شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


آنها راهی جز گریز نداشتند


آنها راهی جز گریز نداشتند
اتابک فتح‌الله‌زاده در کتاب <اجاق سرد همسایه> سرگذشت چند تن از پناهندگان پیشین به اتحاد شوروی را دنبال کرده‌ است. اینان انسان‌هایی دردمند و رنج‌دیده‌اند، گاه با داستان‌هایی بسیار دردآور و تکان‌دهنده‌. اینان اکنون در ایران؛ مشهد، آستارا و تهران زندگی می‌کنند و پس از تاب آوردن سرمای اجاق همسایه، به نظر می‌رسد که سرزمین خود را یافته‌اند و به گرمای آغوش مام‌میهن باز گشته‌اند. اما آیا چنین است؟ پروین بایرام‌زاده می‌گوید: ‌ <از زمانی که شش سالم بود، دانستم که ایرانی هستم و ما متعلق به کشور شوروی نیستیم. پدرم با عشق و علا‌قه در مورد ایران برایمان صحبت می‌کرد. در خانه‌ما عید نوروز با شکوه تمام برگزار می‌شد و از همان دوران نوجوانی به‌سبب ایرانی‌بودن احساس غرور می‌کردم.]...[ اما ‌هنگام برگشت به ایران ما با برخوردی سرد مواجه شدیم.]...[ در آن زمان خواست اول ما این بود که هر چه زودتر برای کار و زندگی وارد جامعه ایرانی بشویم. متاسفانه ما از هیچ پشتیبانی برخوردار نبودیم. ]...[ کاغذبازی ادارات بلا‌ی جانمان شده‌ بود. بدین‌گونه تمام اندوخته‌ مالی ما تمام شد.]...[
]...[ بچه‌ها برای خرید دفتر و کتاب، در تابستان‌ها به سیگارفروشی مشغول شدند. پدر که عمری ما را برای رفتن به ایران تشویق کرده‌ بود با دیدن این اوضاع احساس شرمندگی می‌کرد.]...[ او که در شوروی تنها آرزویش برگشت به ایران بود و تنها از ما خواهش داشت که بچه‌ها نگذارید من در غربت بمیرم، اگر من به ایران برگردم ۱۰ الی ۱۵ سال بیشتر عمر می‌کنم. اما باور کنید همین شرایط تلخ مرگ پدرم را زودرس کرد. ‌ > ]...[ ‌ یک نکته‌جالب در این کتاب اتابک فتح‌الله‌زاده آن است که شاید برای نخستین بار یکی از راویان اصلی زن است. او راضیه مادر پروین بایرام‌زاده است. او و خانواده در غیاب مردان در سال ۱۳۲۵ از آستارا رانده شده‌اند، با این وعده که دو روز بعد بازگردانده شوند. دو سال نخست را با همان لباس‌هایی که از ایران به‌تن داشتند سر کردند و با کندن و خوردن ریشه‌ کلم از زمین‌های یخ‌زده خود را زنده نگاه داشتند. او پس از سال‌ها زندگی توان‌فرسا در جمهوری آذربایجان، با شوهرش به تاجیکستان رفته و در حومه‌شهر دوشنبه به دست خود خشت مالیده، کاهگل گرفته و به کمک شوهرش خانه ساخته و در آن زندگی کرده‌ است، اما وطن آنجا نیست. وطن جایی دیگر است. اجاق همسایه سرد است. بازگشت دوروزه، ۴۷ سال به طول انجامیده و آغوش وطن دیگر همان نیست که بود؛ این آغوش هم سرد شده‌ است. ‌ سرگذشت رحیم فاضل‌پور و خانواده و پدر و مادرش از دردناک‌ترین داستان‌هاست. خانواده از آغاز ساکن عشق‌آباد پایتخت ترکمنستان است و پدر در آنجا تجارت می‌کند. با آغاز تصفیه‌های استالینی در سال ۱۹۳۷ پدر را به اتهام <جاسوسی برای امپریالیسم انگلیس> به زندان و اردوگاه کار اجباری می‌فرستند و خانواده‌اش را به <جرم> داشتن ریشه‌ ایرانی از شوروی اخراج می‌کنند و به ایران می‌فرستند. سال‌ها بعد پسران از فعالا‌ن شناخته‌شده‌حزب توده‌ایران در مشهد هستند و راهی جز گریز به شوروی ندارند، مادر هر چه می‌کوشد، نمی‌تواند پسران را منصرف کند، پس با آنان می‌رود و همه از اردوگاه‌های استالینی سر در می‌آورند. چند سال بعد مادر را که در سال‌های کار در اردوگاه‌های سیبری دندان‌هایش ریخته، بیمار است و کم‌وبیش نابینا و معلول و زبان نمی‌داند، تنها و بی‌کس در کوچه‌های دیار دورافتاده‌ای در سیبری رها می‌کنند. ‌
هیچ داستانی برای من دردآورتر از داستان پدر و مادر و فرزندانی نیست که شاهد درد و رنج یکدیگرند. با خواندن نمونه‌هایی که در این کتاب آمده، بی‌اختیار احساس خودآزاری به من دست می‌دهد و می‌خواهم کتاب را به‌سویی افکنم. اما پس چگونه باید داستان درد این انسان‌ها را به‌گوش همگان رسانید؟
و به‌راستی چرا این دیوانگی؟ چرا این انسان‌ها را اینچنین آزار دادند؟ چرا زندانی و شکنجه‌شان کردند و به سیبری تبعید کردند؟ چرا رجب چوپان بی‌سواد را، که فقط برای بازگرداندن خر چموشش از چمنزار سبزتر، از سیم خاردار عبور کرده‌ بود، به اتهام جاسوسی برای امپریالیسم انگلیس به کار اجباری در سیبری فرستادند؟ ‌
شاید دکتر عطاءالله صفوی در کتابش <در ماگادان کسی پیر نمی‌شود> راست می‌گوید: <ایرانی نمی‌داند که خشت و آجر بنای سوسیالیسم و دوران حکومت وحشت استالین چطور پخته شد و پایه این بنا که با جلوه‌های دروغین خود دنیا را تکان داد و با تبلیغات فریبنده میلیون‌ها انسان مانند ما را گول زد، چطور گذاشته ‌شد.]...[ آری، با دست میلیون‌ها آدم بی‌گناه در اردوگاه‌ها این ساختمان را ساختند و اجساد همان آدم‌ها را لا‌ی دیوارهای این رژیم و ساختمان منحوسش گذاشتند که آخر سر به لعنت سگ هم نیارزید. آری برادر، از اجساد ما زندانیان بی‌گناه مانند سنگ و گل و آجر برای ساختمان کمونیسم ادعایی استفاده کردند>]...[ در دو دهه‌اخیر کوهی از اسناد انکارناپذیر و تحلیل‌های ارزنده در افشای جنایات آن دوران و تحلیل چرایی آنها انتشار یافته‌ است. شرمسار از اینکه مجالی برای توشه برگرفتن از آن همه نداشته‌ام، به کتاب قدیمی روی مدودف <در دادگاه تاریخ> روی می‌آورم. او از جمله می‌گوید: <زندانیان اردوگاه‌های کار اجباری استالینی کارهای بزرگی انجام دادند؛ آنان اغلب کانال‌ها و نیروگاه‌های برق آبی را ساختند، بسیاری از خطوط آهن را کشیدند، کارخانه‌ها، خط لوله‌ها و حتی پاره‌ای از بناهای بزرگ مسکو را ساختند. اما اگر این میلیون‌ها انسان بی‌گناه آزادانه کار می‌کردند، صنعت توسعه‌ای سریع‌تر می‌یافت.> کتاب <اجاق سرد همسایه> خالی از اشکال نیست. درد مشترک اغلب کتاب‌های فارسی اینجا نیز به‌روشنی نمایان است؛ ناشر بی‌سلیقه و بی‌علا‌قه، حروفچین بی‌دقت، نمونه‌خوان بی‌دقت، صفحه‌بند بی‌سلیقه و... و بدتر از همه نبود ویراستاری توانا. ‌
از غلط‌های تایپی، افتادگی‌ها، تکرارها و از این گونه که بگذریم، چند ایراد ویرایشی را که هنگام خواندن کتاب تنها در ۵۰ صفحه‌نخست آن نظرم را جلب کرد، نمونه‌وار، در زیر می‌آورم: ‌
- در پیشگفتار (ص ۷) گفته می‌شود که ایرانیان حاضر در کتاب در <آخرین> دوران زمامداری استالین قدم به خاک شوروی گذاشته‌اند. گویا منظور <پایان> دوران زمامداری استالین است، زیرا او <چند دوران> زمامداری نداشته‌ است: ‌ همانجا، <نوری در افق چشم‌ها گشوده ‌شد< :>ایشیق آچیلدی> به آذربایجانی بسیار زیباست، اما در فارسی <نور> چیزی <گشودنی> نیست. ‌
در صفحه‌های ۱۰ و ۱۱ نام شهری میان <عشق‌آباد> و <اشک‌آباد( >که وجود جغرافیایی ندارد) سرگردان است و هر یک از این دو بارها تکرار می‌شود. صفحه ۱۲ <دستگاه شوروی کسانی را که پاسپورت ایرانی داشتند تا حدودی ملا‌حظه می‌کرد:> فرق است میان چیزی را ملا‌حظه کردن و ملا‌حظه چیزی را کردن. ‌ صفحه ۲۲ <از نظام شوروی چشمان ترسیده‌ای داشت:> فرق است میان <چشمان ترسیده‌ای داشت> و <چشمش ترسیده‌بود.> ‌ در صفحه ۳۵ <به من همین ایرانی‌ها لا‌زم است> جمله‌ای فارسی نیست، برابرنهاد واژه‌به‌واژه‌آذربایجانی به فارسی‌ است: ‌ صفحه۴۱ <روس‌ها خون‌آشام تن نحیف ملت ما هستند:> درست، ولی این جمله نیز فارسی نیست. ‌ در صفحه ۴۵ ‌Kammer را مسکن زندانی در اردوگاه معنی کرده‌ است. نخست آنکه ‌Kamer است و دیگر آنکه این واژه به روسی یعنی سلول زندان و نه مسکن. ‌ در صفحه ۵۰ <کراسنایا کرای> در دستور زبان روسی غلط است و ‌باید کراسنی‌کرای باشد. اما این نام جغرافیایی را نیز در نمایه‌های نقشه‌های کاغذی و اینترنتی نیافتم. آیا کراسنودارسکی کرای بوده؟ ‌ و یک نکته فراتر از آن ۵۰ صفحه: اصطلا‌ح روسی <به‌زگراژدانستوا> ‌Bezgrazhdanstvo که دست‌کم دو بار در متن کتاب با املا‌ی غلط انگلیسی آمده؛ یعنی <غیرتبعه.> این نام نوعی مدرک شناسایی بود که به اکثریت بزرگ پناهندگان شوروی (و شاید جمهوری‌های امروز هم؟) می‌گفتند. شاه و ساواک این اصطلا‌ح را <بی‌وطن> ترجمه می‌کردند و می‌گفتند <توده‌ای‌های بی‌وطن> تا نمکی مضاعف بر زخم آن تیره‌روزان بپاشند. تکرار ترجمه غلط شاه و ساواک در این کتاب (صفحه ۲۰۷)، هیچ سزاوار نیست. ‌
شیوا فرهمندراد
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید