یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


کسی می‌آید، کسی دیگر، کسی بهتر


کسی می‌آید، کسی دیگر، کسی بهتر
ما آدم‌ها منتظریم؛ بخش مهمی از زندگی ما به انتظار سپری می‌شود. کودک که هستی، منتظر تعطیلات تابستانه‌ای با آن کوچه‌های پر از نور و سایه‌های نوازشگر و هم‌سالانی که به هیاهو و هلهله به خنکای زلال آب تن می‌سپارند. تابستان می‌شود. نقطه آمالی که در کسالت‌بارترین لحظه‌هایی که پشت نیمکت چوبی به ملال‌انگیزترین درس ریاضی گوش می‌دهی، در ذهنت می‌پروری‌اش و به دلت نوید می‌دهی که فقط چند ماه دیگر مانده است، تحمل کن.
زمستان افتاده به سرازیری و چشم که باز کنی نوروز است و جوانه برگ‌ها و لباس تابستانه و به خودت که بیایی چنان سرت گرم امتحان می‌شود که اصلاً نمی‌فهمی چگونه سال تمام شد. اصلاً انتظار رسیدن تابستان پس از عید چیز دیگری است. همین که تابستان در دو، سه قدمی‌ات است، لحظه‌ها شیرین‌تر می‌گذرد.
وقتی به محبوب نزدیکی و می‌دانی که هر لحظه که می‌گذرد گامی به او نزدیک‌تر می‌شوی، جور دیگری انتظار می‌کشی. انتظار توام با یقین وصل، به لحظه‌های خالی‌ات حلاوتی می‌بخشد... و چه کسی فراموش می‌کند اولین روز تعطیلات تابستانه را؛ آن هنگام که آخرین امتحان را با موفقیت پشت سر گذاشته و با همسالان خندان و سرشار از هیجان به خانه باز می‌گردی و می‌اندیشی که پس از این همه انتظار چگونه با تابستان به سر بری؟ چگونه با تابستان «باشی»؟
پا به نوجوانی که گذاشتی، اولین چشمان سیاهی که داغت می‌کند را به خاطر بسپار. هیچ چشمی دیگر تو را آنگونه مست نخواهد کرد و تمام زندگی‌ات به جست‌وجوی نگاهی خواهد گذشت که به گونه نگاه نخستین خرابت کند، زانوانت را بلرزاند و بیخ گلویت را خشک کند... شاید هم هیچ‌گاه چنین نگاهی در زندگی میخکوبت نکند، حتی نگاه نخستین؛ اما انگار تو سایه و عکس یک نگاه مثالی را در ضمیرت داری، مثل یک داغ شیرین، مثل خاطره‌ای موهوم و هر نگاهی را که در بیرون از حصار تنت می‌بینی، با آن خاطره می‌سنجی که آیا صاحب آن نگاه‌های مست اوست؟ مثل آن شهزاده دردآلوده که از یار تنها کفشی در دستش مانده و در بیكرانگی آدم‌ها، با ناامیدی صاحب لنگه دیگرش را می‌جوید: سیندرلا!
یا مثل هدایت مفلوک که روبه‌روی سایه بی‌سرش بر دیوار می‌نشست و خاطراتش را واگویه می‌کرد از زنی اثیری که او را روزی بر پای سروی ایستاده دید با تنی که انگار از جنس خیال و خواب بود و انگشتش را با تعجب به سوی آن لب‌های گوشتی‌اش دراز کرده بود، زنی که انگار آفریده شده بود تا با پیرمرد خنزر پنزری روی هم بریزد و هدایت قصه را از رنجی مازوخیستی دق دهد.
چقدر جالب‌اند افسانه‌ها و قصص کهن. خداوند اول آدمی را از خاک آفرید و سپس از دنده چپش زنی را خلق کرد تا مونس و همدمش باشد. و آدم از آن پس در تمام طول حیاتش بر خاکدان به دنبال پاره دیگر تنش می‌گردد که بدون او تمام نیست.
می‌گویند ناپلئون در جوانی دل به دخترکی زیبا می‌بازد که بعدها در کوران روزگار گمش می‌کند. می‌گویند از انگیزه‌های مهم ناپلئون برای جهان‌گشایی سودای یافتن محبوبش بوده است. هرچند که از بد ایام سرانجام او را در فاحشه‌خانه‌ای می‌یابد در حال کام دادن به دون‌پایه‌ترین سربازان سپاهش!
چند روز پیش مصاحبه‌ای از سیاوش شاملو - فرزند شاملوی کبیر- در مطبوعات می‌خواندم که مدعی شده بود «آیدا»یی که شاملو در شعرهایش آن همه از او می‌گوید و می‌جویدش، تنها ساخته و پرداخته ذهن شاملواست و این آیدایی که نشسته توی خانه‌ای در کرج، هیچ ربطی به شعرهای شاملو ندارد. او آن زن مثالی را می‌جسته است. می‌دانم كه این سیاوش فرزند ناخلف شاملواست و نظراتی تند و تیز درباره پدر دارد.
اما لختی درنگ كنیم و درباره ادعای او نیز تامل كنیم. به هر حال شاملو پس از دو بار ازدواج تلخ به سومین می‌رسد و باز آن زن مثالی را نمی‌یابد، قلبش را دوپاره می‌کند. نیمی را به آیدای همسر می‌دهد و نیمی دیگر را به آیدایی که می‌جوید اما نیست. نیست و شاملو او را در شعرش کشف می‌کند و اعتلایش می‌دهد؛ در شعرش با او زندگی می‌کند.
فقط شاملو که نیست، مگر کم بوده‌اند کسانی که آدمی ساخته‌اند و به دنیا معرفی کرده‌اند که اصلاً وجود نداشته است. وجود داشته‌اند، اما فقط در ذهن آن شاعر، در ضمیر رنگ‌پریده آن نویسنده مفلوکی که بودن آن موهوم را با همه وجود آرزو می‌کرده‌‌اند. مثل بئاتریس سفرهای روحانی دانته که ربطی با آن تن زیبای خفته در خاک بئاتریس مرده ندارد.
مثل شاخ نبات حافظ که آن همه در صبر انتظارش، در و جواهر از کلام شاعر می‌ریزد، مثل معشوق غزل‌های دلکش سعدی که پاک پیداست نمی‌تواند از جنس زنان این جهانی باشد و مثل شاندل که فردی موهوم بود و ساخته ذهن شریعتی؛ فردی که باید آنقدر بزرگ می‌بود که با عواطف عمیق شریعتی احساس نزدیکی و «خویشاوندی» کند و چون نیست و بودنش نیاز است، عطش است، می‌شود آدم موهوم عارفی که نویسنده است و اهل فرانسه و گاهی هم از کشوری در قاره سیاه! ساختن «هیچی» برای پاسخ گفتن به نیازی که «هست».
اما انتظارهای دیگری هم هست. از آن انتظارهایی که به تعبیر دلکش او «پانیشاد به قلبت بنگر، در بیرون هیچ خبری نیست. آنکه به بیرون چشم بدوزد همواره در انتظار خواهد ماند.» از آن جنس انتظارهایی که حلاج را آواره و دوره‌گرد زمین کرد و شیخ اشراق را به زندان حلب کشید و عین‌القضات را در میان بوریا و نفت و آتش.
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
انتظار مولوی برای شمس و انتظاری که در شعله‌های اهورایی آتش خرد زرتشت در آرزوی سوشیانت؛ منجی بزرگی که خواهد آمد می‌سوزد. انتظاری ریشه‌بسته در نور، در یقین:
«تو دو دیده فرو بندی و گویی روز روشن کو؟
زند خورشید بر درهای چشمانت، که اینک من، تو در بگشا»
آدمی در تب انتظار می‌سوزد انگار. ما بی آنکه بدانیم چشمان نگرانمان را به افق‌های آینده دوخته‌ایم تا مگر چیزی که انتظارش را می‌کشیم و نمی‌دانیم چیست از راه برسد. چیزی که به قول فروغ نمی‌دانیم چیست، اما یقین داریم که خواهد آمد:
«من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست، مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست
کسی که نان را قسمت می‌کند
و باغ ملی را قسمت می‌کند
و شربت سیاه‌سرفه را قسمت می‌کند
و چکمه‌های لاستیکی را قسمت می‌کند
و سهم ما را هم می‌دهد...»
انتظار، تقدیر ماست و کورسوی امیدی در این ناامیدی‌ها برای انسانی بهتر بودن، برای زندگانی بهتر و تاریخ و جهانی انسانی‌تر داشتن در این تاریخ خونبار و دهشتناک کشتار جنگ‌های میکروبی (از ایدز گرفته تا افیون صنعتی مرگ‌زا) و گرسنگی و جباریت. انتظار، نفس کشیدن آخرین ته‌مانده‌‌های تمایل آدمی به آدمی‌گونه زیستن است.
اصغر قاسمی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید