چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


روزهای خوب کودکی من پیری به نام کربلایی


روزهای خوب کودکی من پیری به نام کربلایی
در زمان كودكی من، روزهای سوگواری محرم و عاشورا در فصل تابستان بود و بهترین هوا در روستای ما، فصل تابستان به حساب می آمد. چند روز مانده به ماه محرم، مردم مسجد بزرگ و خیلی قدیمی روستایمان را آب و جارو می زدند و برای روزهای سوگواری آماده اش می كردند و سهم ما بچه ها در این كارها بیش از بزرگترها بود. هر سال نوحه خوانی به نام سیدمحمود از شهر به روستای ما می آمد. او جوانی بسیار خوش سیما بود و صوتی داوودی داشت. بدون او سوگواری در ایام محرم واقعا لطفی نداشت.
او از هر نظر انسان زیبا و خوبی بود. هر وقت كه او نوحه می خواند من چنان غرق در زیبایی صدا و حركاتش می شدم كه گاه فراموش می كردم كه در حال سینه زدنم. در دل آرزو داشتم كه در آینده نوحه خوانی مثل او بشوم. اتفاقا در كودكی و نوجوانی صدای خوبی داشتم. وقتی از مسجد به خانه برمی گشتم، جلوی آینه می ایستادم و ادای نوحه خوانی سیدمحمود را درمی آوردم و ادای حركاتش را. مادرم تشویقم می كرد و می گفت: «اگر تمرین كنی از سیدمحمود هم بهتر می خوانی!»
یك سال- به گمانم آخرین سال كه در روستایمان بودم- پیش از ماه محرم خبر رسید كه سیدمحمود آن سال نمی تواند به روستای ما بیاید برای نوحه خوانی، نمی دانم چه مشكلی پیش آمده بود. ما بچه ها از شنیدن این خبر ماتم گرفتیم. ایام محرم و عاشورا، آن هم بدون صدای سیدمحمود؟ مگر ممكن بود؟ آیا چه كسی می توانست جای او را بگیرد؟ هیچ كس! خوشبختانه دو سه روز بعد خبردار شدیم كه ریش سفیدهای ده به شهر رفته اند و سیدمحمود را راضی كرده اند كه باز هم به روستای ما بیاید و نوحه بخواند.
در روستای ما غروب روز تاسوعا، مراسم خاصی به وسیله جوانان روستا اجرا می شد كه خیلی تماشایی بود. آنها دست بر شانه هم می گذاشتند و حلقه ای به صورت دایره تشكیل می دادند و پابرهنه در میدانچه جلوی مسجد بر زمین پا می كوبیدند و می چرخیدند و می گفتند: «شاه حسین، وای حسین!» در حقیقت این نمایش نوعی رقص مذهبی و سوگوارانه بود.
روز عاشورا هم از صبح زود برو بیایی در روستای ما راه می افتاد. زن ها بر پشت بام های خانه های اطراف مسجد جا می گرفتند برای تماشای مراسم تعزیه. در روستای ما یكی از بهترین تعزیه های استان اردبیل اجرا می شد و هر سال عده زیادی از شهر برای دیدن تعزیه به روستای ما می آمدند.
آن سال، غروب روز تاسوعا، پدرم كه برای انجام كاری به اردبیل رفته بود، به خانه برگشت و وقتی می خواست داخل شود یا الله بلندی گفت و سپس افزود: «مهمان داریم!»
پدرم وارد شد و پشت سرش پیرمردی خمیده قامت و سپیدموی داخل آمد. پیرمردی كه شبیه درویش ها بود، ریش خیلی بلندی داشت و گیسوانی بلند و همه یكسره سفید. چیز عجیبی در وجود آن پیرمرد بود كه نمی دانستم چیست؟ انگار رازی در او بود كه به من ارتباط داشت، رازی بود در چشم هایش در نگاه هایش، دست هایش و در عصایی كه به دستش بود. حالا كه فكر می كنم، می بینم او خیلی شبیه مینیاتورهایی بود كه در دیوان حافظ می كشند. آری، او واقعا یك پیرمرد مینیاتوری و باستانی بود. مردی كهن بود و نمی دانم چرا احساس می كردم كه در او چیزی از من بود! پدرم او را به بالاخانه برد كه بهترین اتاقمان بود. و برگشت و به مادرم توضیح داد كه او از شهر دوری برای دیدن تعزیه آمده است. در قهوه خانه ای در اردبیل با او آشنا شدم و چون می خواست به روستای ما بیاید، دعوتش كردم مهمان ما باشد. مادرم گفت: «خوب كردی، مهمان حبیب خداست!»
من با خودم گفتم: «این پیرمرد خمیده قامت كیست؟ روستای ما را از كجا می شناسد؟ آیا فقط برای تماشای تعزیه آمده است؟ از شهری دور؟ از كدام شهر؟ پدرم نگفت كه او اهل كجاست؟»
همان شب كه به اتفاق پیرمرد به مسجد رفتیم، وقتی مراسم سینه زنی و نوحه خوانی سیدمحمود تمام شد، پیرمرد رفت طرف سیدمحمود و پیشانی او را بوسید و گفت: «احسنت جوان، صدای گرمی داری! خوب نوحه می خوانی، در آینده بهتر هم خواهی خواند!» سیدمحمود كه او را نمی شناخت با تعجب از او تشكر كرد.
