پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


شکستن اسطوره هدایت بعد از پنجاه سال


شکستن اسطوره هدایت بعد از پنجاه سال
صادق هدایت به مجتبی مینوی: تو هم فكر می‌كنی كه پرسناژ بوف كور من هستم؟ اشتباه، اشتباه محض! اتفاقاً درست بر عكس بود. هر صفحه‌اش را مثل حامل موسیقی جلو خودم می‌گذاشتم و تنظیم می‌كردم.جاهاییش كه به نظر خیالی می‌آید درست قسمت‌هایی است كه كلمه به كلمه سبك و سنگین كرده‌ام، ... زهر را چلانده‌ام و چكه چكه روی كاغذ ریخته‌ام. تو فقط نیستی كه عوضی گرفته‌ای، از تو استادترها هم فكر می‌كنند كه پرسناژ بوف كور خود من است. البته چرا. حرف‌ها مال خودم است. ولی پرسناژش از من سواست. هر خط اش به عمد نوشته شد... تصورات افیونی هم نیست.
یادداشت نسبتا بلند زیر بخشی از كتابی است كه دكتر محمدصنعتی بر آن نام « اسطوره‌ی هدایت و روشنفكری اسطوره‌اندیش ایران تا نیم قرن پس از بوف كور» (مقدمه ای بر بوف كور) گذاشته. صنعتی این نوشته را ، به مناسبت اعلام اسامی برندگان چهارمین مسابقه ادبی صادق هدایت در تالار بتهوون خانه‌ی هنرمندان ایران خوانده بود . از آن‌جا كه این نوشته با اضافات خبری مانند «وی‌افزود» و «اظهار داشت» از یكدستی می‌افتاد شایسته تر دانستیم كه همان‌گونه كه او ایراد كرد منتشرش كنیم. جناب صنعتی در مجملی كه از این پژوهش مفصل خواند، چهره و شخصیت مناقشه برانگیز هدایت – نخستین داستان‌نویس ایران- را از رهگذر نامه‌هایی كه او به فرزانه و نورایی و دیگران نوشته بازآفرینی كرده است. به رغم آن‌كه صادق هدایت اول نویسنده‌ای بود كه جهان داستان را با زبان توده مردم آفرید و در عادات و رفتار عامیانه مردم (همان چیزی كه به فلكلور شهره شده) به تفصیل پژوهش كرد، همواره آثارش در كشور ما زیر سایه سنگین شخصیتش فرو مرده.
آن‌چه ما از هدایت تصور می‌كنیم شخصیتی است كه بی‌جهت می‌خواهد خودكشی كند و او را نمی‌شناسیم جز در چهره و لباس مرد خنزر پنزری. م. فرزانه در كتاب آشنایی با صادق هدایت از قول او نقل كرده: نه... هرگز. بوف كور پر از شگرد است... اگر در حالت نشئه بودم نمی توانستم بنویسم ... تو هم فكر می‌كنی كه پرسناژ بوف كور من هستم؟ اشتباه، اشتباه محض! اتفاقاً درست بر عكس بود. هر صفحه‌اش را مثل حامل موسیقی جلو خودم می‌گذاشتم و تنظیم می‌كردم. جاهاییش كه به نظر خیالی می‌آید درست قسمت‌هایی است كه كلمه به كلمه سبك و سنگین كرده‌ام، ... زهر را چلانده‌ام و چكه چكه روی كاغذ ریخته‌ام. تو فقط نیستی كه عوضی گرفته‌ای، از تو استادترها هم فكر می‌كنند كه پرسناژ بوف كور خود من است. البته چرا. حرف‌ها مال خودم است. ولی پرسناژش از من سواست. هر خط اش به عمد نوشته شد... تصورات افیونی هم نیست.
● اسطوره‌ی هدایت و روشنفكری اسطوره‌اندیش ایران تا نیم قرن پس از بوف كور:
روشنفكران ایران، نیم قرن پس از بوف كور، مانند دیگر مردمان این سرزمین، علی رغم باوری كه از خود داشتند، همواره اسطوره‌اندیش بودند! و نیم قرن برای هدایت و بوف كورش مانند بسیاری پدیده‌های سیاسی و فرهنگی دیگر اسطوره آفریند، ولی علی‌رغم همه اسطوره‌های منفی و اهریمنی، مردم هدایت را خواندند، و حتی از اهریمنی ترین قصه‌هایش،‌ در واكنش به آن اسطوره‌پردازی تنگ‌نظرانه، اسطوره‌های ایده‌آل اهورایی آفریدند. ما شاید پس از قرنی كه از مشروطه گذشته - تازه آن هم به آهستگی - چند سالی است كه از خواب اصحاب كهفی خود بیدار می‌شویم و درمی‌یابیم كه چه بسیار واقعیت را كه با افسانه آمیخته بوده‌ایم و می‌پنداشتیم كه واقعیت را تنها در درون غار باید می‌یافتیم! بررسی آن‌چه كه بر هدایت و بوف كور طی نیم قرن- از ۱۳۱۵ تا ۱۳۶۴- گذشت، و مقایسه‌ی آن با دهه‌ی بین ۱۳۶۶ تا ۱۳۷۵ كه می‌توان آن را «دهه‌ی گذار» نامید و با آن چه كه در دهه‌‌ی كنونی تجربه‌ كرده‌ایم، كه من نام آن را «دهه‌ی آشنایی با مدرنیته» می‌گذارم- دهه‌ی نهضت ترجمه‌ی اندیشه‌های مدرنیته- آن گاه می‌توانیم بفهمیم، برای نمونه، كاركرد جریان روشنفكری ایران از حكومت رضاشاه تا كنون چه بوده و چه تحول احتمالی در چند سال اخیر داشته است. به این ترتیب شاید بتوان به گونه‌ای دیگر حرف آذر نفیسی را با مفهومی دیگر به كار گیریم كه «معضل بوف كور معضل ماست» ما مردمان ایران یا ما روشنفكران؟
بوف كور هدایت به شیوه‌ای غریب در غربت غرب اندیشیده شد. در غربت وطن نوشته شد و در غربت هند مادر و با ممنوعیت «طبع و فروش در ایران» فقط در ۵۰ نسخه پلی‌كپی شده منتشر شد! ولی شاید هم نشد! فقط به دست هدایت رسید تا به دلیل ممنوع‌القلم بودن ۳۰ نسخه از آن را برای پروفسور «یان ریپكا» مستشرق چك و ۲۰ نسخه دیگر را برای سید محمد علی جمالزاده به اروپا بفرستد تا در بازگشت به وطن، بی خطر به دست او برسانند تا آن را به دوستان و نزدیكان كه اكثر دست اندركاران ادبی و سیاسی جنبش روشنفكری ایران در عصر پهلوی اول بودند هدیه كند. پس انتشار بوف كور در ۱۳۱۵، فقط برای خوانندگان خاص یعنی نویسندگان و روشنفكران و دوستان هدایت بوده و نخستین مفسر ساختاری آن را نیز باید خود هدایت بدانیم. آن گونه كه درنامه‌هایش برای مجتبی مینوی ( در سال‌های ۱۹۳۶ و ۳۷) نوشته و آن چه را م. فرزانه در كتاب "آشنایی با صادق هدایت» از او نقل می‌كند كه از آن این نكات بسیار قابل‌توجه است:
«نه... هرگز. بوف كور پر از شگرد است... اگر در حالت نشئه بودم نمی توانستم بنویسم ... تو هم فكر می‌كنی كه پرسناژ بوف كور من هستم؟ اشتباه، اشتباه محض! اتفاقاً درست بر عكس بود. هر صفحه‌اش را مثل حامل موسیقی جلو خودم می‌گذاشتم و تنظیم می‌كردم. جاهاییش كه به نظر خیالی می‌آید درست قسمت‌هایی است كه كلمه به كلمه سبك و سنگین كرده‌ام، ... زهر را چلانده‌ام و چكه چكه روی كاغذ ریخته‌ام. تو فقط نیستی كه عوضی گرفته‌ای، از تو استادترها هم فكر می‌كنند كه پرسناژ بوف كور خود من است. البته چرا. حرف‌ها مال خودم است. ولی پرسناژش از من سواست. هر خط اش به عمد نوشته شد... تصورات افیونی هم نیست". (فرزانه، ص۱۱۲)
این استادترها كدام بودند كه این «اشتباهات محض» را مرتكب شده بودند و راوی بوف كور را به جای نویسنده بوف كور اشتباه گرفته بودند و با این كار سنگ بنای نخستین اسطوره بوف كور و اسطوره هدایت را گذاشته بودند. در واقع اگر نامه‌های هدایت به دوستان نزدیكش نبود، بخصوص چند نامه به دوست گروه ربعه‌ای‌اش، مجتبی مینوی و آن دوست صمیمی و متعهد سال‌های پایانی زندگی‌اش حسن شهید نورائی و آن ۸۲ نامه كه بسیاری از رازهای ناگفته را برملا می‌سازند، شاید هنوز هم ما در خم یك كوچه مانده بودیم، یا آن گونه كه من در تحلیل «صادق هدیات و هراس از مرگ» نوشتم، از طریق تحلیل روانكاوانه و با قرینه‌ها و نشانه‌ها و نمادها بتوانیم بخش‌هایی از واقعیت را حدس بزنیم، ولی اكنون با آن ۸۲ نامه، حتی سرگذشت‌نویس هدایت و دوست جوان پایان عمرش«م . فرزانه» هم دیگر نمی‌تواند مدعی شود كه چقدر رابطه‌ی هدایت و جمالزاده تا روزهای پایانی، عاشقانه و مهرورزانه بوده است، زیرا هدایت با زبان صریح خود آن چه را در ذهن داشته- همه زهرهای دورنش- را در آن نامه‌ها ریخته است. ولی بگذارید پیش از آن كه به جمالزاده برسیم، نخست قسمتی از نامه او به مجتبی مینوی را كه مربوط به همان سال‌های ۱۹۳۷ است(چند ماهی از انتشار بوف كور) نقل كنیم:
"باز صحبت از بوف كور كرده بودی كه تریاك و عینك و تنباكو در آن زمان وجود نداشته، ولی این موضوع تاریخی نیست، یك نوع فانتزی تاریخی است كه آن شخص به واسطه‌ی instinct dissimulation or simulation فرض كرده است و زندگی واقعی خود را رمانس قلم داده، به هیچ وجه تاریخی حقیقی نیست ، تقریباً رمان inconscient (ناخودآگاه) است."
می‌بیند كه مجتبی مینوی، دوست هدایت و آشنا به ادبیات مدرن اروپا در همان آغاز، بوف كور را با یك رمان تاریخی رئالیستی اشتباه می‌گیرد و هدایت را ناگزیر از توضیح واضحات می‌كند. در حالی‌كه نامه هدایت تقریباً همزمان با سال و انتشار بوف كور به مینوی نوشته شده از زیباترین نامه‌های اوست و برای فهم بوف كور، كلیدهایی بسیار گرانبها دارد. انگار در همان روزها بوده كه جنبه‌های مربوط به هند بوف كور نوشته شده بود- بخصوص آن كه به پرسه زدن زیر سایه‌ی ستون‌های یك معبد «لینگم» می‌پردازد- در آن نامه است كه فرهنگ كهنه و ابتدایی هند را توصیف می‌كند و می‌نویسد:
"هنوز كاملاً مواجه با واقعیت نشده‌ام. مثل این است كه در یك رشته خواب و خیال زندگی می‌كنم، مثل كسی كه از گور گریخته ... هر كس برای خودش دنیایی جداگانه است . خداها، آدم‌ها، حیوانات با هم مخلوط می‌شوند ... گاهی به نظرم می‌آید كه در الف لیله زندگی می‌كنم ... هنوز میان یك كارناوال راه می‌روم- كارناوال زندگی. یك نوع آشوب كهنه تو حلقم می‌آید و در صورت اجبار یاد جمله‌ی معروف To be or not to be می‌افتم. در یك دنیای تازه‌ی شكست خورده و زخم‌برداشته و پیر متولد شده‌ام. هند یك جور مسخره افكار تازه به دوران رسیده دوندگی‌ها و احمقی‌های دنیای متمدن است، ولی مردم تحصیلكرده بافكر خیلی زیاد دارد. علم و صنعت و هنر این جا را اگر پنجاه هزار سال دیگر هم بدویم به گردش نخواهیم رسید. " (۲۷/۶/۳۷)
این دو نامه تكلیف ما را از این لحاظ روشن می‌كند، كه لااقل در ظاهر متن، به بوف كور، به عنوان یك «خودسرگذشت‌نامه» نگاه نكنیم (البته كه از نظر تحلیل روانكاوانه، همه‌ی قصه‌ها و رمان‌ها بازتاب خود نویسنده، شخصیت و ناخودآگاه او هستند، حتی رمان‌هایی كه به شیوه‌ی رئالیسم اجتماعی و سیاسی نوشته شده است، ولی فعلا ما با متن بوف كور و راوی بوف كور سر و كار داریم كه هدایت آن را از خود خویش سوا می‌داند). دوم این كه هدایت در آن نامه‌ها از گور ایران گریخته و مسحور جو هزار و یك شبی هند است- ولی در همه آن متن و در اوج ستایش تصاویری كه در زندگی روزمره آن مردمان می‌بیند- در هر لحظه آگاه است كه آن زندگی از واقعیت دنیای متمدن دور است، كارناوال زندگی است، مسخره یا كاریكاتور جهان متمدن است. دنیای پیر و شكست‌خورده‌ای است كه دیگر به درد این روزگار نمی‌خورد، ولی موزه‌ای دیدنی است. هدایت درست زمانی كه به مسخره بودن آن جا اشاره می‌كند، بلافاصله پیشرفت‌های مدرن هند را ستایش می‌كند و اذعان می‌دارد كه ۵۰ هزار سال دیگر هم به گرد آن‌ها نمی‌رسیم. این جملات روشن می‌كند كه مثلا هدایت آن شیفتگی سهراب سپهری یا داریوش شایگان دهه‌ی چهل و پنجاه را برای هند و هندوئیسم وبودیسم ندارد. بلكه به عكس، با ذهنی مدرن به فرهنگ كهنه و شكست‌خورده آن سرزمین می‌نگرد. این هدایتی است كه در تمام بوف كور دیده می‌شود، نه هدایتی كه بعداً با مقاله‌ی «هدایت بوف كور» آل احمد یك شیفته‌ی فرهنگ بودایی معرفی شد و نویسنده‌ی دیگری چند سال پیش در آمریكا بوف كور را، تقلید از زندگی بودا دانست!!!
به هر حال آن چه در نامه‌های هدایت و مینوی به یكدیگر آمده، نمی‌توانست نقشی در بنای اسطوره‌ی هدایت و بوف كور داشته باشد – چون تا همین سال‌های اخیر منتشر نشده بود- ولی نخستین سنگ بنای این اسطوره‌پردازی و افتخار آن را باید برای نخستین قصه‌نویس ایران محفوظ نگه داشت زیرا او كسی است كه با خواندن بوف كور- و پیش از انتشار همگانی آن در روزنامه‌ی ایران در ۲۱-۱۳۲۰ ، قصه‌ای نوشت كه شاید در كنار «یكی بود، یكی نبود» او از مشهورترین آثارش باشد، كتاب «دارالمجانین» كه سیدمحمدعلی جمالزاده آن را در ۱۳۱۹ منتشر می‌كند و بنابراین دو سال قبل از انتشار بوف كور- خوانندگان هدایت با نخستین اسطوره‌ای كه از این كتاب و نویسنده‌اش توسط پدر قصه‌نویسی ایران ساخته و پرداخته شده آشنا می‌شوند. كتابی كه قهرمانش «هدایتعلی» است- دیوانه‌ای مقیم دارالمجانین با شهرت «بوف كور»، جوانی گوشه‌گیر و خجالتی كه خیالاتی و افسرده و مجنون شده است؛ جوانی كه قصه می‌نویسد و در انتها قصه‌هایش را می‌سوزاند و خود را می‌كشد. در واقع نخستین بیوگرافی نویس هدایت اسطوره‌ای- آن قدر گلوله را دقیق به خال می‌زند، كه ۱۷-۱۶ سال پیش از خودكشی هدایت در دارالمجانین توانسته آن را پیشگویی كند!!!
