می بینم
به تو سوگند که در موقع طوفان بلا
یاد تو مایه آرامش جان می بینم
بر در خویش « شفق » را به گدایی بپذیر
که گدایان تو را به زشهان می بینم
بهجتی اردکانی
● بهار
بهار است و هنگام گلگشت صحرا
کز ابر مطیر است گیتی مطرا
همه راغ از ژاله چون چشم وامق
همه باغ از لاله چون چهره عذرا
برافراز سرو سهی بانگ قمری
نوای کلیم است بر طور سینا
مگر شاخ موسی است کز خار و از گل
گهی اژدها سازد و گاه بیضا
شقایق به گلشن چو گلزار مینو
حدایق زسوسن چو گردون مینا
دو صد گونه گل بشکفد هر سحرگه
چمن شد مگر منبت نخل طوبی
به طرف گلستان ز گلهای احمر
به صحن چمن از ریاحین خضرا
گسسته است دست فلک عقد مرجان
فکنده است باد صبا فرش دیبا
منصف
● لاله ها و بنفشه ها
امسال تازه روی تر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدین گونه بود پار
بر دست بید بست زپیروزه دستبند
در گوش گل فکند زبیجاده گوشوار
از کوه تا به کوه بنفشه است و شنبلید
از بیشه تا به بیشه سمن زار و لاله زار
گویی که رشته های عقیق است و لاجورد
از لاله و بنفشه همه روی مرغزار
از گل هزار گونه بت اندر پس بت است
و زلاله صد هزار سوار از پس سوار
فرخی سیستانی
● فصل بهار همه نقش و نگار
راستی را کس نمی داند که در فصل بهار
از کجا گردد پدیدار این همه نقش و نگار
عقلها حیران شود کز خاک تاریک نژند
چون بر آید این همه گلهای نغز کامکار
گر ز نقش آب و خاک است این همه ریحان وگل
از چه برناید گیاهی ز آب و خاک شوره زار
کیست آن صورتگر ما هر که بی تقلید غیر
این همه صورت برد بی علت و آلت بکار
خیری از مهر که شد این سان به گلشن زرد روی
لاله از عشق که شد زین سان به بستان داغدار
باد بی عنبر چرا شد این چنین عنبرفشان
ابر بی گوهر چرا گشت این چنین گوهر نثار
بر کف این تسبیح یاقوت از چه گیرد ارغوان
بر سر این تاج زمرد از که دارد کو کنار
چون مجوسان بلبل از ذوق که دارد زمزمه
چون عروسان گلبن از بهر که بندد گوشوار
قاآنی شیرازی
● ایام بهار هنگام نشاط
هنگام نشاط آمد و ایام بهار است
هر جا گذری دشت پر از نقش و نگار است
باغ است و همه باغ پر از سرو چنار است
راغ است و همه راغ پر از لاله عذار است
از عنبر و از مشک بخور است و بخار است
گویی به چمن زار بود طبله عطار
وقت شدن صحرا و آمد شد باغ است
کز لاله نورسته به هر سوی چراغ است
و آن تازه شقایق چو یکی سرخ ایاغ است
هر کس نگری عشق مر او را به دماغ است
عاشق پی معشوق به هر سو به سراغ است
جز عشق در این فصل به کس نیست سزاوار
خجسته کاشانی
● دامن صحرا و تماشای بهار
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند زشوق
نه کم از بلبل مستی تو بنال ای هشیار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
آفرینش همه تسبیح خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
سعدی
● دشت لبخند
آمد نوروز و گشت مشک فشان باد
ساحت باغ از نسیم باد شد آباد
چون به رخ دوست برفتاده سر زلف
برگ بنفشه به برگ لاله برافتاد
دشت بخندد همی چو چهره شیرین
ابر بگرید همی چون دیده فرهاد
چرخ به کهسار کرد هدیه ستاره
دریا گوهر به باغ تحفه فرستاد
لاله به صحرا شکفته چون قدح می
کبک چو مطرب نهاده دست به فریاد
تبریزی
منبع : روزنامه جمهوری اسلامی


همچنین مشاهده کنید