شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

رقص و رنج روح


رقص و رنج روح
شادی عمیق تر از رنج است اما شادی نیز خواهان رنج است.
نیچه
از نظر نیچه فلسفه واقعی آن چیزی است که بشود آن را به صورت یک رقص درآورد. در رقص تکرار حرکات همراه با سرخوشی، تواماً صورت می پذیرد. تکرار حرکات همان تکرار دوباره هر چیزی است. برخلاف زمان خطی، در رقص، زمان، تکراری یا همان دورانی (دایره یی) است. مقصود از زمان دایره یی آن است که همه چیز به جای اول خود بازگردد و دوباره تکرار شود. اصلاً جذاب بودن رقص در تکرار حرکات آن است. تن دارای انرژی و استعداد است که سپس این انرژی همراه با سرخوشی به رقص تبدیل می شود. آنچه در رقص اهمیت پیدا می کند، بعد نمایشگری آن است، این نمایش در ارتباط با فرم و فیزیک نمایشگران است که جلوه بیشتری پیدا می کند. در اینجا حرکات منجر به سرخوشی می شود و بالعکس سرخوشی باعث حرکات موزون می شود. آنچه در «فلسفه به مثابه یک رقص» اصلاً اهمیت ندارد معرفت (آگاهی) است. آگاهی حتی می تواند باعث سرکوب شدن هر گونه سرخوشی یی نیز بشود. به تعبیر نیچه «آگاهی خفقان آور است» در اینجا هرگونه آگاهی توام با افسردگی و رخوت است و در افسردگی میل به نمایشگری به حداقل می رسد.
اما هگل بر آگاهی تاکید می کند، روح می بایستی به آگاهی برسد و برای رسیدن به آگاهی روح می بایستی مراحلی را طی کند، این مراحل می بایستی توسط خود روح طی شود. روح تنها با طی مراحل است که بر طبیعت محض پیروز می شود و وارد تاریخ می شود به عبارت دیگر روح تاریخی می شود اما این طی مراحل روح، در هر مرحله یی توام با رنج و درد است. روح هگلی بی قرار است زیرا «جهان آسایشگاه روح نیست» و همین بی قراری است که باعث می شود گذشتن روح از مراحل مختلف توام با درد و رنج باشد، رنجی که در مراحل مختلف گاهی منجر به زایش «امر نو» نیز می شود ولی به هر حال روح ناگزیر است که از مراحل حاد و توفانی عبور کند زیرا برای رسیدن به آگاهی می بایستی این مراحل طی شود. در اینجا کنش معطوف به حل تناقض کارساز است، حل تناقضی که خود طی مرحله یی بالاتر منجر به بروز تناقض جدیدی می شود، این حل تناقض به وسیله کنش صورت می پذیرد پس کنش اهمیت می یابد. روح در ابتدای کار بسیار انتزاعی است ولی هر چقدر کنش سوژه (کار) بیشتر شود از بعد انتزاعی آن کم شده و مبدل به پدیده یی محقق می شود.
در اینجا آنچه که باعث تلاطم روح می شود نفی و میل (شوق) است که ترکیب این دو به وجودآورنده دیالکتیک است. به عبارت دیگر روح در ابتدا لبریز از میل (شوق) است و با نفی مدام وضعیت های موجود به آزادی می رسد، بنابراین روح با نفی مدام حرکت تاریخی اش را انجام می دهد، این نپذیرفتن مداوم روح درتفکر نیچه اما به پذیرفتن و آری گفتن به زندگی تبدیل می شود. دراندیشه نیچه نقطه آغاز و پایان وجود ندارد، همچنان که گفته شد، زمان دورانی است و همه چیز تکرار می شود یا به تعبیر نیچه «بازگشت جاودانه» چیزها وجود دارد. دیدگاه دورانی نقطه مقابل دیالکتیک است. در دیالکتیک آشوب و چندگانگی طی فرآیندی به یگانگی می رسد ( به اصطلاح آن تناقضات رفع می شود) سپس در مرحله بعدی آن یگانگی موجب تناقضات جدیدتر می شود. این رفع تناقضات یا حل شدن، حل شدن نهایی نیست بلکه آغاز تناقضات جدیدتر و پیچیده تر است، اما به عبارت دیگر آشوب یا انبوه امکان ها در جهتی است که نهایتاً می بایستی از پیچیدگی به سادگی و وحدت میل پیدا کند اگرچه خود تناقض و تعدد امکان است که موتور وحدت به سمت مرحله یی بالاتر و یگانگی است.اما دیدگاه دورانی (نیچه) آشوب را به رسمیت می شناسد و حل تناقضات را توهم آپولونی قلمداد می کند. یعنی عنصر آپولونی در تقابل با عنصر دیونوزوسی که بی حد و مرز و بی شکل است سعی می کند با ایجاد فرم و شکل معینی آشوب چندگانه را ساده کند یعنی همان کاری را که دیالکتیک انجام می دهد. دیالکتیک یک جریان کاهش هستی از پیچیدگی به سادگی است.
در هگل «مفهوم گناه» به تبعیت از سنت مسیحی نقش مهمی ایفا می کند، مساله احساس گناه در مسیحیت، ابعاد وسیعی دارد طبق این تعبیر انسان موجودی هبوط یافته است که از گناه اولیه رنج می برد. به همین دلیل است که فلسفه تکاملی هگل الزاماً توام با رنج و وجدان معذب است. این رنج ابعاد متفاوتی دارد ولی همواره حضور دارد و اگر هم رستگاری حاصل شود این ناشی از وجود گناه است (رستگاری نیز همچون گناه از مفاهیم اساسی مسیحیت است). در حالی که در نیچه عذاب و احساس گناهی وجود ندارد و حتی کسالت روحی که گاه نشانه وجدان معذبی نیز است دیده نمی شود، اگر هم دیده شود ناشی از جریان منحطی است که به صورت واکنش همراه با اخلاق بردگی شیوع پیدا می کند مانند بیماری خطرناکی که مسری است و احساس گناه را انتقال می دهد، نیچه وحدت و یکپارچگی را اخلاق بردگان و صفت عامه در نظر می گیرد که در آن احساس گناه توام با حساسیتی که درونی می شود چون امکان انتقال به بیرون را ندارد تواماً وجود دارد.
در این فضا (فضای کنش و واکنش) سرخوشی امری ممتنع است. به نظر می رسد که تنها در کثرت یا تعدد موقعیت ها است که امکان سرخوشی وجود دارد (به عقیده کی یر کگور برای فردی که در سپهر زیبایی شناسیک زندگی می کند تنوع امری حیاتی است). مقصود از تنوع همان تعدد امکانات متنوع و آشوبی است که سرخوشی را با رقص از موقعیتی به موقعیت دیگر رفتن توجیه می کند، به این ترتیب فرد در لحظه زندگی می کند و اصلاً تاملی صورت نمی پذیرد. هنگامی که فرد در لحظه زندگی می کند زمان، زمان پیوسته یی نیست یعنی در زمان گسست و ناپیوستگی رخ می دهد. در همین رابطه است که مساله فراموشی مطرح می شود زیرا به تعبیر نیچه انسان جانوری است که نیازمند فراموشی است. نیچه در تبارشناسی اخلاق می نویسد؛« و اما این جانور نیازمند فراموشی که فراموشی در وی نشانه نیرو است و صورتی از تندرستی پرزور- قوه یی را در خود پرورانده است نیروی ضدفراموشی است» (ص ۷۰ تبارشناسی اخلاق).بنابراین حافظه یی به معنی پیوستگی امور به وجود نمی آید که «تاملی» صورت گیرد پس به این ترتیب روح از نظر نیچه در وضعیت توام با عذاب و حس گناه باز هم به تعبیر نیچه به معنی «بدهی به کس»* قرار ندارد زیرا در زمانی که دائماً تکرار می شود بنا نیست که انسان به جایی برسد. به باور نیچه «انسان آن می شود که هست» بدین سان در نیچه نوعی شدن وجود دارد. جالب آنکه کی یر کگور نیز اعتقاد دارد که برای رسیدن به برترین سپهر زندگی می بایستی از قسمی از عذاب وجدان عبور کرد. لوتر می گوید که تنها گناهکار بر حق است و کی یر کگور که در این موضوع متاثر از لوتر بود نیز عذاب وجدان و آزار را ضروری می داند زیرا از نظر او برای آنکه «روبه روی خداوند باشیم» و مهمتر برای آنکه به «روبه روی خداوند بودن» آگاه شویم باید به گناه خود آگاهی داشته باشیم زیرا در این شرایط است که خود را در برابر خداوند می یابیم یعنی در سنت مسیحی نوعی عذاب و آزار روح در وضعیت هبوط که توام با پذیرش گناه است وجود دارد.
به این ترتیب روح در ترس و لرز و اضطراب واقع می شود. به علاوه کی یر کگور بر این نکته همواره تاکید می کند اعتقاد هرگز چیزی قطعی نیست و دائماً با بی اعتقادی در نبرد است زیرا اعتقاد داشتن چیزی است که ذاتاً در آن اضطراب وجود دارد و همواره با خود در نبرد است. پس روح فرد متعالی از نظر کی یر کگور به ویژه چون در مرحله بالاتری است همواره در تلاطم و تنش بی امان وجود دارد. بدین سان روح در وضعیت هبوط در انقباض دائمی است و آنگاه انبساط رخ می دهد که رستگاری به وجود آید. در رستگاری روح در شادی و انبساط دائمی است منتها این فرآیند فرای هبوط صورت می پذیرد (البته حتی به صورت خردتر و در زندگی شخصی خود نیز می توانیم این مساله را تجربه کنیم که هنگامی که در رنجیم قبض روح و هنگامی که شادیم بسط روح شکل می گیرد). مقصود از بسط روح (شادی) همان رستگاری است که در پایان کار محقق می شود یا در همان شامگاهان، آنگاه که به تعبیر هگل «جغد مینروا پال پر خواهد گشود» یعنی رستگاری در ماورای دنیای رنج امکان می پذیرد.
به همین دلیل است که مرگ در فلسفه هگل معنی پیدا می کند. به عبارتی دیگر، آزادی (رستگاری) بعد از مرگ و پشت سر گذاردن آن رخ می دهد و اصلاً خود مفهوم مرگ مربوط به انسان است یا به تعبیر الکساندر کوژو هگل شناس شهیر، تنها انسان قادر است که بمیرد، در همین چارچوب هم است که مرگ با این تعبیر در فرآیند زمان خطی و در جهان تاریخی به نقطه عطف مبدل می شود.در اینجا «تاریخ» در مقابل «طبیعت» قرار می گیرد و به نظر می رسد زمان دایره یی همان طبیعت است که در جهان نیچه یی به صورت رقص تکرار می شود. تکرار دوباره چیزها همان رقص است و در این جهان (جهان نیچه یی) کسالت یا مرگ معنایی پیدا نمی کند همچون طبیعت. در اینجا حتی اگر تغییری صورت پذیرد همچون پای رقص کنندگان سبک است و از حضور سنگین تزها و آنتی تزها خبری نیست، بنابراین روح گناهی (بدهی به کسی) ندارد و بدین سان عشق به سرنوشت را با زیبا دیدن آنچه در اشیا ضروری است توجیه می کند تا برای آن جمله مشهور نیچه نیز مصداقی پیدا شود که «زندگی تنها به صورت پدیده یی زیبایی شناسانه قابل تحمل است.»
نیچه به عنوان زبان شناس ریشه لغوی گناه را بدهی یا بدهکاری می دانست.
نادر شهریوری (صدقی)
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید