پنجشنبه, ۳۰ اسفند, ۱۴۰۳ / 20 March, 2025
مجله ویستا
عشق بیآلایش در دیوانهخانه

● درباره مارک بینچیک MAREK BIENCZYK
مارک بینچیک که به سال ۱۹۵۶ در لهستان به دنیا آمده است در میان نویسندگان همنسل خود از جمله سرشناسترین ها به شمار میرود. او در کشور خود مترجم برجسته آثار میلان کوندرا و رولان بارت است و نیز نویسنده مقالات بسیاری درباره آثار بودلر، موسه و دیگر نویسندگان و شاعران فرانسوی. تلاشهای او در معرفی ادبیات فرانسه به خوانندگان لهستانی باعث شد تا فرهنگستان فرانسه در سال ۲۰۰۲ مدال بزرگ فرانسهزبانی را تقدیم وی کند. جالب است که بدانید وی از جمله شرابشناسان نامی لهستان است و سالهاست که به طور هفتگی مقالاتی درباره شراب در یکی از هفتهنامههای لهستانی مینویسد.
بینچیک توورکی سومین رمان اوست که به تازگی به فرانسه ترجمه شده است و با استقبال خوب منتقدان رو به رو شده است. ماجرای این رمان در بیمارستان روانی توورکی میگذرد که در چند کیلومتری شهر ورشو واقع شده است. آن چه در زیر میآید نوشتهای است از میلان کوندرا که به تازگی در ویژهنامه کتاب لوموند منتشر شد.
کل ماجرا در اواخر جنگ دوم جهانی میگذرد. اما این رمان هیچ شباهتی به دیگر رمانها [ی جنگ دوم جهانی] ندارد. به این بخش بسیار آشنای تاریخ با دیدی بسیار نامنتظره نگاه شده است: داستان در بیمارستان روانی توورکی میگذرد. آیا رمان باید هر جور که شده بدیع باشد؟ برعکس: در آن دوران سیاه، هیچ چیز عادیتر از جست و جوی جایی برای جان به در بردن نبود. هراس و پناهگاه دو سوی محور زیستی هر جنگی است.
بیمارستان را آلمانها میگردانند (آلمانها و نه هیولاهای نازی، در این رمان دنبال کلیشهها نباشید)؛ آنان شماری از جوانان لهستانی را به عنوان حسابدار استخدام کردهاند که در میانشان سه یا چهار یهودی با کارتهای شناسایی جعلی هستند. از همین ابتدا نکتهای جلب توجه میکند: این جوانان شباهتی به جوانان دوران امروز ما ندارند؛ آنها محجوبتر و کمروتر هستند و تشنه اخلاق و خوبیاند؛ آنها گرم عشقهای بیآلایش خویشاند، چنان که حسادتها و ناکامیها در جو سرشار از مهربانی هرگز به صورت نفرت در نمیآید؛ شخصیت اصلی [ژورک] دوست دارد ابیاتی بسراید و عادت دارد آنها را برای دوستانش بخواند، ابیاتی که نه عالی است و نه احمقانه، از همان نوع اشعاری که جوانی مهربان به سن بیست میسازد، جوانی که زیاد هم خوشقیافه نیست و «دماغی دارد که در میان بزرگترینها طبقهبندی میشود و گوشهایی که در میان بسیار بزرگترینها.» هیچ رنگی از طنز در تصویر این عشق بیآلایش وجود ندارد؟ چرا، اما این طنز گونهای بسیار نادر است: طنزی پرمهر، دوستداشتنی، و دلسوزانه، طنزی فرشتهگون.
آیا علت فقدان شباهت میان جوانان آن عصر و امروزیان، فاصلهای نیمقرنی است که میان این دو جدایی میاندازد؟ دلیل دیگری هم برای این بیشباهتی هست و از قضا همانی است که به نظرم نشان از زیرکی رماننویس دارد: عشق بیآلایشی که از آن سخن میرود همانا فرزند هراس است؛ عشقی پنهان و اما همواره در کمین؛ این عشق بیآلایش در دیوانهخانه «گلِ شر» است. این است دیالکتیک اهریمنی: اگر جامعهای (فیالمثل جامعه ما) خشونت و شیطنت بیدلیل را بیرون میریزد، دلیل آن فقدان تجربه واقعی شر و سروری شر است.
اغلب روایت رمان به صورت آواز در میآید و عبارات کلیشهای همچون ترجیع و قافیه پدیدار میشوند، اما رمان در اوج میماند و خواننده را با خود میبرد و به آخر کتاب میرساند. به چنین نیروی نغمهسانی عادت نداریم و البته نمیخواهم تنها بگویم که جملات خوب از آب درآمدهاند، نه، این نغمه رمان حضوری مداوم دارد و معنایی از آن بر میآید و قصد دارد به ما بفهماند که واقعیتی که زندگیِ «جان به در بردگان» بوده است شباهت به رؤیایی دارد که در آن «همه چیز در بخاری از نثر زندگی و شعری آمده از نمیدانم کجا میرقصد».
● خاطرات بلهوسانه
نمیدانیم شعر از کجا میآید؟ البته که میدانیم، شعر از «نثرِ زندگی» نشأت میگیرد، از مبتذلترین ابتذالهایش. زیرا هر چه تاریخ مخوفتر باشد، جهانِ پناهگاه زیباتر مینماید، هر چه یك ماجرای روزمره معمولیتر باشد بیشتر مشابه حلقهای است که «جان به در بردگان» برای نجات به آن چنگ میزنند. بینچیک جهان را از منظر تاریخدانان نمیبیند، او نمیکوشد نخست چارچوب تاریخی را مشخص کند تا بعد شخصیتها را وارد داستان کند (همچنان که بسیاری از رماننویسان چنین میکنند). از همان آغاز او آنها را همان طور که میبیند نشان میدهد، مردان جوانی که سخت هیجانزدهاند و روزمرگی باعث کوریشان شده است و تنها بعدها کمکم در چارچوب خشک تاریخ با همدیگر برخورد میکنند و قدرت، مخفیانه و البته بیرحمانه سرنوشتشان را رقم میزند.
هر وقت کسی زندگی خود را روایت میکند آن را با قیاسی منطقی بازسازی میکند، چون حافظه به خودی خود قادر نیست تا کل یک زندگی و تداوم منطقی آن را در درون خود ثبت کند، پس تنها لحظاتی نادر از آن را که پاک نشدنی است (انگار حک شده باشد) حفظ میکند. و رمان بینچیک چنین روایتی دارد؛ او زنجیره وقایعی را که گذشته است حلقه به حلقه دنبال نمیکند، بلکه تنها فراموشناشدنیها را مینویسد.
اما فراموشناشدنی چیست؟ حافظه در گزینشهای خود بلهوس است و بر طبق قواعدی مرموز، امور مهم را از امور بیمفهوم جدا میکند. شبِ عشق با ایجازی بینهایت ذکر میشود، در حالی که جنبشهای تابی که سونیا سوار آن است با جزییات توضیح داده شده است. ژورک میپرسد: «چرا اینقدر از تاببازی خوشت میآید؟» و او پاسخ میدهد: «چون که ... توضیحش خیلی سخته. من این جام، پایین پایین، درست یه لحظه بعدش میرسم به بالا. و بعد دوباره برعکس». ژورک به این اعتراف ساده و شگفتآور گوش میدهد، به بالا نگاه میکند، جایی که «نوک درختها که به رنگ توسی روشن بودند تاریک میشدند»، به پایین نگاه میکند جایی که «شاخهها تا جلوی بینی او میرسیدند»، نگاه میکند، شگفتزده است و فراموش نخواهد کرد.
پیش از نوئل، اولگ و ژورک میروند برای معشوقههای خود هدیهای بخرند. در فصلی طولانی آنها به اجناس نگاه میکنند،
هر وقت کسی زندگی خود را روایت میکند آن را با قیاسی منطقی بازسازی میکند، چون حافظه به خودی خود قادر نیست تا کل یک زندگی و تداوم منطقی آن را در درون خود ثبت کند، پس تنها انتخاب میکنند و بالاخره هر کدام چیزی میخرند (اینان فقیرند، نیازی به گفتن دارد؟): سنجاق سری برای ژانکا، ساعتی مچی برای سونیا – ساعتی عجیب و غریب که وقت کل شهرهای بزرگ (و البته دور از دسترس) سیاره از توکیو تا نیویورک را نشان میدهد. اما چرا این دو شیء با وسواس توصیف شدهاند، در حالی که شرایط مرگ سونیا نامکشوف باقی میماند؟
سونیا درست فردای روزی که هدیه نوئل خود را دریافت میکند برای همیشه میرود. او به با دلهره به توورکی آمده بود تا جان به در برد و عشق بیآلایش خود را در این جا ادامه دهد. او یهودی است؛ کسی این موضوع را نمیدانست.
سونیا به دیدن مدیر آلمانی بیمارستان میرود، و راز خود را به وی میگوید، مدیر که حاضر بود او را از بقیه جدا کند تا نجات یابد، فریاد میکشد: «شما دیوونهاید، شما دیوونهاید». سونیا بر گفته خود پای میفشارد. وقتی ما دوباره او را میبینیم، دیگر زنده نیست: «بالای زمین، سونیا به شاخه کلفت سپیداری بلند آویزان بود، سونیا تاب میخورد، سونیا حلقآویز شده بود».
اما چرا؟ چرا سونیا رفت و زندگی خود را به خطر انداخت؟ او که اینقدر عاشق و اینقدر معشوق بود! و چرا مأموران گشتاپو درست همان روز کنار جنگل او را حلقآویز کردند؟ میان گشتاپو و سونیا چه ماجرایی گذشت؟ مرگ او رازآمیز میماند. رازی که حاصل «سبکپردازی» نیست. از نظر بینچیک راز از وجود جدانشدنی است (این هم یکی دیگر از کشفیات وجودی اوست). ما عادت کردهایم که روایت، رازها را برای ما روشن کند، و رمزی پنهان را بیرون کشد تا توضیحی برای ماوقع باشد. بینچیک این کلاهبرداری را مردود میشمارد. او میداند که راز همواره با ماست و هرگز ما را ترک نمیکند و مانند کابوسی به هر تراژدی میچسبد.
بینچیک پس از اتفاق افتادن ماجراهای رمانش به دنیا آمده است. هیچ نشانی از زندگینامه خودنوشت، هیچ تسویه حسابی، هیچ نیت جدل کردنی، هیچ موضعگیری سیاسی، هیچ جاهطلبی برای نقش زدن بخشی از تاریخ [در این رمان وجود ندارد]؛ تنها هیجان کشف «چیزی که فقط رمان میتواند کشف کند»، در این مورد خاص کشف موقعیت انسانی سرگردان میان هراس و پناهگاه؛ و زیبایی غریب و دلخراش این موقعیت تراژیک.
منبع: لوموند ۶ اکتبر
نوشته: میلان کوندرا
ترجمه: احمد پرهیزی
نوشته: میلان کوندرا
ترجمه: احمد پرهیزی
منبع : ماهنامه ماندگار

ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست