یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


کلیشه های زندگی


کلیشه های زندگی
هوا به شدت گرفته و بارانی بود ، ترافیک صدای بوق ماشینها و رانندگان که بر سر هم فریاد می کشیدند حال و هوای غریبی به خیابان داده بود . من در حال برگشتن از کلاس روا نشناسی تحلیلی بودم و در حالی که دستم انباشته از کتابها و جزوات متعدد بود از سراپا خیس شده بودم و به انتظار رسیدن تاکسی ، اما دریغ از یک تاکسی خالی، آنهائی هم که خالی بودند اصلا نمی ایستادند و مسافر سوار نمی کردند حالا این چه حکمتی است که در روزهای بارانی تهران در وضعیت آماده باش !! قرار میگیرد و رانندگان محترم تاکسی که وظیفه شان رساندن مسافرین به مقصد است اصلا به روی خودشان نمی آورند و بی توجه به آدمهای سر تا پا خیس و در مانده راه خودشان را کج می کنند ، من هم نمی دانم. به هر حال بعد از مدت مدیدی که ایستادم بالاخره یک راننده با انصاف و وظیفه شناس که مستقیم میرفت برایم نگه داشت و من سوار شدم . ذهنم به سمت کلاس بعد ظهر کشیده شد و در بین تمامی سخنان استاد جمله ای در ذهنم به رنگ قرمز در آمد .
« وظیفه هر انسان بالغ این است که مسئولیت زندگی خویش را بعهده بگیرد و با تکیه بر خلاقیتها و استعداد های درونی ، به تامین معاش جسمانی و روحی خود اقدام ورزد». جمله زیبائی بود اما کمی رنگ و بوی کلیشه را داشت در همین افکار بودم که به مقصد رسیدم و از تاکسی پیاده شدم . از عرض خیابان گذشتم و زمانی که قدم به پیاده رو گذاشتم پسرک کثیف و ژولیده ای که لب جدول کنار خیابان نشسته بود توجهم را جلب کرد . پسرک سر را به روی زانو گذاشته بود و بی توجه به باران شدید که به سر و رویش می بارید ، به تلخی می گریست.
نزدیک رفتم و او را صدا کردم: آقا پسر، آقا پسر، چی شده چرا گریه می کنی؟ بدون اینکه سرش را کاملا از روی پایش بلند کند آن را به سمت بالا به نشانه جواب منفی حرکت داد . جلو رفتم و دستم را زیر چانه اش گذاشتم و به آرامی صورتش را بالا کشیدم ، نمی دانم از اشکهایش بود یا آب باران که در شیار سفید از میان سیاهی و کثیفی نشسته بر پوستش راه باز کرده بود، دو چشم میشی درشت با مژگانی بلند و خیس از گریه به من زل زد. گفتم چیه چرا گریه میکنی؟ هیچی خانم هیچی که نشد حرف اینجا زیر باران نشستی خیس شدی سرما می خوری ها شانه هایش را با بیقیدی بالا انداخت و به گریه ادامه داد ، دستش را گرفتم گفتم بگو ببینم چرا گریه می کنی؟ خانم سیخ فروشم سر چهار راه داشتم سیخ می فروختم، شهرداری اومد سیخها رو ازم گرفت و کتکم زد
انگار تمام وجودم یخ زد و سرما تا رگ و پیم نفوذ کرد با خودم فکر کردم عجب آدمهایی پیدا می شوند صرفا برای اینکه انجام وظیفه کرده باشند آنهم به نحو احسن!! بچه به این کوچکی را به باد کتک می گیرند دست در کیفم کردم و یک هزار تومانی در آوردم و به سویش گرفتم . بیا گریه نکن پول سیخها چقدر می شد؟ با ناراحتی دستم را پس زد و گفت: نمی خوام خانوم من که گدا نیستم، سیخ فروشم کار میکنم پول در می یارم از خودم خجالت کشیدم در سن ۲۳ سالگی هنوز از پدرم پول تو جیبی می گرفتم و اونوقت این بچه ... چند سالته؟ ۱۱سال دروغ می گفت بیشتر از ۸ سال نداشت خیلی خوب من اینها رو بهت قرض می دم بعدأ که دوباره پو ل در آوردی یک روز که دوباره داشتم از انجا رد می شدم بهم پس بده.
هزار تومانی را توی جیب وصله دارش گذاشتم و گفتم : حالا صورتت را پاک کن برو یه جایی زیر سقفی ، چیزی که خیس نشی دستت درد نکنه خانوم پس می دم راست می گم با پشت دست صورت و چشمهایش را پاک کرد و به سمت چپ رفت، من هم که تقریبا تبدیل به یک موش آب کشیده شده بودم راهم را گرفتم ودر کوچه مان پیچیدم ، احساس سبکس می کردم از اینکه لااقل توانسته بودم که کمک کمی به این طفل معصوم بکنم خوشحال و شاد بودم . به در خانه که رسیدم یادم افتاد که باید از تمام صفحات شناسنامه ام برای ثبت نام دانشگاه کپی می گرفتم می دانستم که فردا صبح ساعتی که من بیرون می روم همه جا بسته است پس دوباره به سمت خیابان راه افتادم، کمی بالاتر از کوچه ما یک مغازه فتوکپی بود همینطور که زیر باران راه میرفتم ناگهان چشمم به صحنه ای افتاد که خون را در رگهایم به جوش آورد همان پسر بچه ای که به او کمک کرده بودم خوشحال و خندان هزار تومانی را در دستش تکان می داد و چند بچه دیگر که آدامس و فال حافظ در دستشان بود نشان می داد و در حالی که دندانهایش نمایان بود به دختر بچه ای هم قد و قواره خودش رو کردو گفت:
دیدی،دیدی تونستم هزار تومانی بیارم حالا سیخاکو؟ دختر بچه ای از روی پله مغازه ای پشت سرش دسته سیخی برداشت و به سمت پسرک گرفت و گفت بیا اینجا گذاشتم تا خیس نشه ، حالا به منم مید ی یا نه؟ آره فعلا بیا بریم داغ شده بودم دلم می خواست یک سیلی به صورتش بزنم از تمام اعتماد و حس انسان دوستی من سوء استفاده کرده بود و سرم را کلاه گذاشته بود، به سمتش دویدم اما او مرا دید و به سرعت داخل کوچه ای گریخت و ناپدید شد، خیلی عصبانی بودم همانطور که به خودم و دنیا ناسزا می گفتم ناگهان چیزی به خاطرم آمد، یک جمله کوتاه و فراموش شده که استادم همین امروز عصر سر کلاس به صدای بلندی برای همه گفته بود ومن به آنها تنها به چشم یک الگوی کلیشه ای و تکرار شده در جامعه نگاه کردم بودم اما این پسر بچه دانا و زیرک آن را به کار گرفته بود و از من موفق تر بود:
« وظیفه هر انسان بالغ این است که مسئولیت زندگی خودش را به عهده بگیرد و با تکیه بر خلاقیتها و استعدادهای درونی، به تأمین معاش و جسمانی و روحی خود اقدام ورزد» لبخندی بر روی لبهایم نشست ،با خود فکر کردم چه جملات و عبارتهای زیادی، که در گنجینه ذهن ما خفته اند و ما نیز خروارها کلید و قفل و اتهام کلیشه بودن زندانی شان کرده ایم اگر آنها را به سطح آگاهی خویش بیاوریم چه بسا که فردی موفق و خوشبخت شویم.

نویسنده: ط-طباطبایی
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید