چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
زنگوله
چشم که باز کردم گرمی دستهایش را احساس میکردم که روی پوستم کشیده میشد و آن مایهی لزج ِ بعد از تولد را از تنم پاک میکرد. دستش را یکجوری از بالا تا پایین میکشید روی تنم و از انحنای برآمدگیها بالا می رفت و توی گودی فرو رفتگیها پایین میرفت و تنم را به اصطلاح پاک میکرد.
من دومینشان بودم که آنطوری به دنیا می آمد، بدون بابا و ننه. وقتی چشم باز کردم به جای اینکه توی آغُل باشم که مادرم با زبان بکشد روی پوستم و تمیزم کند وُ تو حیص و بیص بلند شدن و لرزش روی پا ایستادنِ بعد از تولد، با پوزهاش کمکم کند که سر پا بایستم، حالا توی یک اتاق جراحی بودم با آن پزشکها و محققین و رزیدنتها و پرستارها و دوربین تلویزیونی که آمده بود تولد دومین گوسفند شبیه سازی شده را نوید بدهد و پیشرفت در علم پزشکی را گزارش بدهد و تکنولوژی سلولهای بنیادی را به دست متخصصین توانمند داخلی و چه و چه چه، دکتر ایستاده بود بالای سر نامادریم که در واقع رحمش را برای تزریق سلول بنیادی تشکیل دهنده ی من اجاره کرده بودند و مرا از آن شکاف بیرون می کشید.
فکرش را بکن! من و فرزند خودش با همین روش به دنیا آمده ایم؛ سزاریَن. بَع. بعضی وقت ها همینجوری الکی بع بع ام می گیرد. نمی دانم چرا.
دوست داشتم حالا که دنیا میآیم، کف یکی از همان آغُلها که بقیه برهها توش به دنیا میآیند، متولد میشدم یا به قول این نگهبانی که اینجا برایم غذا می آورد، چشم به جهان میگشودم. هر روز داستان ِ دیده به جهان گشودنم را با صدای بلند برای من و خودش میخواند و یک جاهایی را اصلاح میکند، از این و آن نظر میخواهد و حتا از خودِ من، که نمیتوانم با زبانِ خودش بگویم که چقدر از این اصطلاحات ِ مضحکی که توی داستانش جا داده خنده ام میگیرد. دانشجوی دامپزشکی است و خودش میگوید به خاطر علاقهی شدیدی که به حیوانات دارد این رشته را انتخاب کرده و حالا که به پست ِ من خورده علاقهاش دو برابر شده، شاید چند برابر، دقیقن چند برابرش را نمیداند. اینها را برای دکتری که هفتهای یکبار میآید به دیدنم تعریف کرد.
نگهبان یک روز یک تکه از روزنامهای را آورده بود وُ برای مسئول ِ معاینه که پیشم آمده بود میخواند، نوشته بود گوسفندها هم عاشق میشوند. همان لحظه چشمهایم را بستم و خودم را وسط ِ یکی از آن گلههایی تصور کردم که با چوپان میروند چَرا. گوسفندهای طبیعی با رنگ های قهوهای و سفید و سیاه و کرمی و حنایی و حتا ابلغ که دسته جمعی برای صرف ِ غذا به صحرا میروند و زیر پاشان هر جا که دوست داشته باشند، پشگل میریزند و احتیاجی هم نیست به کسی که با هزار جور اطوار زیرشان را تمیز کند. فکرش را بکن! بَع.
احتمالن یکی از همین برههای تازه متولد شدهی فصل پاییز باشد. با رنگ سفید و چندتایی لکهی حنایی که کنار پوزه و روی یکی از گوشها و پشتش و یکی از پاهایش قرار دارد. چقدر میتواند زیبا باشد. بع. با همان صدای لرزانی که بین بلوغ و نوزادی مردّد است بَع بَع ِ دلپذیری می کند و من که در حال چریدن نمایشی یک بوته دارم زیرچشمی دیدش میزنم، یکهو قلبم میریزد. فکرش را بکن.
لابد یکی از همین زنگولهها هم بسته باشند به گردنش که دینگدینگ ملایمی دارد و میتوانیم وقتی پشت ِ هم توی گله میرویم زیر صدای دینگدینگش نجوای ملایمی داشته باشیم. فکرش را بکن! بَع. کاری میکنم که عاشقم شود؛ برای خودم راهم را میکشم و از گله جدا میشوم و کمی دورتر برای خودم بوتهی جدیدی پیدا میکنم و سعی میکنم در برابر پارس ِ سگِ گله هم از خودم مقاومت نشان بدهم، بله، جلب توجه. از جسارتم خوشش میآید و یک روز همراه نوای دینگدینگ ِ زنگولهها ازدواج میکنیم.
مُسلمن شب نخواهد بود، آن هم لابلای گوسفندهای دیگر که تنگاتنگ توی آغُل خوابیدهاند، با آن هوای خفهی گرفته و بوی شرجی که با پشگل خودمان قاطی شده. اصلن خوب نیست اینطوری. نَع. اصلن دوست ندارم.
دردِ تیزی دارد، سوزنی که هر روز به تنم فرو میکنند، دردِ تیزی دارد. بیدارم می کند، نوبتِ معاینهی عصر است. این متخصصین توانمند ِ داخلی دیگر دارند امانم را می برند، توی دستهاشان جابهجا میشوم، هویتم را که ازم گرفتهاند، حالا آرام هم ندارم. قرار هم. یکیشان هی بالا و پایینم را برانداز میکند و میگوید نسبت به نمونهی قبلی اوضاع بهتری دارم و فلز سردِ گوشی را یکهو میگذارد روی قلبم و سرمای ناگهانیش روی گرمای بدنم لرزه ی خفیفی ایجاد میکند.
سرم را دور دستهاش میگیرد و هی وجب میکند و بعد متر میآورد و یک عالمه دردسرِ بیخودی که به خاطر ِ این اسم ِ غلط انداز ِ شبیه سازی شده باید تحمل کنم. بابا و ننه که ندارم، دوستی از جنس خودم ندارم، سوزنی را هم که شاید بقیه فقط سالی یکبار بخورند، هر روز توی تنم فرو میکنند. بع. در نوع خودم یک موجود بی کس محسوب می شوم ، دوست دختر و عشق و ازدواج هم بخورد توی سرم. وقتی دلم می گیرد هیچ کس نیست که به عنوان بابا لعنت به قبرش، پوستش، شاخش، چه میدانم نطفهاش بفرستم که پرتم کرد توی این زندگی مُفت ِ مسخرهی دردناک.
صدای زنگوله اش را می شنوم که هی نزدیکتر میشود، توی راهرو میپیچد، دقیقن همان صدا که مدتهاست توی رویا میشنوم. آرام آرام نزدیک میشود و من فکر میکنم چقدر خرامان راه میرود، سعی می کنم ضعف عضلانی را فراموش کنم و روی پاهام بایستم. گوشم را نزدیک میله میچسبانم و خوب گوش میکنم، یعنی می شود؟ یعنی میشود خودش باشد؟ گردنم را تکان میدهم تا پشمهایم که به خاطر نشستن روی زمین بیش از حد خوابیدهاند، دوباره وز کند و فُرم بگیرد. صدایم. باید صدایم را صاف تر کنم.
این بع بع های بی موقع که وقتی نمی دانستم سر چه کسی باید نق بزنم بیخودی تو فضای این اتاق پخش می کردم، کار دستم داد. همین جا گوشه ی قفس می ایستم و نمی پرم جلو که فکر نکند خیلی ندید بدید هستم. یک جوری همین سه کنج قفس می ایستم، کاش اینجا سگ گله ای چیزی داشت، پارس می کرد و من مقاومت نشان می دادم. صدای دیلینگ دیلینگ زنگوله اش نزدیک و نزدیک تر می شود. تا دستگیرهی در و در روی پاشنهی همیشگی بچرخد که او وارد شود، قلبم هُری میریزد. نگاه میکنم.
پرستار ِ بخش است با پسربچهای که بعدها فهمیدم فرزند یکی از همان متخصصین توانمند است. با هماهنگی و اجازهی رسمی آمده مرا ببیند، خیلی هم مشتاق بوده انگار، از وقتی دلش خواسته مرا ببیند پدر ِ پدرش را در آورده و به یکی از فامیلهایش توی یکی از شهرستانها سفارش داده تا این زنگولهی لعنتی را بخرند و بفرستند تهران تا بیاورد اینجا.
حالا هر روز باید صدای دینگدینگ ِ لعنتی عذابآورش را تحمل کنم. از این صدا یک جورهایی متنفرم چون مرا یاد جایی میاندازد که نمیتوانم باشم، یاد ضعفِ عضلانی مضحکم، یاد بابا ننهای که ندارم. یادِ زمینی که شبها پشگل داغش کرده باشد و روی آن لم بدهم و کنار بقیهی دوستانم تنگاتنگ بخوابم. یاد عشقی که هیچوقت نخواهم داشت و حالا توی رویا هم سعی میکنم بهش فکر نکنم. بع. حالا این دینگدینگ لعنتی.
با هر تکانی که بخورم صدای مزخرف این زنگوله میپیچد توی گوشم. برای همین، صبح تا شب کز میکنم کنج ِ قفس و سعی میکنم تا آنجایی که میشود از تکانهای بیخودی و حرکتهای اضافی خودداری کنم تا صدایش در نیاید. نتیجهاش هی برعکس میشود.
اینها بیشتر بهم پیله میکنند، حالا به جای یکبار، روزی سهبار میبرندم آزمایش و معاینه و نمونه برداری. بع بع بع. تزریق هم دوبار در روز. بع بع. بالاخره یکروز خودم را از شرّ این زنگوله ی لعنتی خلاص می کنم. و این قفس. و این نگهبان علاقمند به حیوانات و داستان مسخرهاش و این متخصصین داخلی و همهشان بَع. دینگدینگ. بَع.
آزاده رحیمی
منبع : دو هفته نامه فریاد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست