چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا
نامههای بدون نشانی
«اسکار و خانم صورتی» داستانِ نامههای پسربچهای ده ساله به نام اسکار، به خدا است. پسربچه سرطان دارد و در بیمارستان بستری است و خانمِ صورتی که اسکار او را "مامانصورتی" صدا میزند؛ پرستار اوست. پرستاری که در دوازه روز باقیماندهی زندگی او؛ روزهایی افسانهای برایش میسازد.
نامهها توصیف دوازده روز از زندگی شوخیوار و شاعرانهی اسکار است. دوازده روز پر از آدمهای مضحک و متأثر کننده. مامانصورتی از اسکار میخواهد تا به خدا نامه بنویسد و در نامههایش از هر چیزی که دلش میخواهد صحبت کند: «چیزهایی که به کسی نمیگی. فکرهایی که وزن دارند و رسوب میکنند. سنگین و بیحرکتت میکنن. جای فکرای تازهتو میگیرن و فاسدت میکنن. اگه حرف نزنی تبدیل به یه زبالهدونی از فکرای کهنه میشی» ص ۱۶
او در واقع افسانهی «دوازده روزِ پیشگو کننده» را برای اسکار تعریف میکند. افسانهای که در دوازده روز آخر هر سال میتوان هوایِ دوازده ماهِ سالِ بعد را پیشبینی کرد. کافیست که هر روز را مثل یک تابلوی کوچک از یک ماه در نظر بگیریم. اسکار در این بازی باید هر روز را برای خودش، ده سال حساب کند. او تا دوازده روز آینده، صد و بیست ساله میشود و در هر یک از این روزها آثار گذران عمر و شرایط مقتضی با سنش، برایش نمایان خواهد شد.
« - وقتی جوون بودم از خیلی چیزها بدم میومد، بوسیدنا، نوازشا، حالا خوشم میاد. آدم وقتی عوض میشه چه بامزه است، نه؟
- خوشحالم. خوب داری پیش میری.
- تنها کاری که نکردیم این بود که موقع بوسیدن زبونامونو به هم نزدیم. "پگیبلو" میترسید که اینکار بچهدارش کنه. شما چی فکر میکنین؟
- فکر میکنم حق داره.
- راسی؟ مگه میشه با چسبوندن زبون بچهدار شد؟ پس من با دخترچینی یکی درست کردم...» ص ۴۴
«... ده سالِ وحشتناکی را گذراندم. سیسالگی سخت است. سن نگرانیها و مسئولیتهاست...» ص ۵۱
«... خدای عزیز، امروز به چهل تا پنجاه سالگی رسیدم و همهاش کارهای احمقانه کردم. چون اهمیت زیادی ندارد خیلی زود میگذرم: پگیبلو حالش خوب است؛ اما پاپکورن که چشمِ دیدن من را ندارد، دختر چینی را پیش پگی فرستاده و او دهنلقی کرده و گفته که من و او دهانِ هم را بوسیدهایم... حالا همهی آدمهای بخش مرا به چشم یک خانمباز نگاه میکنند.
- مامانصورتی، نمیدونم چی به سرم اومد.
- سنِ شیطانی، اسکار. مردا اینجوریَن. بین چهل و پنجاهسالگی، اعتماد بهنفس دارن. پی میبرن که میتونن غیر از زنِ خودشون با زَنای دیگه هم خوش بگذرونن.» ص ۵۵
«... پگیبلو رفت. پیشِ پدر و مادرش رفت. من که خنگ نیستم میدانم که دیگر هرگز او را دوباره نخواهم دید... پگی و من عمری را با هم گذراندیم و حالا تنها شدم. طاس و فرتوت و خمیده و خسته رویِ تخت افتادهام. پیری چقدر زشت است.» ص ۶۹
مامانصورتی یک کَچکار(کُشتیگیر) قدیمی است که از کل مسابقاتش ۱۶۰ تا را برنده شده و ۴۳ تایش را ناکاوت کرده است. او به واسطهی شغلش، خیلی مؤدب نیست، اما با نوع حرفهایش شخصیت جذاب و جسوری را برای اسکار تداعی میکند. مثلاً وقتی حرف از «مُردن» پیش میآید، همه بهجز او، کَر میشوند:
« - مامانصورتی، به نظر میرسه هیچکس به من نمیگه که دارم میمیرم.
نگاهم میکند. آیا حالت و رفتارِ او هم مثلِ دیگران خواهد بود؟
- اسکار برای چی میخوای چیزی رو که میدونی، بهت بگن؟
اوه، پس او هم شنیده است.
- مامانصورتی به نظرم این بیمارستان اونی که بایست باشه نیس. مگه بیمارستان جایی نیس که آدما میان تا حالشون خوب بشه. در حالیکه اینجا برای مردن هم میان.
- حق با توئه اسکار، فکر میکنم همین اشتباه رو هم برای زندگی میکنیم. ما فراموش میکنیم که زندگی شکستنی و گذراست. همه تظاهر میکنیم که انگار همیشگی هستیم. » ص ۱۵
درونمایهی "اسکار و خانم صورتی" شباهت زیادی به فیلم "نامهای به خدا"ی مجید مجیدی دارد. داستان خواهر و برادری از روستای شیخمحلهی استان گیلان که مادرشان مریض است. بچهها برای بهبودی حال مادرشان راه چارهای نمییابند، جز نوشتن نامه به خدا. خدایی که میتواند حال "پگی بلو" را برای اسکار و مادرِ مریض را برای بچهها خوب کند. قصهی روزمرهی همراهی خدا با بندهها. قصهای که معمولا در انتهای نامهها بعد از بوسیدن خدا با امید به دیدار دوباره در فردا، ادامه پیدا میکند.
نویسندهی کتاب - اریک امانوئل اشمیت- فارغالتحصیل رشتهی فلسفه از دانشسرای عالی پاریس است. و شاید به همین دلیل است که مفاهیم عمیق فلسفی از زندگی روزمرهی آدمها را در نامههای کودکانهی اسکار جا داده است.
«سعیکردم به پدر و مادرم توضیح دهم که زندگی هدیهای عجیب و بامزه است. اولِ کار، به این هدیه ارزشِ زیادی میدهیم. فکر میکنیم که زندگیِ ابدی دریافت کردهایم. بعد قدرِ آن را نمیدانیم. آن را فاسد و خیلی کوتاه مییابیم و تقریباً حاضر میشویم آن را دور بیاندازیم. بالاخره متوجه میشویم که نه یک هدیه بلکه درست یک امانت است. حال سعی میکنیم لایق و سزاوارش باشیم. من که صد سال دارم، میدانم که از چهچیزی حرف میزنم. هرچه پیرتر میشویم باید ذوقِ بهادادن به زندگی را بیشتر نشان بدهیم. باید باریکبین و هنرمند شد...»ص ۷۲
داستان «اسکار و خانم صورتی» یکی از سه داستانی است که با عنوانِ «چرخه نادیدنی» و جداگانه منتشر شده است. دو داستان دیگر: یکی «میلارپا» با مضمونی بودایی و دیگری «ابراهیم آقا و گُلهای قرآن» با مضمونِ عرفان اسلامی منتشر شده است.
بر اساس «اسکار و خانم صورتی» نمایشنامهای تهیه شده که در تأتر شانزهلیزهی پاریس به نمایش درآمده است. در این نمایش، "دانیل داریو" ستارهی کهنه کار و بلندآوازهی فرانسوی، نقشِ مامانصورتی را ایفا کرد؛ نقشی که باعث شد، اشمیت کتابش را به او تقدیم کند.
فاطمه علیزاده
منبع : کتاب نیوز
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران مجلس شورای اسلامی بابک زنجانی مجلس دولت سیزدهم قوه قضائیه خلیج فارس لایحه بودجه 1403 شورای نگهبان دولت حجاب مجلس یازدهم
تهران قوه قضاییه پلیس سیل آموزش و پرورش شهرداری تهران فضای مجازی سلامت شورای شهر تهران دستگیری سازمان هواشناسی قتل
خودرو بانک مرکزی ایران خودرو قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا سایپا دلار بازار خودرو مالیات تورم ارز
تلویزیون سریال پایتخت سینمای ایران سینما دفاع مقدس رسانه موسیقی تئاتر فیلم رسانه ملی کتاب
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس نوار غزه روسیه عربستان نتانیاهو ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان تراکتور باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال لیگ برتر رئال مادرید فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی
هوش مصنوعی ناسا اپل تسلا تبلیغات فناوری پهپاد همراه اول گوگل آیفون
داروخانه مسمومیت دیابت خواب کاهش وزن طول عمر سلامت روان بارداری آلزایمر