بالاخره روز عاشورا رسید و مراسم تعزیه هم مثل هر سال باشكوه تمام برگزار شد و به پایان رسید، بعدازظهر عاشورا همیشه روستا در سكوتی كامل و مرموز فرو می رفت، سكوتی غم انگیز. سكوتی دلتنگی آور. مردم كه خسته می شدند برای استراحت به خانه هایشان می رفتند تا استراحتی كنند و خودشان را برای مراسم شام غریبان آماده كنند. ما بچه ها مراسم شام غریبان را خیلی دوست داشتیم. من و خواهرم به عنوان اسیران كربلا، به جمع اسیران می پیوستیم. مردی كه لباس عربی می پوشید و قیافه خشمگینی به خود می گرفت، ما بچه ها را كه با طنابی به هم بسته شده بودیم، با شاخه های بید كتك می زد و در كوچه ها می گرداند. و زن ها و مردها شمع به دست دنبال ما می آمدند و می گریستند. در پایان برمی گشتیم به مسجد و مراسم اصلی شام غریبان در مسجد اجرا می شد. چراغ های مسجد را روشن نمی كردند و فقط شمع هایی كه در دست مردم بود، روشنایی كمی به مسجد می داد و سایه ها را بر دیوار می انداخت. مسجد ما دو تا شبستان بزرگ در دو طرف داشت كه زن ها از آنجا از دریچه های كوچك شبستان مسجد را می دیدند.
در مسجد، وقتی سیدمحمود می خواست خودش را برای نوحه خوانی شام غریبان آماده كند، پدرم رفت پیش او و در گوشش چیزی گفت كه دیدم سیدمحمود نشست. من كه شیفته صدای سیدمحمود بودم، ناراحت شدم و از پدرم بدم آمد. چرا جلوی نوحه خوانی او را گرفته بود و برای چه این كار را كرده بود، نمی دانستم قضیه از چه قرار است كه ناگهان منظره عجیبی دیدم. پیرمردی كه در خانه ما مهمان بود، ناگهان قامت خمیده اش را راست كرد و ایستاد و بر عصایش تكیه داد، حیرت كردم. اول چشم هایش را برای لحظه ای تقریبا طولانی بست، انگار كه داشت خاطره های دوری را مرور می كرد. این كار او باعث شد كه سكوت عجیبی همراه با احترام مسجد را فرابگیرد. آن گاه ناگهان شروع كرد به خواندن. همه مردم حیرت زده، به صدای آسمانی او گوش خواباندند. نوحه خوانی او ابتدا مثل جویبار كوچكی كه از آب شدن برف های تپه ای به پایین، روی جاده خاكی سرازیر شود، شروع شد و بعد ناگهان اوج گرفت. رودی خروشان شد، سپس احساس كردم كه صدای پیرمرد مثل فواره ای۱ بالا رفت، تا اوج آسمان و بعد مثل آبشاری بر سنگ های پای كوه فرو ریخت. من ذرات ریز آب را در دل و جانم احساس كردم. او به زبان آذری می خواند:
«ای شیعه لر، ای شیعه لر، شام غریبان دور
نعش حسین، دفن المئیوب، چؤللرده عریان دور
یعنی ای شیعیان، شام غریبان است و بدن بی سر حسین در دشت كربلا، بی كفن افتاده است. بعدها در تهران همین نوحه را به زبان فارسی هم شنیدم. با همین وزن و قافیه و با همان مفهوم و همان آهنگ.
ای شیعیان، ای شیعیان، شام غریبان است
(... شام غریبان است)
نعش حسین، عریان، اندر بیابان است!
(... اندر بیابان است)
پیرمرد می خواند و من احساس می كردم دهانش و لب هایش دیده نمی شود. اصلا گویی پیرمرد با لب ها و زبانش نمی خواند، صدا مثل چشمه ای از قلبش می جوشید و از حلقش به روی ما جاری می شد و آن چه كه تأثیرگذاری صدای آسمانی و نرم و گرم او را بیشتر می كرد، حركات دست ها و عصا و ریش ابرو و چشم هایش بود. گویی كه او نه با زبان كه با چشم هایش و دست هایش می خواند. با تمام وجودش می خواند. صدایی به آن گرمی و لطیفی، آن هم از پیرمردی هفتاد هشتاد ساله، به راستی معجزه ای بود. من به بچه ها پز می دادم كه او مهمان ماست و دوست پدرم و از شهر آمده است.
صدای پیرمرد باعث شد كه صدای سیدمحمود به كلی از چشمم بیفتد. صدای سیدمحمود در كنار صدای پیرمرد به كلی رنگ باخت در چشم من و در ذهنم گم شد و من آرزو كردم كه نوحه خوانی مثل آن پیرمرد بشوم كه هنوز حتی اسمش را هم نمی دانستم. آن شب من زود خوابیدم. صبح وقتی بیدار شدم، دیدم نه پدرم در خانه است و نه آن پیرمرد. مادرم گفت: «پیرمرد صبح زود رفت. پدرت هم با او به شهر رفت.» و من ماندم و حسرت دیدار دوباره پیرمرد و شنیدن دوباره صدای او. او مثل سایه ای آمده بود و مثل سایه ای رفته بود. با خودم می گفتم: «راستی، او چرا این همه راه را آمده بود به روستای ما؟» و بعد به خودم جواب می دادم: «عشق به امام حسین(ع) آدم را به همه جا می كشاند!» بعدها كه از پدرم پرسیدم آن پیرمرد كه بود؟ گفت: «به راستی نمی دانم حتی اسمش را هم به من نگفت. فقط گفت كبلایی (كربلایی) صدایش كنم. گویا از تهران آمده بود. او را در قهوه خانه ای در اردبیل دیدم كه داشت نشانی روستای ما را می پرسید. برای همین او را با خودم به خانه آوردم. همین.»
۱) در آن زمان نمی دانستم فواره چیست
جعفر ابراهیمی «شاهد»
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید