دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


مسافر دهه‌های خسته


مسافر دهه‌های خسته
▪ یک
«مرد ماهیگیر با نجوای بسم الله
قایق خود را بسان قایق خورشید
روی ناهموار موج آهسته می راند.
دست هایش می سراید آیة الکرسی به هر آمد شد پارو
و نگاهش می دهد پرواز صدها مرغ سبز یادها را در فضای قصرهای موج
آفتاب گرم را با جلوه هر یاد می خواند.
آفتاب اما نمی داند که مردی هست و موجی از توکلت علی الله در سرش سرشار ماهی ها وینک آیا در درون تور ماهیگیر
حسرت صد ماهی چالاک می ماند »
این شعری است مشترک از اسماعیل شاهرودی، هوشنگ بادیه نشین و رویا که در ۱۳۴۰ سروده شده است با نام «توکلت علی الله» که تازگی زبان آن، مضمون آئینی که بعدها در محدوده همین زبان بارها در شعرهای پس از انقلاب تکرار شد- و ارائه تصویری بکر- که هنوز پس از گذشت ۴۶ سال دریاد ماندنی است- حاصل ذهن برگزیدگان نسلی است که می خواستند جهان را تغییر دهند اما جهان تغییرشان داد. در میان سه اسم یاد شده تنها رویا به شهرت بسزایی رسید و مرید گرد آورد و حرکت شعری بنیاد نهاد و سپس از آثاری که معطوف طبیعت بشر بود به نوعی شعر آئینی رو آورد و در همان شعر ماندگار شد. [البته شعر آئینی رویا به نخبگان توجه دارد نه عامه مردم و درک آن چندان ساده نیست تا به کرشمه لفظی، عروس معنا رخ نشان دهد.] اسماعیل شاهرودی گرچه تا سال های نخست پس از انقلاب نیز، هنوز دارای اسم و رسمی بود و شاعران انقلاب البته بهره ها از آثار نیمایی اش بردند [و بخشی از بیان آئینی پس از سال ۵۷ مدیون شعر اوست.] اما مانند دیگر شاگردان نیما - اکثر و اغلب شان- گرد زمان بر شعرهایش نشست و بعدها جز در تذکره ها یافت نشد. هوشنگ بادیه نشین - که «آتش تلخ» در واقع گزیده اشعار اوست- کم اشتهارترین شاعر این گروه سه نفره بود و به روایتی یا روایت هایی با استعدادترین شان. نخستین کتابش را در ۲۰ سالگی منتشر کرد که مجموعه شعرهایی بود سروده شده در ۱۷ ، ۱۸ سالگی.
بادیه نشین هم که متولد ۱۳۱۴ بود، تمام شعرهایش را در عرض ۱۵ سال گفت و خاموش شد و این خاموشی البته مرگ نبود، مرگ استعداد بود لاجرم.
بادیه نشین پیش از انتشار «آتش تلخ» به کوشش احمدرضا احمدی و کاظم سادات اشکوری در هاله ای از اسطوره و خاطره به یاد می آمد و با توجه به شهرتی که در میان شاعران برگزیده نسل خود داشت، همیشه با عنوان «او می توانست بزرگترین شاعر معاصر باشد» یاد می شد اما اسطوره و خاطره، زیر ذره بین واقعیت طور دیگری دیده می شوند. بی گمان «بادیه نشین» پیشنهادهای جدیدی را به شعر پارسی عرضه کرد اما عرضه پیشنهاد- به خودی خود- نمی تواند شاعری را از عمق تاریخچه کوتاه شعر نو بیرون بکشد و تاج «موفقیت» بر سرش نهد. غیر از «بادیه نشین»، چند شاعر دیگر هم بودند که سرنوشتی مشترک داشتند با وی؛ از جمله «منوچهر نیکو» که بسیار سخن رفت از استعدادش در محافل خصوصی شعری و البته شعرهای او تا سال ها، به شکل کتاب منتشر نشد. «بادیه نشین» اما در میان همعصرانش آن قدر ارج و قرب دید که نگوییم مورد بایکوت قرار گرفته بود مثلاً مانند سپهری که بعدها توسط جامعه از نو کشف شد. احمدرضا احمدی می گوید: «در انتشارات روزن با «هوشنگ بادیه نشین» آشنا شدم. هیچ وقت ندانستم که فامیل اصلی او چیست. در آغاز نام مستعارش برایم خنده آور بود، اما بعدها که بیشتر با او دوست و رفیق شدم آن نام مستعار گم شد. در جوانی قامت افراخته، با چشمان آبی پر از هوش و خرد بود. اما آن روزها دیگر قامت افراخته نبود و چشمان اش دیگر آن تجلی جوان را نداشت. اثر خشم روزگار و بلایایی که خودش و زندگی بر سر او آورده بود دیده می شد. حوصله سخن گفتن نداشت. لباس هایی که می پوشید اگرچه ژنده اما یادگاری از دوران اشرافی بود. من تبار و خانواده او را نمی شناختم اما رفتار و منش اش اصیل و اثری از تباری والا داشت. گاهی شعرهای او را خوانده بودم. همه خصوصیت یک شاعر ابداع گر را در خود داشت. زبان نو، جهانی که تازه بود و او رمزگشای آن جهان بود. در آن روزهای سال ،۴۷ دفتری از منتخبات اشعارش را به من سپرده بود که به چاپ برسانم. به دنبال ناشر بودیم. کسی را نیافتیم تا بعدها خبر خاموشی او را شنیدم. با آن زندگی کولی وارش، همیشه منتظر مرگ نابهنگامش بودم.»
بادیه نشین به روایت روزنامه کیهان ۲۶ اسفند ۱۳۵۸ ، باید در ۲۵ اسفندماه همان سال درگذشته باشد شاید هم تاریخی زودتر اما در اسفند. کیهان نوشت: «بادیه نشین از جمله شاعرانی بود که در زمان رژیم پهلوی بارها مورد خشم و شتم دژخیمان ساواک قرار گرفته بود و چندین بار نیز بازداشت و زندانی شده بود.» آیا واقعاً همین طور بود یا به سبک و سیاق آن دوران که هرکس انتقادی کرده بود مبارزش می خواندند این خبر، چنین شکل گرفت در دو مقدمه کتاب اشاره مستقیمی به صحت و سقم این خبر نشده. شعرهای بادیه نشین نیز گرچه از اشارات اجتماعی و سیاسی آن دوران خالی نیست اما این اشارات مختص شعر وی هم نیست و تسری دارد به شعر آن دوران و در واقع شعر آن دوران بدون این اشارات، چون اسکلت ساختمانی است که نه دیوار دارد نه در، تنها آهن ها را می توان دید و کارگرانی که در کار ساخت خانه اند!
با این همه نمی توان از اشارات آئینی شعر بادیه نشین به راحتی گذشت زیرا شعر دهه های سی و چهل، کمتر جایگاه این گونه اشارات است و بیشتر به «انسان» و وضعیت وی در جهان مدرن نظر دارد تا به «انسان» در جهان ازلی و ابدی.
«و چشم رودخانه ها
هزار آینه در آفتاب‎/ سرود ماهیان
حریر فلس ها و نور‎/ و باد رقص نقره ها
و ابرو خنجر طلای آذرخش‎/ درخت ها و دوستی سبز
ترانه زبرجد پرندگان‎/ و اشتران بادیه که شرق من
به کوهه هایشان ‎/ جوانه می زند
بلند تر زسقف آهنی ‎/ وسیع تر ز میز و صندلی
همه .... همه ‎/ طبیعت ای وسیع کلمه خدا!»
رسیدن از «طبیعت» که سمبل و پرچم جهان مدرن است به آفریننده آن که باید پر کند خلوت خلأ روحی انسان مدرن را، سیری ست که به طور معمول در شعرهای آن دوره در معادله «طبیعت» و «انسان» گم شده است. نگرش شاعر در شعر «فضای باز» عمیقاً درگیر تفکر شرقی نهفته در گذشته سنتی شعر پارسی است.
شاید یکی از دلایلی که معاصران وی، این همه از استعداد او سخن گفته اند همین تفکر نو باشد در آن سال ها که در میان انبوه یأس ها و نومیدی های اجتماعی و فردی تازه بود.
▪ دو
محمد حقوقی درباره وی می گوید: «هوشنگ بادیه نشین که از نظر بیان های غیرمستقیم و دید شاعرانه و متخیل از مستعد ترین شاعران آن روزگار به شمار می رفت، شاعری پرسه زن در رمز درون و برون خویش، اندوهگین و بی تاب....»
شعر او، اکنون دیگر مگر در برخی بخش ها یا یکی - دو شعر، تازگی ندارد. زبان اش کهنه است و کلماتی در آن به چشم می خورد که سد راه ارتباط خواننده امروز با فضای شعر است:
«چو شد رشته لب به هم بافته
نفسی می تند سرب، چون عنکبوت
گلوحرف ها را گره می زند
و لیکن نگه بازگو می کند
که فانوس ناگشته خامش منم.»
زبان «بادیه نشین» در بعضی شعرها یاد آور زبان نیماست و اگر شعر نیما متکی به ذات خود است و در واپسین سال های دهه سی، به نرمی می گراید و چند اثر درخشان به یادگار می گذارد، در شعرهای مورد بحث اتفاقاً سد راه «ارتباط خلاقه» است و دلیل اش هم مشخص است؛ کپی هیچ وقت برابر اصل نیست:
«در مکوبید مرا
ردِ پایم را اندر همه جا گم سازید
بگذارید که من
با سکوتی که چو زنگار تنم می کاهد
پنجه درآویزم!»
که یاد آور شعر «ول کنید اسب مرا‎/ راه توشه سفرم را‎/ نمد زینم را‎/ که خیالی سرکش‎/ به درخانه کشانده است مرا» است؛ گر چه فضای شعر بادیه نشین در تضاد با فضای شعر نیماست اما «ردیه» نیست تا با اتکای به آن، این شباهت زبانی قابل توجیه باشد. شاید یکی از دلایل زبان زمخت شاعر در سابقه وی در قصیده سرایی باشد اما نمونه قصاید وی این معنی را می رساند که زبان شعر کلاسیک وی نرم تر از زبان شعر نوی اوست!
«جان زتن برگردد اما دوست از جان برنگردد
دشتِ جان را گوش بر باران و باران برنگردد
آسمان را بشکند گلدان خورشیدِ بلورین
رنگ و بوی دوست از گل های گلدان برنگردد
در مسیر باد باید شعله برخیزد زهر برگ
از مسیر شعله ها باد ِ شتابان برنگردد
سقف و دیوار مغستان پای می کوبد در آتش
موکب زردشت از راه مغستان برنگردد
من به کوه بیستون فرهادوش با تیشه ی خویش
با سرِ من صد هزاران سر زپیمان برنگردد...»
▪ سه
«هر شامگاه سرخ
آن دم که آفتاب
با قاره های سوخته و زرد آسمان
دریاچه ها و قایق و توفان است
هر شامگاه سرخ
آن دم که بی کرانگی نرم ابرها
با خیمه های نقره و فیروزه
تصویر یادها و خدایان است
آه، ای برادرم
هابیل!
از ماورای کنگره ی روزگار دور
افسانه ی تو بال گشاید
اسرار کاخ های طلایی کهکشان
خون تو و سرود شهیدان است
هر شامگاهِ سرخ
آن دم که آفتاب عقابی ست آتشین
بر جاده ها و بر پل بدعت
تا بی کران محو که آن جا فرشتگان
بر پلک هایشان
الماس های اشک شکوفان است
قابیل
آوخ، برادرم
بر پیکر شهید برادرم
با اسب زردِ خشم روان است
آری
از شامگاه «آدم» ، تا شامگاهِ ما
آلوده، رد پای جهان است.»
شعر «هابیل» هنوز هم حرف هایی برای گفتن دارد و شاید اگر دقیق تر بنگریم زبانی را در آن بجوییم که در شعر پس از انقلاب و در شعرهای جنگ، زبانی متداول شد؛ گیرم نه به تمامی در این سیاق اما شاخه ای از این زبان است یحتمل و این، نشانگر آن است که نمی توان بادیه نشین را صرفاً در برخی رونویسی هایش از نیما خلاصه دید و نمی توان او را «ابتر» نامید چرا که شعرش دنباله دارد و دنباله رو. یک شاعر و منتقد می گوید: «از مهاجرانی بود که در دهه سی به تهران کوچ کرده بود. هر تازه واردی فرهنگ ولایت خود را آورده بود تا آن را غنا بخشد و پربارتر کند، اما فرهنگ ولایت که با طبیعت زندگی سنتی انس و الفتی دیرینه داشت، در شهر بزرگ با دود اتومبیل ها در می آمیخت و رنگ می باخت ... بادیه نشین یکی از آنان بود که از شمال آمده بود تا طراوت جنگل های گیلان را به رخ مرکزنشینان بکشد، اما به تدریج طراوت خود را نیز از دست داد.»
روزگار خوبی نبود. استعداد هایی که روانه تهران می شدند در آلودگی آن روزها، آنچه داشتند از کف می نهادند و آنچه می ستاندند چیزی نبود مگر هیچ.
«او، به روایتی، در اسفند ،۱۳۵۸ از قهوه خانه ای در خیابان نادری، که پاتوقش بود، بیرون آمد و درخت حاشیه خیابان را بغل گرفت و خشک شد، یا به تعبیری درخت شد.»
«ایست!
قطار می رسد
مسافرانِ شب سوار می شوند
ایست!
قطار می بَرد
مسافران روز را
ایست!
ایست !
راهِ دو ایستگاه را
هزار سال رفته اند
(هزار ها)
یکی از این سفر ثمر گرفت
دلم دگر از این سفر گرفت...»
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران