یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
ماجرای کوگلماس
كوگلماس، استاد علوم انسانی «سیتی كالج»، برای بار دوم ازدواج ناموفقیكرده بود. دافنه كوگلماس زنی یُغور و بدقواره بود. به علاوه كوگلماس دو پسرخِنگ از زن اولش، فلو، داشت و تا خرخره غرق در پرداخت نفقه و حق اولادبود.
روزی كوگلماس پیش روانكاوش نالهكنان گفت: «از كجا میدانستم كهاوضاع اینقدر افتضاح میشود؟ دافنه قول داده بود، كی فكر میكرد كه آنقدرجلو خودش را ول كند كه مثل توپ چاق شود؟ درست است، چندرغازی هماز خودش داشت، كه البته تضمینی برای ازدواج ما نبود، اما ازدواجرویهمرفته بدك نبود، هر چند مُخم داغ كرده بود. متوجه عرضم كه هستید؟»
كوگلماس كچل و مثل خرس پشمالو، اما جلد و چابك بود. دنبال حرفشرا گرفت: «باید سراغ زن دیگری بروم. باید كسی را برای خودم دست و پا كنم.شاید سر و وضعم مناسب نباشد، اما من مردی هستم كه دلم برای عشق لكمیزند. محتاج لطافتم، جوانیام كه برنمیگردد، پس قبل از اینكه عمرم تلفشود میخواهم در ونیز به عشقم برسم، در «رستوران ۲۱» بگویم و بخندم وتو نورِ شمع و شراب قرمز دل بدهم و قلوه بگیرم. متوجه عرضم كه هستید؟»
دكتر مندل روی صندلیاش جابهجا شد و گفت: «رابطهٔ بیبند و بارمشكلی را حل نمیكند. چشمهات را نبند. مشكلات تو عمیقتر از اینحرفها هستند.»
كوگلماس ادامه داد: «باید هوای رابطهای را كه میگویم سخت داشتهباشم. نمیخواهم دوباره كارم به طلاق و طلاقكشی بكشد، دافنه پدرم رادرمیآورد.»
ـ آقای كوگلماس...
ـ طرف نباید از سیتی كالج باشد، چون دافنه همانجا كار میكند. نه اینكهاستادان سی. سی. اِن، وای تحفهای باشند اما بعضی از دانشجویان دختر...
ـ آقای كوگلماس...
ـ كمكم كنید. دیشب خواب دیدم كه داشتم در چمنزاری میدویدم و یكسبد دستم بود كه رویش نوشته شده بود: امكانات ـ بعد یكهو دیدم سبدسوراخ است.
ـ آقای كوگلماس، بدترین كاری كه ممكن است بكنید آن است كه دست بهاقدامی بزنید. اینجا شما باید فقط احساسات خودتان را بیان كنید و ما با همآنها را تجزیه و تحلیل خواهیم كرد. شما بیش از آن تحت معالجه بودهاید كهندانید یكشبه معالجه نخواهید شد. هر چه باشد من یك روانكاوم، شعبدهبازكه نیستم.
كوگلماس كه داشت از صندلیاش بلند میشد گفت: «پس شاید من به یكشعبدهباز احتیاج دارم.» و از آن لحظه بهبعد دیگر پیش روانكاو نرفت.
چند هفته بعد، وقتی كه كوگلماس و دافنه مثل دو تكه اثاثیهٔ كهنه گوشهٔآپارتمان خود افتاده بودند، تلفن زنگ زد.
كوگلماس گفت: «من برمیدارم... الو.»
صدایی گفت: «كوگلماس؟ كوگلماس، من پرسكی هستم.»
ـ كی؟
ـ پرسكی. یا شاید بهتر است بگویم پرسكی كبیر.
ـ ببخشید؟
ـ شنیدهام دنبال شعبدهباز میگردی تا زندگیات را كمی زیبا كند؟ بله یاخیر؟
كوگلماس زیر لب گفت: «هیس! گوشی را نگذار؟ داری از كجا زنگمیزنی پرسكی؟»
بعد از ظهر روز بعد، كوگلماس سهطبقه پلكانِ یك بلوك آپارتمانمخروبه را در محلهٔ باشویك بروكلین بالا رفت. در حالی كه در راهرویتاریك به زحمت اطرافش را میدید دری را كه دنبالش میگشت پیدا كرد وزنگ زد. به خودش گفت كه از اینكار متأسف خواهی شد. چند ثانیه بعد مردلاغر و كوتاه قدی كه انگار از موم ساخته شده بود به او خوشآمد گفت.
كوگلماس گفت: «شما پرسكی بزرگ هستید؟»
ـ پرسكی كبیر. چایی میخورید؟
ـ نه، من شور میخواهم، موسیقی میخواهم، عشق و زیبایی میخواهم.
ـ یعنی چایی نمیخواهید؟ عجیب است. بسیار خوب. بنشینید.
پرسكی دوباره پیدایش شد، در حالی كه پشت سرش یك چیز بزرگ راروی چرخ میكشید. چند دستمال ابریشمی كهنه را كه روی آن افتاده بودندبرداشت و خاكش را فوت كرد. یك كمد كوچك ارزانقیمت چینی بود كهلاك بدی رویش خورده بود. كوگلماس گفت: «پرسكی؟ چه خیالی داری؟»
پرسكی گفت: «گوش كن. اینكار خیلی قشنگیست. من آن را برای برنامهٔدلاوران پایتیاس درست كرده بودم اما برنامه بههم خورد، حالا برو توی كمد.»
ـ چرا؟ تا از هر طرف شمشیر و چیزهای دیگر در آن فرو كنی؟
ـ اصلاً اینجا شمشیری میبینی؟
كوگلماس قیافهای گرفت و غرغركنان توی كمد رفت. چشمش به یكجفت سنگ الماس بدلی زشت كه روی چوب نتراشیده چسبانده شده ودرست روبهروی صورتش بودند افتاد و گفت:
ـ اگر دستم انداخته باشی وای به حالت.
ـ چه دست انداختنی! خُب اصل قضیه این است كه اگر یك كتاب داستانیرا توی این كمد بیندازم و درش را ببندم و سه تا ضربه به آن بزنم، تو خودت رادر آن كتاب خواهی یافت.
كوگلماس قیافهای ناباورانه به خودش گرفت.
پرسكی گفت: «این عین حقیقته. به خدا قسم. نه فقط رمان، بلكه داستانكوتاه، نمایشنامه، شعر هم همینطور. با هر زنی كه توسط بهتریننویسندههای جهان خلق شده میتوانی آشنا شوی. هر كسی كه همیشه دررؤیاهایت بوده. میتوانی هر چهقدر كه بخواهی با یك خوشگل درجه یكباشی. بعد هر وقت كه دلت را زد داد میكشی و من در یك چشم بههمزدنبرت میگردانم همینجا.»
ـ پرسكی، مطمئنی كه مخت تكان نخورده؟
پرسكی گفت: «دارم راستشو بهت میگم، هیچكاری نداره.»
كوگلماس مردد باقی مانده بود: «چی داری میگی! یعنی این قوطی آشغالدستساز تو میتواند به من همچین حالی بدهد؟»
ـ باید بیست چوب بالاش بدهی.
كوگلماس كیف پولش را درآورد و گفت: «تا نبینم باور نمیكنم.»
پرسكی پول را در جیب شلوارش گذاشت و به طرف كتابخانه رفت:«خُب، كی را میخواهی ببینی؟ خواهر كری؟ هِستر پرین؟ اُفیلیا؟ شاید یكی ازشخصیتهای سال بلو، هی! تمپل دِریك چهطوره؟ گرچه برای مردی به سنو سال تو زیاده. خیلی جون میخواد.»
ـ میخوام فرانسوی باشه. میخوام یك معشوقهٔ فرانسوی داشته باشم.
ـ نانا؟
ـ نه نمیخواهم مجبور شوم به خاطرش پول بدهم.
ـ ناتاشای جنگ و صلح چهطوره؟
ـ گفتم فرانسوی. فهمیدم. اِما بواری چهطوره؟ به نظرم حرف نداره.
ـ باشه كوگلماس. وقتی كه نخواستی یك داد بزن.
پرسكی یك جلد كتاب جیبی رمان فلوبر را انداخت توی كمد. همانطوركه پرسكی درهای كمد را میبست كوگلماس پرسید: «مطمئنی خطریندارد؟»
ـ مطمئن! چی توی این دنیای مسخره مطمئنه؟
پرسكی سه ضربه بهكمد زد و بعد در را باز كرد. كوگلماس رفته بود. درهمان لحظه، كوگلماس در خانهٔ شارل و اِما بواری در «ایونویل» ظاهر شد.زن زیبایی پشت به او ایستاده بود و ملافهای را تا میكرد. كوگلماس در حالیكه به اِمای زیبا خیره شده بود با خود فكر كرد دیگر این را نمیتوانم باور كنم.این خیلی عجیب است. من واقعاً اینجا هستم. و اینهم اوست!
اِما با تعجب برگشت و گفت: «خدای من، مرا ترساندی. تو دیگه كیهستی؟»
او با همان لهجهٔ روان ترجمهٔ انگلیسی كتاب جیبی حرف میزد.
كوگلماس فكر كرد این زن واقعاً عقل را از سر میپراند. بعد با توجه بهاینكه فهمید اِما او را مخاطب قرار داده گفت: «ببخشید. من سیدنی كوگلماسهستم. از سیتی كالج، استاد علومِ انسانیِ سی. سی. ان. وای، در حومهٔ شهر.وای خدا!»
اِما بواری با لوندی لبخند زد و گفت: «چیزی میل دارید؟»
كوگلماس فكر كرد وای كه چهقدر خوشگل است. چهقدر با همسرعجوزهام فرق دارد! وسوسهٔ آنی شدیدی او را فرا گرفت تا بر این موجودرویایی آغوش بگشاید و به او بگوید همان زنی است كه تمام عمر دررؤیاهایش بوده است.
با صدای دورگهای گفت: «بله، نه، بله باشه.»
اِما با لحن شیطنتباری كه خیلی پُرمعنی بود گفت: «شارل امروز تمام روزمنزل نمییاد.»
بعد از نوشیدن، آنها رفتند تا در روستای زیبای فرانسوی كمی بگردند.اِما در حالی كه دست كوگلماس را گرفته بود گفت: «من همیشه در آرزویغریبهٔ اسرارآمیزی بودم كه روزی ظاهر شود و مرا از یكنواختی زندگیكسالتآور دهاتی نجات بدهد.»
از كلیسای كوچكی گذشتند. اما زیر لب گفت: «از لباست خیلی خوشممییاد. این دور و برها هرگز چنین چیزی ندیدهام. خیلی... خیلی مدرنه.»
كوگلماس با لحن رُمانتیكی گفت: «بهش گرمكُن میگن. از حراجیخریدم.»
یكساعتی زیر درختی لمیدند و در گوش هم پچپچ كردند و با نگاه بهیكدیگر چیزهایی بسیار عمیق و بامعنی گفتند.بعد كوگلماس بلند شد. تازه یادش آمده بود كه باید دافنه را دربلومینگدیل ببیند. به اِما گفت: «باید برم. اما نگران نباش. دوباره برمیگردم.»
اِما گفت: «امیدوارم.»
كوگلماس در اوج خوشی بود. هر دو بهخانه برگشتند. او صورت اِما راكف دستش گرفت و سپس داد زد: «خیله خُب پرسكی. باید قبل از سه و نیم توبلومینگدیل باشم.»
صدای بامبی به وضوح شنیده شد و كوگلماس باز در بروكلین بود.
پرسكی فاتحانه گفت: «خُب؟ چی گفتم؟»
ـ ببین پرسكی. الان به خاطر قرارم با زن سلیطهام باید بروم به خیابانلگزینگتن، اما كی میتونم دوباره برم اونجا؟ فردا؟»
ـ با كمال میل. فقط یك بیست چوقی بیار و راجع به این موضوع به كسیچیزی نگو.
ـ نه بابا، میخوام حتماً به روپرت مرداك خبر بدهم.
كوگلماس یك تاكسی صدا زد و با سرعت به شهر رفت. از خوشحالیقلبش در سینه نمیگنجید. با خودش گفت: «من عاشقام، یك راز فوقالعادهدارم.» اما از چیزی كه خبر نداشت این بود كه در آن لحظه دانشجویان دركلاسهای درس متعدد در سراسر كشور از معلمهایشان میپرسیدند: «اینكاراكتر در صفحهٔ ۱۰۰ كیست؟ یك یهودی كچل دارد مادام بواری رامیبوسد؟»
یك معلم در «سوفالز» در داكوتای جنوبی آهی كشید و فكر كرد، خدایاامان از این بچهها با ماریجوآنا و ال اسی دیشان. چه چیزهایی كه بهمخیلهشان خطور نمیكند!
دافنه با عصبانیت گفت: «كجا بودی؟ ساعت چهار و نیمه.»
كوگلماس گفت: «تو ترافیك گیر كردم.»
كوگلماس روز بعد به دیدن پرسكی رفت و در عرض چند دقیقه به نحومعجزهآسایی دوباره در ایونویل بود. اِما نمیتوانست خوشحالی خود را ازدیدن او پنهان كند. ساعاتی را با هم گذراندند، خندیدند و دربارهٔ گذشتهٔمتفاوتشان صحبت كردند و كوگلماس با خودش نجوا كرد: «ای خدا. من ومادام بواری. منكه از امتحان انگلیسی سال اول رد شدم!»
با گذشت ماهها، كوگلماس بارها پرسكی را دید و رابطهٔ نزدیك وپرشوری با اِما بواری پیدا كرد. روزی كوگلماس به شعبدهباز گفت: «مطمئنشو كه همیشه قبل از صفحهٔ ۱۲۰ مرا تو كتاب بفرستی، باید همیشه قبل ازاینكه با این رودلف آشنا بشه او را ببینم.»
پرسكی پرسید: «چرا؟ نمیتوانی حریف رودلف شوی؟»
ـ حریف رودلف شوم؟ او از نجیبزادههای زمیندار است. اینها كاریجز لاسزدن با زنها و اسبسواری ندارند. برای من رودلف مثل یكی ازمدلهای مردی است كه در روزنامهٔ «لباس زن» عكسشان را میاندازند كهسرش را هم مثل هِلموت برگر اصلاح كرده. امّا برای اِما خیلی چیز تحفهایاست.
ـ و شوهرش به هیچچیز شك ندارد؟
ـ اون در عالم هپروت است. یك پزشكیار بیبو و خاصیت است كه با یكرقاص پر شر و شور دمخور شده. شارل ساعت ده میخوابد در حالی كه اِماتازه میخواهد كفشهای رقصش را پا كند. خُب... بعداً میبینمت.
و بار دیگر كوگلماس وارد كمد شد و بلافاصله به مِلك بواری در ایونویلرفت. به اِما گفت: «چهطوری شیرینعسلم؟»
اِما آهی كشید و گفت: «اوه، كوگلماس، چه چیزهایی را كه نباید تحمل كنم.دیشب موقع شام حضرت والا وسط دِسر خوابش برد. من داشتم با تمام وجوددربارهِ رستوران ماكسیم و باله صحبت میكردم كه یكباره دیدم صدایخُرناس میآید.»
كوگلماس گفت: «اشكالی ندارد، عزیزم. حالا من اینجا هستم.»
كوگلماس در حالی كه عطر فرانسوی اِما را میبویید با خود فكر كرد كه منواقعاً استحقاق اینرا دارم. به اندازهٔ كافی رنج كشیدهام، به اندازهٔ كافی بهروانكاوها پول دادهام. آنقدر گشتم كه از پا افتادم. اینزن جوان و لوند است ومن اینجا چند صفحه بعد از لئون و درست قبل از رودلف هستم. اگر درفصلهای درست ظاهر شوم، حتماً موفق خواهم شد.
مطمئناً اِما به همان اندازهٔ كوگلماس خوشحال بود. او برای هیجان جانمیداد و داستانهای كوگلماس از زندگی شبانهٔ برادوی، ماشینهای تندرو وهالیوود و هنرپیشههایش، زیبای جوان فرانسوی را مسحور كرده بود.
آنشب اِما همانطور كه با كوگلماس قدمزنان از كلیسای آبه بورنیسیانمیگذشتند، التماسكنان گفت: «بازم از اُ. جی. سیمپسون برام بگو.»
ـ چی بگم؟ این مرد محشره. همهجور ركورد میگذاره. چه حركاتی،هیشكی به پاش نمیرسه.
اِما با حسرت گفت: «و جایزههای اُسكار؟ حاضرم همه چیزم را بدهم تایكی از آنها را بگیرم.»
ـ اول باید كاندیدا شوی.
ـ میدانم. خودت توضیح دادی. اما من مطمئنم كه میتوانم هنرپیشگیكنم. البته، باید یكی دو تا كلاس بروم. شاید با استراسبرگ، بعد اگر یك آژانسخوب پیدا كنم...
ـ باید ببینم، باید ببینم. با پرسكی صحبت میكنم.
آنشب، بعد از آنكه كوگلماس صحیح و سالم به آپارتمان پرسكیبرگشت، این فكر را كه اِما به دیدن او به نیویورك بیاید، مطرح كرد.
پرسكی گفت: «بگذار دربارهاش فكر كنم. شاید بتوانم راهی پیدا كنم.چیزهای عجیبتر از اینهم اتفاق افتادهاند.» البته نتوانست هیچیك از آنموارد را به یاد بیاورد.
آنشب وقتی كه كوگلماس دیر به خانه برگشت دافنه بر او غرید: «هیچمعلوم هست كجا همهش میگردی؟ نكنه جایی نمكردهای داری؟»
كوگلماس با خستگی گفت: «آره، درست حدس زدی، منم از اونجورمردها هستم. با لئونارد پاپكن بودم بابا. داشتیم دربارهٔ كشاورزی سوسیالیستیدر لهستان صحبت میكردیم. او دیوانهٔ این موضوع است.»
دافنه گفت: «باشه ولی تازگیها عجیب و غریب شدهای. خیلی از مندوری میكنی. لطفاً تولد پدرم را فراموش نكن. روز شنبه.»
كوگلماس در حالی كه به طرف حمام میرفت گفت: «اوه، حتماً. حتماً.»
ـ همهٔ فامیل من میآیند. دوقلوها را میتوانیم ببینیم و پسرخاله هامیش. توباید با پسرخاله هامیش مؤدبتر باشی. او از تو خوشش میآید.
كوگلماس در حالی كه درِ حمام را میبست و صدای زنش خفه میشدگفت: «صحیح، دوقلوها!» به در تكیه داد و نفس عمیقی كشید. به خودش گفتتا چند ساعت دیگر دوباره در ایونویل خواهد بود، پیش محبوبش. و اینبار،اگر همه چیز خوب پیش میرفت، اِما را با خود میآورد.
بعد از ظهر روز بعد، ساعت سه و ربع، پرسكی دوباره مشغول جادوگریبود. كوگلماس خندان و مشتاق در مقابل اِما ظاهر شد. دوتایی چند ساعتی درایونویل با بینه بودند و بعد دوباره سوار كالسكهٔ بواری شدند. به پیروی ازدستورات پرسكی، چشمهایشان را بستند و تا ده شمردند. وقتیچشمهایشان را باز كردند، كالسكه تازه داشت كنار درِ پهلویی هتل پلازامیایستاد. كوگلماس همانروز با خوشبینی یك سوئیت در آنجا رزرو كردهبود.
اِما در حالی كه با خوشحالی دور اتاق خواب میچرخید و از پنجره شهررا تماشا میكرد گفت: «عاشقشم! درست همانطور است كه در رؤیاهایممیدیدم. آنجا اف. اِی. اُ شوارتز است و آن هم سنترال پارك، شری كدام یكیاست؟ آها ـ آنجاـ فهمیدم، خیلی محشر است.»
روی تختخواب جعبههای هالستون و سن لورن بودند. اِما یك بسته راباز كرد و یكدست شلوار مخمل سیاه را در برابر هیكل بینقصش گرفت.
كوگلماس گفت: «كُت و شلوار مال رالف لورن است. وقتی آن را بپوشیخیلی خوشگل میشوی. بیا شكرپنیر...»
اِما در حالی كه جلو آینه ایستاده بود فریاد كشید: «هیچوقت اینقدرخوشحال نبودهام. بیا بریم بیرون. میخواهم «گروه كُر» و گاگنهایم و این یاروجك نیكلسون را كه آنقدر حرفش را میزنی ببینم. هیچكدام از فیلمهایش رانشان میدهند؟»
در دانشگاه استانفورد پروفسور گفت: «هیچ سر درنمیآورم. اول یككاراكتر عجیب به اسم كوگلماس، و حالا اِما از كتاب رفته است. خوب، فكرمیكنم چیزی كه واقعاً یك اثر كلاسیك را مشخص میكند آن است كه شمامیتوانید آن را هزاربار بخوانید و هر بار چیز تازهای در آن پیدا كنید.»
عُشاق تعطیلات آخر هفتهٔ خوشی را گذراندند. كوگلماس به دافنه گفتهبود كه برای یك سمپوزیوم به بوستن میرود و دوشنبه برخواهد گشت. او واِما، در حالی كه قدر هر لحظه را میدانستند سینما رفتند، در چاینا تاون شامخوردند. دو ساعت به دیسكو رفتند و موقع خواب یك فیلم سینمایی تماشاكردند. روز یكشنبه تا ظهر خوابیدند، از سوهو دیدن كردند و در رستوراناِلِن، آدمهای مشهور را تماشا كردند. یكشنبه شب در سوئیتشان با شامپاینخاویار خوردند و تا صبح حرف زدند. آنروز صبح موقعی كه با تاكسی بهآپارتمان پرسكی میرفتند كوگلماس فكر كرد خیلی شلوغ پلوغ بود ولیارزشش را داشت. نمیتوانم او را خیلی اینجا بیاورم، اما گهگاه تنوع جالبی درمقایسه با ایونویل خواهد بود.
در آپارتمانِ پرسكی، اِما وارد كمد شد، جعبههای لباسهای تازهاش رادور و برش مرتب گذاشت و با چشمكی گفت: «دفعهٔ دیگه خونهٔ من.» پرسكیسه ضربه به كمد زد. اتفاقی نیفتاد. سرش را خاراند. دوباره ضربه زد اما بازهیچ جادویی اتفاق نیفتاد. زیرلب گفت: «ام! یه اشكالی پیش آمده.»كوگلماس فریاد كشید: «پرسكی، داری شوخی میكنی! چهطور ممكنهكار نكنه!»
ـ آروم باش، آروم باش. اِما! هنوز توی جعبه هستی؟
ـ بله.
پرسكی دوباره ضربه زد، این بار محكمتر.
ـ من هنوز اینجام، پرسكی.
ـ میدونم عزیزم. محكم بشین.
كوگلماس درِ گوشی گفت: «پرسكی، باید او را برگردانیم. من زن دارم، سهساعت دیگر كلاس دارم. توی این اوضاع بهجز یك رابطهٔ محتاطانه برای چیزدیگری آمادگی ندارم.»
پرسكی زیرلب گفت: «نمیفهمم. روی این تردستی خیلی میشد حسابكرد.»
اما هیچكاری نتوانست بكند. به كوگلماس گفت: «یككمی وقت میبره.باید اوراقش بكنم. بعداً بهت زنگ میزنم.»
كوگلماس اِما را در یك تاكسی چپاند و او را به پلازا برگرداند. به زحمتسرِ وقت به كلاسش رسید. تمام روز پای تلفن بود و از یكطرف به پرسكی واز طرف دیگر به اِما زنگ میزد. شعبدهباز به او گفت كه ممكن است چندروزی طول بكشد تا او علت مشكل را پیدا كند.
آنشب دافنه از كوگلماس پرسید: «سمپوزیوم چهطور بود؟»
كوگلماس در حالی كه سیگار را از طرف فیلتردارش روشن میكرد گفت:«عالی، عالی.»
ـ چی شده مثل سگ عصبانی هستی!
«من؟ هاها، خندهداره. من مثل یك شب تابستانی آرام هستم. فقط میرومقدم بزنم.» آهسته از در بیرون رفت، یك تاكسی صدا زد و با سرعت به پلازارفت.
اِما گفت: «اینطوری اصلاً خوب نیست. چارلز دلش برام تنگ میشه.»
كوگلماس گفت: «تحمل داشته باش شكرپنیر.» كوگلماس رنگش پریدهبود و عرق كرده بود. خداحافظی تندی با اِما كرد و به طرف آسانسور دوید، ازیك باجهٔ تلفن در راهروی پلازا سرِ پرسكی فریاد كشید و درست قبل ازنیمهشب توانست خود را به خانه برساند.
به دافنه گفت: «اینطور كه پابكن میگوید از سال ۱۹۷۱ تا به حال قیمتهادر كراكو اینقدر ثابت نبودهاند.» و در حالی كه وارد رختخواب میشد باخستگی لبخند زد.
