یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


جالیز


جالیز
● درباره پتر اشتام
پتر اشتام در سال ۱۹۶۳ میلادی به دنیا آمده، در رشته های بازرگانی، زبان و ادبیات انگلیسی، روانشناسی و آسیب شناسی روانی تحصیل كرده، مدت ها در پاریس، نیویورك و كشورهای اسكاندیناوی اقامت داشته و در حال حاضر در زوریخ و وینترتور زندگی می كند. اشتام نخستین رمان خود «آگنس» را در سال ۱۹۹۸ توسط انتشارات آرشه منتشر كرد. همین ناشر در ۱۹۹۹ نیز مجموعه داستان های كوتاه Blitzeis، در ۲۰۰۱ رمان Ungefahre Landschaft و در ۲۰۰۳ مجموعه داستان های كوتاه «در باغ های بیگانه» را از این نویسنده به چاپ رساند.
در سال ۲۰۰۴ مجموعه نمایشنامه های اشتام با عنوان Der Kuss des Kohaku به بازار آمد و در ژوئیه ۲۰۰۶ رمان جدید او «روزی مثل امروز» توسط انتشارات س. فیشر منتشر می شود. اشتام از مهم ترین نویسندگان نسل نو ادبیات كشور سوئیس به حساب می آید. او در اردیبهشت ماه امسال به تهران سفری كرد و با نویسندگان و هنرمندان ایرانی دیدار كرد. او در گفت وگو با خبرنگار سایت كتاب این طور می گوید: «هر كتابی را كه بشنوم كتاب خوبی است می خوانم. مثلا من همینگوی را دوست دارم بنابراین درباره همینگوی هم كتاب می خوانم و متوجه می شوم كه همینگوی از ژوزف كانراد خوشش می آمده، پس كتاب های ژوزف كانراد را هم می خوانم. بعد می بینم ژوزف كانراد از ادگار آلن پو خوشش می آمده، پس آثار ادگار آلن پو را هم می خوانم. بنابراین در حقیقت از طریق نویسندگان مورد علاقه ام نویسندگان دیگر را كشف می كنم.»
دكتر كندی ظاهرا منتظر جوابی بود. جرعه بزرگی از نوشیدنی اش را سر كشید، نگاهی به من انداخت. گفته بود، تولد نقطه مقابل مرگ نیست، خود مرگ است.
«از مرگ می آئیم و برمی گردیم به مرگ. انگار كه وارد محیطی می شوی و دوباره از آن خارج.»
گفت كه البته این حرف خیلی سردستی است و هركسی می داند كه جسم از مواد آلی ساخته شده، از هیچ ماده و در همین هم یا دوباره طلوع می كند یا غروب. گفت كه اینها را در مدرسه یاد می گیریم و بعد فراموش می كنیم و به چیزی اعتقاد پیدا می كنیم بدون معنی. نگاهی كردم به نوازنده ها كه وسط بار دور هم نشسته بودند و حرف می زدند. گاهی یكی شان صدایی از سازش درمی آورد، گاهی نفر دومی هم همراهی می كرد، اما آهنگ ها در سروصدای صحبت ها گم می شد.
نشانی اینجا را تری به من داده بود، كه چند روز پیش تصادفا در خیابان دیده بودمش. راهم را گم كرده بودم و از او نشانی پرسیده بودم و او با من راه افتاده بود.
درباره موسیقی صحبت كردیم و به من این پاتوق را توصیه كرد. گفت كه آنجا موسیقی اصیل ایرلندی اجرا می كنند و هركسی كه سازی دارد، می تواند هم نوایی كند، خودش گاهی آنجا آواز می خواند. گفت نقاشی هم می كند و شعر می گوید و اگر بروم آنجا، یكی از شعرهایش را به من هدیه خواهد كرد. وقتی می خواستیم جدا شویم، كارتش را به من داد، تری مك آولی شجره شناس.
كارت در لفافی پلاستیكی بود و وقتی كارت را خواندم، او دستش را دراز كرد و من كارت را پسش دادم.
صبح زود آمده بودم به مركز شهر و داخل آن ساختمان را تماشا كرده بودم. در یكی از اتاق ها دو مرد جوان روبه روی هم نشسته بودند و گیتار می زدند، در اتاقی دیگر پیرمردی ترانه ای را با چند كودك تمرین می كرد. روی تابلویی بر دیوار متن ترانه به زبان گالی نوشته شده بود، اما مرد با بچه ها انگلیسی حرف می زد.
مرد گفت: «آواز خوندن مثل اینه كه خودتون سئوال كنین و جواب بدین.»
انتهای اتاق چند بزرگسال نشسته بودند و گوش می كردند. در تمام اتاق ها باز بود و در راهرو آوای موسیقی درهم مخلوط می شد. از جایی صدای طبل می آمد.
رفتم به بار. نوازنده ها یكی بعد از دیگری آمدند، یك دوجین زن و مرد، جوان و پیر. سازهایشان را از جعبه ها درآوردند، ویولن و گیتار، فلوت و طبل. مردی ویولنش را كوك كرد، زنی با فلوت چند نت نواخت، سایر نوازنده ها با هم حرف می زدند و می خندیدند. در همین وقت دكتر كندی نشست سر میز من. گرچه میز های دیگر خالی بود. می خواستم تنها باشم، اما او بلافاصله شروع كرد به حرف زدن.
خودش را معرفی كرد و من هم اسمم را گفتم. بعد دیگر خیلی حرف نزدم. دكتر كندی شروع كرد پشت سر هم به حرف زدن.
تری آمده و كنار بار نشسته بود. برایش دستی تكان دادم، اما عكس العملی نشان نداد، انگار كه مرا نمی بیند. آب آناناس سفارش داد. دكتر كندی پرسید كه آیا تری را می شناسم. گفت آدم بدبختی است، صرع دارد. گفت تری در یك كارخانه قالی بافی كار می كرده، اما آنقدر دچار حمله شده بوده كه بالاخره مجبور شدند اخراجش كنند و حالا هم بیكار است و حقوق بیكاری می گیرد.
«قبلا خوب آواز می خوند. بهترین سوت زن این منطقه هم بود. توی چند تا مسابقه برنده شده.»
بعد دكتر شروع كرد به بد و بیراه گفتن به ایرلند و ایرلند ی ها. گفت تمام این بلاها به خاطر تولید مثل با خویش و قوم است و همین هم دلیل این همه آشوب، بیكاری، تعصبات، اعتیاد به الكل. گفت برای همین با یك زن آلمانی ازدواج كرده.
می خواسته خون تازه ای وارد این ناحیه كند. برای همین هم واقعا سفری به آلمان كرده بوده تا دنبال همسری بگردد، مادری برای فرزندانش. گفت زنش از خانواده لوتر است، واقعا، خویشاوندی دور از همان اصلاح گر.
یك باره در گفت وگوهایی كه دور و برمان در جریان بود، سكوت برقرار شد. دكتر كندی داشت می گفت كه سه تا دختر دارد و در آن سكوت ناگهانی، جمله اش طنین خیلی بلندی داشت. چند تا از مشتری ها خندیدند و به ما نگاه كردند، بعد باز دوباره همه شروع كردند به حرف زدن.
دكتر تعریف كرد، این ساختمان، كه در آن نشسته بودیم، قبلا ایستگاه آتش نشانی بوده و بعد یك محل اجتماعات كه در آن آدم فقط حق داشته به زبان گالی صحبت كند. گفت یك چیز بی معنی. الان همه می توانند به اینجا بیایند. پرسید كه من از كجا می آیم. بعد گفت سوئیس جای زیبایی است، ملیت ها را با هم مخلوط كردند، اما نه مثل اینجا.
بعد تری شروع كرد به خواندن ترانه هایی و چند نوازنده هم همراهی اش كردند. ولی خوب نمی خواند و بالاخره نوازنده ها بی حوصله شدند و تندتر زدند و ترانه را ول كردند. تری تپق می زد و روی واژه ها سكندری می خورد. بعد همان چند تا شنونده شروع كردند به كف زدن، تا بالاخره تری دست هایش را به حالت دفاع از خود بالا آورد و دیگر ادامه نداد.
رفتم و از بار نوشابه ای گرفتم. وقتی برگشتم، دكتر كندی پرسید، چند وقت دیگر اینجا می مانم و گفت كه باید بروم دیدنش، از خارج زیاد مهمان برایش می آید. پرسید آیا فردا شب وقت دارم. نشانی را به من داد و بلند شد. من نشستم.
عصر روز بعد رفتم منزل دكتر كندی. منزلش بالای تپه ای حومه شهر بود. با اتوبوسی رفتم كه از محله های فقیرنشین گذشت و بعد از علفزاری. قطعه زمینی كه خانه دكتر در آن ساخته شده بود، با دیوار بلند آجری محصور بود. روی در آهنی پر نقش و نگار تابلویی آویزان بود: جالیز.
زنگ زدم. در با قژقژی آهسته باز شد. وقتی داشتم از میان باغ به طرف ساختمان می رفتم، دكتر به استقبالم آمد. دست داد و دستش را گذاشت روی شانه ام، انگار كه دوستان قدیمی باشیم.
گفت «زن و دخترهام خیلی هیجان زدن» و به طرف ویلایی سفید رنگ رفتیم، ساختمانی تقریبا درب و داغان. جلوی ورودی آبگیری بود با ماهی های قرمز. وارد خانه شدیم. در راهرو ورودی چهار زن ایستاده بودند.
دكتر گفت «كتی عزیز من، كتی خودم، و سه دخترم، دزیره، امیلی و گون». چهار بار دست دادم. دكتر داشت چیزی می گفت، اما من نمی توانستم نگاهم را از آن سه خواهر بردارم. شبیه هم بودند، همه شان حدود سی سالی داشتند، هم قد بودند و لاغر. صورت هایشان رنگ پریده و جدی، اما همواره آماده برای لبخندی سریع. موهایشان بلند بود، مال دزیره و گون قهوه ای بلوطی، مال امیلی با هاله ای سرخ. هر سه دامن تنشان بود و بلوزهای از مد افتاده و جوراب های نازك پشمی.
دكتر كندی پرسید آیا از دخترهایش خوشم می آید. نمی دانستم چه بگویم. هر سه خواهر بسیار زیبا بودند، اما زیبایی شان در تكرار، چیز مهملی در خود داشت.
دكتر كندی گفت: «مخلوقات بی نقصی نیستند » و مرا برد به اتاق نشیمن، كه در آن میز شام را آماده كرده بودند.
دكتر كندی در میخانه به من گفته بود، زنش از اینكه یك بار دیگر فرصت پیدا می كند، آلمانی صحبت كند، خوشحال می شود. ولی زن در تمام طول شام یك كلمه هم آلمانی حرف نزد. به آلمانی به من سلام كرده بود، با لهجه غلیظ انگلیسی. تصور اینكه این زن آلمانی باشد، ساده نبود. وقتی پرسیدم كه كجا بزرگ شده گفت در شرق. بعد دوباره برگشت به انگلیسی. دكتر حین غذا خوردن درباره سیاست و دین حرف می زد. پروتستان بود. پرسیدم اسمش ایرلندی نیست شانه بالا انداخت. سه دختر مثل مادرشان ساكت بودند، اما خیلی دقیق. نگاهشان كه می كردم لبخند می زدند و نوشیدنی تعارفم می كردند یا وقتی بشقابم خالی می شد ظرف های غذا را به من می دادند. یك بار از گون پرسیدم كه اینجا دور از شهر احساس تنهایی نمی كنند. گفت كه همه شان این خانه را دوست دارند و كار زیاد است. پرسید كه آیا باغ را دیده ام
دكتر كندی گفت: «فردا می تونی باغ رو نشونش بدی.»
دكتر گفت باغ قلمرو گون است. قلمرو دزیره اعداد و ارقام. گفت دزیره حساب ها را نگه می دارد و مراقب است تا همیشه به اندازه كافی در خانه پول باشد. امیلی چی گفت امیلی از همه با استعدادتر است، عزیزترین بچه. كتاب زیاد می خواند و می نویسد و می نوازد و نقاشی می كند.
دكتر گفت: «هنرمند ماها» و زن ها لبخند زدند و سر تكان دادند. « شاید چند تا از كارهاش رو نشونتون بده. اما امشب نه.»
بعد از شام سه خواهر میز را جمع كردند، دكتر كندی هم من را برد به اتاق كارش.
در صندلی های چرمی نشستیم، و دكتر نوشیدنی ریخت و سیگار تعارفم كرد. گفت ارتوپد است متخصص جراحت های زانو. از انتقام گیری ها در محله فقرا صحبت كرد.
«وقتی یكی رو با موادمخدر بگیرن یا كسی كه اتومبیل دزدیده یا یك خلاف انجام داده، به اش دستور می دن كه ساعت معینی بیاد جای معینی و یك گلوله خالی می كنن توی زانوش. اگر نره تمام خونواده از شهر تبعید می شه.»
دكتر گفت كار احمقانه و بی فایده و تهوع آوری است. سری تكان داد و باز نوشیدنی ریخت. كسی در آن ساختمان داشت ویولن می نواخت. دكتر كندی گفت: «امیلی» و گوش داد. لبخندی صورتش را مهربان تر كرده بود.
دزیره وارد شد. رفت به طرف قفسه كتاب ها، كتابی بیرون كشید و شروع كرد به ورق زدن. دكتر اشاره ای به او كرد و ابروها را بالا داد.
گفت: «اینجا رو خونه خودتون بدونین. همه مون خیلی خوشحال می شیم.»
بعد از خانواده ام پرسید، پرسید كجا بزرگ شده ام. من به دزیره نگاه كردم. لبخندی زد، نگاهش را انداخت زیر و دوباره كتابش را ورق زد. دكتر می خواست بداند كه آیا من خیلی بیمار می شوم. گفت ظاهر سالمی دارم و او سلامتی را در چشم هایم می بیند. پرسید كه پدربزرگ و مادربزرگم چند ساله شدند آیا بیماری ارثی یا فامیلی دارم، موردهایی از بیماری روانی من خندیدم.
دكتر گفت: «شغلمه» و دوباره گیلاس ها را پر كرد.
«تا وقتی كه از م خون نگیرین، اشكالی ندارد.»
لبخندی زد و گفت: «چرا كه نه، چرا كه نه.»
عادت نداشتم نوشیدنی بخورم و سرم گیج می رفت. وقتی دكتر گفت این وقت شب دیگر اتوبوسی رفت و آمد نمی كند و من می توانم شب را آنجا بگذرانم تامل نكردم و دعوتش را قبول كردم.
دكتر گفت: «شما را می سپرم دست دزیره»، بلند شد و رفت به طرف در.
«شب بخیر.»مدتی بود كه صدای موسیقی قطع شده بود. با دزیره كه وارد راهرو شدم، صدای پای دكتر را شنیدم كه كم و كمتر می شد و بعد سكوت در خانه حاكم شد. دزیره گفت الان همه در تخت خواب ها هستند. گفت روزهای جالیز پر از كار است، روزها زود شروع و زود تمام می شوند. مرا برد به اتاق مهمان، خودش رفت و اندكی بعد با یك حوله، یك دست لباس خواب و یك مسواك برگشت. گفت كه در اتاق بغلی می خوابد و اگر من شب كاری داشتم و چیزی می خواستم كافی است در بزنم. خواب سبكی دارد.
من رفتم به دستشویی. وقتی برگشتم، دزیره در اتاقم ایستاده بود. لباس خواب به تن روتختی را برداشته و ملافه را كنار زده بود. لیوان آب به دست پرسید آیا كیسه آب جوش لازم دارم، درجه شوفاژ را زیاد كند یا نه، پرده ها را بكشد یا نه تشكر كردم و گفتم هرچه لازم است، دارم. لیوان آب را گذاشت روی میز پاتختی و ایستاد كنار تخت.
گفت: «می خوام روت رو بپوشونم.»
خنده ام گرفت و او هم خندید. بعد رفتم به رختخواب و رویم را پوشاند.
گفت: «اگر برادرم بودی، می بوسیدمت.»
صبح زود بیدار شدم. در تمام خانه رفت و آمد بود. باز هم خوابم برد. وقتی رفتم به آشپزخانه، ساعت از ۹ گذشته بود، گون داشت ظرف می شست. میز را برای من چید و گفت بعد از صبحانه باغ را نشانم می دهد. گفت پدر با مادر رفته اند به شهر و دزیره در دفتر است. صبحانه كه می خوردم، باز صدای ویولن را شنیدم، آهنگی آرام و غم انگیز.
گون گفت: «فوق العاده نیست این موسیقی، این خانه، همه اینها»
وقتی داشت باغ را نشانم می داد گفت: «باید بهار بیایی اینجا.» بوته های یاس و لاله عباسی و تاج خروس را نشانم داد و چه افتخاری به اینها می كرد. از موفقیت هایش در پیوند گل و گیاه گفت و از جوایزی كه گرفته بود. یك قیچی باغبانی دستش بود و هر از گاهی دولا می شد، حلزونی را زخمی می كرد و می ایستاد و تماشا می كرد كه چطور لاشه حلزون گرد جای زخم كه كف می كرد، پیچ و تاب می خورد. گفت از بهشت همچه تجسمی دارد، باغ پروردگار و در آن باغ هم رحمت شدگانی كه آن را می سازند و نگهداری می كنند.
گفت: «یك زندگی فقط كنار گل ها، تمام مدت در آن باغ، تابستان و زمستان و كار در آن باغ.»
شب گذشته وقت ورودم باد می آمد، اما الان در باغ هوا ساكت بود و بی حركت. آسمان خاكستری، نور گرفته كه انگار از یك صافی رد می شد و روی ما می افتاد.
گون دست مرا گرفت، می خواست چیزی را نشانم بدهد. مرا برد به كنار درختستان كوچكی گوشه باغ. زیر درخت بلوطی با برگ هایی عجیب و غریب و انگار مومی، لوحی سنگی و به دست باد و باران سابیده شده، در زمین فرو رفته بود. گون گفت: «پدر و مادربزرگم. همین جا به دنیا اومدن و همین جا هم مردن. هر دو تاشون در یك روز.» زانو زد و دست كشید روی سنگ.
«محبوبم، آنگاه كه در گور
در گور تاریك خفته ای
دوست دارم به زیر زمین بیایم
و كنارت آرام بگیرم.»
گون شعر را به زبان آلمانی خواند، اول اصلا متوجه نشدم. خواهش كردم تا تكرارش كند.
گفت: «مادرم به ما خیلی شعر یاد داده. این شعر خیلی قشنگه. این اندوه و این عشق.» باز تكرار كرد كه پدربزرگ و مادربزرگ آنقدر همدیگر را دوست داشتند كه در یك روز مردند، مراسم كفن و دفنشان شده بود یك جشن شادی.
من زانو زدم تا نوشته روی سنگ را بخوانم. اسم ها را به زحمت می شد خواند. سال تولد پاك شده بود، اولین اعداد سال مرگ ۱۸۸ بود.
گفتم: «اگر اینها بیش از صد سال پیش مردن، چطور می تونن پدربزرگ و مادربزرگ تو باشن چطور ممكنه تو مراسم تدفین اونا رو به خاطر داشته باشی»
اما گون رفته بود. صدای خش خشی در برگ ها شنیدم و بلند شدم و رفتم بین درخت ها.
گون جلوتر از من می رفت، گاهی لابه لای درخت ها می دیدمش. وقتی به او رسیدم ایستاده بود و به دیوار بلند دور تا دور زمین تكیه داده بود. گفت: «من زنبق دره هام و تو درخت سیب.»
خندید و آنقدر به چشم های من نگاه كرد، تا اینكه من نگاهم را گرداندم. بعد خودش را از دیوار كند و رفت به طرف ساختمان. دست ها را پشتش قلاب كرده بود. من با فاصله ای پشت سرش می رفتم. كنار باغچه گل سرخ ها گفت كه من بروم داخل ساختمان و او هنوز كار دارد.
خانه ساكت بود. فقط نوای آرام ویولن به گوش می رسید، مدام تكرار همان آهنگ.
رفتم به آشپزخانه و یك فنجان قهوه برای خودم ریختم. موسیقی قطع شده بود، اما دوباره شروع شد. آهنگی بود كه می شناختم، نمی دانستم از كجا. دنبالش رفتم و رسیدم به دری. موسیقی حالا كاملا نزدیك بود. در كه زدم، موسیقی قطع شد، لحظه ای طولانی سكوت و بعد در باز شد.
امیلی گفت: «منتظرتون بودم» و رفت كنار تا من وارد شوم.
پرسیدم: «این چه آهنگی بود»
گفت: «همین جوری می زنم. خودم ساختم.»
با آرشه به مبل راحتی اشاره كرد. نشستم و امیلی دوباره شروع كرد به نواختن. در صورتش تمركز و نگرانی دیده می شد. آهنگ بسیار زیبایی بود. ملودی های مختلف دنبال هم و به هم پیوسته، انگار بیشترشان را می شناختم، اما یادم نمی آمد از كجا. بعد امیلی وسط یك آهنگ قطع كرد. گفت نمی تواند پایانی برای آهنگ پیدا كند، هیچ وقت نمی تواند پایانی پیدا كند، باید مدام بنوازد. گفت دیگر فقط برای این می نوازد كه پایانی پیدا كند. خوابش را می بیند، خیلی وقت ها.
«توی باغ راه می رم. آهنگ را می شنوم، تموم نمی شه. آهنگ را می شناسم، ولی پایانش را نه. توی باغ دنبالش می گردم. بعد پدرم پیدام می كنه. لباسم رو ازم می گیره. وقتی هم بیدار می شم، پیداش نمی كنم.»
امیلی كنار من روی كاناپه نشست. روی ویولنش كه مثل بچه ای بغل كرده بود، خم شده بود. سرش را داده بود عقب، انگار كه می خواهد چیزی را بشنود. پرسیدم تا حالا به این فكر نیفتاده كه از اینجا برود. آهسته سرش را تكان داد و گفت: «من پیرهنم رو در آوردم، چطوری می تونم دوباره تنم كنم»
با حركتی از سر بی صبری ویولن را گذاشت كناری و گفت: «اگر بریم، كجا می ریم»
پرسیدم آیا عكس هایش را به من نشان می دهد. سر تكان داد.
گفت: «اگر باز هم اومدی نشونت می دم.»
گفتم دیگر می روم.
گفت: «تا دم در بدرقه ات نمی كنم» و با من بلند شد. زمزمه ای در گوشم كرد و به طرف در هلم داد. از راهروی خانه كه رد می شدم، باز شنیدم كه امیلی شروع به نواختن كرد، همان آهنگی را كه دیشب نواخته بود و امروز صبح و من هنوز یادم نیامده بود كه چه آهنگی است.
از ساختمان بیرون آمدم و رفتم به باغ. گون هیچ جا نبود. در باغ قفل بود. از در بالا رفتم و وقتی قدم به خیابان گذاشتم، انگار سبك تر شده بودم. فكر كردم منتظر اتوبوس نشوم و راه افتادم از تپه رفتم پایین. صبح آسمان ابری بود و حالا باد تندی می وزید و ابرهای تیره بیشتری را در آسمان می پراكند. درخت های كنار خیابان به شدت تكان می خوردند، انگار كه بخواهند از زمین كنده شوند. سمت شرق به نظر بارانی می آمد. دیگر تقریبا رسیده بودم به پای تپه، كه یك مرسدس سفید قدیمی به طرفم آمد. كنارم ایستاد، دكتر كندی روی صندلی شاگرد خم شد و شیشه پنجره را داد پایین.
پرسید: «دارید می رید كی در را براتون باز كرد»
گفت اگر دوست داشته باشم، می توانم پیش آنها بمانم. گفتم هیچی با خودم ندارم، تمام وسایلم در مهمانخانه است. گفت كه مرا به آنجا می برد، می توانیم برویم و چمدان هایم را بیاوریم و برگردیم. در را باز كرد و من سوار شدم.
در بین راه تا شهر، باران گرفت. از دكتر كندی در مورد گورهای در باغ سئوال كردم. گفت نمی داند كه چه كسی آنجا دفن است. سی سال پیش این زمین را خریده و حین كارهای ساختمان سازی متوجه سنگ قبرها شده. گفت علاقه ای به مرده ها ندارد. بعد از من پرسید از كدام دخترش بیشتر خوشم می آید. گفتم هر سه تایشان زیبایند. گفت: «آره، خوشگل كه هستن، اما شما باید انتخابتون رو بكنین. همه مون خیلی خوشبخت خواهیم شد.»
از میان منطقه مسكونی با ساختمان های زشتی می گذشتیم. كنار خیابان بچه ها بازی می كردند و كنار كیوسكی اغذیه فروشی چند مرد ایستاده بودند، قوطی های نوشیدنی به دست، و رد شدن ما را نگاه می كردند. از دكتر پرسیدم این محله كاتولیكی است یا پروتستانی. گفت فرقی نمی كند، فقر همه جا یك شكل است. مثل خوشبختی. گفت از تمام اینها حالش به هم می خورد. پرسیدم، تا حالا فكرش را نكرده كه از اینجا برود. گفت دور خانه اش دیواری كشیده. مواظب هم هست كه چه كسی به باغش وارد می شود. باز پرسید كه كی در را برایم باز كرده است. به من نگاهی انداخت.
گفتم: «از در رفتم بالا.»
احساس از چهره اش رفت. به نظر خسته می آمد. سكوت كرد و باز نگاهش را انداخت به خیابان. مقابل مهمانخانه نگه داشت و گفت در اتومبیل منتظر می ماند.
رفتم به اتاقم و وسایلم را جمع كردم. داشتم فكر می كردم، چه چیزهایی دیده ام و چه چیزهایی خواهم دید. از پنجره نگاه كردم. مرسدس سفید مقابل ساختمان مهمانخانه ایستاده بود. باران بند آمده بود، دكتر هم پیاده شده بود و در پیاده رو بالا و پایین می رفت. سیگار می كشید و به نظر عصبی می آمد.
وسایلم را جمع كرده بودم، اما نرفتم پایین. كنار پنجره ماندم و به بیرون نگاه كردم. دكتر بالا و پایین می رفت. ته سیگار را انداخت دور و سیگار دومی روشن كرد. یك بار به طرف من رو به بالا نگاه كرد، اما نمی توانست مرا پشت پرده ها ببیند. حدود نیم ساعتی منتظر شد، بعد سوار مرسدس قدیمی شد و رفت.
یاد شبی افتادم كه با دكتر كندی آشنا شده بودم. او رفته بود و من تنها سر میزم نشسته بودم. نوشیدنی ام را نوشیده و منتظر بودم، نمی دانستم منتظر چی. بعد در آن سروصدا آهنگی به گوش رسید. یكی از نوازنده ها شروع كرده بود به نواختن آهنگ، دیگران همراهی می كردند. مشتری ها آهسته تر حرف زدند و بالاخره كاملا ساكت شدند.
آهنگی بود هم غم انگیز و هم شاد، پرحسرت و با این حال پرشور. فضا را پر كرده بود و تمامی نداشت. نوازنده های جوان تر، بیشترشان هنوز كودك، سازهایشان را جمع كردند و رفتند، اما دیگران همچنان می نواختند، چند نفری اضافه شدند و جاهای خالی دایره ای را كه شكل گرفته بود، پر كردند. طبال كه می خواست برود، طبلش را به تری داد و حالا او هم با بقیه همنوا شده بود، اول كمی خجول و به تدریج با اعتماد بیشتر. در بین نوازنده ها پیرمردی را كه قبل از آن داشت با بچه ها آواز می خواند، شناختم. ویولن می زد. با چهره ای كاملا جدی.
كنار پنجره مهمانخانه ایستاده بودم و به بیرون نگاه می كردم. ابرها در آسمان می رفتند، تند و مدام شكل عوض می كردند. به سمت غرب می رفتند و از فراز جزیره به سمت اقیانوس. مدتی طولانی همان جا ایستادم و به آن آهنگ فكر كردم و به پیرمرد و به آنچه كه به بچه ها گفته بود. شماها باید سئوال كنید و باید پاسخ بدهید. هر دوتاش یكی است.
پتر اشتام
ترجمه: س. محمود حسینی زاد
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید