دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا
بادبادکهای برباد رفته
● نگاهی به رمان بادبادكها نوشته: رومن گاری، ترجمه: ماه منیر مینوی
رمان "بادبادكها" از عشق عمیق دوران جوانی انسانهایی معمولی نسبت به یكدیگر و همچنین از مقاومت فرانسویان در مقابل آلمانها در جنگ جهانی دوم حكایت میكند. این رمان از دیدگاه اول شخص و در چهل و هفت فصل روایت میشود. زبان اثر و شكل كلی روایت، مثل بقیه آثار رومن گاری، صریح و ساده است و در بنیان بهمفهوم متن نظر دارد؛ مفهومی كه در رابطه با انسانهای هراسیده، اما فاقد پیچیدگیهای شخصیتهای وُلف و فاكنر، مادیت پیدا میكند.
"لودویك فلوری" در كودكی خانوادهاش را از دست میدهد. عمویش "آمبرواز" سرپرستی او را بهعهده میگیرد.
آمبرواز پس از بازگشت از جنگ فردی صلحطلب میشود. چون در جبهه موفق به كسب مدال نظامی و صلیب جنگی شده است، اجازه پیدا میكند كه شغل موردعلاقهاش را انتخاب كند. او با توجه به تمایلات صلحجویانهاش شغل پستچی را انتخاب میكند. نویسنده با چنین انتخابی از جانب آمبرواز، انسانی را به ما نشان میدهد كه به سادهزیستی و قناعت گرایش دارد و در اوقات فراغت بادبادك میسازد؛ چیزی كه بیشك برای ما نماد پرواز و شاید بلندپروازی باشد. بعضی از بادبادكها شامل تصاویر شخصیتهای مهم و تاریخی فرانسهاند و بعضی دیگر تصاویری كه بچهها با آنها خوشحال میشوند.
گرایش دیگر این شخصیت را همینجا میبینیم: بهجای پرداختن به هنرپیشهها و ورزشكارها، به مشاهیرِ استخوان پوسیده و كودكان زنده میاندیشد. بازدیدكنندگان كارهای او معمولاً از طبقات بالای اجتماع هستند كه بعضیشان با حالتی تحقیرآمیز به او نگاه میكنند و برخورد خوبی با او ندارند. لودویك از این برخوردها و نگاه ناراحت میشود، اما وقتی مسأله را با آمبرواز در میان میگذارد، آمبرواز به او میگوید: "آدم وقتی كاری را دوست دارد، اصلاً نباید به آنچه كه دیگران میگویند یا كاری كه دیگران میكنند، اهمیت بدهد."
صداقت آمبرواز، اگر بپذیریم كه نخستین گامِ صداقت با دیگران (و اصلاً با هستی، صداقت با خود است) در همین نكته مشخص میشود. انسانی كه ایدئولوژی خاصی ندارد، اما به اصول و پرنسیپهای "انسانی" پایبندی دارد.
لودویك و عمویش در مزرعهای بهنام "موت" در شهر نورماندی زندگی میكنند. لودویك در درهای نزدیك به مزرعه یك كلبه سرخپوستی میسازد و گاهی برای مطالعه و سیر در تخیلات به آنجا میرود. یكبار با دختری زیبا و مو طلایی آشنا میشود كه لیلا نام دارد. از آن روز بهبعد لودویك هر روز در همان ساعت، لیلا را در كلبه میبیند. تا اینكه تا چهار سال بعد، از لیلا خبری نمیشود. طی این چهار سال لودویك پی میبرد قصر ژار در نورماندی متعلق به لیلا و خانوادهاش است. پدر او از اشراف لهستان و مادرش قبلاً در ورشو هنرپیشه بوده است و آنها گاهی تابستانها به نورماندی میآیند.
لودویك طی آن چهار سال موفق میشود در سن چهاردهسالگی دیپلم بگیرد و در رستوران كلوژولی بهعنوان حسابدار مشغول كار شود. درعین حال مدام به لیلا فكر میكند و چهره، رفتار و گفتار او را بهخاطر میآورد. با چنین شگردی، ما میبینیم كه نویسنده برای لودویك هم "اصلی برای زیستن" برمیسازد. توجه خواننده را به این نكته جلب میكنم كه رومن گاری اصولاً در پی دلیلی برای معنا بخشیدن به شخصیتهایش است. گاهی این اصول یك سر و گردن از كنشها، گفتارها و رخدادهای مرتبط با شخصیت فراتر میروند، بههمین دلیل بهرغم آنكه شخصیتهایش دوستداشتنیاند، اما به لحاظ زیباشناختی در حد و اندازه شخصیتهای فاكنر و كنراد نیستند.
عاقبت بعد از چهار سال، لیلا در یك بعدازظهر دوباره به كلبه سرخپوستی میرود و لودویك را با یك سبد توتفرنگی و شكر منتظر خود میبیند.
لیلا در طول تابستان بارها لودویك را به منزلش دعوت میكند. در این دیدارها لودویك با پدر و مادر لیلا، برادر او "تاد" و نیز "برونو" فرزندخوانده خانواده آشنا میشود. پدر لیلا كنت برونیكی در امور مالی نبوغ دارد، ولی چون قمارباز است، گاهی هرچه بهدست میآورد سر میز قمار بهباد میدهد و دچار بحران مالی میشود. همسرش نیز "دلخوشیهایی" جدا از خانواده دارد. نویسنده بدون كمترین استفادهای از نماد و استعاره و پیچیدگی، شخصیتهای اشرافی و انحطاط یك خانواده اشرافزاده را به ما نشان میدهد. برای این منظور از نگاه راوی (لودویك) استفاده میكند؛ هر چندكه گاهی نهتنها به ایجاز بیاعتنا میشود، بلكه متن را دچار تطویل میكند.
"هانس" پسرعموی آلمانی لیلا نیز كه یكی دیگر از دوستداران اوست وارد داستان میشود و پدر لیلا از لودویك میخواهد در كار حسابداری كمكش كند. لودویك به امید دیدن لیلا، سه سال تابستانها نزد خانواده برونیكی كار میكند. طی این سالها میفهمد كه لیلا هدف مشخصی ندارد؛ هر روز یك شغل برای آینده خود انتخاب میكند، و حتی زمانیكه با لودویك روابط عاشقانه برقرار میكند، تصمیم میگیرد "یك روسپی بزرگ" شود. لودویك او را فردی دمدمی مزاج میداند، اما احساس میكند او را همانطور كه هست، دوست دارد. اگر رخدادها و گفتگوهای متن بهدقت ارزیابی شوند، بهخوبی میتوان دریافت كه گرایشهای احساسی هر دو نفر، گونهای لجاجت با كنشها و واكنشهای عاطفی آنهاست. توفیق نویسنده در این مورد انكارناپذیر است، اما برای نشان دادن این موضوع، كم حاشیهروی نشده است.
پس از شروع جنگ، لودویك میشنود كه محل اقامت خانواده برونیكی بمباران و با خاك یكسان شده است. برای كسب خبر، خود را به سربازخانه معرفی میكند، اما به دلیل بالا بودن ضربان قلب او را نمیپذیرند. لودویك فكر میكند در پاریس بهتر میتواند در جریان اخبار جنگ قرار گیرد. به آنجا میرود. پولش كم است، پس، مجبور میشود اتاقی در یك روسپیخانه كه رئیسهای یهودی بهنام مادام ژولی دارد،اجاره كند. مادام ژولی لودویك را به استخدام خود در میآورد و از او میخواهد رانندگی یاد بگیرد و كارهایی برایش انجام دهد و پیش كسانی برود. بهاین ترتیب لودویك ناآگاهانه با شبكه مقاومت تماس میگیرد.
پس از مدتی مادام ژولی به یك مخفیگاه میرود و از لودویك میخواهد به نورماندی برگردد و منتظر بماند. هنوز مدت زیادی از بازگشت لودویك نگذشته است كه آلمانیها نورماندی را تصرف میكنند. لودویك در این زمان دوباره حسابدار رستوران كلوژولی است و برای اینكه لیلا را همیشه كنار خود داشته باشد، هر از گاهی به قصر خالی ژار میرود و خاطراتش را با لیلا برای خود بازسازی میكند. در یكی از شبهایی كه به آنجا میرود، ناگهان با هانس و چند آلمانی دیگر روبهرو میشود. پی میبرد كه آلمانها قصد دارند قصر را بهصورت پایگاه درآورند. برای آنكه آلمانها نتوانند به هدفشان برسند قصر را آتش میزند. پلیس فرانسه او را دستگیر میكند و توسط آنها و آلمانها بازجویی میشود. پلیس به آلمانیها یادآور میشود كه در خانواده لودویك دیوانگی یك امر موروثی است.
هانس نیز كه حالا یك افسر آلمانی است، با شهادت دروغ و "اینكه شبِ آتشسوزی تا صبح با لودویك و آمبرواز در خانه آنها بوده" سبب آزادی لودویك میشود. راوی و خواننده نمیدانند علت شهادت دروغ هانس چیست، و نویسنده حقیقت امر را ناگفته میگذارد تا بعد. در این بخش از داستان، فضا خیلی شلوغ میشود و نویسنده به خود مجال نمیدهد كه انرژی داستانی اثرش را روی شخصیتهای مختلف پخش كند. رویدادهای از حاشیه شخصیتسازی بیرون زده میشوند و شخصیتهای فرعی یا حتی درونكاوی شخصیتهای اصلی، پخته از كار درنمیآیند. در چنین موقعیتهایی، نویسندههایی همچون كنراد و فاكنر از حجم، شدت و سرعت رخدادها كممیكنند تا بیشتر به شخصیتها "رنگ" بدهند یا ضرباهنگ داستان را كند میكنند تا به هدفشان برسند. اما رومن گاری به چنین شگردهایی دست نمیزند و ذهن خواننده را بمباران اطلاعاتی میكند. البته كاملاً هم غافل نمیشود و گاهی مؤلفههای ارزندهای ارائه میدهد. مثلاً به شیوهای بدیع از مبارزه اشاره میكند. این شیوه توسط مارسلین دوپرا آشپز كلوژولی به كار برده میشود. او معتقد است كه آشپزی و غذاهای فرانسوی در دنیا حرف اول را میزنند.
بنابراین وقتی آلمانها، فرانسه را اشغال میكنند، تصمیم میگیرد فرانسه ظاهراً شكستخورده را با آشپزی و غذاهایش سر پانگهدارد. گرچه با این غذاها از آلمانها پذیرایی میكند، ولی كار خود را خدمت به آنها نمیداند، بلكه مقاومت فرانسه در مقابل اشغالگران و حفظ كشور فرانسه میپندارد. البته جبهه مقاومت تصمیم میگیرد رستوران او را منفجر كند. اما در بخش دیگری از داستان، با وساطت لودویك و جلب همكاری غیرمستقیم مارسلین با جبهه مقاومت، این تصمیم اجرا نمیشود.
لودویك آزاد میشود. پس از آزادی، جبهه مقاومت با او تماس میگیرد و او فعالانه به خدمت آنها در میآید؛ كمتر به لیلا فكر میكند و با او گفتگوی خیالی داشته دارد. ساختار رمان از این بهبعد، بهرغم برخورداری از نقاط تعلیق پرشمار، بهدلیل پراكندگی، تا حدی سست میشود، اما پس از چند صفحه قوت خود را بازمییابد.لودویك در جریان فعالیتهایش پیامهایی از زنی بهنام مادام "استرهاوزی" دریافت میكند كه خبرهای موثقی درباره آلمانها به او میدهد. پس از مدتی كه آن خانم را میبیند متوجه میشود كه او كسی جز مادام ژولی نیست. برونو نیز كه خلبان شده است، در خاك فرانسه سقوط میكند. لودویك او را میبیند و فراری میدهد. بنابراین نه مادام ژولی همان كسی است كه لودویك (و خواننده) میپندارد نه برونوی احساساتی. آنها در عین گرایش به آزادی، همانگونه كه ظاهراً از مبدائی نامتعین میآیند، ظاهراً به فرجام نامعلومی هم میروند؛ بنابراین در مجموع اسیر سرنوشتیاند كه روایت (یا درواقع زندگی) برایشان تعیین كرده است.
یك روز لودویك لیلا را میبیند. لیلا شب برایش توضیح میدهد كه پس از حمله آلمانها مادرش مبتلا به حملات هیستری و پدرش دچار كوری روانی شده و تاد به جبهه مقاومت پیوسته و خودش مجبور شده برای حفظ خانواده و جانش معشوقه یك آلمانی بشود. لودویك "غمگین میشود، اما حس میكند هنوز هم لیلا را دوست دارد و نمیتواند بهخاطر آلودگی جسمش، روح او را نادیده بگیرد."
این احساس یكی از زیباترین نكات سراسر داستان است و هرگز هم نهتنها دستخوش میانمایگی و سستی نمیشود، بلكه خواننده حس میكند كه یكی از انگیزههای روایت، درواقع همین عشق لودویك است - عشقی كه تبیین و حتی وصف نمیشود.
او هر از گاهی لیلا به دیدن لودویك میرود، و در یكی از ملاقاتهایش به لودویك میگویدبه خاطر نفوذ زیادش بر هانس، بهزودی لودویك را با واقعهای روبهرو خواهد كرد كه به لیلا افتخار كند. با شنیدن خبر سوءقصد ناموفق هانس به جان هیتلر، خواننده هم مثل لودویك غافلگیر میشود. لودویك سعی میكند هانس را كه حالا زخمی شده، از كشور خارج كند، ولی كار پیش نمیرود و هانس خودكشی میكند. لیلا هم دستگیر و زندانی میشود، در زندان او را شكنجه میدهند. او پس از آزادی سر از یك روسپیخانه در میآورد. رئیسه آنجا مادام ژولی را خبر میكند. مادام هم لودویك را در جریان میگذارد و به او پول میدهد كه برای آوردن لیلا به پاریس برود. اما یك شب قبل از این تصمیم لیلا با قیافه و روحیهای درهم شكسته پا به خانه لودویك میگذارد. لودویك او را با روی گشاده میپذیرد. لیلا آنچنان ناامید است و آنقدر احساس گناه میكند كه هر شب، پس از خوابیدن لودویك، با شمع دست خود را میسوزاند. شبی لودویك متوجه میشود و به او میگوید "نباید خودش را مقصر و گناهكار بداند چرا كه مقصر اصلی جنگ، هیتلر، فرانسه و عوامل دیگرند."
آمبرواز نیز با شنیدن این خبر كه كودكان یهودی را برای كشتن به آلمان میفرستند، بادبادكهایی با نشان ستاره زرد داوود میسازد و آنها را به پرواز در میآورد. بهدست آلمانها دستگیر میشود و بهخاطر دیوانگی خانوادگی دوباره آزاد میشود. یك افسر زن آلمانی از او میخواهد بادبادكی از پوست یك انسان برایش بسازد و چون او قبول نمیكند، بهعنوان اسیر به اردوگاهی در لهستان منتقل میشود. بنابراین در اوج كشتار، ما با كاركتری روبهرو هستیم كه نمیتواند حتی در برابر "نشانه و نشان شر" هم انفعال بهخرج دهد.
او "تیپ" مردمیاست بیادعا و معمولی كه در معمولی بودنشان و حتی گناه كردنشان صداقت دارند؛ تیپ مورد علاقه رومن گاری.
پس از ورود آمریكاییها به خاك فرانسه، اهالی میخواهند لیلا را بهدلیل اینكه معشوقه آلمانیها بوده، دوره میكنند و از آرایشگر میخواهند كه موهای او را از ته بتراشد. لودویك سر میرسد و لیلا را كه بسیار افسرده و غمگین شده است، از دست آنها نجات میدهد. روزهای بعد بهمنظور اعتراض به اهالی كه همچون فاشیستها عمل میكنند، دست لیلا را در دست میگیرد و در خیابانها میگرداند و اهالی را از كارشان پشیمان میكند. لودویك علاوه بر كار حسابداری با كمك مالی مادام ژولی و بهكمك بچههای نورماندی به ساختن بادبادك میپردازد و با استقبال مردم مواجه میشود. وضعیت روحی لیلا نیز بهتر میشود و با لودویك ازدواج میكند. آمبرواز پس از ازدواج آنها برمیگردد و خواننده میفهمد كه او در طول ماههای گذشته برای كودكان كشورهای مختلف بادبادك ساخته است.
همانطور كه خواننده پیبرده است، این رمانِ مملو از آدم، سه محور اساسی دارد: لودویك و عمویش آمبرواز، ساختارِ اشرافی و در حال انهدام خانواده لیلا، و بالاخره محور جنگ كه رویداهای آن شخصیتهای دیگری را عرضه میكند كه در مجموع تبارشناسی روایی نسبتاً كاملی از موقعیت تاریخی- سیاسی اجتماع است: شخصیتهایی همچون مادام ژولی، مارسلین دوپرا و ... لودویك تجلی عینی یك انسان خیالباف، عاشق و در عینحال متعهد است كه در برابر "انسان"، بیش از "انسانیت و اخلاق" سر تسلیم فرود میآورد.
عمویش نمونه انسانهای قانعی است كه "نمیتوانند دوست نداشته باشند و بدی كنند". اگر خوب دقت شود، تمام شخصیتها تعّین روایی خود را بهنوعی از این این محور تغذیه میكنند؛ و این شیوهای است كه گاریِ انساندوست تقریباً در بیشتر آثارش بهكار میبرد. اما برای رسیدن به این نقطه جنگ را وسیله قرار داده است؛ یعنی یكی از شریرانهترین اعمال بشری. این مركز این امكان را به نویسنده میدهد تا نگرش خود را نسبت به نوع بشر و تقسیمبندیهای مختلف جغرافیایی، اقتصادی و فرهنگی در قالب رخدادهای داستانی و شخصیتهای داستانی به نمایش بگذارد. بر اساس این رمان، هانس آلمانیِ و لودویك فرانسوی، آمبرواز سادهدل و مادام ژولی بدنام صرفنظر از تفاوتهایشان و در مواردی اختلافهای بنیادینشان گاه در امری مشخص بهوحدت خودجوش میرسند؛ وحدتی درونی، خودخواسته و از هر حیث انسانی. برعكس، ممكن است انسانهای پاك و ساده، گاه در اثر سنت و جهل درست بههمان اعمالی دست بزنند كه تا دیروز علیه آن میجنگیدند؛ مثل رفتار مردم دهكده با لیلا بهدلیل رابطه او با آلمانیها. رومن گاری حتی این رابطه را اگر نگوییم توجیه، دستكم بهدقت برای ما تصویر میكند تا خودمان تصمیم بگیریم. آیا یك دختر حق دارد برای نجات خانوادهاش معشوقه افسری از قوای دشمن شود؟ اگر قرار باشد همین دختر در ازاء جان خود جان اعضای خانوادهاش را نجات دهد، درباره او چه فكر میكنیم؟ آیا در حالت اول نسبت بدكاره و در حالت دوم نسبت مبارز نمیدهیم؟
سؤالهای پرشماری درباره شخصیتها و نفس جانفشانیها و ایستادگیها، و اضمحلال خودبهخودی یك خانواده اشرافی برای خواننده مطرح میشود كه همه بهنوعی به مفاهیمی برمیگردند كه همواره برای رومن گاری دغدغه بودهاند. حتی زندگی شخصیاش هم نشان میدهد كه در پی چه بود و چرا متنهایش به زندگیاش نزدیك بوده است.
فتحالله بینیاز
منبع : ماهنامه ماندگار
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران غزه آمریکا شورای نگهبان مجلس شورای اسلامی انتخابات دولت حسین امیرعبداللهیان حجاب جنگ دولت سیزدهم حسن روحانی
فضای مجازی هواشناسی قتل شهرداری تهران تهران شورای شهر تهران سیلاب سامانه بارشی سلامت سازمان هواشناسی آموزش و پرورش باران
خودرو بانک مرکزی بنزین قیمت دلار بازار خودرو قیمت طلا قیمت خودرو دلار یارانه مسکن ایران خودرو حقوق بازنشستگان
مهاجرت تلویزیون نمایشگاه کتاب سینمای ایران صدا و سیما دفاع مقدس مسعود اسکویی موسیقی سریال مهران غفوریان
معماری
اسرائیل رژیم صهیونیستی حماس فلسطین جنگ غزه روسیه اوکراین امیرعبداللهیان طوفان الاقصی ایالات متحده آمریکا نوار غزه جنگ اوکراین
فوتبال پرسپولیس لیگ برتر انگلیس لیگ برتر جواد نکونام رئال مادرید سپاهان بارسلونا بازی باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس مهدی طارمی
باتری اپل گوگل اینستاگرام آیفون مایکروسافت ناسا عکاسی سامسونگ
ویتامین چای کاهش وزن توت فرنگی سیگار فشار خون کبد چرب