سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


ما بر سر بزرگترین گنجینه ادبیات داستانی جهان نشسته‌ایم


ما بر سر بزرگترین گنجینه ادبیات داستانی جهان نشسته‌ایم
▪ شما برای پیشینه تاریخی قصه‌ این سرزمین قدمتی پنج‌هزار ساله قائلید. دلایل شما بر این مدعا چیست؟
ـ همیشه همینطور بوده است:‌ سوال کردن آسان است، جواب دادن مشکل؛ سوال کوتاه است، جواب بلند، سوال بی دردسر است، پاسخ سرشار از دردسر. همیشه اینطور بوده است. من، به آسانی، و به کوتاهی، ‌و بی دردسر از شما می‌پرسم: «زندگی چیست؟» و چه گرفتاری عطیمی برایتان تدارک می‌بینم، و چه عذابی، و چه برسر دویدنی. تمام عمر، باید به دنبال جواب این سوال آسان، سروپا برهنه و آشفته بدوی، و باز هم ، هرگاه که مرا می‌بینیکه از دور به تو نزدیک می‌شوم، راههت را کج می‌کنی و بگریزی تا برخوردی پیش نیاید تا نگویم:‌ حریف! چه شد پاسخ آن پرسش کوتاه؟همیشه همینطور بوده است.
یادتان باشد،‌ که با هر جوابی که می‌دهم چقدر به جان کندن می‌افتم، چقدر برای زندگی به صورت آرامم، نا امنی و دردسر درست می‌کنم،‌و چقدر تکیده می‌شوم، یادتان باشد!
پرسیدن آزادی را محدود می‌کند.
ما باید طوری جواب بدهیم که حذف محدودیت کنیم، ‌و این بسیار مشکل است. می‌پرسید:‌ «برای قصه،‌ در این سرزمین، پیشینه پنج‌هزار ساله قائلید. کجاست این پنج هزار سال؟». بله؟
اما من قائل نیستم. من چکاره‌ام که برای طول و عرض جغرافیایی و تاریخی سرزمینم بیافزایم یا از آن بکاهم؟ برای داستان؟‌در سرزمین ما، ‌پنج‌هزار سال ـ و بیش ـ پیشینه وجود دارد ـ مستقل از من و اعتقادات من؛ همانطور که وقتی روشنفکران ما،‌ تاریخ قصه‌نویسی یا داستان نویسی ایران را بر اساس برد دیدشان و حد دورنگری‌شان، مشخص می‌کنند، ‌و چون فقط می‌توانند یکصد و پنجاه سال گذشته را، ‌در مدرسه، تورق کرده باشند، ‌پیوسته، حقیرانه و تنگ نظرانه و با بدبختی،‌ از پیشینه‌ی یکصد یا یکصد و پنجاه ساله حرف می‌زنند، اینها هم نمی‌توانند به خاطر تاریخی که قائلند، ‌تاریخ ما را لگدمال کنند و قصه و داستان‌‌هاای مولوی و سعدی و فردوسی را از میان ببرند. شما می‌فرمایید که می‌توانند؟ ‌گمان نبرید!
پس، چیزی، واقعیتی، حقانیتی، اسناد و مدارکی،‌بیرونِ من و شما، ‌بیرون قول‌ و ادعاهای من و شما وجود دارد که می‌گوید: ‌از نظر تاریخی،‌سرزمین ایران، این محدوده‌ای نبوده است که امروزست. امروز، هرچه هست، البته عزیز است. متاسف هم نیستیم. حکایت تکه پاره شدن‌های تاریخی سرزمین‌ها، حکایت تکه پاره شدن جیوه‌است در ظرفی با مقدار لغزندگی بسیار بالا، تکه پاره‌ها،‌ انگارکن که فرزندان یک مادر و یک پدر هستند. هرکدام در خانه‌‌ای، چه عیب دارد؟ ‌غصه‌ قهر تاریخی داشتیم، که حال دیگر،‌آن را هم نداریم. الحمدلله! آشنی هستیم و مهربان با هم.
سرزمین ایران، درگذشته، مدت‌‌های مدید، سده‌ها و هزاره‌ها، قسمت‌هایی از بابل، آشور و کلده را هم دربر می‌گرفته. من که در این اثر دخالتی نداشته‌ام. من که در تقسیم بندی جغرافیایی جهان کهن، نقش چندان موثری نداشته‌ام. تمام اسناد و مدارک تاریخی و باستانی، و تمام تاریخ تمدن‌ها، از آن سرزمین تاریخی ایران سخن می‌گویند که بخش‌های عمده‌ای از سرزمین آشوریان، بوده است.
آشوریان سراسر جهان، هنوز هم، جز ایران، وطنی ندارند. وطن مسلم‌شان ایران است. خودشان هم همین را می‌گویند. آشوری‌ها، مثل کردها، لرها، خراسانی‌ها، و ... خودتان که می‌دانید، ایرانی ایرانی هستند. و بسیار هم شریف. خب وقتی خودشان اینجایی هستند و تاریخشان اینجاست، چرا «گیل گمش»، مال ما نباشد و یکی از نخستین داستان‌های کامل بازمانده در ایران زمین تاریخی نباشد؟ مگر جز سرزمین تاریخی ما، گیل‌گمش سرزمینی دارد؟ اصولا، مگر ملتی در سراسر جهان، مدعی گیل گمش است؟ پس چرا تاریخ ادبیات داستانی سرزمین خود رااز داستان زیبا و پر شکوه گیل‌گمش، یا از زمان برخشت نوشتن ‌آنلا اقل، پنج هزار سال می‌گذرد. یادتان باشد که لا اقل؛ خب؟ اسنادی پیش از این هم داریم. که دیر به دست من رسید. شاید تاریخ ادبیات داستانی میهن‌مان را، بعد‌ها هزار سال هم عقب ببرم. من اما نمی‌برم؛ تاریخ می‌برد و اطلاعات تاریخی.
روشنفکران ما بخاطر آنکه حرفشان در مورد، فقط صد و پنجاه سال، درست در آید، نه تنها حاضرند گیل‌گمش را به دیگران بفروشند، که حاضرند کل وطن را هم بفروشند، که حاضرند کل وطن را هم بفروشند. حتی یک فریاد هم نکشیده‌اند و یک شهید هم نداده‌اند.
خب. این که ما می‌توانیم و حق تاریخ ادبیات داستانی‌مان را از گیل‌گمش شروع کنیم. ربطی به سلیقه ما ندارد. معیار ما برای گزینش، شعور و سواد شخص خودمان نیست؛ اطلاعات مبتذلی که پای منقل بدست آورده‌‌ایم نیست. اسناد مسلم تاریخی است. به یک تاریخ تمدن نگاه کنید. و به یکی از نسخه‌های گیل‌گمش.
بعد به یاد سخن مرحوم پیرنیا بیفتید که گفته است:‌«تاریخ ایران را باید از ایلام آغاز کرد.» البته خیلی‌ها نوشته‌اند (عیلام. چرا، معلوم نیست. همانطور که توس را نوشتند طوس..)
بعد‌ها دانستیم که قدری‌ هم باید عقب برویم. مدارک گفتند، و مردی در کتاب «طلوع تمدن در ایران قدیم» یا همچو عنوانی گفت، و مرد دیگری در کتاب «تمدن‌های نخستین در آسیا» اینها پرداختند به زندگی و اعمال فرمانروایان در ایلام، و تاریخ‌هایی برای این بحث از سرزمینِ باستانی ما تنظیم کردند، که البته این تاریخ‌ها، فی‌الواقع، تاریخ نیست، داستان است، و داستان‌هایی بین افسانه و اسطوره. این افسانه ـ اسطوره [ را، مسلما داستان نویسانی نوشته‌اند، و همانها که نوشته‌اند زمانی که سخن از فرمانروایی هزارساله‌ این یا هفتصد‌ساله آن می‌گویند و سخن از اعمال فرا انسانی و نیمه خدایوار آن فرمانروایان می‌گویند، آشکار است که افسانه ـ اسطوره ساخته‌اند، و اگر این افسانه ـ اسطوره‌ها از حداقل استحکام ساختمانی برخوردار باشند و دارای شخصیت‌های شکل یافته باشند و در آنها حرکتی احساس شود، به این ترتیب می‌شود گفتکه این شبه تاریخ‌ها، افسانه و اسطوره است و هر افسانه و اسطوره‌ای هم، بنا به تعریف داستان است. و از انواع داستان. چرا؟ چون همه ما که دست‌اندرکار نقد و تحلیل داستان هستیم و به داستان و عناصر اساسی آن می‌اندیشیم، تقریبا، بالاتفاق و به استناد داستان‌های ناب موجود در جهان، داستان را «بیان واقعه در امتداد زمان» یا «بیان واقعه با اتکای به عامل زمان» تعریف کرده‌ایم.
شبه تاریخ‌ها یا افسانه ـ اسطوره‌هایی که از این دوره ایلامی تاریخ ما مانده مربوط است به پنج تا سه هزار سال پیش از این.
بسیار خوب. کافی است؟ یا نگران هستید که باز هم روشنفکران، اعتراض کنند و نعره بر آورند که :«بنیان‌گذار داستان در ایران، صادق هدایت است؟» بله؟ و «صادق هدایت هم تحت تاثیر ادبیات اروپا بود» و «بنابراین ما، اگر «یکی داستانی پر آبِ چشم» داریم به نام رستم و سهراب، آن را هم هدایت، که بوسیله غربیان ارشاد شده بود، نوشته است نه فردوسی».
من تعدادی از همین داستان‌های ایلامی را در جلد اول کتاب «تاریخ تحلیلی پنج‌هزار سال ادبیات داستانی ایران» آورده‌ام، که البته هنوز به چاپ نرسیده؛ چون بسیار اوراق است و مغشوش. ۱
اما بعد، یعنی قبل: ما مقداری سفال داریم ـ کاسه و کوزه و مثل اینها ـ که روی آنها تصویر‌هایی است. این تصویر‌ها، به دلیل آنکه نمودار حرکتی است، و حامل حادثه‌‌ای ـ مثل شکار یا تعقیب ـ ما با کمی حوصله و دقت می‌توانیم در این تصویر‌ها، نوعی داستان را کشف کنیم. این سفال‌ها، فعلا، عمرشان به دوازده‌هزار سال هم می‌رسد. با ظرافت و تخیل فعال که نگاه کنیم، کمی هم خیامی، در برخی از این اشیا باستانی، رد پای قصه‌هایی را می‌یابیم، و همزمان با زندگی همین کاسه کوزه‌ها، در شمال ایران ِ‌کنونی، اطراف دریای خزر ِ مان مسلما کسانی می‌زیسته‌اند فرهیخته و صاحبْ تمدن و آرام. اشاره‌ام به بومیانی ا‌ست که قبل از تهاجم قوم ِ وحشی ِ آریاها به این سرزمین، اینجا زندگی می‌کرده‌اند. اشاره‌ام به دیوهاست که در مازندران‌ِ قدیم می‌زیسته‌اند و برخی اقوام کوچک دیگر که زیر سازی اوستا با آنها بوده‌، و حضرت زرتشت، بر اساس همان زیر ساخت‌ دینش را بنا نهاد؛ یعنی آنچه که قبل از زرتشت وجود داشته و منابع دیانت ایرانیان ـ آریایی‌ها، غیر آریایی‌ها ـ پیش از ظهور زرتشت به شمار می‌آید.
من «قصه‌های دیو‌ها» را به دلائل متعدد، بسیار قدیمی می‌بینم و عمرشان را از پنج‌هزار سال هم بیشتر.
در این کتاب «تاریخ تحلیلی» که مورد بحث ماست، کوشیده‌ام که یک جلد بسیار بزرگ را به دیوها ـ که همچون سرخ پوستان بومی آمریکا، ستمی بی حساب در حق‌شان شده است ـ اختصاص بدهم و به قصه‌های دیو‌ها؛ کوشیده‌ام که در تحلیل‌های منطقی و غیر روشنفکرانه، به ریشه‌های این افسانه‌ها برسم. البته، روشن است که موضعم، موضع استاد بزرگ داستان‌‌های حماسی‌ما ـ حضرت فردوسی ـ نیست و ابدا برای تحقیر دیوها و ستایش آریاها نیامده‌ام. فخر به آریایی بودن، به درد هیتلرک‌ها می‌خورد و کسانی که تاریخ نخوانده‌اند و نمی‌دانند که ملت بزرگ ایران، یک ملت در آمیخته کامل است، نه بازمانده یک نژاد.
بس است یا بازهم عرض کنم که چرا پنج‌هزار سال؟ بله؟
علت اینکه این تاریخ تحلیلی را از دوازده‌هزار سال پیش آغاز نکرده‌ام، کمداشت ِ‌مدارک بوده‌ است، و خستگی بی حد من، و تنهایی خوف انگیزم در این کار؛ و الا حق بود و صحیح، که از همان دوازده‌هزار سال پیش آغاز کنم. زورم نرسید. کم سوادی نگذاشت. وقت کم، بارهای متعددی که بردوشم کشیده‌ام، بی کسی و درد. درد. کاش می‌دانستید که چنین باری را تنهایی کشیدن، و ناامیدانه هم کشیدن، چقدر دردناک است. ۲
حالی که این کلمات می‌نویسم، حدودا شصت ساله‌ام، و فقط یک جلد از این کتاب منتشر شده‌ است، و منظم شده‌هایم از چهار جلد هم کمتر است.
این کتاب، یک دروغ است نه چیزی بیشتر، و با وجود این عرض می‌کنم که می‌شود آن را، ‌لااقل، شش هزار‌ساله کرد.
بگذارید روشنفکران مستاصل ما بگویند که حکایت‌های ـ«عافانه‌ها و صوفیانه‌ها»ـ که از ناب ترین و استوار ترین نمونه‌های داستان در تمام جهان است و نو مانند حافظ ـ داستان نیست، اما «کتاب احمد» یا «سفینه‌ طالبی» اثر خامه‌ عبدالرحیم بی ابوطالب نجار، داستان است. تمام داستان‌‌های عطار، داستان نیست اما هر داستان بی‌اعتبار و سست بنای غربی، داستان است و ارزش نقد و تحلیل دارد. بگذار! بچه‌های ما باید بدانند که روی عجب گنج‌ِ بی پایانی خفته‌اند ـ که علیرغم بیگانه پرستی و بیگانه ستایی روشنفکران، خواهند دانست.
▪ انگیره‌ شما برای پرداختن به این مهم (طرح موضوع پیشینه قصه پارسی) چه بوده‌ است؟
ـ در ابتدا، و تا سال‌ها، مطلقا هدف تالیف و تدوین چنین تاریخی را نداشتم. صاحب هیچ حرفی هم در این زمینه نبودم. به خاطر کسب اطلاع، یادگیری، و توسعه شناخت، می‌خواندم، علامت می‌زدم، حاشیه نویسی می‌کردم و می‌انباشتم. من، به نحو غم انگیزی مبتلا به خواندن و یادداشت کردن و حاشیه نوشتنم. زمانی که به تاریخ تصوف در ایران رسیدم و به درون این دریای پیوسته توفانی و فریادکش پرتاب شدم و حدود دو هزار قصه و حکایت را ـ به نثر و نظم ـ علامت زدم و به تحلیل برخی از آنها مشغول شدم دانستم که آب از سرم گذشته است.
خداوند، حفظ کناد استاد بزرگوارم دکتر شفیعی کدکنی را که قایق حقیرم را زمانی که پارو زنان و گرش کنان و ارام، در سواحل این دریا می‌گشتم و تفنن می‌کردم ـ به قلب دریا کشید و چپ کرد و فرصت داد تا طعم غرق شدن را مختصری بچشم. استاد زرین کوب هم با آثارش، قدری بیشتر سرم را زیر آب نگه داشت. حالا هم در زمینه‌های مختلف، ‌نزد ده‌ها استادِ آگاه، ‌شاگردی می‌کنم. اگر مودبانه و سربزیر، تکدی علم نکنم و آنها، در کف دست ذهن فقیرم، هر چه طلب می‌کنم نگذارند، به هیچ کجا نخواهم رسید. بله ... بعد، بدون هیچ برنامه مشخصی، شروع کردم به پاکنویس کردن برخی یادداشت‌هایی این گوشه و آن گوشه فراهم آورده بودم.حس می‌کردم که کار تازه خوبی است اما نمی‌دانستم با این کار، چه باید کرد. یک روز، ناگهان، به سرم زد که یک تاریخ تحلیلی ادبیات داستانی ایران بنویسم. تقریبا ششصد صفحه پاکنویس داشتم ـ مربوط به دوره‌های مختلف و کتابهای مختلف. آنها را حدود دوازده سال پیش ـ به توصیه استاد شفیعه‌ای ریاضیدان ِ‌ادیب ـ که باجناق بزرگ من است ـ بردم به جای تمیز و مجللی که نام عصر طاغوتش «بنگاه ترجمه و نشر کتاب» بود و اسم انقلابی‌اش راهم هنوز یاد نگرفته‌ام. پوشه را گذاشتم و توضیح دادم که چنین قصدی دارم؛ اما تالیف چنین اثری، احتمالا سی چهل سال وقت می‌خواهد و مقداری نیروی اظافی و من بیکار بیکارم. امکانات مالی ندارم. نیروی اضافی هم ندارم. اگر نمونه‌های کار را پسندیدید، با من قرارداد ببندید و مرا خانه نشین کنید تا کار را به انجام برسانم.
آنجا دو تن بودند که مرا بسیار دست انداختند و بازی دادند. حتی در تمام مدتی که توضیح می‌دادم تعارف نکردند که بنشینم. سرم به دوار افتاده بود و تعادلم را کم و بیش از دست داده بودم. عرق از کف دستم می‌چکید و کف سرسرای آنها را کثیف می‌کرد. آن دوتن گفتند: کار را بگذارید و بروید و سه ماه بعد برگردید. اینجا یک هیات نُه نفره از دانشمندان، آثارِ مراجعان را مطالعه می‌کند. این هیت هر سه ماه یک بار تشکیل جلسه می‌دهد.
سه ماه بعد بازگشتم. باز هم بسیار مزاح کردند و سر به سرم گذاشتند و فرمودند: کارتان رد شد.
پوشه نمونه‌هایم را زدم زیر بغلم ـ سر افکنده ـ تا بیایم بیرون ـ بدون کلمه‌‌ای اعتراض یا بحث.
دکتر ... گفت: ‌نمی‌خواهید توضیحات هیات را بشنوید؟
گفتم: اگر لازم است، ‌چرا. (و فقط می‌خواستم بشنوم. ابدا قصد جرْ و بحث نداشتم.)
گفت: هیات معتقد است ما اصولا در ادبیات‌مان داستان نداریم. هرچه داریم فقط شعر است.
اشتباهی احمقانه کردم و پرسیدم: ‌پس من اینهمه داستان را از کجا آورده‌ام نقل و تحلیل کرده‌ام؟
گفت: نظر هیات را خواستید، به شما گفتیم، همه اعظای این هیات از دانشمندان بزرگ‌اند.
گفتم:‌ نظر چنین هیاتی،‌ نباید متکی به مدارک و واقعیات باشد؟
آن جوان دیگر، ‌با خشونت گفت: اینجا حق جر و بحث ندارید. پرسیدید، جواب دادیم.
بیرونم کردند. دلم سوخت از اینکه ابدا قصد جر و بحث نداشتم. در بحث، ‌می‌توانستم مثل شپش له‌شان کنم؛ اما مرا سراندن به سوی یک اعتراض ساده، و بعد...
به خانه برگشتم، به اتاق کارم رفتم، همه یادداشت‌هایم را در این زمینه در دو بسته‌ بزرگ، جمع و جور کردم، روی آنها نوشتم: «بی مصرف. بعد از مرگم به هیچ وجه چاپ نشود. ناقص و معیوب و آشفته است.» و بردم به زیر زمین خانه، همه را آنجا دفن کردم. از خشم‌بود یا ضعف یا نفرت یا خستگی نمی‌دانم. جهت مطالعاتم را هم سریعا عوض کردم. رفتم سر وقت «کتابِ تعاریف پایه در علوم و معارف بشری» که چندین سال بود خوش خوشک روی آن کار کرده بودم و چندین برگه دان بزرگ را پر از تعریف کرده بودم و مهندس احمد منصوری ـ صاحب «بنیاد فرهنگیان» فعلی ـ گفته بود که اگر امکانات مالی پیدا کند یک سازمان کوچک برای تالیف این اثر بی در و پیکر ایجاد خواهد کرد و به بازی گوشی‌های من، حرکتی جدی خواهد داد.
چند سال بعد، که تحقیق دیگرم، زیر عنوان «ساختار و مبانی ادبیات داستانی» شکل گرفت و مهندس منصوری، ‌روی چاپ کامل هفده جلدی آن، با من در به در قراردادی دراز مدت بست، یادداشت‌های کتاب «تعاریف» نیز به کناری نهاده شد ـ مثل همان تاریخ تحلیلی.
حدود پنج سال پیش، زمانی، بر حسب تصادف، در چاپخانه‌‌ای، با عبدالله فقیهی،‌ مدیر نشر گستره روبرو شدم.
پرسید: ‌راست است که همچو اثری را دفن کرده‌ای؟
گفتم: دلم نمی‌خواهد درباره‌اش حرف بزنم.
پیله کرد و گفت:‌ من می‌توانم ماهانه حقوق مختصری به تو بدهم. بیا و نبش قبر کن! حیف است. بعضی‌ها، چند فصلی از آن را دیده‌اند و سخت تحسین می‌کنند.
گفتم: ‌بی خود تحسین می‌کنند. ما اصلا در ایران، داستان نداریم. هرچه داریم شعر است.
گفت: این را هم شنیده‌ام؛ اما دعوای تو با فرهنگ ملی که نیست. بجنگ و حرفت را به کرسی بنشان! تا بوده آدم‌هایی از این دست، ‌در دنیا بوده‌اند. فراموش کن!
فقیهی، ماهی پنج‌هزارتومان به من داد، و خودش هم در کار تقسیم‌بندی فصل‌ها و مجلدات، کمکم کرد. به طرحی حدود ۴۰جلد رسیدیم...
و آغاز کردیم...
و بنا به در خواست عبدالله فقیهی و سید جلال هاشمی، از وسط کار، یعنی از «عارفانه‌ها» آغاز کردیم. و «عارفانه‌ها» را هم ـ نثرو نظم ـ به شش جلد تقسیم کردیم و جلد اول به همت والای فقیهی و هاشمی زیر چاپ رفت و به دست شما رسید.
هنوز هم که به این کتاب نگاه می کنم، باورم نمی‌شود که به انجام رسیده باشد.
ناگفته نگذارم که حضرت آقای طهوری، مدیر انتشارات طهوری، در کار پیدا کردن برخی کتابهای کمیاب، مرا بسیار مدد رساند. خداوند دل افسرده‌اش را باز شاد‌ِ شاد کند!
پس انگیزه ویژه‌ای در کار نبود. همان انگیزه‌های عمومی که به زنده ماندن وادارم کرده‌ است و می‌کند.
امروز، که البته تعدادی از ایران‌شناسان و ایران پژوهان بزرگ جهان، چتر محبتشان را بر سرم گرفته‌اند و مرا به ادامه کار، بسیار تشویق کرده‌اند و درنامه‌هایشان بسیار بیش از حد شعور و لیاقتم، مرا ستوده‌اند گمان می‌کنم نیروی بیشتری برای کار کردن روی این کتابچه داشته باشم. برخی از آن نامه‌ها را به شما خواهم داد تاببینید.
این داستان مطول را گفتم فقط بخاطر آنکه بار دیگر به یاد نوکاران و پژوهشگران جوان بیاورم که «علیرغم امکانات کارکردن، کار است» معنی خستگی واقعی را فقط کسی می‌فهمد که با خستگی، می‌جنگد، نه کسی که به خستگی تن می‌سپارد. در خستگی لذتی عظیم، مشروط بر آنکه صمیمانه و سر سختانه،‌لحظه به لحظه با آن جنگیده‌باشی.
کارهای بزرگ ـ اگر بتوان ان کار را بزرگ نامید ـ گریه‌های شبانه می‌خواهد، خفت کشیدن می‌خواهد، از درد به خود پیچیدن می‌خواهد، و باز گریه‌های شبانه می‌خواهد.
اصولا، انگار کن که کار جدی کردن، باید که گهگاه، با سر افکندگی همراه باشد. حالا، می‌دانید که سرگرم کار حجیم و عظیم دیگری هستم: ‌یک فیلم پانزده ساعتی، علیه استعمار، به همت حوزه خودتان ـ که حالا دیگر حوزه من هم شده است. امیدوارم تا پایان کار فیلم،‌ لااقل جلد دوم «صوفیانه‌ها و عارفانه‌ها» هم به دست عزیزتان برسد؛ و جلد دوم و سوم «ساختار و مبان یادبیات داستانی» هم ـ که جلد اولش با نام «لوازم نویسندگی» منتشر شده است.
ضمنا یک کار جدی هم ـ البته جدی برای خودم ـ روی تحلیل هنر‌های تصویری معاصر ایران در دست دارم که جلد اولش، زیر نام «الف با :‌ تحلیل فلسفی طرح‌های علی اکبر صادقی» منتشر شده است و دومش درباره آثار «ژازه طباطبایی» به زودی زیر چاپ خواهد رفت. این مجموعه تحلیلی، فعلا ده جلد است و شامل آثار نصرالله کسراییان عکاس، غلامحسین نامی نقاش، مرتضی ممیز گرافیست، سندوزی مجسمه ساز و نقاش و کسانی دیگر می‌شود، و نیز ابراهیم حاتمی کیای فیلمساز.
دلتان شور نزند، همه‌ این کار‌ها ناتمام می‌ماند و ما می‌رویم.
مهم، پیوسته و مومنانه کار کردن است. «در راه هدف مردن، در قلب هدف مردن است»، «راه، همیشه بهتر از منزلگاه است». «بهتر این است که هرگز به رسیدن فکر نکنیم، به رفتن فکر کنیم» ...
سفر، زیباست؛ رسیدن به مقصد، اندوه‌زا.
من سال‌هاست خو کرده‌ام به اینکه مثل اسب عصاری، کاری یکنواخت را انجام بدهم.
موفقیت، آرام آرام، طعمش را از دست می‌دهد.
گاهی حس می‌کنم که در سرم، جز سیاهی، هیچ نیست. فقط کار نمی‌گذارد که از پا در آیم.
▪ نسبت نویسنده معاصر (به عنوان کسی که از مدرنیسم متاثر است) با قصه نویسی کلاسیک (سنت تاریخی) چگونه نسبتی است و یا باید باشد؟ داد و ستد‌های اجتماعی داستان نو و قصه کلاسیک چگونه خواهد بود؟
- خودتان خوب می‌دانید که این سوال رندانه شما، جوابی به قدر یک کتاب حجیم می‌خواهد. عیب ندارد. بگذار، جوابی می‌دهم تا سر فرصت.
مساله، در قدم اول«باید» بردار نیست.شاید پذیر است نه باید بردار؛ یعنی شایسته‌است که ما قصه نویسان این آب و خاک، نگاهی به درون بیندازیم؛ به گذشته، به گنج، به دریا، به این معادن حیرت انگیز، باورنکردنی، به البرزی از قصه و داستان و حکایت ...
اگر، صمیمانه و پرشور وعاشقانه، رجعتی کنیم به درون، و غوطه‌ای بخوریم در ادبیات کهن‌مان، و در عین حال، نگاهی هم به جهان و دگرگونی‌های شگفتی انگکیزی که در زندگی و طبیعتا در هنر و داستان هنری پیش می‌آید بیاندازیم؛ و به نیازهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و عاطفی جامعه خود و جوامع دردمند زمانه خویش، نظری کنیم، و به زبان بهشتی فارسی، بسطی شایسته بیابیم، هیچ خرده شکی هم در دلم نیست که طی دو دهه یا سه دهه آینده، در اوج هرم داستان‌نویسی جهان، جای خواهیم گرفت. هیچ شکی در دلم نیست این اوج را هم صرفا از آن نظر که سهمی در نجات جهان داشته باشیم آرزو می‌کنم، و از این نظر، که برخی از صفحه‌های کتاب‌ عظیم تاریخ هنر و ادبیات وطن‌مان، سفید سفید نماند و در مقابل فرزندانمان، احساس سر افکندگی نکنیم.
(در باره‌ی «سنت» و تعریف و کارکرد‌ «سنب» کتابچه‌ای نوشته‌ام که به امید حق، یک روز، فصلی از آن را در اختیارتان می‌گذارم تا، ‌احتمالا به مفهوم و تعبیر یگانه‌ای از این واژه معتبر دست یابیم.)
امروز هم،‌ خواه نا خواه، آگاهانه یا نا آگاهانه، داستان نویسان خوب ما، متکی به مجموعه‌ای از لغت‌های ادبی و حکایات کهن هستند ، اما حرف من این است که این حرکت هنوز، به صورت یک نهضتِ بزرگ در نیامده است.غم انگیز است، بسیار غم انگیز، که چشمه، در خانه‌ ماست؛ قنات‌ها، همه در باغ ما سرباز می‌کنند، منابع بی‌حد و حساب آبهای گوارای زیر زمینی، در زیر حیاط ما موج می‌زند، و ما، خدای من! چگونه ممکن است اینطور لَه لَه زنان، تشنه، درمانده، آبی که در کوزه غیر است، و غیر، کاسه را اینجا لبریز کرده، چشم بدوزیم و خجالت نکشیم؟ چگونه ممکن است؟
(بعد از انقلاب، این حالت، تقریبا، اختصاص یافته به همان روشنفکرانِ اخته‌ی قبل از انقلابی. یک علتش، البته،‌و متاسفانه، کم سوادی و زبان‌ندانی جوانانِ این طرف خط است؛‌چرا که می‌بینم که هر کدام‌شان که چند کلاس انگلیسی می‌خوانند، بلافاصله می‌کوشند که با ترجمه‌ یکی دو کتاب بنجل غربی، برای خودشان، در ته‌ِ صف روشنفکران اخته، جایی دست و پا کنند. چرا اینها که به مختصر سوادی دست می‌یابند، نمی‌آیند همان مختصر را روی آثار خودی، سرمایه گذاری کنند؟
چرا یک نفر، دستی از آستین در نمی‌آورد و قصه‌های سعدی را تحلیل ساختمانی نمی کند؟
چرا یک نفر نمی‌‌‌‌آید داستانْ گونه‌های بی‌نهایت زیبا و مستحکمِ «تاریخ بیهقی» را تحلیل زیبا شناختی نمی‌کند؟
چرت یک نفر نمی‌آید زمان بدنی داستانی در داستان‌های فردوسی را مورد بحث و تحلیل قرار نمی‌دهد؟
چرا یک نفر نمی‌آید وشخصیت‌پردازی در حکایت‌های عطار را موضوع تحقیقی بزرگ نمی‌کند؟
چرا یک نفر نمی‌آید کار سازه‌شناسی ادبیات داستانی هر دوره را آغاز نمی‌کند و فهرستی از سازه‌های مسلط ارائه نمی‌دهد؟
چرا یک نفر نمی‌آید فضا سازی در حکایات ناب و ماندگار اسرار التوحید رابه پژوهشی همه جانبه نمی‌گذارد؟
دلتان می‌خواهد تاکی چرا بگویم و راه به جایی نبرم؟ آیا واقعا مسائلی که عنوان کردم، شرم آور است یا روشنفکران اخته غرب زده‌ درمانده ما تفکر روی این مسائل را شرم آور قلمداد کرده‌اند؟
مردی را می‌‌شناسیم که خود را منتقدی بزرگ و بی بدیل می‌داند، و حتی علنا، شاعر و داستان نویس هم. این مرد، کم از چهل سال است که پیوسته، همچون آن مرغ قصه‌ «قفس‌ِ» صادق چوبک، نوک آلوده، در فضولات و مدفوعات‌ِ بیگانه فرو برده است؛ اما تا این تاریخ، حتی صد صفحه هم در تحلیل یکی از قصه‌های هزار و یک شب ننوشته ‌است.
می‌دانید که من هرگز، نگفته‌ام و نمی‌گویم که دنیا را نادیده بگیریم و فقط به خودمان نگاه کنیم. این کار، بیماری است، و بسیار خطرناک، من می‌گویم: نگاهی پر غرور به درون، نگاهی کنجکاوانه به برون جهان، متعلق به انسان است. و هر انسان حق دارد از سراسر جهان، بهره برگیرد؛ اما کسی که گلستان هزار رنگ و عطر کنار خانه خود را نمی‌بیند، چطور ممکن است رابطه‌ای درست با گل‌هایی در باغی دور برقرار کند؟
من، با تعصب می‌گویم، ‌با نهایت تعصب و یکدندگی: ‌ما بر سر بزرگترین گنجینه ادبیات داستانی جهان نشسته‌ایم و اینطور فقیر و برهنه و گرسنه، به دست‌های عابران نگاه می‌کنیم.
بله... بازگشتی به خویشتن خویش لازم است؛‌ و این سخنی است که سالها پیش از این، شادروان علی شریعتی گفته‌ است؛ و به کرات، و به صور مختلف، امام همیشه امام ما، زنده یاد خمینی.
▪ مسئله «زبان» قصه‌های کلاسیک آیا به مثابه مشکلی برای مخاطب امروزی جلوه نمی‌کند؟ اساسا تا چه حد به بازنویسی داستان‌های کهن با «زبان»امروز قائلید؟
- این سوال بسیار اساسی را، اجازه بدهید چندی بعد در مقاله‌‌ای نسبتا مفصل که در دست نوشتن دارم، پاسخ بدهم. آن مقاله را، از هم اکنون،‌ در اختیار خود بدانید. حال، فقط می‌گویم: زبان قدیم را ـ که علی‌الاصول، زبانی است پر شکوه، زیبا، رسا، استوار، خوش آهنگ و موسیقیایی ـ دز مناطق دشوارش، برای مخاطبان عادی و معمولی، می‌توان قدری نرم و روان کرد ـ همراه با پا نوشت‌های ساده و معانی روشن برای واژه‌های دشوار و مبهم. در عین حال، و بطور مزمان، باید که بکوشیم در مدرسه‌‌هایمان نفرت از زبان زیبای فارسی‌مدرسی‌ را پایه گذاری نکنیم و گسترش ندهیم. دست از دشمنی و مقابله با این زبان بهشتی و شیرین برداریم و کاری نکنیم که بچه‌ها و نوجوان‌ها، عادت کنند به این زبان پوزخند بزنند و از آن بگریزند. امروز، تقریبا اینگونه‌ است. مطالب اخلاقی و تا حد زیادی خشن ـ ضد آزادی، ضد تخیل، ضد نشاط ـ را به بچه‌های معصوم تحمیل می‌کنند. و آنها را وادار می‌کنند که آن مطالب را یاد بگیرند و امتحان بدهند. با تهدید و کتک و خشونت و امتحانات سلیقه‌‌ای، زبانم لال، انسان، بهشت را هم قبول نمی‌کند. هر چیز را که بخواهی تحمیل کنی، مطمئن باش که چوبش را می‌خوری. در آزادی‌ا‌ست که می‌توان انتخاب کرد، و زبان کهن فارسی، ‌امری‌‌است انتخابی.
از این نکته که بگذریم، من به بازنویسی اعتقاد ندارم، به نوسازی ادبیات کهن، برای بچه‌های وطن معتقدم، که نمونه‌‌هایش را هم حتما دیده‌یید:‌ «آن شب که تاسحر»، «قصه دو درخت خرما» و چندین حکایت دیگر ...
▪ کار شما در کل چند جلد خواهد بود، و در جلد‌های آینده به چه موضوعاتی خواهید پرداخت؟ آیا در این اثر، به قصه‌های مأخوذ از کتب آسمانی نیز توجه کرده‌اید؟
- حضورتان عرض کردم که کل اثر، با حسابی سر انگشتی و بدون دقت و ظرافت، چهل جلد بر آورد شده است۳. توضیح بیشتر را در جزوه‌‌ای که همراه جلد اول «صوفیانه‌‌ها» است، داده‌ام. اگر میل دارید، محبت کنید و مطالب همان جزوه‌را مد نظر قرار بدهید.
اما در مورد قصه‌های مأخوذ از کتاب‌‌های مقدس، مگر می‌شود که در سرزمینی چون ایران ـ با آن پیشینه‌ شگفت انگیز مردمش در مسائل، گرایش‌ها و اعتقادات مذهبی، و آن پیشینه‌ تاریخی و باستانی‌اش در زمینه‌ دین دوستی ـ از داستان سخن گفت و از داستان‌هایی که ریشه در کتاب‌های آسمانی دارد، سخنی به میان نیاورد؟
تاریخ ادبیات می‌نویسیم، عقده‌نوازی که نمی‌کنیم.
به این ترتیب، بر اساس‌ِ طرحی مقدماتی که فراهم آوردیم، دو جلد از تاریخ را به تحلیل قصه‌های قرآنی اختصاص داده‌‌ایم ـ یک جلد، نمونه‌های منثور و یک جلد نمونه‌‌های منظوم. یک جلد اختصاص داده‌اییم به قصه‌ها و اسطوره‌های داستانی اوستا و تحلیل آنها. یک جلد هم تحلیل قصه‌های توراتی ـ انجیلی در ادبیات فارسی. در مقدمه‌ای بر این چهار جلد هم، به امید حق، اشاره‌‌ای گذرا خواهیم داشت به قصه‌هایی با گرایش‌های مهر پرستانه (میتراییسم)، بوداگرایانه، مانی گرایانه و مانند اینها.
بازهم اما، ‌دست تنها و بی یار و یاو ربودنم، همه کارهایم را به مرحله توقف می‌کشاند. شما، آیا میل دارید تحلیل قصه‌های قرآنی ما، قبل از سایر مجلات منتشر شود؟ بسیار خوب! بیایید سه پژوهشگر جوان مومن به من بدهید ـ پاره وقت اما عاشق و صادق. در همه‌ مسائل مادی و معنوی این چند جلد هم با آنها شریک خواهم شد. موافقت ناشر را هم خواهم گرفت که چاپ اول و دوم این چند جلد را به خود شما واگذار کند و یا با شما شریک شود. این جوان‌ها، در متن‌های داستان دارد فارسی غوطه بخورند و قصه‌های و حکایت‌ها و داستان‌های مأخوذ از قرآن، تورات، انجیل را استخراج کنند و برای تحلیل به من بسپارند. مقداری از این راه را هم رفته‌ام. قول می‌دهم که کاری دشوار و کمرشکن نباشد. اغلب تاریخ‌های قدیمی ما ـ حتی تا عصر قاجاریه ـ از هبوط آدم شروع می‌شود که قصه‌‌ای ا‌ست گرفته شده از اوستا، تورات، و قرآن. در هرجا که باشم و در هر شرایطی ـ اگر گل کوزه‌گران نشده باشم ـ کار را پیوسته ادامه خواهم داد و نهایتا ـ در پناه دادار پاک ـ دو ساله، دو جلد قرآنی را تحویلتان خواهم داد، و چه بسا چهارجلد قرآنی را. جلد مربوط به قصه‌های اوستا هم عمدتا آماده پاکنویس شده است. می‌بینید که چگونه همکار فرهنگی تکدی می‌کنم؟
حال صراحتا، جوابم را بدهید! کمکم می‌کنید؟ اگر میل داشته باشید می‌توانید هر مقدار از قصه‌ها و تحلیل‌ها را هم که بخواهید در مجله خوب‌تان چاپ کنید. دیگر چه بگویم که راضی بشوید؟ بله؟
▪ شیوه کار برای کسانی که بخواهند در چنین زمینه‌هایی به کار تحقیق بپردازند چگونه باید باشد؟ و روش خود شما چگونه بوده است؟
- اجازه بدهید این سوال را مختصری کلی‌تر از این تلقی کنم و در باب نفص تحقیق چند کلمه‌ای به عرض‌تان برسانم:
در جهان، هیچ کاری شیرین‌تر و لذت بخش‌تر از تحقیقات علمی ـ هنری نیست. اینگونه پژوهش‌های فرهنگی، آنچنان سرگرم کننده و شور انگیز ، و در عین حال آسان است که به تعبیری، پژوهشگر را با سرعت، ‌معتاد و اسیر خود می‌کند، و این اسارتی‌ا‌ست به راستی مطبوع و مطلوب.
زمانی که مساله‌ای را برای تحقیق برگزیدی، بر خلاف شایع که می‌گویند باید آنقدر بگردی تا سر نحی پیدا کنی و پی بگیری، همانجا درست است و از جانب‌ّ دیگر به ته نخ برسی؛ یعنی به همه جا.
کافی‌ا‌ست که هم امروز، هم الان، فکر کنی که چه پژوهشی برای این جامعه‌ لازم است و به درد بخش‌هایی از مردم ما می‌خورد، یا حتی، چه تحقیقی را دوست داری انجام بدهی. همیشه‌ خدا، حتی در کشور‌هایی که شده است مهد پژوهش، صدها هزار مساله‌ فرهنگی ـ هنری ـ اجتماعی ـ علمی ـ سیاسی اقتصادی برای تحقیق وجود دارد؛ اینجا که جای خود دارد. بلافاصله می‌توانی عنوان موضوع مورد نظرت را بسازی: «تاریخ سفالگری در ایران و روند دگرگونی‌های سفال»، «نشانه شناسی آثار خیام»،‌«سینمای ما، سینمای دیگران»، «قله‌های ایران و راه‌های وصول به آنها»، «گلهای بومی ایران»، «سن شروع ورزش و مشخصات ورزش پایه»، «ساختمان صورت‌های ایرانی»، «رنگ شناسی در هنر ایران» و ... به سادگی می‌توان این عنوان‌ها را به فهرستی یکصد‌هزارتایی رساند.
بعد، پژوهشگر باید واژه‌های اصلی و محوری پژوهش خود را در یک لغت‌نامه یا فرهنگ بیاید، و یا در جایی که آن واژه‌ها در آنجا کارکرد دارد:‌ یک سازمان، یک کتابخانه، یک شهر...
آنگاه خواهید دید که دریایی از اطلاع، او را چون قایقی کوچک در میان خواهد گرفت ... و عجب لذتی دارد پیش رفتن در کار تحقیق، ‌و برگه بر برگه افزودن، و انباشتن یادداشت‌ها و تهیه فهرست مدارک، ‌و چند لحظه بعد،‌ به تخصص رسیدن در آن موضوع و منحصر به فرد شدن از جهت اطلاع و شناخت، و این شناخت و اطلاع را شادمانه در اختیار دیگران قرار دادن...
هیچکس، ‌ممکن نیست که در پژوهشی به بن بست برسد؛ ‌چرا که در کار تحقیق، به بن بست رسیدن، خود نمونه‌‌ای از بهترین تحقیقات است:‌ با این مقدار از امکانات، از این راه نروید که گرفتار خواهید شد. حرکت را از راه دیگری آغاز کنید!
پژوهش، مثل هر کار و خدمت واقعی دیگر، مختصری عشق می‌خواهد، مختصری اعتقاد، و قدری صبوری.
دام موضوع مورد پژوهش که پهن شد، قبل از هر چیز، خود پژوهشگر را شکار می‌کند، و چه لذت غریبی دارد این صید شدن!
روزگاری، مردم عادی ایران، همه، اهل پژوهش بودند و شیفته‌ این کار ـ همه، مرد و زن.
هرگاه پای صحبت یکی از مردم عوام کهنسال می‌نشستی، می‌دیدی که درباره‌ برخی مسائل، چقدر اطلاعات شخصی و خصوصی دارد و با چه شور و شوقی هم آن اطلاعات را واگذار می‌کند.
هنوز هم اگر شما به یک روستا بروید،‌ می‌بینید که دهقانان ساده‌ کم سواد، درباره بسیاری از خرده مسائل مربوط به زندگی و کشت و کار خودشان، اهل تحقیق و صاحب نظرند.
می‌دانید چه شد که در زمینه تحقیق به چنین روز سیاهی افتادیم؟ بله ... زمانی نه چندان دور از حال، روشنفکران ما، جهت خودنمایی و تفاخر و تقلید از بیگانگان، تصمیم گرفتند که پژوهش را خاص خود کنند و نشان بدهند که تحقیق واقعی،‌ فقط از روشنفکران بر می‌آید.
مردم ساده دل هم، به سادگی، ‌مسئله را واگذاشتند: ‌آقا تحصیل کرده است. آقا سواددار است. آقا خوب می‌داند که چکار باید کرد. راهش را به ما نشان خواهد داد. مزاحم اقایان باسوادها نشویم بگذارین کارشان را بکنند. وظیفه ما این است که فقط کار کنیم، جان بکنیم، عرق برزیم، بکاریم ،‌بدرویم، و بدهیم این آقایان بخورند تا بتوانند کار کنند...
روشنفکران، اما، خیلی زود وادادند و از پا در آمدند. برای آنها، کارهای بهتری وجود داشت. شیره و حشیش و عرق و مثل‌سازی‌های احمقانه و وراجی‌های بی پایان و بی فایده، راه‌شان را بست. به کاهلی جسمی و روحی دچار شدند، نق زدن و بهانه گرفتن را کاری شریف‌تر از پژوهش دانستند. بیکاره‌بودند، بیکاره‌تر شدند. فقط دل به این خوش کردند که دور هم بلمند و از برنامه‌های پژوهشی خود، و داستان‌هایی که خواهند نوشت، و طرح‌هایی که فراهم آورده‌اند بگویند.
از سوی دیگر، این روشنفکران‌ِ اخته، مغلوب کارهای پژوهشی اروپا و آمریکا شدند، ‌و از آنجا که در دل خود عدم لیاقت و بیکارگی خود را باور داشتند،‌خیلی زود روحا درمانده شدند. و دست از همان خرده تحقیقاتشان هم برداشتند،‌ و یا همان‌ها را به دندان گرفتند و به عرب دویدند تا در « شرایط مناسب» نبوغ خود را بروز بدهند.
چندی بعد عم، چنانکه افتد و دانی، ژاپنی‌ها از راه رسیدند ـ با آن شتابی که در کارهای پژوهشی داشتند، ‌و روشنفکران اخته‌ ما بازهم مبهوت‌تر شدند و درمانده‌تر. از ژاپن «الهام منفی» گرفتند. نا امیدی و نق‌نقو بودن که دکان‌شان بود، ناامید‌تر و بهانه جوتر هم شدند. به قول یکی از همین روشنفکران اخته:«روی هر چیزی که می‌خواهیم مطالعه کنیم می‌بینیم که ژاپنی‌ها کرده‌اند»؛ حال آنکه این سخن ،‌چرت چرت و پرت پرت است. و جهان هنوز در آستانه پژوهش است و قدری هم مانده به پژوهش‌های آستانه‌‌ای، اما چنین سخنی، نشان‌دهنده درماندگی خوف انگیز روشنفکران اخته است و اعتیاد سیاه‌ ایشان به مفت خوری و انگلی زیستن.
به همین دلائل، ‌و به هزار دلیل دیگر، حال، جوان‌های مومنی که مدعی روشنفکری نیستند، ‌و اهل «تفکر خلاق»اند و اعتقاد و امید و کار، حق است که بی جار و جنجال، انواع کارهای پژوهشی را در انواع زمینه‌ها آغاز کنند و بتازند و بتازانند.
من ایمان دارم که چهل سال بعد، ‌آمریکایی‌ها و ژاپنی‌ها ،‌حیرت زده ما را نگاه خواهند کرد.
عرض کردم که همه کس توانایی انتخاب موضوعی را برای پژوهش دارد، و توانایی آغاز کردن پژوهش را، و به ثمر رساندن پژوهش را، نه هزینه‌یی دارد نه عذابی، ‌ورزش ذهن است و تفریحی به راستی فرخ انگیز ـ حتی اگر موضوع تحقیق، «روش‌های خشت مالی در معمار ی ایران باشد» یا «شناخت‌ِ انواع ملخ‌های بومی و مهاجر در ایران».
هر پژوهشی هم، اگر جدی باشد، در نهایت،‌ با خودش، مقدار زیادی آسایش معنوی و قدری اسایش مادی به همراه می‌آورد.
مثلی را نقل می‌کنم برایتان از کتابچه‌ «روش چند کتابخوانی در برابر تک کتابخوانی» که مدتی هم این موضوع را تدریس کرده‌ام و پژوهشی بسیار شیرین و شورانگیز بود، که تقریبا، با انجام رسیده است:
« روزی با یک دبیر ریاضی روبرو شدم، با تاسف گفت: کمترین فرصتی برای مطالعه غیر تخصصی ندارد؛ و به همین علت، زندگی‌اش، ‌سخت یکنواخت و کسل کننده شده است.
می‌ گفت و گویی به ایشان قبولاندم که حتی بزرگترین دانشمندان و سیاستمداران و فرماندهان جنگی عالم هم روزی چند دقیقه فرصت برای مطالعه‌ آزاد دارند.
گفت: اما رغبت خواندن چیزی هم دیگر در من نمانده است. سواد ادبی و هنری ندارم. جز درباره‌ ریاضییات ساده ،‌درباره هیچ مساله‌ای چیزی نمی‌دانم و نمی‌خوانم.
گفتم: ‌نیازی نیست چیز زیادی بدانید. هر روز سه دقیقه ، فقط سه دقیقه خیام بخوانید، خیام شاعر است، هم فیلسوف، هم ریاضی‌دان، و حرف‌اصلی‌اش با حرفه‌ شما یکی بوده، ‌اگر سه دقیقه هم وقت ندارید، هر روز فقط یک رباعی بخوانید، سی ثانیه طول می‌کشد. سی ثانیه هم وقت خالی ندارید؟
یک ماه بعد او را دیدم. گفت:«خواندن یک رباعی در هر نوبت، امکان پذیر نیست؛‌ چرا که به مجرد بازکردن خیام، ‌انسان مجبور می‌شود لااقل ده رباعی را بخواند. این است که در این یک‌ماهه، لااقل دوبار خیام«فروغی» را خواندم.
گفتم: خدا را شکر! پس ، کاری بود شدنی. حال، بروید سر وقت رودکی، که کلیاتش، بیش از رباعیات خبام نیست.
گفت: ‌نع! خیال دارم نسخه‌های دیگر خیام را هم بخوانم. نکاتی توجهم را جلب کرده است. حال، خواندن خیام «هدایت» را شروع کرده‌ام.
ندیدمش تا چند ماه بعد. در مجلسی، در جنجی نشسته بودم و او را دید می‌زدم که میدان‌داری می‌کرد و در باب خیام و نسخه‌های مختلف خیام داد سخن می‌داد.
مرا که دید، خندید و گفت: نیمه ادعایی در باب خیام‌شناسی کرده‌‌ایم و مشغول تحقیقاتی روی رباعیات او با توجه به برخی مسائل ریاضیات هستم.
گفتم:‌ مبارک است انشاالله! اگر رسیدی، روی فلسفه او هم کاری کن!
ندیدمش تا سالی بعد.
این‌بار، دیگر، ‌رسما، با یکی از خیام‌شناسان عالم روبرو بودم.
گفت: در یکی دو ساله، هر چه را که درباره خیام نوشته‌اند،‌ در اوقات فراغتم خواندم. بعد رفتم سر وقت نظرات بیگانگان. خیام فیتزجرالد را خواندم و چند خیام دیگر را. اروپاییان، حرف مهمی روی خیام ندارند. من، به علت تمرکز روی خیام متوجه شباهت‌هایی میان رباعیات خیام و معادله دو مجهولی در ریاضیات شده‌ام. بسیاری از رباعیات خیام، ‌نوعی معادله دو مجهولی است. این مساله را در مقاله‌‌ای نوشته‌ام و برای چند تن از دانشمندان فرستاده‌ام. به زودی درباره‌ رابطه شعر خیام با ریاضیات، یک سخنرانی مفصل خواهم کرد. این را هم بدان که خیام، ‌به هیچ وجه از فلاسفه‌ بدبین یا پوچ‌گرا یا منفی نیست. دلائل کافی برای این کار گرد آورده‌ام.
گفتم:‌ خوشحالم که در این مدت کوتاه به چنین مقامی در خیام‌شناسی رسیده‌‌ای؛ و متاسفم که آنقدر وقت خالی ندارم که به سخنرانی‌ات بیایم.
گفت: ‌اگر بزرگ‌ترین دانشمند عالم یا فرمانده جنگی هم باشی...
خندیدیم ...
و این عین واقعیت است که هر کس، ‌با هر مقدار اطلاع، و هر مقدار گرفتاری، می‌تواند موضوعاتی را برای پژوهش برگزیند، اوقات خالی زندگی خود را، آرام آرام، با آن تخقیق پر کند،‌ خدمتگزار خود، خانواده‌ خود، فرهنگ خود و میهن خود باشد و خیلی زود از سربلندی عنوان «متخصصِ راستین»،‌ «کارشناس»، ‌«محقق و دانشمند»‌ هم استفاده‌ معنوی ببرد ـ و مختصری هم البته،‌ مادی.
روش‌ِ صحیح هر تحقیقی، با خود‌ِ آن تحقیق می‌آید.
هر محققی، ‌هر قدر هم جوان و کم نوشته‌باشد، ‌آهسته آهسته راه‌های صحیح گرد آوری اطلاعات و تنظیم و تبویب آنها را می‌یابد ،‌آهسته آهسته، به دلیل مقاومت و خیره سری، به مراکز و مجامع اطلاعاتی مربوط به موضوع مورد نظر خود راه می‌یابد،‌ مورد احترام واقع می‌شود... و یک روز، ‌هنوز دیری نگذشته،‌ می‌شنود که در می‌زنند و می‌شنود که او را می‌خواهند و می‌شنوند که از او می‌پرسند: این درست است که شما اطلاعات وسیع و منحصر به فردی درباره‌ ... دارید.
ـ نه با این غلو؛ اما به هر حال، ‌اگربه درد شما بخورد، اطلاعاتی دارم...
و چندی بعد:
ـ جناب استاد! آیا حاظرید در این رشته‌، تدریس کنید؟
و سر انجام:
ـ بیهوده نیامد، ‌بیهوده نرفت. شاد و پرشور و محققانه و شریف زندگی کرد و چیزهایی هم برای ایندگان، باقی نهاد. این، یعنی زندگی.
...
اما درباره‌ روش کارِ خودم هم چند کلمه‌‌ای بگویم: ‌من از آنجا که یار و یاور نداشته‌ام و ندارم،‌ت قریبا به تنهایی کار می‌کنم، ‌و چندین تحقیق بزرگ را بطور همزمان پیش می‌برم، پیوسته میان اسناد و مدارکی گوناگون،‌ گیج گیجی می‌خورم، ‌و تجربه‌های بسیار هم ثابت کرده که موجودی کم هوش ـ‌ و در موارد متعدد، بسیار کم هوش و بی حافظه ـ هستم، ‌روش درستی برای کار ندارم. برگه دان‌ها، یادداشت‌ها، ورق‌پاره‌ها و مدارکم بسیار آشفته و درهم ریخته است ـ و عصبانی کننده. البته بیش از خودم، همسرم را عصبانی و دلگیر می‌کند.
بسیار پیش می‌آید که یک پوشه، یک یادداشت، یا یک مجموعه برگه‌ مربوط به این تحقیق را، پس از روزها و روزها جستجو، در مخزن تحقیق دیگری می‌یابم ـ عرق ریزان و خسته و عصبی. تقریبا امکان ندارد چیزی را که الآن احتیاج دارم، هم الآن بیبم. بخش وسیعی از برگه‌ها و تحقیقاتم مربوط به مسائل فرهنگی کودکان است.۴ زمانی همکار جوانی داشتم که به کمکم می‌آمد و برگه‌هایم را منظم می‌کرد و حتی می‌نوشت. حال مدت‌هاست که او را هم ندارم. این است که گیج و گول، دور خودم می‌چرخم و با خودم حرف می‌زنم.
اخیرا، در یکی از زمینه‌های تحقیقاتم حوزه‌ شما، در آستانه بستن قراردادی بزرگ با من است تا نیروی کافی در اختیارم بگذارند و تحقیق را به مرحله اجرا برسانند. کار فرهنگی دگرگون کننده‌‌ای خواهد شدـ به امید حق.
باز، ‌اخیرا درباب «دائره‌المعارف جامع سوغات ایران» که سه سال است مشغول تالیف و تنظیم برگه‌های آن هستم و «بنیاد فرهنگیان» آن را منتشر خواهد کرد، بانویی نیمه دانشمند ـ بانو طیبات ـ به کمکم آمده است و او نیز همکار جوانی دارد. آنها دارند کار این دایره‌المعارف گرانبها را ـ که امیدوارم زنده باشم و انتشار آن را ببینم و ببینم که روزی، ‌در دست هر مسافری، یک جلد از آن هست، پیش می‌برند. مرا تقریبا حذف کرده‌اند. خدا عمرشان بدهد. در مورد «تاریخ تحلیلی پنج هزار ساله» اما، هنوز، هیچکس، به طور جدی و مداوم به دادم نرسیده است. مهندس سید حسین اخوان، ‌کار گرد آوری قصه‌های مربوط به حلاج را بر عهده گرفته است،‌ اما کاری نمی‌کند که کار باشد. یک روز جوان دانشجویی آمد و گفت: ‌آماده است که به کمکم بیاید و قصه‌های ابراهیم ادهم را برایم گردآوری کند و رساله دانشگاهش را هم روی همین شخصیت بگیرد. از آن روز تابه حال، ‌رفته است که ابراهیم ادهم را پیدا کند،‌ هنوز باز نگشته است. داستان‌های شیرینی درباره‌ داوطلبان همکاری دارم که باری،‌ برخی از آنها را برایتان حکایت خواهم کرد.
ایمان می‌خواهد،‌ عشق می‌خواهد،‌ و مقاومت.
من، ‌در این زمینه،‌خیلی کم ندارم. عیب کارم این است که همیشه، لا اقل،‌ ده پانزده تحقیق را با هم راه می‌برم، و این،‌خبر از نقص عقل می‌دهد ـ‌جدا. در چندین گوشه اتاق کوچکم،‌ چندین گوشه‌ اتاق کوچکم،‌چندین طرح و تحقیق را ولو کرده‌ام. دو رمان هم در دست نوشتن دارم. با جلال شباهنگی، کتاب دانشگاهی «خلاقیت رنگ» را کار می‌کنم. و با «حوزه» روی یک مجموعه بزرگ برای کودکان،‌و هم اکنون،‌ صحنه‌های فیلمی را که در دست ساختن دارم طراحی می‌کنم. پشت این میز، ‌پرسش‌های شما را جواب می‌دهم پشت آن میز، قصه «یک عاشقانه آرام»‌را پاک نویس می‌کنم. آنجا،‌ کنار آن میز، «‌کتاب استهلال در ادبیات داستانی» ‌را پیش می‌برم، و کنار این میز،‌یادداشت‌ه‌ایم را درباره تاریخ ادبیات داستانی تنظیم می‌کنم... و مشکل،‌خیلی بیش از اینهاست؛ و حقیقت را به شما بگویم:‌ تنبل و کم کارم. گاه می‌بینم که یک ساعت است ول می‌گردم و نق می‌زنم.
منبع : مجله اینترنتی هفت سنگ


همچنین مشاهده کنید