تمام هفته به همان وضع گذشت. جمعهشب، كوگلماس به دافنه گفت كهباید خودش را به سمپوزیوم دیگر برساند، اینبار در سیراكوز. با عجله بهپلازا برگشت، اما تعطیلات آخر هفتهٔ دوم اصلاً مثل اولی نبود. اِما بهكوگلماس گفت: «یا من را به رمان برگردون یا باهام ازواج كن! در ضمن منمیخوام كاری پیدا كنم یا كلاس برم، چون تمام روز زُلزدن به تلویزیون قابلتحمل نیست.»
كوگلماس گفت: «باشه، پولش را هم لازم داریم. تو در هتل دو برابرهیكلت از سرویس پذیرایی اتاق استفاده میكنی.»
اِما گفت: «من دیروز یك تهیهكنندهٔ سابق برادوی را در سنترال پارك دیدم.اون گفت كه ممكنه من برای پروژهای كه در دست تهیه داره مناسب باشم.»
كوگلماس پرسید: «این دلقك كیه؟»
ـ هیچم دلقك نیست. آدم حساس و مهربان و نازیه. اسمش جف، یكچیزی است و كاندیدای جایزهٔ تونی است.
كمی بعد، همان بعد از ظهر، كوگلماس مست در آپارتمان پرسكی پیدایششد. پرسكی به او گفت: «آروم باش. سكته میكنیها.»
ـ آروم باش، یارو رو ببین میگه آروم باش. من یك كاراكتر تخیلی را دراتاق هتل قایم كردهام و فكر میكنم زنم یك كارآگاه مخفی به دنبالم فرستاده.
«خیله خُب، خیله خُب، میدونیم كه مشكل داریم.» پرسكی زیر كمدخزید و با یك آچار بزرگ شروع به كوبیدن كرد.
كوگلماس ادامه داد: «مثل یك جانور وحشی شدهام. دور شهر میگردم ومن و اِما هم حوصلهمان از دست هم سررفته. بگذریم از صورتحساب هتلكه داره مثل بودجهٔ وزارت دفاع میشه.»
پرسكی گفت: «خُب من چیكار كنم؟ دنیای شعبده همین است. همهاشظرافت است.»
ـ ظرافت، جون عمهام. مرتب دارم خاویار و شراب دَم پرنیون تو حلق اینخرگوش كوچولو میریزم. به اضافهٔ پول لباسش، به اضافه خرج ثبت نامشدر خانهٔ تآتر محل و حالا دیگه عكسهای حرفهای هم لازم داره. تازهپرسكی، پروفسور فیویش كاپكیند كه ادبیات تطبیقی درس میدهد و همیشهبه من حسادت میكرده، مرا به عنوان شخصیتی كه گهگاه در كتاب فلوبر ظاهرمیشود، شناسایی كرده و تهدید كرده كه میرود پیش دافنه. به چشم خودممیبینم كه چهطور خانهخراب میشوم. نفقه، زندان، برای روابط نامشروع بامادام بواری، زنم مرا به گدایی میاندازد.
ـ چی میخوای بهت بگم؟ دارم روز و شب روش كار میكنم. برایمشكلات شخصیات كاری از من ساخته نیست. من شعبدهبازم. روانكاو كهنیستم.
وقتی كه یكشنبه بعد از ظهر رسید، اِما خودش را در حمام حبس كرده بودو حاضر نبود به التماسهای كوگلماس جواب بدهد. كوگلماس از پنجره بهوولمن رینك خیره شد و به فكر خودكشی افتاد. فكر كرد حیف شد كه اینجاارتفاع زیادی ندارد، وگرنه همین الان تمامش میكردم. شاید بشود بروم اروپاو زندگیام را از اول شروع كنم، شاید میتوانستم مثل آن دخترهای جوانروزنامهٔ هرالد تریبیون بینالمللی بفروشم.
تلفن زنگ زد. كوگلماس بیاراده گوشی را بلند كرد و به طرف گوششبرد.
پرسكی گفت: «بیارش اینجا. فكر كنم ایرادش درست شده.»
قلب كوگلماس از جا كنده شد و گفت: «جدی میگی؟ درستش كردی؟»
ـ یك اشكالی در انتقالش داشت. هر چی خواستی حدس بزن.
ـ پرسكی، تو نابغهای. یك دقیقهٔ دیگه اونجاییم. یك دقیقه هم كمتر.
باز عشاق با عجله به آپارتمان شعبدهباز رفتند و دوباره اِما بورای باجعبههایش به داخل كمد رفت. ایندفعه با هم خداحافظی هم نكردند.پرسكی درها را بست، نفس عمیقی كشید و سهبار به جعبه زد. صدای بامباطمینانبخش آمد و وقتی پرسكی داخل كمد را نگاه كرد دید خالی است.مادام بواری به رمانش برگشته بود. كوگلماس نفس راحت و عمیقی كشید ودست شعبدهباز را محكم فشرد و گفت: «تمام شد. دیگر درس عبرت گرفتم.دیگر خیانت نخواهم كرد، قسم میخورم.»
دوباره دست پرسكی را فشرد و به خاطر سپرد كه یك كراوات به عنوانهدیه برای او بفرستد.
سههفته بعد، در پایان یك بعداز ظهر زیبای بهاری، پرسكی به زنگ درجواب داد. كوگلماس با حالت مظلومانهای پشت در بود.
شعبدهباز گفت: «خوب كوگلماس، ایندفعه كجا؟»
كوگلماس گفت: «فقط همین یك دفعه. هوا خیلی خوبه و من هم كهجوانتر نمیشوم. گوش كن. اعتراض پورتنوی را خواندهای؟ مانكی یادتهست؟»
ـ الان نرخ بیست و پنج دلار است، چون خرج زندگی بالا رفته، اما به خاطرهمهٔ دردسرهایی كه برایت درست كردم اول كار یكبار برایت مجانی حسابمیكنم.
كوگلماس گفت: «آدم خوبی هستی.» و در حالی كه چند تار مویباقیماندهاش را شانه میكرد وارد كمد شد و گفت: «این درست كار میكنه؟»
ـ امیدوارم. اما بعد از آن دردسرها زیاد امتحانش نكردهام.
كوگلماس از داخل جعبه گفت: «امان از عشق و عاشقی. بهخاطر اینخوشگلها چه بلاهایی كه سر خودمان نمیآوریم.»
پرسكی یك جلد از «اعتراض پورتنوی» را در كمد انداخت و سه ضربه بهآن زد. اینبار به جای صدای بامب همیشگی یك انفجار ضعیف و به دنبال آنیكسری صداهای ترق و توروق و رگباری از جرقه ایجاد شد. پرسكی بهعقب پرید و دچار حملهٔ قلبی شد و افتاد و مرد. كمد آتش گرفت و در نهایتتمام خانه سوخت.
كوگلماس كه از این فاجعه بیخبر بود مشكلات خودش را داشت. او از«اعتراض پورتنوی» و هیچ رمان دیگری سر درنیاورده بود. او به درون یككتاب درسی قدیمی پرتاب شده بود؛ اسپانیایی تقویتی، و داشت از ترسجانش روی صخرهها میدوید در حالی كه كلمهٔ Tener(داشتن)، یك فعلِ گندهٔپشمالوی بیقاعده ـ به سرعت با پاهای دراز و لاغرش دنبال او میدوید.
وودی آلن
برگردان: فرناز افشار
برگردان: فرناز افشار
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
دولت سیستان و بلوچستان جمهوری اسلامی ایران مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم مجلس رئیس جمهور گشت ارشاد رئیسی امام خمینی سیدابراهیم رئیسی
آتش سوزی تهران وزارت بهداشت قتل شهرداری تهران پلیس سیل کنکور هواشناسی فضای مجازی زنان پایتخت
خودرو دلار هوش مصنوعی قیمت دلار قیمت خودرو بازار خودرو قیمت طلا بانک مرکزی سایپا ارز مسکن تورم
تلویزیون سریال مهران مدیری سینمای ایران سینما کیومرث پوراحمد موسیقی سریال پایتخت فیلم ترانه علیدوستی قرآن کریم کتاب
اینترنت کنکور ۱۴۰۳
غزه اسرائیل جنگ غزه رژیم صهیونیستی آمریکا فلسطین روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال بازی جام حذفی سپاهان آلومینیوم اراک فوتسال تیم ملی فوتسال ایران تراکتور باشگاه پرسپولیس لیورپول
تبلیغات ناسا اپل سامسونگ فناوری نخبگان بنیاد ملی نخبگان آیفون ربات
کاهش وزن روانشناسی بارداری مالاریا آلزایمر زوال عقل