كتابی كه نخستین تصویر اجتماعی هدایت را به عنوان یك بیمار روانی با اختلال شخصیت عمیق ولی با رگه‌هایی از استعداد درخشان ارائه می‌كند و راه را برای كتاب «سایه» ‌قصه‌نویس درجه سوم و چهارمی مانند ابوالقاسم پرتواعظم ( ۲۷-۱۳۲۶) و نیز تحلیل‌گران و منتقدینی باز می‌كند كه پس از مرگ هدایت به پرداخت بیشتر و گسترده‌تر اسطوره همت گماشتند؛ در راس آن‌ها جلال آل احمد و هوشنگ پیمانی تا برسد به دكتر رضا براهنی، نجف دریابندری و دیگران.همه این تحلیل‌گران با این درك بوف كور را تحلیل كرده‌اند كه گویی «راوی » آن خود هدایت بوده است، همان گونه كه جمالزاده- در قصه «هدایتعلی، بوف كور دارالمجانین» زندگینامه داستانی صادق هدایت را نوشت و آل احمد در «هدایت بوف كور» صریحاً اعلام كرد كه:" بوف كور خود هدایت است، یا همان «خود» او و برای این‌كه هدایت را شناخته باشیم باید بوف كور را بشناسیم یا «هدایت بوف كور» را. (جلال آل احمد- مجله‌ی علم و زندگی اول دی ماه ۱۳۳۰)
این مقاله ده ماه پس از خودكشی هدایت انتشار یافته و اثرش را ۱۸ سال بعد هنوز در نوشته دكتر رضا براهنی می‌بینیم:
"بزرگترین خصیصه‌ی هدایت از نظر هنر نویسندگی در این است كه ما را تبدیل به خودش كرده است و چون مقداری از بیماری‌های فردی او، شاید بیماری‌های حساس‌ترین ما نیز بوده است، ما در دنیای دوارانگیز خودكشی‌های قصه‌های او، خود را دیده‌ایم بدون این كه بفهمیم كه در این دنیا بیشتر هدایت هست تا ما... این هدایت است كه در بسیاری از قصه‌هایش دست به خودكشی می‌زند یا دیوانه می‌شود و یا می‌خواهد زنده به گور شود نه ما." (قصه‌نویسی ۱۳۴۸) دكتر رضا براهنی در حالی كه هنوز هم با همان پیشداوری‌ها، كه تحت تاثیر داوری‌های آل احمد است ،‌ بوف كور را كه از عناصر اسطوره‌ای و برای اسطوره‌زدایی آفریده شده ، بازهم همان سوءتفاهم كشتن اسطوره‌ی زن اثیری و لكاته را زن‌ستیزی می‌خواند! ولی با انتشار كتاب فرزانه و به نظر من با خارج شدن تدریجی روشنفكری ایران از دوره‌ی بازگشت «خاكستر نشینی» و «اسطوره‌اندیشی» نیز بیرون آمدن از دوره‌ی پنجاه‌ساله‌ی هدایت ستیزی نویسندگان ایران به جایی می‌رسد كه بتواند بین نویسنده و راوی بوف كور تا حدودی فاصله را حس كند و مثلاً ببیند كه بین «خود» آل احمد در «سنگی بر گوری» كه یك «خود سرگذشت نگاری» است و خود هدایت در « بوف كور» كه اثری فانتزی – تاریخی است كه اسطوره‌پردازی را با نیت «اسطوره‌زدایی» به كار گرفته تمیز بگذارد. (گزارش به نسل بی من فردا- ۱۳۷۳- ادبیات ایرانی معاصر)
من مطمئنم كه اگر رضا براهنی پس از مطالعات فمینیستی و پست مدرنیته خود توانسته بود ‌خود را از گردونه بسته اندیشه و ادبیات ۴۰-۵۰ رها سازد. آن قدر باهوش و دقیق بود كه بتواند هدایت و بوف كور را به گونه‌ی دیگری به جز آن چه «آل احمد» گفته بود و یا اسطوره‌ی هدایت و بوف كور القا می‌كردند ببیند. رضا براهنی در همان كتاب قصه‌نویسی و در فصلی تحت عنوان «علت تحجر و مرده‌پرستی ما» تلویحاً به همان چیزی می‌پردازد كه ما امروزه آن را اسطوره‌اندیشی می‌خوانیم. می‌نویسد:
" ما ایرانی‌ها عادت داریم خود یا دیگران را بر اساس صغرا كبرا های غلطی كه می‌چینیم طبقه‌بندی كنیم و پس از طبقه‌بندی افراد و اشخاص و ملت‌ها و حالات آن‌ها در چارچوب‌های خیالی خود، می‌كوشیم همان طبقه‌بندی را از ازل تا ابد حفظ كنیم و هرگز، به هیچ قیمتی ، حاضر نمی‌شویم كه در اعتقادها و داوری‌هامان كوچك‌ترین تغییری را قبول كنیم. به این ترتیب بر اساس خیال‌های واهی و پوسیده‌ی خود، اغلب اتفاق می‌افتد كه بنیاد تحجر را بگذاریم، در تحجر زندگی كنیم و در گسترش تحجر نقش بزرگ تاریخی خود را بازی می‌كنیم."
سپس مثالی می‌آورد كه به نظر من بسیار بیشتر برای نوع تفكر روشنفكران بعد از كودتا صدق می‌كرد تا روشنفكران پیش از كودتا. چون پیش از كودتایی‌ها (لااقل دریادلانی سنت‌شكن و اسطوره‌كش مانند هدایت و نیما را در صید خود داشتند كه مهم‌ترین گام‌های نوآورانه هنر و ادبیات ما را برداشتند، ولی بعد از كودتا هم به بازگشت به گذشته، به سنت، به هویت اصلی خود و به جهان اسطوره‌ها می‌اندیشیدند و اگر نیما را بیش از هدایت می‌پذیرفتند، به خاطراین بود كه نیما گرچه دروغ بودن «افسانه» را دریافته بود، ولی به سبب دلآویز بودن «افسانه»- گرچه می‌دانست «عالمی» كه عالم مدرنیته است از آن می‌گریزد- ولی مانند بدنه‌ی اصلی روشنفكری آن زمان با «افسانه»، «دوستاری و سازگاری» كرد. اما هدایت افسانه را كشته بود، چه به صورت «دختر اثیری» و چه به صورت «زن لكاته» یا پیرمرد خنزر پنزری زیر «درخت سرو كهن» كه از زمان دقیانوس یا «از روز ازل » زینت‌بخش دواوین شعرای بزرگ ما بود و محتوای اسطوره‌ای اندیشه در تاریخ فرهنگی ما ! نیما «عروض و قافیه كش» بود، و هدایت «اسطوره كش» و این تفاوت كمی نبود. نیما صورت را در هم شكسته بود و هدایت صورت و سیرت و محتوا و زبان را. همه را «كن فیكون» كرده بود و این گناه كوچكی نبود! و به جرم این «قتل تاریخی» باید مجازات می‌شد. باید «سنت» به دست روشنفكران حق او را كف دستش می‌گذاشت و به درك واصلش می‌كرد. به «درك»ی كه خودش می‌گفت و می‌دانست كه چگونه او را قربانی ترور شخصیت كردند. به تدریج در سال‌های پس از ۱۳۲۶ او را به جهنمی در انداختند كه ناگزیر به جز خودكشی مفری نیابد....
می‌بینید كه این تفسیر براهنی، در واقع آمیخته‌ای است از تفسیر جمالزاده و آل احمد كه او مكانیسم دفاعی Projective-Identification یا همانندسازی «فرافكنانه» را به آن افزوده است. این جاست كه محمود كتیرائی در سال ۱۳۴۸- آزاده از جلال آل احمد، ابوالقاسم پرتواعظم- احسان طبری و هوشنگ پیمانی به خاطر توهین‌ها ، تهمت‌ها و در مورد هوشنگ پیمانی تهمت‌ها، ناسزاها و هرزه‌درایی‌ها كه به عنوان تحلیل و نقد و روان‌شناسی نسبت به هدایت روا داشتند ، به درستی به منبع مشترك و خاستگاه آن‌ها رجوع می‌كند، كه جمالزاده است. به او نامه می‌نویسد و جمالزاده هم كه گویا پس از انتشار كتابش فهمیده بود كه به چه پسركشی بیرحمانه‌ای دست زده- شرمسار از كرده‌ی خود- در شش نامه بلند بالا كه خود كتابی‌است خواندنی به دفاع كودكانه‌ای می‌پردازد كه از همه جایش دم خروس بیرون زده است. ولی با این حال جای شگفتی است كه توانسته «م. فرزانه» را نیز چنان بفریبد كه در آشنایی با صادق هدایت مدعی شود كه هدایت رابطه‌ای مهرورزانه با جمالزاده داشته كه تا آخر عمر ادامه می‌یابد و نشانه‌اش آن كه هدایت در آخرین سفرش شبی را در خانه جمالزاده مهمان می‌شود ونمی‌فهمد كه هدایت چرا در آن آخرین سفر به خانه‌ی نخستین رقیب- دوست حرفه‌ای خود می‌رود كه به گونه‌ای معمار مهمترین توطئه بر ضد او بود.
همیشه قاتل به قتلگاه بازمی‌گردد، ولی این بار چرا مقتول باید به دیدار قاتل در قتلگاه حضور یابد؟! این خود نیاز به تحلیلی جداگانه دارد، ولی اگر ۸۲ نامه به شهید نورائی را پسرش با همت دكتر پاكدامن منتشر نكرده بودند، فرزانه ممكن بود بتواند ما را نیز فریب دهد. نامه‌های هدایت از بهمن ۱۳۲۵ تا ۱۸/۷/۱۳۲۹ به شهید نورائی چگونگی این رابطه و این عشق شورانگیز را روشن می‌كند. به نظر می‌رسد كه هدایت پس از انتشار «دارالمجانین» كه به هیچ وجه نه نقد است و نه تحلیل- بلكه توهین آشكاراست- از جمالزاده دلخور است ولی نمی‌خواهد بروی خود بیاورد. دست او را خوانده است و از روبه‌رو شدن با او می‌گریزد. هدایت كه روزی جمالزاده را دوست معتمد خود می‌دانست و نسخه‌های بوف كور را برای او فرستاده بود، [سال‌های] ۱۳۱۹ تا ۱۳۲۹ را از جمالزاده می‌گریزد. دست او را خوانده بود. در نامه‌ای (۱۳۲۶) می‌نویسد:
" عطایش را به لقایش بخشیدم، هیچ جور كمكی لازم ندارم . به حرف‌های او هم معتقد نیستم ، می‌دانم چند مرده حلاج است... (۱)
البته اگر راوی بوف كور همان هدایت است، پس راوی دارالمجانین نیز خود جمالزاده است، و خودكشی هدایت را نه پیشگویی كه باید اندیشه‌ای آرزومندانه بدانیم.
باز هم ادامه می‌دهد كه:
"هدایت ابداً اختلال حواس نداشت ولی من به مناسبت داستان‌سرایی و محل داستان كه دارالمجانین است، از اختلال حواس او صحبت داشته‌ام. او سرسوزنی اختلال حواس نداشت.... معهذا با آن چشم‌های درشت و براق كه فروغ عقل و جنون در رزمگاه آن مدام در حال جنگ و ستیزه بود و آن بینی تیز برجسته و آن پوزه باریك حساس و آن گردن بلند و لاغر، روی هم رفته به عقاب بی‌شباهت نبود".
این قسمت‌هایی از دفاعیه‌ی جمالزاده است در دادگاه كتیرایی، ولی در ضمن شیوه‌ی ساختن اسطوره‌ای است كه از ۱۳۱۹ تا ۱۳۷۰ یا هنوز هم ادامه دارد، ولی بخصوص در نیم قرن پس از بوف كور، تصویر قالب هدایت است در جریان روشنفكری ایران...
پس از جمالزاده، اظهار نظر احسان طبری در كنگره‌ی نویسندگان است كه ۵ سال بعد برگزار می‌شود. طبری همین عقل و جنون را در هدایت توصیف می‌كند. او بوف كور، سه قطره خون و زنده‌ بگور را جزو ادبیات منحط و تاریك و نشانه تباهی و ابتذال دانست و هدایت را توجیه كرد كه حاج‌آقانویس بود.
و می‌دانم كه آن چه طبری در مورد هدایت گفت نه تنها تائید حرف ها ی جمالزاده از نظر علمی و ایدئولوژیك بود- بلكه برای جریان چپ ایران به عنوان آیه‌ای نازل ادامه یافت به طوری كه در اظهار نظر براهنی و بخصوص نجف دریابندری هنوز طنین صدای طبری را می‌توان یافت ...
نه تنها جمالزاده كه طبری و خانلری و مینوی از دوستان نزدیك هدایت بودند. و از سال‌های ۲۶ است كه نه شاید اعتیاد - كه هنوز تا یكی دو سال پایانی زندگی او شدید نبود - وی را به گوشه‌ی انزوا برد. هدایت از آغاز روشنفكری كافه‌نشین و به شدت اجتماعی بود. بذله‌گو بود و خندان، ولی چهره‌ای عبوس و گوشه‌گیر و افسرده از او ساختند؛ یا دوستان روشنفكرش، شاید آن‌ها كه تنها همنشینان و همدمان او بودند او را به چنین انزوایی كشانیدند.
در سال‌های ۲۶ و ۲۷ روزنامه‌ی اطلاعات با همان ابزارها به او حمله می‌كند و او به شهید نورایی می‌نویسد:
" از اوضاع و احوال من خواسته باشی به همان كثافت سابق می‌گذرد... از اخبار قابل توجه این‌كه یكی دو هفته است نمی‌دانم با اشاره مقامات صلاحیت دار و یا ابتكار شخصی است كه آقای صبحی با تمام وقاحت جبلی و دریدگی به سابقه‌ای مشغول تبلیغات ضدحقیر شده است. پهلوی هر كسی می‌نشیند از خیانت به آزادی‌خواهی و بی‌سوادی و مخصوصاً انحطاط اخلاقی من درافشانی می كند و به طور خلاصه دشمن نمره یك میهنش را پیدا كرده است... قی آور است اما از اتفاقات معمولی این جاست.
یك ماه بعد در تیر ۱۳۲۷ باز هم به شهید نورائی می‌نویسد:
" كتابی به قلم پرتواعظم در شرح حال من چاپ كرده كه دست كمی از روزنامه‌ی اطلاعات ندارد. خواسته بگوید من شهوت جاه‌طلبی و شهرت داشته‌ام..."
۱- خوانندگان گرامی توجه داشته باشند كه از جمله نقل شده هدایت (عطایش را به لقایش بخشیدم، هیچ جور كمكی لازم ندارم . به حرف‌های او هم معتقد نیستم ، می‌دانم چند مرده حلاج است) تا جمله‌ای كه سر سطر بعد آمده یك صفحه جا افتاده است كه قسمتی از آن به اجتناب هدایت از جمالزاده می‌پردازد و بخشی از آن‌هم به گفته‌های جمالزاده در توجیه نوشته «دارالمجانین». جمالزاده كماكان معتقد بود كه راوی بوف كور خود هدایت است.
منبع : خانه‌ٔ هنرمندان ایران