یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
مجله ویستا
رابطه نفس و بدن نزد فیلسوفان پس دکارتی
یكی از مسائل مطرح در فلسفه ذهن تبیین چگونگی ارتباط نفس با بدن میباشد. این مساله در غرب تحت عنوان [Mind - body problem] مطرح میشود. كلمه [mind ] بیش از كلمه [Soul] به جنبه فكری انسان اشاره دارد. [Soul] ترجمه كلمه یونانی " Psyche " كلمه فرانسوی [ame] و كلمه لاتین [anima] است. برای یونانیان، مهمترین بخش [Soul] را [nous] تشكیل میداده است كه امروزه آن را به [mind ] ترجمه میكنند. برای یونانیان و اندیشمندان قرن هفدهم برای اشاره به چیزی كه در مقابل بدن مطرح بود از كلمه [Soul] استفاده میشد، اما در مباحثات جدید از كلمه [mind ] كه به كلمه یونانی [nous] نزدیكتر است استفاده میشود. لذا همانگونه كه ذكر شد امروزه از عبارت [problem mind-body] استفاده میكنیم; بحثی كه اگر یونانیان میخواستند نامی برای آن استفاده میكردند. بنابراین «مساله ذهن - بدن» (mind - body problem) همان «مساله نفس - بدن» (Soul - body problem) است كه در آن كیفیت ارتباط نفس و بدن مورد بررسی قرار میگیرد.
نظریات متخلفی را كه در تبیین كیفیت ارتباط نفس با بدن مطرح شده است میتوان در دو دسته كلی نظریات وحدتگرا و نظریات ثنوی قرار داد. در نظریات ثنوی علاوه بر وجود بدن وجود نفس نیز پذیرفته میشود حال آنكه در نظریات وحدت گرا فقط وجود یكی از این دو مورد قبول واقع میشود: عدهای فقط قائل به وجود نفس میشوند و عدهای دیگر فقط وجود بدن را پذیرا میگردند. ما در این مقاله پس ازذكر فهرستی از مهمترین نظریات مطرح شده در غرب پس از دوران رنسانس تا عصر حاضر به بررسی آنها خواهیم پرداختبا این تذكر كه توجه اصلی ما در مقاله حاضر بر نظریات برخی از فیلسوفان پس دكارتی است.
۲) نظریات مختلف درباره چگونگی ارتباط نفس و بدن به صورت اجمالی
نظریات ثنوی: از مهمترین نظریاتی كه در این دسته میگنجد میتوان به نظریههای «فعل موقعی» «فعل متوازی» «پدیدار فرعی» و «تاثیر و تاثر متقابل» اشاره كرد;
نظریات وحدت گرا: نظریهای كه در آن فقط وجود نفس مورد پذیرش قرار میگیرد معروف به «ایده آلیسم» است كه صورتهای مختلف آن را نزد افرادی همچون «فیخته»، «باركلی» «هگل» «فخنر» «ماخ» و «وایتهد» میتوان مشاهده كرد; و نظریهای كه در آن فقط وجود بدن پذیرفته میشود مشهور به «ماتریالیسم» است كه مشهورترین آنها نظریات «رفتار گرایی»، «اینهمانی نوعی» «نظریه دو جنبهای»، «اینهمانی مصداقی»،«كاركردگرایی» و «معما» میباشد.
۳) توضیح هر یك از نظریات
هر چند كه توجه اصلی ما در این مقاله بر اندیشمندان پس از دكارت است اما برای آشنا شدن با حال و هوای فلسفی دوران پس از دكارت توضیحی مختصر در باب نظریه دكارت لازم به نظر میآید - فلسفه دكارت ثنویت روح و ماده را كه به صورت فلسفی خود با افلاطون آغاز شده بود و فلسفه مسیحی بیشتر به دلایل دینی آن را پرورانده بود به حد كمال رساند. توجه به آنچه او در تامل ششم از كتاب «تاملات در فلسفه اولی» آورده است معلوم میدارد كه از دیدگاه او، صفت ذاتی نفس «فكر» و «صفت ذاتی جسم» امتداد است. بنابراین او قلمروهای فكر و امتداد را كاملا مختلف میداند. سؤالی كه در اینجا مطرح میشود آن است كه در این صورت چگونه جوهری مجرد كه فاقد هرگونه صفات جسمانی استبا جوهری مادی ارتباط برقرار میكند. دكارت خود معتقد بود كه هر چند این دو جوهر كاملا متفاوت از یكدیگر هستند اما تاثیر متقابل بر روی یكدیگر دارند. او مانند عامه مردم میدید و حس میكرد كه سنجاقی كه به انگشت جسمانی و ممتد فرو رفته فكر یا دردی را در روان غیر ممتد به دنبال میآورد. مطالعه و بررسی دقیق دلایل ومدارك طبی و روان شناسی دكارت راقانع كرد كه نفس فقط نسبتبه آنچه در مغز تاثیر میكند وقوف و آگاهی مییابد. چنانكه حركات گوناگونی ممكن است در بدن واقع شود بدون اینكه حوادث نفسانی را به دنبال داشته باشد مگر آنكه حركات جسمانی ابتدا لتحركات در دستگاه عصبی و سپس در مغز بشود. همین طور هم بهوسیله ایجاد پارهای حركات جسمانی در مغز بدون آنكه بقیه بدن تحت تاثیر قرار گیرد میتوان افكاری را بر انگیخت. با توجه به این امور دكارت به این نتیجه رهنمون شد كه باید نوعی اتصال و ارتباط میان عوالم نفسانی و بدنی موجود باشد و این ارتباط باید در مغز اتفاق بیفتد. بر مبنای این نتیجه، دكارت نظریهای را پروراند كه عمل متقابل نفس و بدن را در غده صنوبری كه محل آن در پایه مغز است معرفی میكند. از دیدگاه او در این بخش از مغز به احتمال قوی نوعی نفوذ و تاثیر میان مغز جسمانی و ممتد و نفس متفكر و ناممتد رخ میدهد كه حوادث جسمانی را به افكار، و افكار را به تغییر جهتحركات اشیاء ممتد رهبری میكند. دكارت معتقد بود كه در غده صنوبری، حالتی اتری وجود دارد كه میتواند متعلق اول نفس در بدن و پل ارتباطی موجودی مجرد با موجودی مادی باشد.
نظریهای كه دكارت در باب ارتباط نفس با بدن ابراز كرد اشكالات متعددی را از قبیل «مخدوش شدن قانون بقای ماده و انرژی» و «مخدوش شدن اصل سنخیت علت و معلول» علیه خود بر انگیخت. این اشكالات و نظایر آنها سبب شد كه دكارت بیان كند كه تبیین اتصال و اتحاد نفس با بدن بسیار مشكل است. او در نامهای كه در اواخر عمر خود به پرسش الیزابت نوشته استبیان میكند كه اتحاد نفس و بدن با فكرنكردن درباره آن بهتر فهمیده میشود و این یكی از رازهایی است كه باید آن را بدون فهمیدن پذیرفت.
اشكالاتی كه بر نظریه دكارت وارد شد زمینه را برای بروز نظریات جدیدتر هموار ساخت. به عبارتی میتوان نظریه دكارت را درباره رابطه نفس با بدن نقطه عطفی درباره این مساله در مغرب زمین دانست. ما در ادامه این مقاله ابتدا به برخی از نظریات ثنوی پس دكارتی اشاره میكنیم و سپس به بررسی نظریات وحدت گرا خواهیم پرداخت.
۱-۳) نظریات ثنوی
۱-۱-۳- نظریه فعل موقعی; مشهورترین فردی كه در عداد نظریهپردازان این نظریه به چشم میخورد، مالبرانش است او معتقد است تمایزی كه دكارت میان جسم و روح دریافته است تمایزی صحیح میباشد اما در آنجا كه سخن از تاثیر متقابل نفس و بدن به میان آورده، راه را به خطا پیموده است. از نظر مالبرانش، تمایز فراوان قلمرو روح و ماده از یكدیگر مانع وجود هرگونه ارتباط یك سویه یا دو سویه میان آنها خواهد بود.
اشكالی كه مالبرانش بر نظریه دكارت وارد كرد او را به نظریهای جدید در باب چگونگی وقوع رویدادهای ذهنی و فیزیكی رهنمون كرد. او معتقد است كه حوادث نفسانی و جسمانی، رابطهای علی با یكدیگر ندارند بلكه وقوع یك حادثه یا فعل در هر قلمرو سبب میشود كه خداوند چیزی مطابق آن را در دیگری ایجاد نماید. به عنوان مثال شنیدن صدای زنگ تلفن توسط انسان نه به دلیل امواج صوتی منتشر در هوا بلكه به دلیل ایجاد حالتشنیدن در ذهن به وسیله خداوند است. از آنجا كه قلمرو امور جسمانی و روحی هیچ ربطی به یكدیگر ندارند ممكن است آنچه در یكی حادث میشود زمینه را برای حصول امری بی ربط در دیگری حاصل كند، مثلا با شنیدن صدای زنگ خانه، ادراكی از قبل در انسان حاصل شود. مالبرانش معتقد است چنین چیزی رخ نمیدهد زیرا حكمتخداوند مقتضی آن است كه حادثهای مطابق را در دیگری حاصل كند. مالبرانش در توضیح نظریه خود از تمثیلی استفاده میكند. او میگوید اگر دو ساعتی كه عقربكهای هر دو در یك نقطه واقع است - مثلا هر دو دقیقا ساعتسه را نشان میدهند - را در نظر بگیریم، باید بگوییم كه تطابق میان این دو نه به دلیل تاثیر و تاثر متقابل میان آنهاستبلكه به آن دلیل است كه هر دو سازنده واحدی دارند. بنابراین تطابقی كه میان رویدادهای ذهنی و فیزیكی مشاهده میشود نیز نه ناشی از تاثیر و تاثر متقابل آنها بلكه ناشی از سازنده واحد آنها (خداوند) میباشد. ذكر این نكته را لازم میدانم كه علاوه بر تمایز فراوان جسم و روح كه در ارائه این نظریه توسط مالبرانش نقش داشته است، زمینههای كلامی نیز در این مورد، نقشی بسزا داشتهاند. مالبرانش با این اعتقاد كه یك فلسفه مسیحی فعل را تنها میتواند به خداوند نسبت دهد زمینه را برای ارائه این نظریه هموارتر كرد زیرا بر طبق نظریه دكارت علت موجده فعل در هر یك از دو قلمرو و نفس و بدن قلمرو دیگر تلقی میشد و این امری بود كه مالبرانش آن را مخالف یك فلسفه مسیحی میدانست.
نظریه مالبرانش، جز اهمیت تاریخی واجد هیچ برجستگی دیگری نیست. اهمیت تاریخی آن بدان سبب است كه زمینه را برای ظهور نظریات افرادی همچون اسپینوزا، بار كلی و هیوم فراهم میآورد. اشكالات فراوانی در این نظریه به چشم میخورد كه مهمترین آن، طرح اشكال اصلی بر نظریه تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن در سطحی بالاتر میباشد. توضیح اینكه اشكال اصلی وارد بر نظریه تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن - حتی آن گونه كه مالبرانش نیز بدان اشاره میكند - تاثیر گذاری علی هر یك از دو حیطه نفس و بدن بر دیگری در عین تمایز فراوان آنها میباشد. مالبرانش با وارد كردن خداوند در ارتباط نفس و بدن، مشكل را حل نكرده باقی میگذارد زیرا اگر خداوند كه خود جوهر میباشد با یكی از دو جوهر نفس و جسم سنخیت داشته باشد فقط میتواند بر روی یكی از آنها تاثیر گذاری علی داشته باشد، و اگر متمایز از هر دو جوهر نفس و جسم باشد - آنچنانكه در فلسفه دكارت به چشم میخورد - ارتباط علی او با هیچیك از نفس و بدن قابل پذیرش نمیباشد.
۲-۱-۳- نظریه هماهنگی پیشین; نظریهای كه در آن، رویدادهای ذهنی و فیزیكی ارتباطی منظم با یكدیگر داشته باشند بدون آنكه تاثیر مستقیم یا غیر مستقیم علی بر روی یكدیگر داشته باشند به نظریه فعل توازی یا هماهنگی پیشین معروف است. این نظریه كه نخستین بار توسط فیلسوف آلمانی. لایب نیتس مطرح شد در مخالفتبا نظریه دكارت میباشد. مبانی فلسفی لایب نیتز در پذیرش این عقیده توسط او نقش فراوانی داشته است. از دیدگاه او، همه اشیا از مونادها (جواهر فرد) ساخته شدهاند كه روزنهای به بیرون از خود ندارند و فعالیت هر یك از آنها، در خودش جمع است. مشخصه اول سبب میشود كه یك موناد از جهان بیرون متاثر نشود و جمع بودن فعالیت هر موناد در خودش سبب میشود كه در دیگری تاثیری نداشته باشد. بنابراین روح و جسم ارتباط علی با یكدیگر ندارند. حال اگر به ظاهر چنین به نظر میرسد كه میان جسم و روح عمل متقابل وجود دارد. بدین سبب است كه خداوند از پیش میان دو رشته امور اساسا مستقل از یكدیگر همسازی برقرار كرده است; حوادث در روح چنان میگذرد كه گویی جسمی وجود ندارد و تغییر و تبدیل در جسم چنان حادث میگردد كه گویی روحی نیست. اما صانع، روح و جسم را ازلا و ابدا چنان ساخته كه جاودانه با یكدیگر همساز باشند. به تعبیر دقیقتر خداوند هر موناد را طوری آفریده كه با هر موناد دیگری ازلا و ابدا هماهنگی دارد و حوادث در مسیر یكی چنان مرتب و مقدر شده است كه با دیگر مونادها در مطابقت كامل باشد. لذا بروتوس قیصر را نكشته استبلكه خداوند مونادها را طوری ساخته است كه در همان لحظهای كه مونادبروتوس افكار معینی داشت. موناد قیصر چنان بود كه در محل معینی واقع شد و مرد.
ممكن است تصور شود كه نظریه لایب نتیس به دلیل اجتناب از اشكالی كه بر دكارت گرفته شده است - رابطه علی دو جوهر كاملا متمایز، بر یكدیگر - نظریهای مناسب است اما باید گفت كه نظریه لایب نیتس همچون نظریه مالبرانش با شهود هر یك از ما كه حادثهای نفسانی را سبب حادثهای جسمانی مییابیم - و بر عكس - در تعارض است و لذا باور نكردنی و نامعتبر میباشد خصوصا آنكه مبانی فلسفی او نیز كه در ارائه این نظریه نقش داشته است، و نظریه مذكور مبتنی بر آنهاست، قابل مناقشه میباشد.
۳-۱-۳- نظریه پدیدار فرعی; طرفداران این نظریه معتقدند كه نفس امری جدا و متمایز از بدن میباشد اما در عین حال تاكید دارند كه نفس از نظر علی وابسته به بدن استبدین معنا كه هرچه در نفس رخ میدهد. نتیجه رویدادهای بدنی است اما نفس خود ناتوان از هرگونه تاثیر گذاری بر روی بدن است، به عبارت دیگر در این دیدگاه، گفته میشود كه یك حوزه ذهنی - روانی وجود دارد اما فاقد كارآیی علی میباشد یعنی آگاهی با رویدادهای مادی كه در مغز رخ میدهد همراه است ولی اثری بر روی آنها نمیگذارد.
نظریه پدیدار فرعی در آنجا كه تاثیر گذاری علی رویدادهای بدنی را در رویدادهای ذهنی - روانی میپذیرد با نظریه تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن تطابق دارد اما در آنجا كه تاثیر گذاری علی رویدادهای ذهنی - روانی را بر رویدادهای بدنی انكار میكند از آن نظریه دور میشود.
نظریه پدیدار فرعی از آن حیث كه فقط تاثیر گذاری علی رویدادهای بدنی رابر رویدادهای ذهنی - روانی میپذیرد، نظریهای ماده انگارانه است اما از آن حیث كه منكر وجود حوزه روانی - ذهنی نمیشود در تحت تئوریهای ثنوی میگنجد و نظریهای ماتریالیستی به معنای مصطلح آن كه فقط وجود حوزه رویدادهای فیزیكی را میپذیرد، نمیباشد. همین حقیقت است كه سبب شده است این نظریه در تئوریهای ثنوی مورد بررسی قرار گیرد.نمونه واضحی از طرفداران این نظریه «براد» میباشد. نظریه او مركب از چهار قضیه ذیل است: ۱) رویدادهای خاص بدنی، علت رویدادهای خاص ذهنی هستند; ۲) هیچ رویداد ذهنی، نقش علی در حصول هیچ رویداد بدنی ایفا نمیكند; ۳) هیچ رویداد ذهنی، نقش علی در حصول هیچ رویداد ذهنی ایفا نمیكند; ۴) تمام رویدادهای ذهنی، فقط و فقط معلول رویدادهای بدنی هستند.
براد معتقد است تنها دلیل در درستی نظریه پدیدار فرعی، دلیلی است كه علیه نظریه و تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن اقامه شده است. او بیان میكند دو دلیل در اثبات تاثیر گذاری علی رویدادهای ذهنی بر رویدادهای بدنی اقامه شده است كه هر دو نادرست میباشد: «استدلال تكاملی» كه نخستین بار توسط ویلیام، جیمز اقامه شده است و «استدلال تلگرام». ما در اینجا به استدلال تلگرام و پاسخ براد به آن اشاره میكنیم:
فرض كنیم كه دو تلگرام با این دو مضمون وجود دارد: ، (Our son has been killed) . (Your son has been killed)
و هر دو خانوادههایی كه پسر آنها دور از آنها به سر میبرد پخش شود. از نظر فیزیكی تنها تفاوتی كه میان این دو تلگرام وجود دارد آن است كه در یكی حرف ‹ Y » وجود دارد در حالی كه در دیگری این حرف غایب است. لذا تفاوت فیزیكی چندانی میان این دو تلگرام مشهود نیست. بنابراین اگر قائل شویم كه فقط رویدادهای فیزیكی هستند كه علت رویدادهای نفسانی میباشند باید بپذیریم كه تفاوت چندانی در عكس العمل كسانی كه هر یك از این دو تلگرام را دریافت میكنند مشاهده نخواهد شد. این در حالی است كه تفاوت بسیار زیادی در عكس العمل خانوادههایی كه این تلگرامها را دریافت كردهاند به چشم میخورد. بنابراین آنچه سبب تفاوت چشمگیر عكس العمل خانوادهها میباشد رویدادی ذهنی میباشد و این نشان میدهد كه رویدادهای ذهنی تاثیر گذاری علی بر رویدادهای بدنی دارند. براد پاسخ میدهد اگر دو محركی كه شباهت فراوانی با یكدیگر دارند دو نتیجه بسیار مختلف را در پی داشته باشند، بدون تردید ما نتیجه خواهیم گرفت كه این دو محرك، علت تام برای نتایجی كه در پی دارند نبودهاند. بنابراین رسیدن تلگرام به خانوادهها، علت تام عكس العمل كسانی كه این تلگرامها را دریافت كردهاند نمیباشد. براد میگوید دلیل اقامه شده یك هراسی را به دست فراموشی سپرده است و آن تاثیر اساسی مغز و سیستم عصبی در عكس العمل انسان سبتبه محركها میباشد. با توجه به پیچیدگی مغز و سیستم عصبی این امری طبیعی خواهد بود كه نتایجی كه در پی محركهای شبیه به هم حاصل شود بسیار متفاوت ازیكدیگر باشند. پس تفاوت عكس العمل بدنی افراد را نباید ناشی از تاثیر ذهن در بدن تلقی كرد بلكه حلقه مفقوده در این امر، مغز و سیستم عصبی میباشد كه با پیچیدگی خود سبب بروز عكس العملهای كاملا متفاوت در پی دو محرك كاملا شبیه به یكدیگر میگردد. نمونه دیگر طرفداران این نظریه ماركس میباشد. او میگوید: «ادراك، تفكر و مبادلات ذهنی انسانها، در اولین مرحله به عنوان ثمره مستقیم رفتار مادی ظاهر میشود». ماركس نمیگوید كه تفكر، ادراك و مبادلات ذهنی انسانها چیزی جز رفتار مادی نمیباشد، تا او را در زمره ماده انگاران به معنای مصطلح آن بدانیم بلكه او این امور را، به عنوان اموری جدا و نتایج غیر مادی كه از رفتار مادی ناشی میشود تلقی كرده است و این چیزی جز نظریه پدیدار فرعی نمیباشد. در نقد این نظریه باید بگوییم هر چند نظریه پدیدار فرعی ممكن استبعضی ازمشكلات مساله ارتباط نفس و بدن را از میان بر دارد. لیكن حیات نفسانی ما رابه درستی تبیین نمیكند. توضیح اینكه ما افكار خود را جدی میگیریم و از آنها نگران میشویم. و به واسطه آنها به فكر فرو میرویم و ظاهرا اعمال خود را بر اساس آنها آغاز میكنیم. اما اگر افكار ما چیزی جز محصول فرعی مبهم و نامعلوم حوادث مادی كه در مغزهای ما اتفاق میافتد نباشد و با آن حوادث هم هیچ رابطه واقعی نداشته باشد دیگر عجیب است كه افكار ما چنین سهم و اثر مهمی در زندگی ما داشته باشند. به تعبیر دیگر این نظریه شهود ما را در باره تاثیراتی كه افكار ما در بدن ما دارند مخدوش میسازد در حالی كه خود بر درستیاش دلیل اقامه نمیكند. این در حالی است كه شهود ما امری معتبر است مادامی كه دلیلی محكم، علیه آن اقامه نشود.
انتقاد دیگری كه بر این نظریه گرفته شده است، انتقاد فایگل میباشد. انتقاد فایگل مبتنی بر قانون «انتخاب طبیعی» است. او این سؤال را مطرح میكند كه اگر آگاهی تفاوتی از فعالیت اورگانیسم بدن ایجاد نمیكرد چرا در طی تكامل مغز حاصل شد و برای بقا انتخاب شد. بنابراین با پذیرش قانون انتخاب طبیعی در حیات موجودات و تغییرات آنها، این نظریه را در تعارض با آن دانسته و حكم به نادرستی این نظریه كرده است.
۲-۳) نظریات وحدتگرا
۱-۲-۳- ایدهآلیسم; گروهی از دانشمندان تجربی مسیحی معتقدند كه همه رویدادهای بدنی - به عنوان مثال فعالیت اعضای حسی در عملیات ادراك - فقط به وسیله فعالیت ذهنی حاصل آمدهاند. این مطلب، نظریه فیلسوف ایرلندی قرن هجدهم، جورج بار كلی میباشد. او معتقد بود هر چیزی كه در هر زمانی اتفاق میافتد فقط و فقط در ذهن رخ میدهد. بنابراین او عقیده داشت كه فقط ذهن موجود است و ماده - و بطور اخص بدن - هرگز وجودی، جز در ذهن ندارد. او باور داشت كه خانهها، میزها، درختها و كوهها عبارت از تصورات اذهاناند این عقیده در این گفتار او مشهود است: «میگویم میزی كه رویش مینویسم وجود دارد یعنی آن را میبینم و لمسش میكنم و اگر از اطاق مطالعهام بیرون باشم میگویم كه میز وجود دارد و مرادم این است كه اگر در اطاق مطالعهام بودم میتوانستم ادراكش كنم یا آنكه روح دیگری در واقع ادراكش میكند» او در این گفتار از خواننده میخواهد كه اگر میتواند برای گزاره «میز وجود دارد» معنایی جز «میز مدرك است» بیابد و مقصودش این است كه معنایی جز این برای گزاره مذكور صحیح نیست. عقاید عجیب باركلی در این باره به گونهای بود كه عقلا نمیتوانست از دیگران انتظار شریك شدن در عقایدش را داشته باشد. واكنش معاصران مخالف او در برابر فلسفهاش با رد معروف دكتر ساموئل جانسون به خوبی نمایان گشته است. جانسون به سنگ بزرگی لگد زد و سپس بانگ بر آورد. این چنین نظرش را رد میكنیم». از سوی دیگر، نظریه او مخالف شهود همگانی است كه بر اساس آن، وجود بدن و تاثیر گذاری آن بر روی نفس پذیرفته شده است. بنابراین نظریه باركلی هنگامی میتواند معتبر باشد كه بر شهود عام فایق آید; چیزی كه به نظر نمیرسد در استدلالهای او به چشم بخورد. گفتهاند هنگامی كه او كتاب «لمبادی شناخت آدمی» را نگاشت آماج انتقاد و حتی تمسخر قرار گرفت و این اعتقاد در میان اندیشمندان رواج یافت كه نتایج استدلالهای او خارق اجماع عام مردم بوده است.
۲-۲-۳- رفتار گرایی; در میان نظریات ماتریالیستی جدید راجع به مشكل ذهن - بدن نظریه رفتارگرایی از دمتبیشتری برخوردار است. رفتار گرایی دارای دو شعبه میباشد كه لازم است از یكدیگر تفكیك شوند:
الف) رفتار گرایی روش شناختی; معرف این نظریه،اسكنیر میباشد. در این نظریه، انسان به عنوان سیستمی كه دارای دادهها و پرداختههایی است در نظر گرفته میشود. دادهها همان محركهایی هستند كه وارد سیستم میشوند و رفتاری كه حاصل میشود در حكم پرداختسیستم است. در این نظریه بدون آنكه به بررسی خود سیستم پرداخته شود كه چه امری سبب میشود با وجود محركی خاص، رفتاری خاص از سیستم سر بزند، فقط به نسبت میان هر یك از محركها و رفتار حاصل از آن پرداخته میشود. ادعای اسكینر آن است كه به لحاظ روش شناختی، نیازی به اشاره به خود سیستم و فعل و انفعالات درونی آن نیست. در نقد این نظریه، باید بگوییم كه اسكینر به بررسی مشكل رابطه ذهن و بدن پرداخته است. در واقع او پرداختن به این مساله را امری غیر لازم تلقی كرده است. بنابراین كسی كه درباره رابطه نفس و بدن. نظریهای ثنوی داشته باشد نیز میتواند به لحاظ روش شناختی نظریه اسكینر را بپذیرد. حال آنكه بحث اصلی ما چگونگی حصول ادراك. شعور و عكس العملهای بدنی و ذهنی خاص انسان میباشد; امری كه در این نظریه به آن پرداخته نشده است.
ب) رفتار گرایی منطقی - فلسفی; ادعای رفتارگرایان منطقی - فلسفی در مورد حالات درونی سیستم استبر خلاف رفتار گرایان روش شناختی كه فقط به دادهها و پرداختههای سیستم میپرداختند. رفتار گرایی منطقی - فلسفی سادهترین و مشهورترین گونه از تئوریهای تحویلی است. این نظریه بیان میكند جملاتی كه وضعیتی ذهنی را وصف میكنند و حاوی كلمات ذهنی هستند همچون درد، محبت و باور قابل تحویل به جملاتی درباره وضعیت رفتاری سیستم در آن حالت میباشند همچون گفتن آه. بنابراین، این نظریه یك نظریه زبانی است. نظریهپردازان این تئوری كه در نیمه اول قرن بیستم مقبولترین نظریه بوده است، تحت تاثیر پوزیتویسم منطقی بودهاند.
صورت اولیه این نظریه از نظر تاریخی در كتاب «مفهوم ذهن» نوشته رایل به چشم میخورد. او در این كتاب، معتقدان به وجود نفس را دچار «اشتباه مقولهای» میداند. از دیدگاه او قائلان به وجود نفس، آن را متعلق به یك نوع منطقی كه بدن نیز متعلق به همان نوع است میدانند و آنگاه این سؤال برای آنها حاصل میشود كه چگونه دو چیز كه متعلق به مقوله واحدی هستند تفاوتهایی عمده بایكدیگر دارند. رایل این اشتباه را همچون اشتباه كسی میداند كه برای یك دانشگاه هویتی همانند هویت دانشكدههای آن دانشگاه تصور میكند و آنگاه با دیدن دانشكدههای آن، سراغ دانشگاه را میگیرد در حالی كه دانشگاه چیزی جز مجموع دانشكدهها نمیباشد. بنابراین، رایل معتقد است كه معنای كلمات اشاره كننده بر حالات ذهنی چیزی جز معنای جملات مربوط به رفتارهای بدنی نمیباشد.
ویتگنشتاین نیز از طرفداران این نظریه است هر چند كه علت پذیرش این نظریه از سوی او با آنچه درباره رایل گفته شد متفاوت است. پذیرش این نظریه توسط ویتگنشتاین ناشی از اعتقاد او به دوره دوم فلسفیاش میباشد. او در دوره فلسفی خود بر این عقیده بود كه ریشه مسائل فلسفی در زبان عرف میباشد و با فهم صحیح آن مسائل فلسفی از میان خواهند رفت. لذا او بیان میكند هنگامی كه ما الفاظ اشاره كننده به حالات ذهنی همچون درد را وضع میكنیم.استفادهای ناصحیح را از زبان انجام میدهیم. توضیح اینكه هنگامی كه ضربهای به ما وارد میشود احساسی در ما حاصل میشود كه برای اشاره به آن لفظ «درد» را وضع میكنیم و از آن به بعد معنای «درد» را همان احساس خاص میدانیم و به همین جهت در زمانهای بعد نیز كه همان احساس در ما حاصل میشود از لفظ «درد» برای اشاره به آن استفاده میكنیم. ویتگنشتاین اشكال این عمل را در آن میداند كه ما با این كار، معنای الفاظ اشاره كننده به پدیدههای ذهنی را از وضعیتهای شخصی اخذ كردهایم، در حالی كه زبان پدیدهای اجتماعی است و الفاظ، معانی خود را از حالات عینی اخذ میكنند. بر همین اساس ویتگنشتاین، معتقد است كه معانی الفاظ اشاره كننده به پدیدههای ذهنی، در رفتارهایی كه از انسان صادر میشود خلاصه میشود. اشكالات عدیدهای بر نظریه رفتار گرایی منطقی - فلسفی گرفته شده است اما اساسیترین اشكالی كه بر این نظریه گرفته شد و در نهایت منجر به تلاشی آن گشت اشكالی است كه مبتنی بر «كل گرایی ذهنی» میباشد.مدعای این اشكال این است كه كوشش رفتارگراها در تحویل كلمات اشاره كننده به پدیدههای ذهنی، به كلمات اشاره كننده به پدیدههای فیزیكی، كوششی ناموفق است. این عدم موفقیت را با ذكر مثالی بیان میكنیم. فرض كنیم كه باران میبارد و ما این باور را داشته باشیم كه باران میبارد یعنی: (باران میبارد) B
رفتار گرایان معتقدند كه این باور - كه لفظی اشاره كننده به پدیدهای ذهنی است - چیزی جز رفتار ما در هنگام باریدن باران نیستحال فرض كنیم كه رفتار ما در این مورد بر داشتن چتر باشد، بنابراین مفهوم این باور از دیدگاه رفتار گرایان منطقی و فلسفی برداشتن چتر خواهد بود یعنی: برداشتن چتر (باران میبارد) B
هر چند كه ممكن است در بدو امر به نظر برسد كه عامل برداشتن چتر، باریدن باران بوده است اما با دقت در مییابیم كه چنین نیست و در اینجا امر دیگری دخیل است كه عبارت از «میل، برای جلوگیری از خیس شدن» میباشد، و این خود یك لفظ ذهنی دیگر است. بنابراین رفتارگرایان منطقی - فلسفی برای تبیین مفهوم یك لفظ ذهنی راهی برای گریز از دیگر الفاظ ذهنی ندارند و این بدان معناست كه آنان در تحویل الفاظ ذهنی به الفاظ فیزیكی ناموفق بودهاند.
۳-۲-۳- اینهمانی نوعی; نظریه اینهمانی نوعی بیان میكند كه هر نوع ذهنی، دارای نسبت اینهمانی با یك نوع فیزیكی است، مثال مشهوری كه در این باره زده میشود «درد» میباشد. از دیدگاه طرفداران این نظریه، نوع درد دارای نسبت اینهمانی با عصب C میباشد.
خاستگاه این نظریه، ملاحظه كشفیات عصب شناسان است. عصب شناسان مطرح میكنند كه دلیل دچار شدن به حالتی روانی قرار داشتن مغز در حالتی خاص است. به عنوان مثال، در مورد لذت، مثلا اعصاب D تحریك میشوند. نظریهپردازان تئوری اینهمانی نوعی از این كشفیات بهره گرفته و معتقد شدند میان تحریكات عصبی و پدیدههای ذهنی، نه رابطه علیت، بلكه رابطه اینهمانی برقرار است.
این نظریه مبتنی بر ریشههای تاریخی خصوصا در مورد علم فیزیك میباشد. ما دارای یك فیزیك عرفی هستیم كه در آن با الفاظی همچون نور، رنگ و الكتریسیته مواجه هستیم. اما پیشرفت علم فیزیك معلوم ساخت كه آنچه به آن نور گفته میشود چیزی جز امواج الكترومغناطیس نیستیا رنگ چیزی جز طول موج خارج شده از جسم نمیباشد، یا ابر فقط ذرات معلق آب در هواست. بنابراین فیزیك جدید طبیعت الفاظ فیزیك عرفی را آشكار كرد و تحویلی موفق از الفاظ آن ارائه كرد. نظریهپردازان تئوری اینهمانی نوعی این مطلب را درباره روانشناسی عرفی و روانشناسی جدید نیز صادق میانگارند. از دیدگاه آنها با پیشرفت علم عصب شناسی تحویلهای موفقی از الفاظ روانشناسی عرفی همچون درد، باور، ترس و ... در روانشناسی جدید صورت خواهد گرفت.
اشكالات متعددی علیه نظریه اینهمانی نوعی اقامه شده است كه در این میان اشكال كریپكی قوتی فراوان دارد. اشكال كریپكی بر نظریه اینهمانی نوعی مبتنی بر برهان موجهه میباشد. خلاصه این برهان آن است كه اگر رابطه اینهمانی میان دو چیز برقرار باشد آن دو ضرورتا دارای نسبت اینهمانی خواهند بود. بنابراین از قضیه (۱)قضیه (۲) قابل استنتاج است:
(۱) جیحون آمودریا
(۲) (جیحون آمودریا)
مطابق این برهان اگر درد (P) : معادل یك اگر فیزیكی( W ) باشد، رابطه اینهمانی میان آن دو، رابطهای ضروری خواهد بود یعنی:
W P (w p)بنابراین با وجود یكی از این دو محال است كه دیگری محقق نباشد. محال بودن این مساله بدان معناست كه در تمام جهانهای ممكن وجود یكی از این دو به معنای وجود دیگری است. كریپكی معتقد است در صورتی كه نظریه اینهمانی نوعی نظریهای صحیح باشد چنین امری متحقق میشود اما ما با شهودی كه نسبتبه خود دارا هستیم چنین رابطهای را در نمییابیم و این نشان میدهد كه نظریه اینهمانی نوعی، نظریه نادرست است.
كریپكی برای قوت بخشیدن به این اشكال یكی ازراههای فرار از آن را بیان كرده سپس ناموفق بودن آن را معلوم میسازد. ممكن است كسی بگوید از وجود رابطه اینهمانی میان دو چیز لازم نمیآید كه آن دو چیز ضرورتا یكی باشند. مثلا ما میدانیم كه آب و H۲O دارای رابطه اینهمانی هستند اما این امر لازم نمیآورد كه آن دو ضرورتا یكی باشند یعنی این كاملا متصور است كه آب مثلا X۲y باشد. كریپكی از بیان ناموفق بودن این مساله میگوید: «اگر آب چیزی غیر از H۲O باشد در این صورت، آب را تصور نكردهایم بلكه مادهای را تصور كردهایم كه صفات پدیداری آب را داراست اما ساختار اتمی آن متفاوت از ساختار اتمی آب است. این در حالی است كه میان ما و آب فاصله است اما میان ما و درد كه چیزی جز احساس درد نیست» این فاصله وجود ندارد. این بدان معناست كه راه فرار ذكر شده در مورد اینهمانی آب و H۲O در مورد درد اصلا قابل تصور نیست. بنابراین با توجه به آنكه اینهمانی بین دو چیز لازم میآورد كه رابطه اینهمانی میان آن دو، رابطهای ضروری باشد و این ضرورت درباره اینهمانی پدیدههای ذهنی و تحریكات اعصاب، شهود نمیشود - بلكه حتی شهود مخالف نیز دارد - در مییابیم كه نظریهپردازان اینهمانی نوعی، بر خطا هستند.
۴-۲-۳- نظریه دو جنبهای; این نظریه، نخستین بار توسط فیلسوف یهودی، اسپینوزا مطرح شده نظریهای كه او درباره رابطه نفس و بدن مطرح ساخت ریشه در مبانی فلسفه وحدت گرای او دارد. او معتقد بود كه فقط یك جوهر وجود دارد و فكر و امتداد كه دكارت هر یك از آنها را به ترتیب خصوصیت نفس و ماده میپنداشت، دو صفت همان جوهر یگانه است كه اسپینوزا آن را خدا مینامید و معتقد بود كه در همه جا هست. بنابراین از دیدگاه او، عالم نفسانی و عالم جسمانی، دو جنبه موجود واحدند كه از دو لحاظ مختلف ملاحظه شوند، پذیرش این نظریه توسط اسپینوزا سبب شد كه او تاثیر و تاثر امور نفسانی و بدنی را بر روی یكدیگر نفی كند و آنها را دو جنبه مختلف از یك شیء یا دو طریق نگرش متفاوت به یك شیء یگانه بداند كه میان آنها نوعی موازنه و مقارنه برقرار است. تمثیلی كه در توضیح این نظریه آورده شده است ریسمان مواجی است كه در یك لحظه معین، از یك وجهه نظر مقعر و از وجهه نظر دیگر، محدب میباشد. برای توصیف دقیق این ریسمان هیچیك از دو كلمه مقعر ومحدب به تنهایی كفایت نمیكند بلكه حتما باید از هر دو كلمه استفاده كرد. البته این بدان معنا نیست كه ما دو چیز مختلف داریم كه یكی مقعر و دیگری محدب استبلكه فقط یك چیز است كه از یك نظرگاه مقعر و از نظرگاه دیگر محدب است. همین مطلب درباره انسان نیز صادق است. او هم یك شیء متفكر و هم یك شی فیزیكی ممتد است اما این بدان معنا نیست كه او دو چیز استبلكه فقط یك چیز با دو جنبه میباشد. البته باید توجه داشته باشیم كه این مطلب فقط یك تمثیل است و بنابراین كاملا با آنچه اسپینوزا درباره انسان معتقد استشبیه نیست زیرا اسپینوزا معتقد استشیای كه دارای دو جنبه فكر و امتداد است نه مادی است و نه ذهنی.
عقیدهای كه اسپینوزا درباره رابطه نفس و بدن با توجه به فلسفه خود برگزیده است او را در شمار كسانی قرار میدهد كه برای هر شیء موجود همچون درخت، سنگ، ابر و حتی اتم درجاتی از شعور قائل هستند.
در هر حال باید بگوییم كه نظریه اسپینوزا در دو جهت در ابهام به سر میبرد: طبیعت ذاتی كه دارای دو جنبه فكر و امتداد است چیست؟ مفهوم دقیق «جنبهها» چه میباشد؟ در دور اول اسپینوزا معتقد است كه همه موجودات نمونه و مثالی از امری هستند كه او آن را، «جوهر» «خدا» یا «طبیعت» مینامد. اما اسپینوزا مفهوم دقیقی ازاین امر ارائه نمیدهد و به همین جهت تصور آن امری به غایت مشكل است. مشكل این مساله را با این شاهد میتوان نشان داد كه از زمان اسپینوزا تا كنون، این مساله مطرح بوده است كه آیا اسپینوزا فردی ملحد و یا فردی مستخدا و بی خود شده از خود بوده است. از سوی دیگر ما هنگامی میتوانیم به معنای دو جنبه بودن فكر و امتداد را برای یك شی بفهمیم كه نخست معنای «جنبه» را فهمیده باشیم اما این مطلبی است كه دوباره در فلسفه اسپینوزا در پرده ابهام باقی میماند. او فكر و امتداد را صفات اولی جوهر میداند اما بیان نمیكند كه چگونه آنها ارتباط با جوهر دارند و چگونه یك جوهر میتواند صفاتی چنین متفاوت از یكدیگر داشته باشد. همچنین از دید او، صفت، ماهیت ذاتی جوهر است و لذا پذیرش در فتبرای جوهر ما را به پذیرش دو ذات یا دو جوهر باز خواهد گرداند و این به معنای شكست اسپینوزا در حل مساله ذهن - بدن میباشد.
۵-۲-۳- نظریه اینهمانی مصداقی; نظریه اینهمانی مصداقی بسیار شبیه به نظریه اسپینوزا میباشد با این تفاوت كه در آن دو صفت فكر و امتداد، صفات بدن كه جوهری - مادی است تلقی شده است. این نظریه نخستین بار توسط دونالد دیویدسون در مقابله «رویدادهای ذهنی» مطرح شد. این نظریه مبتنی بر نظریه دیگر دیویدسون درباره «رویداد» میباشد. لذا ما بحثخود را درباره این نظریه با توضیحی درباره رویداد آغاز میكنیم.رویداد از مفاهیم اصلی فلسفه دیویدسون است. او معتقد است در كنار اموری همچون میز، كتاب، دیوار... اموری دیگر نیز در ساختار وجود شناختی ما موجود است كه او آنها را رویداد مینامد. او معتقد است كه تحلیلهای زبانی ما را ناچار به پذیرش این مطلب میكند. مطلب را با ذكر مثالی توضیح میدهیم. در حالی كه در زبان طبیعی میتوانیم از جمله «حسن به سرعت دور شد»، جمله «حسن دور شد» را نتیجه بگیریم اما اخذ چنین نتیجهای در منطق مجهولات غیر ممكن است زیرا این دو جمله اینگونه میباشند: FX حسن به سرعت دور شد; GX حسن دور شد;
و میدانیم GX از FX استنتاج نمیشود. بنابراین در حالی كه استنتاج مذكور در زبان طبیعی معتبر است این استنتاج در زبان منطق مجهولات معتبر نیست و این امر، مورد نقضی برای منطق مجهولات است. دیویدسون بیان میكند این استنتاج در زبان منطق مجهولات نیز معتبر است: اما باید توجه داشته باشیم كه صوریشده جملات مذكور صورت منطقی صحیح آنها نمیباشد بلكه فقط فرم دستوری آنها میباشد. او صورت منطقی جمله اول را چنین میداند:
( X به سرعت واقع شده است X ۸ دور شدن حسن است) ( X )یعنی: X (FX a ۸ G X)
حال از این جمله میتوان، جمله «حسن دور شد» را استنتاج كرد: (X) FX a
اما متغیر X در این جمله چیست؟ دیویدسون آن را «رویداد» میداند. صورت منطقی جمله «حسن دور شد» به گونهای است كه سبب پذیرش هویاتی به نام «رویداد» میگردد. رویدادها دارای مكانی خاص هستند; همان مكانی كه موضوعشان در آن مكان است.
دیویدسون از این مطلب در فلسفه ذهن سود میجوید. او معتقد است تنها رویدادهایی كه در جهان وجود دارند رویدادهای فیزیكی هستند اما این رویدادها به گونهای هستند كه علاوه بر صفات فیزیكی، واجد صفات ذهنی نیز هستند.
بنابراین از دیدگاه او، درد،چیزی جز رویداد خاص فیزیكی در مغز نیست كه علاوه بر صفات فیزیكی - تحریك عصبی - دارای صفات ذهنی نیز میباشد; چیزی كه ما از آن با كلمه «درد» تعبیر میكنیم. تفاوت تئوری دیویدسون با تئوری افرادی همچون اسمارت در این است كه او رابطه اینهمانی را میان نوع درد و نوع تحریك عصبی برقرار نمیسازد بلكه این رابطه از دیدگاه رابطهای میان مصداقی از درد و مصداقی از تحریك عصبی است. بنابراین دردی كه امروز من - به عنوان مثال - احساس میكنم صفت ذهنی یك رویداد استحال آنكه دردی كه دیروز احساس میكردم، صفت ذهنی رویدادی دیگر است. همچنین دردی كه در فرد «الف» وجود دارد صفت ذهنی رویدادی است كه متفاوت از رویداد خاص در فرد «ب» است كه صفت ذهنی درد را واجد است.
دیویدسون دلیلی را در صحت ادعای خود اقامه كرده است. جان فاستر استدلال دیویدسون را چنین تقریر كرده است:
مقدمه اول: میان رویدادهای ذهنی و فیزیكی، روابط علی وجود دارد;
مقدمه دوم: روابط علی مندرج در تحت قوانین قطعی هستند;
مقدمه سوم: قوانین ذهنی و فیزیكی وجود ندارد;
نتیجه: رویدادهای ذهنی، فیزیكی هستند، (رویداد ذهنی وجود ندارد)
صحت مقدمه اول را شهودی كه هر یك از ما دارا هستیم تضمین میكند. خوردن ضربهای به ما، احساس درد را در ما فراهم میآورد و حصول میلی خاص در ما، سبب حركت ما برای رسیدن به آن میگردد. مقدمه دوم بیان كننده قانونمندی روابط علی است وجود رابطه علیت میان دو چیز میتواند به صورت یك قانون مطرح گردد. بنابراین هر آبی در صد درجه میجوشد. صحت مقدمه سوم به این علت است كه حصول درد در انسان ممكن استبه دلایل مختلف باشد و همچنین عكسالعمل انسانها در موقعیت درد متفاوت از یكدیگر استبه گونهای كه بیان قانونی برای آن امكانپذیر نیست. هر چند كه سه مقدمه مذكور صحیح هستند اما در تناقض با یكدیگرند; مقدمه اول روابط علی میان رویدادهای ذهنی و فیزیكی را میپذیرد و بر اساس مقدمه دوم آن را در تحت قوانین قطعی میداند اما مقدمه سوم وجود هرگونه قانون فیزیكی - ذهنی قطعی را ناممكن میداند و در نتیجه روابط علی میان آن دو را انكار میكند. دیویدسون معتقد است تنها راه ممكن برای خلاصی از این تناقض، پذیرفتن این مطلب است كه آنچه ما آنها را رویدادهای ذهنی خواندهایم نیز در واقع چیزی جز رویدادهای فیزیكی نیستند:
«فرض كنید M (یك رویداد ذهنی) علت P (یك رویداد فیزیكی) باشد. آنگاه با توجه به برخی توصیفات، m , P ، سریعا قانون قطعی را حاصل میكنند. این قانون فقط میتواند فیزیكی باشد. [قوانین ذهنی فیزیكی وجود ندارد]... اما اگر M تحت قانونی فیزیكی قرار گیرد توصیفی فیزیكی خواهد داشت كه معادل آن است كه گفته شود رویدادی فیزیكی است. بررسی دقیق نظریه دیویدسون، نادرستی آن را نمایش میدهد. اشكال كریپكی به نظریه اینهمانی نوعی بر نظریه دیویدسون نیز وارد است; مشخصه روانی یك «امر ذهنی» ضروری آن میباشد حال آنكه ضروری مطابق عصبی آن نمیباشد، از سوی دیگر، انكار قوانین ذهنی فیزیكی توسط او بدین معناست كه صفات ذهنی رویدادهای فیزیكی - كه تنها رویدادهای پذیرفته شده توسط او میباشد - دخالتی در توانایی علی انسان ندارند واین امری است كه مخالف شهود ما میباشد.
۶-۲-۳- نظریه حذف گرایی; تئوری حذف گرایی را باید تندترین نظریه ماده انگارانه دانست زیرا وجود هرگونه مفاهیم و حالات ذهنی را كاملا مورد انكار قرار میدهد. بنابراین نظریه، كلماتی همچون درد، باور، میل و... همه مربوط به روانشناسی عرفی هستند حال آنكه با پیشرفت علم روانشناسی لازم است روانشناسی عرفی كنار نهاده شود و این به معنای نادرستبودن استعمال كلمات مذكور است.
نظریهپردازان این نظریه در صحت ادعای خود به مواردی در فیزیك عرفی اشاره میكنند كه با پیشرفت فیزیك به عنوان امری نادرست و خالی از هرگونه محتوا به دور انداخته شده است.یكی از این موارد «كالری» میباشد، پیشتر چنین تصور میشد كه هر جسمی واجد ماده سیالی به نام «كالری» است كه در عملیات گرم شدن یك جسم توسط جسم دیگر، كالری جسم گرم كننده به جسم گرم شونده منتقل میشود. اما پیشرفت فیزیك معلوم ساخت كه «كالری» هیچگونه وجود خارجی ندارد. حذف گرایان معتقدند همین مطلب درباره الفاظی كه در روانشناسی عرفی وجود دارد نیز صادق است و پیشرفت علم عصب شناسی معلوم خواهد ساخت كه چنین اموری هیچگونه وجود خارجی ندارند. بنابراین كاملا متصور است كه با پیشرفت علم عصب شناسی در آینده افراد به هنگام قرار گرفتن در حالتی كه امروزه از آن به «درد» تعبیر میشود از عبارت ذیل استفاده كنند: «عصب C۲ من تحریك شده است».
آنچنانكه فاستر بدان اشاره كرده است این نظریه دارای ناسازگاری درونی است. حذف گرایی معتقد است «پدیدهای ذهنی به اسم باور وجود ندارد». این در حالی است كه همین سخن خود یك باور است. این بدان معناست كه این نظریه، خود را نقض میكند. این اشكال و اشكالاتی نظیر آن، اشكالاتی بسیار قوی به نظریه حذف گرایی استبه گونهای كه تنها راه فرار از آنها افتادن به دامان نظریهای دیگر است كه معروف به «مدل كامپیوتری ذهن» میباشد. اما از آنجا كه نظریه مدل كامپیوتری ذهن، چیزی جز نظریه «كاركردگرایی مدرن» نیست ابتدا به توضیح نظریه كاركردگرایی میپردازیم.
۷-۲-۳- نظریه كاركردگرایی; زمینه ظهور نظریه كاركردگرایی با نظریه دیویدسون همراه شد. دیویدسون رابطه اینهمانی میان مصداقی از درد به عنوان مثال و مصداقی از فعالیتبدنی برقرار میساخت. سؤالی كه این نظریه مطرح میساخت این بود كه چگونه مصادیق مختلف، همه درد هستند، و به عبارت دیگر وجه مشترك مصادیق مختلف كه سبب میگردد همه آنها مصداقی از درد به حساب آیند چیست. نظریه كارگرد گرایی در صدد بیان این وجه مشترك و به تعبیر دیگر شناسایی نوع است. به همین جهت نظریه كاركردگرایی قابل جمع با نظریه دیویدسون میباشد. بدین معنا كه یك شخص میتواند از حیث مصادیق پدیدههای ذهنی نظریه دیویدسون را بپذیرد و در مورد نوع این پدیدهها قائل به نظریه كارگردگرایی باشد، نظریه كارگرگرایی معتقد است نوع هر پدیده ذهنی، حالتی است كه دارای نقشهای كاركردی خاص است. به عنوان مثال نوع درد، آن حالتی است كه دارای نقشهای كاركردی همچون «میل به خوردن قرص مسكن» «رفتار خاص مثل كشیدن آه» باوری خاص» و... است و همین مساله سبب میشود كه مصادیق به ظاهر متفاوت آن، همگی درد نامیده شوند.
از اشكالاتی كه به این نظریه گرفته شده است میتوان به اشكال «ند بلاك» اشاره كرد. او وضعیتی را مجسم میسازد كه كاملا قابل تصور استحال آنكه نظریه كاركردگرایی آن را ناممكن میداند، و سپس نتیجه میگیرد كه ناممكن بودن چنان وضعیتی بر اساس نظریه كاركردگرایی به معنای ناموفق بودن این نظریه است. وضعیتی را كه او مجسم میسازد بیان كننده این مطلب است كه میتوان دو حالت ذهنی را تصور كرد كه دارای نقشهای كاركردی واحدی هستند اما یكی كاملا فاقد جنبههای كیفی دیگری میباشد. اما وضعیت مجسم شده توسط او ذهن انسان و یك كامپیوتر بزرگ است. او میگوید میتوان كامپیوتری بزرگ ساخت كه با رابطههایی با عالم خارج ارتباط داشته باشد و دقیقا همان كارهایی را كه انسان در موقعیت درد از خود بروز میدهد، انجام دهد. اما شهود حكم میكند كه جنبه كیفی درد كه همان احساس دردناك بودن است در كامپیوتر وجود ندارد. بلاك نتیجه میگیرد كه ارتباط ضروری میان حالت ذهنی درد و نقشهای كاركردی آن وجود ندارد و این چیزی است كه نظریه كاركردگرایی قادر به تبیین آن نیست.
۸-۲-۳- مدل كامپیوتری ذهن. همانگونه كه گفته شد نظریه مدل كامپیوتری ذهن نوعی پیشرفته از نظریه كاركردگرایی استبه گونهای كه ند بلاك كه خود منتقد نظریه كاركردگرایی میباشد از طرفداران این نظریه است، این نظریه مغز انسان و شعور را همانند كامپیوتر میداند كه در آن سخت افزار كامپیوتر در حكم مغز و نرم افزار كامپیوتر در حكم ادراك و شعور استبنابراین، نظریه فوق نظریهای فیزیكالیستی است كه منجر به انكار نفس میگردد.
جان سرل از كسانی است كه این نظریه را نظریهای ناموفق ارزیابی كرده است. او معتقد است در صورتی كه مغز را در حكم سخت افزار كامپیوتر بدانیم كه شعور عبارت از برنامه آن است لازم میآید كه اسناد شعور به انسان نادرستباشد و این قضیهای كاذب است كه لازم میآورد نظریه مدل كامپیوتری ذهن را نظریهای ناموفق ارزیابی كنیم. برهانی كه او برای اثبات مدعای خود اقامه كرده است معروف به «برهان اتاق چینی» است: فرض كنیم شخصی انگلیسی زبان در اتاقی كه دارای یك در ورودی و یك خروجی است قرار گیرد. در حالی كه جعبهای پر از علائم زبان چینی در جلوی او باشد و فرض كنیم كه این شخص هیچگونه آشنایی با زبان چینی نداشته باشد و حتی نداند كه این علایم مربوط به زبان چینی است. در دست این شخص كتابی است كه بیان میكند با وارد شدن یك علامتخاص از در شماره یك علامتی را از جعبه علایم روبروی خود برداشته و از در شماره دو، در بیرون از اتاق قرار دهد. در این مثال، شخص مذكور در حكم CPU كامپیوتر، كتابی كه در دست دارد در حكم برنامه كامپیوتر، آنچه از در شماره یك وارد میشود در حكم داده كامپیوتر و آنچه از در شماره دو بیرون نهاده میشود در حكم پرداخته كامپیوتر است. در صورتی كه شخص ناظری كه آگاه به زبان چینی استبه آنچه وارد اتاق شده و آنچه از آن بیرون میآید دقت كند و ارتباط دقیق معنایی آنها را با یكدیگر دریابد - مثلا متوجه شود كه با ورود این سؤال كه حال شما چطور است. پاسخ خیلی ممنون متشكرم از اتاق خارج میشود - میپندارد كه شخص موجود در اتاق كاملا آشنا به زبان چینی است. این در حالی است كه ما میدانیم شخص مذكور هیچ اطلاعی از زبان چینی ندارد. بنابراین كامپیوتر دارای هیچگونه شعوری نمیباشد و اگر مغز رانیز همانند كامپیوتر بدانیم لازم میآید كه اسناد شعور به انسان نیز نادرستباشد.
۹-۲-۳- نظریه معما; نظریه معما دقیقترین نوع از نظریه فیزیكالیستی است. مدعای این نظریه آن است كه هر چند فیزیكالیسم صحیح است و پدیدههای ذهنی ناشی از مغز میباشد. اما مشكل ذهن - بدن همواره به صورت معمایی لاینحل باقی خواهد ماند. علت آن است كه از دیدگاه او، مغز به واسطه داشتن صفتی خاص است كه میتواند جایگاه حواس، شعور و عواطف باشد و از عهده آگاه شدن از اطراف خود بر آید اما این صفتبرای همیشه از دسترس شناسایی ما به دور است. نظریه میگن همچون نظریه فیلسوفانی است كه در عین پذیرش نظریه ثنوی چگونگی ارتباط آن را با بدن یك معما میدانند كه بهترین راه عدم فكر كردن درباره آن است; چیزی كه در پاسخ دكارت به ملكه الیزابت مشاهده میشود.
رضا اكبری
نظریات متخلفی را كه در تبیین كیفیت ارتباط نفس با بدن مطرح شده است میتوان در دو دسته كلی نظریات وحدتگرا و نظریات ثنوی قرار داد. در نظریات ثنوی علاوه بر وجود بدن وجود نفس نیز پذیرفته میشود حال آنكه در نظریات وحدت گرا فقط وجود یكی از این دو مورد قبول واقع میشود: عدهای فقط قائل به وجود نفس میشوند و عدهای دیگر فقط وجود بدن را پذیرا میگردند. ما در این مقاله پس ازذكر فهرستی از مهمترین نظریات مطرح شده در غرب پس از دوران رنسانس تا عصر حاضر به بررسی آنها خواهیم پرداختبا این تذكر كه توجه اصلی ما در مقاله حاضر بر نظریات برخی از فیلسوفان پس دكارتی است.
۲) نظریات مختلف درباره چگونگی ارتباط نفس و بدن به صورت اجمالی
نظریات ثنوی: از مهمترین نظریاتی كه در این دسته میگنجد میتوان به نظریههای «فعل موقعی» «فعل متوازی» «پدیدار فرعی» و «تاثیر و تاثر متقابل» اشاره كرد;
نظریات وحدت گرا: نظریهای كه در آن فقط وجود نفس مورد پذیرش قرار میگیرد معروف به «ایده آلیسم» است كه صورتهای مختلف آن را نزد افرادی همچون «فیخته»، «باركلی» «هگل» «فخنر» «ماخ» و «وایتهد» میتوان مشاهده كرد; و نظریهای كه در آن فقط وجود بدن پذیرفته میشود مشهور به «ماتریالیسم» است كه مشهورترین آنها نظریات «رفتار گرایی»، «اینهمانی نوعی» «نظریه دو جنبهای»، «اینهمانی مصداقی»،«كاركردگرایی» و «معما» میباشد.
۳) توضیح هر یك از نظریات
هر چند كه توجه اصلی ما در این مقاله بر اندیشمندان پس از دكارت است اما برای آشنا شدن با حال و هوای فلسفی دوران پس از دكارت توضیحی مختصر در باب نظریه دكارت لازم به نظر میآید - فلسفه دكارت ثنویت روح و ماده را كه به صورت فلسفی خود با افلاطون آغاز شده بود و فلسفه مسیحی بیشتر به دلایل دینی آن را پرورانده بود به حد كمال رساند. توجه به آنچه او در تامل ششم از كتاب «تاملات در فلسفه اولی» آورده است معلوم میدارد كه از دیدگاه او، صفت ذاتی نفس «فكر» و «صفت ذاتی جسم» امتداد است. بنابراین او قلمروهای فكر و امتداد را كاملا مختلف میداند. سؤالی كه در اینجا مطرح میشود آن است كه در این صورت چگونه جوهری مجرد كه فاقد هرگونه صفات جسمانی استبا جوهری مادی ارتباط برقرار میكند. دكارت خود معتقد بود كه هر چند این دو جوهر كاملا متفاوت از یكدیگر هستند اما تاثیر متقابل بر روی یكدیگر دارند. او مانند عامه مردم میدید و حس میكرد كه سنجاقی كه به انگشت جسمانی و ممتد فرو رفته فكر یا دردی را در روان غیر ممتد به دنبال میآورد. مطالعه و بررسی دقیق دلایل ومدارك طبی و روان شناسی دكارت راقانع كرد كه نفس فقط نسبتبه آنچه در مغز تاثیر میكند وقوف و آگاهی مییابد. چنانكه حركات گوناگونی ممكن است در بدن واقع شود بدون اینكه حوادث نفسانی را به دنبال داشته باشد مگر آنكه حركات جسمانی ابتدا لتحركات در دستگاه عصبی و سپس در مغز بشود. همین طور هم بهوسیله ایجاد پارهای حركات جسمانی در مغز بدون آنكه بقیه بدن تحت تاثیر قرار گیرد میتوان افكاری را بر انگیخت. با توجه به این امور دكارت به این نتیجه رهنمون شد كه باید نوعی اتصال و ارتباط میان عوالم نفسانی و بدنی موجود باشد و این ارتباط باید در مغز اتفاق بیفتد. بر مبنای این نتیجه، دكارت نظریهای را پروراند كه عمل متقابل نفس و بدن را در غده صنوبری كه محل آن در پایه مغز است معرفی میكند. از دیدگاه او در این بخش از مغز به احتمال قوی نوعی نفوذ و تاثیر میان مغز جسمانی و ممتد و نفس متفكر و ناممتد رخ میدهد كه حوادث جسمانی را به افكار، و افكار را به تغییر جهتحركات اشیاء ممتد رهبری میكند. دكارت معتقد بود كه در غده صنوبری، حالتی اتری وجود دارد كه میتواند متعلق اول نفس در بدن و پل ارتباطی موجودی مجرد با موجودی مادی باشد.
نظریهای كه دكارت در باب ارتباط نفس با بدن ابراز كرد اشكالات متعددی را از قبیل «مخدوش شدن قانون بقای ماده و انرژی» و «مخدوش شدن اصل سنخیت علت و معلول» علیه خود بر انگیخت. این اشكالات و نظایر آنها سبب شد كه دكارت بیان كند كه تبیین اتصال و اتحاد نفس با بدن بسیار مشكل است. او در نامهای كه در اواخر عمر خود به پرسش الیزابت نوشته استبیان میكند كه اتحاد نفس و بدن با فكرنكردن درباره آن بهتر فهمیده میشود و این یكی از رازهایی است كه باید آن را بدون فهمیدن پذیرفت.
اشكالاتی كه بر نظریه دكارت وارد شد زمینه را برای بروز نظریات جدیدتر هموار ساخت. به عبارتی میتوان نظریه دكارت را درباره رابطه نفس با بدن نقطه عطفی درباره این مساله در مغرب زمین دانست. ما در ادامه این مقاله ابتدا به برخی از نظریات ثنوی پس دكارتی اشاره میكنیم و سپس به بررسی نظریات وحدت گرا خواهیم پرداخت.
۱-۳) نظریات ثنوی
۱-۱-۳- نظریه فعل موقعی; مشهورترین فردی كه در عداد نظریهپردازان این نظریه به چشم میخورد، مالبرانش است او معتقد است تمایزی كه دكارت میان جسم و روح دریافته است تمایزی صحیح میباشد اما در آنجا كه سخن از تاثیر متقابل نفس و بدن به میان آورده، راه را به خطا پیموده است. از نظر مالبرانش، تمایز فراوان قلمرو روح و ماده از یكدیگر مانع وجود هرگونه ارتباط یك سویه یا دو سویه میان آنها خواهد بود.
اشكالی كه مالبرانش بر نظریه دكارت وارد كرد او را به نظریهای جدید در باب چگونگی وقوع رویدادهای ذهنی و فیزیكی رهنمون كرد. او معتقد است كه حوادث نفسانی و جسمانی، رابطهای علی با یكدیگر ندارند بلكه وقوع یك حادثه یا فعل در هر قلمرو سبب میشود كه خداوند چیزی مطابق آن را در دیگری ایجاد نماید. به عنوان مثال شنیدن صدای زنگ تلفن توسط انسان نه به دلیل امواج صوتی منتشر در هوا بلكه به دلیل ایجاد حالتشنیدن در ذهن به وسیله خداوند است. از آنجا كه قلمرو امور جسمانی و روحی هیچ ربطی به یكدیگر ندارند ممكن است آنچه در یكی حادث میشود زمینه را برای حصول امری بی ربط در دیگری حاصل كند، مثلا با شنیدن صدای زنگ خانه، ادراكی از قبل در انسان حاصل شود. مالبرانش معتقد است چنین چیزی رخ نمیدهد زیرا حكمتخداوند مقتضی آن است كه حادثهای مطابق را در دیگری حاصل كند. مالبرانش در توضیح نظریه خود از تمثیلی استفاده میكند. او میگوید اگر دو ساعتی كه عقربكهای هر دو در یك نقطه واقع است - مثلا هر دو دقیقا ساعتسه را نشان میدهند - را در نظر بگیریم، باید بگوییم كه تطابق میان این دو نه به دلیل تاثیر و تاثر متقابل میان آنهاستبلكه به آن دلیل است كه هر دو سازنده واحدی دارند. بنابراین تطابقی كه میان رویدادهای ذهنی و فیزیكی مشاهده میشود نیز نه ناشی از تاثیر و تاثر متقابل آنها بلكه ناشی از سازنده واحد آنها (خداوند) میباشد. ذكر این نكته را لازم میدانم كه علاوه بر تمایز فراوان جسم و روح كه در ارائه این نظریه توسط مالبرانش نقش داشته است، زمینههای كلامی نیز در این مورد، نقشی بسزا داشتهاند. مالبرانش با این اعتقاد كه یك فلسفه مسیحی فعل را تنها میتواند به خداوند نسبت دهد زمینه را برای ارائه این نظریه هموارتر كرد زیرا بر طبق نظریه دكارت علت موجده فعل در هر یك از دو قلمرو و نفس و بدن قلمرو دیگر تلقی میشد و این امری بود كه مالبرانش آن را مخالف یك فلسفه مسیحی میدانست.
نظریه مالبرانش، جز اهمیت تاریخی واجد هیچ برجستگی دیگری نیست. اهمیت تاریخی آن بدان سبب است كه زمینه را برای ظهور نظریات افرادی همچون اسپینوزا، بار كلی و هیوم فراهم میآورد. اشكالات فراوانی در این نظریه به چشم میخورد كه مهمترین آن، طرح اشكال اصلی بر نظریه تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن در سطحی بالاتر میباشد. توضیح اینكه اشكال اصلی وارد بر نظریه تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن - حتی آن گونه كه مالبرانش نیز بدان اشاره میكند - تاثیر گذاری علی هر یك از دو حیطه نفس و بدن بر دیگری در عین تمایز فراوان آنها میباشد. مالبرانش با وارد كردن خداوند در ارتباط نفس و بدن، مشكل را حل نكرده باقی میگذارد زیرا اگر خداوند كه خود جوهر میباشد با یكی از دو جوهر نفس و جسم سنخیت داشته باشد فقط میتواند بر روی یكی از آنها تاثیر گذاری علی داشته باشد، و اگر متمایز از هر دو جوهر نفس و جسم باشد - آنچنانكه در فلسفه دكارت به چشم میخورد - ارتباط علی او با هیچیك از نفس و بدن قابل پذیرش نمیباشد.
۲-۱-۳- نظریه هماهنگی پیشین; نظریهای كه در آن، رویدادهای ذهنی و فیزیكی ارتباطی منظم با یكدیگر داشته باشند بدون آنكه تاثیر مستقیم یا غیر مستقیم علی بر روی یكدیگر داشته باشند به نظریه فعل توازی یا هماهنگی پیشین معروف است. این نظریه كه نخستین بار توسط فیلسوف آلمانی. لایب نیتس مطرح شد در مخالفتبا نظریه دكارت میباشد. مبانی فلسفی لایب نیتز در پذیرش این عقیده توسط او نقش فراوانی داشته است. از دیدگاه او، همه اشیا از مونادها (جواهر فرد) ساخته شدهاند كه روزنهای به بیرون از خود ندارند و فعالیت هر یك از آنها، در خودش جمع است. مشخصه اول سبب میشود كه یك موناد از جهان بیرون متاثر نشود و جمع بودن فعالیت هر موناد در خودش سبب میشود كه در دیگری تاثیری نداشته باشد. بنابراین روح و جسم ارتباط علی با یكدیگر ندارند. حال اگر به ظاهر چنین به نظر میرسد كه میان جسم و روح عمل متقابل وجود دارد. بدین سبب است كه خداوند از پیش میان دو رشته امور اساسا مستقل از یكدیگر همسازی برقرار كرده است; حوادث در روح چنان میگذرد كه گویی جسمی وجود ندارد و تغییر و تبدیل در جسم چنان حادث میگردد كه گویی روحی نیست. اما صانع، روح و جسم را ازلا و ابدا چنان ساخته كه جاودانه با یكدیگر همساز باشند. به تعبیر دقیقتر خداوند هر موناد را طوری آفریده كه با هر موناد دیگری ازلا و ابدا هماهنگی دارد و حوادث در مسیر یكی چنان مرتب و مقدر شده است كه با دیگر مونادها در مطابقت كامل باشد. لذا بروتوس قیصر را نكشته استبلكه خداوند مونادها را طوری ساخته است كه در همان لحظهای كه مونادبروتوس افكار معینی داشت. موناد قیصر چنان بود كه در محل معینی واقع شد و مرد.
ممكن است تصور شود كه نظریه لایب نتیس به دلیل اجتناب از اشكالی كه بر دكارت گرفته شده است - رابطه علی دو جوهر كاملا متمایز، بر یكدیگر - نظریهای مناسب است اما باید گفت كه نظریه لایب نیتس همچون نظریه مالبرانش با شهود هر یك از ما كه حادثهای نفسانی را سبب حادثهای جسمانی مییابیم - و بر عكس - در تعارض است و لذا باور نكردنی و نامعتبر میباشد خصوصا آنكه مبانی فلسفی او نیز كه در ارائه این نظریه نقش داشته است، و نظریه مذكور مبتنی بر آنهاست، قابل مناقشه میباشد.
۳-۱-۳- نظریه پدیدار فرعی; طرفداران این نظریه معتقدند كه نفس امری جدا و متمایز از بدن میباشد اما در عین حال تاكید دارند كه نفس از نظر علی وابسته به بدن استبدین معنا كه هرچه در نفس رخ میدهد. نتیجه رویدادهای بدنی است اما نفس خود ناتوان از هرگونه تاثیر گذاری بر روی بدن است، به عبارت دیگر در این دیدگاه، گفته میشود كه یك حوزه ذهنی - روانی وجود دارد اما فاقد كارآیی علی میباشد یعنی آگاهی با رویدادهای مادی كه در مغز رخ میدهد همراه است ولی اثری بر روی آنها نمیگذارد.
نظریه پدیدار فرعی در آنجا كه تاثیر گذاری علی رویدادهای بدنی را در رویدادهای ذهنی - روانی میپذیرد با نظریه تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن تطابق دارد اما در آنجا كه تاثیر گذاری علی رویدادهای ذهنی - روانی را بر رویدادهای بدنی انكار میكند از آن نظریه دور میشود.
نظریه پدیدار فرعی از آن حیث كه فقط تاثیر گذاری علی رویدادهای بدنی رابر رویدادهای ذهنی - روانی میپذیرد، نظریهای ماده انگارانه است اما از آن حیث كه منكر وجود حوزه روانی - ذهنی نمیشود در تحت تئوریهای ثنوی میگنجد و نظریهای ماتریالیستی به معنای مصطلح آن كه فقط وجود حوزه رویدادهای فیزیكی را میپذیرد، نمیباشد. همین حقیقت است كه سبب شده است این نظریه در تئوریهای ثنوی مورد بررسی قرار گیرد.نمونه واضحی از طرفداران این نظریه «براد» میباشد. نظریه او مركب از چهار قضیه ذیل است: ۱) رویدادهای خاص بدنی، علت رویدادهای خاص ذهنی هستند; ۲) هیچ رویداد ذهنی، نقش علی در حصول هیچ رویداد بدنی ایفا نمیكند; ۳) هیچ رویداد ذهنی، نقش علی در حصول هیچ رویداد ذهنی ایفا نمیكند; ۴) تمام رویدادهای ذهنی، فقط و فقط معلول رویدادهای بدنی هستند.
براد معتقد است تنها دلیل در درستی نظریه پدیدار فرعی، دلیلی است كه علیه نظریه و تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن اقامه شده است. او بیان میكند دو دلیل در اثبات تاثیر گذاری علی رویدادهای ذهنی بر رویدادهای بدنی اقامه شده است كه هر دو نادرست میباشد: «استدلال تكاملی» كه نخستین بار توسط ویلیام، جیمز اقامه شده است و «استدلال تلگرام». ما در اینجا به استدلال تلگرام و پاسخ براد به آن اشاره میكنیم:
فرض كنیم كه دو تلگرام با این دو مضمون وجود دارد: ، (Our son has been killed) . (Your son has been killed)
و هر دو خانوادههایی كه پسر آنها دور از آنها به سر میبرد پخش شود. از نظر فیزیكی تنها تفاوتی كه میان این دو تلگرام وجود دارد آن است كه در یكی حرف ‹ Y » وجود دارد در حالی كه در دیگری این حرف غایب است. لذا تفاوت فیزیكی چندانی میان این دو تلگرام مشهود نیست. بنابراین اگر قائل شویم كه فقط رویدادهای فیزیكی هستند كه علت رویدادهای نفسانی میباشند باید بپذیریم كه تفاوت چندانی در عكس العمل كسانی كه هر یك از این دو تلگرام را دریافت میكنند مشاهده نخواهد شد. این در حالی است كه تفاوت بسیار زیادی در عكس العمل خانوادههایی كه این تلگرامها را دریافت كردهاند به چشم میخورد. بنابراین آنچه سبب تفاوت چشمگیر عكس العمل خانوادهها میباشد رویدادی ذهنی میباشد و این نشان میدهد كه رویدادهای ذهنی تاثیر گذاری علی بر رویدادهای بدنی دارند. براد پاسخ میدهد اگر دو محركی كه شباهت فراوانی با یكدیگر دارند دو نتیجه بسیار مختلف را در پی داشته باشند، بدون تردید ما نتیجه خواهیم گرفت كه این دو محرك، علت تام برای نتایجی كه در پی دارند نبودهاند. بنابراین رسیدن تلگرام به خانوادهها، علت تام عكس العمل كسانی كه این تلگرامها را دریافت كردهاند نمیباشد. براد میگوید دلیل اقامه شده یك هراسی را به دست فراموشی سپرده است و آن تاثیر اساسی مغز و سیستم عصبی در عكس العمل انسان سبتبه محركها میباشد. با توجه به پیچیدگی مغز و سیستم عصبی این امری طبیعی خواهد بود كه نتایجی كه در پی محركهای شبیه به هم حاصل شود بسیار متفاوت ازیكدیگر باشند. پس تفاوت عكس العمل بدنی افراد را نباید ناشی از تاثیر ذهن در بدن تلقی كرد بلكه حلقه مفقوده در این امر، مغز و سیستم عصبی میباشد كه با پیچیدگی خود سبب بروز عكس العملهای كاملا متفاوت در پی دو محرك كاملا شبیه به یكدیگر میگردد. نمونه دیگر طرفداران این نظریه ماركس میباشد. او میگوید: «ادراك، تفكر و مبادلات ذهنی انسانها، در اولین مرحله به عنوان ثمره مستقیم رفتار مادی ظاهر میشود». ماركس نمیگوید كه تفكر، ادراك و مبادلات ذهنی انسانها چیزی جز رفتار مادی نمیباشد، تا او را در زمره ماده انگاران به معنای مصطلح آن بدانیم بلكه او این امور را، به عنوان اموری جدا و نتایج غیر مادی كه از رفتار مادی ناشی میشود تلقی كرده است و این چیزی جز نظریه پدیدار فرعی نمیباشد. در نقد این نظریه باید بگوییم هر چند نظریه پدیدار فرعی ممكن استبعضی ازمشكلات مساله ارتباط نفس و بدن را از میان بر دارد. لیكن حیات نفسانی ما رابه درستی تبیین نمیكند. توضیح اینكه ما افكار خود را جدی میگیریم و از آنها نگران میشویم. و به واسطه آنها به فكر فرو میرویم و ظاهرا اعمال خود را بر اساس آنها آغاز میكنیم. اما اگر افكار ما چیزی جز محصول فرعی مبهم و نامعلوم حوادث مادی كه در مغزهای ما اتفاق میافتد نباشد و با آن حوادث هم هیچ رابطه واقعی نداشته باشد دیگر عجیب است كه افكار ما چنین سهم و اثر مهمی در زندگی ما داشته باشند. به تعبیر دیگر این نظریه شهود ما را در باره تاثیراتی كه افكار ما در بدن ما دارند مخدوش میسازد در حالی كه خود بر درستیاش دلیل اقامه نمیكند. این در حالی است كه شهود ما امری معتبر است مادامی كه دلیلی محكم، علیه آن اقامه نشود.
انتقاد دیگری كه بر این نظریه گرفته شده است، انتقاد فایگل میباشد. انتقاد فایگل مبتنی بر قانون «انتخاب طبیعی» است. او این سؤال را مطرح میكند كه اگر آگاهی تفاوتی از فعالیت اورگانیسم بدن ایجاد نمیكرد چرا در طی تكامل مغز حاصل شد و برای بقا انتخاب شد. بنابراین با پذیرش قانون انتخاب طبیعی در حیات موجودات و تغییرات آنها، این نظریه را در تعارض با آن دانسته و حكم به نادرستی این نظریه كرده است.
۲-۳) نظریات وحدتگرا
۱-۲-۳- ایدهآلیسم; گروهی از دانشمندان تجربی مسیحی معتقدند كه همه رویدادهای بدنی - به عنوان مثال فعالیت اعضای حسی در عملیات ادراك - فقط به وسیله فعالیت ذهنی حاصل آمدهاند. این مطلب، نظریه فیلسوف ایرلندی قرن هجدهم، جورج بار كلی میباشد. او معتقد بود هر چیزی كه در هر زمانی اتفاق میافتد فقط و فقط در ذهن رخ میدهد. بنابراین او عقیده داشت كه فقط ذهن موجود است و ماده - و بطور اخص بدن - هرگز وجودی، جز در ذهن ندارد. او باور داشت كه خانهها، میزها، درختها و كوهها عبارت از تصورات اذهاناند این عقیده در این گفتار او مشهود است: «میگویم میزی كه رویش مینویسم وجود دارد یعنی آن را میبینم و لمسش میكنم و اگر از اطاق مطالعهام بیرون باشم میگویم كه میز وجود دارد و مرادم این است كه اگر در اطاق مطالعهام بودم میتوانستم ادراكش كنم یا آنكه روح دیگری در واقع ادراكش میكند» او در این گفتار از خواننده میخواهد كه اگر میتواند برای گزاره «میز وجود دارد» معنایی جز «میز مدرك است» بیابد و مقصودش این است كه معنایی جز این برای گزاره مذكور صحیح نیست. عقاید عجیب باركلی در این باره به گونهای بود كه عقلا نمیتوانست از دیگران انتظار شریك شدن در عقایدش را داشته باشد. واكنش معاصران مخالف او در برابر فلسفهاش با رد معروف دكتر ساموئل جانسون به خوبی نمایان گشته است. جانسون به سنگ بزرگی لگد زد و سپس بانگ بر آورد. این چنین نظرش را رد میكنیم». از سوی دیگر، نظریه او مخالف شهود همگانی است كه بر اساس آن، وجود بدن و تاثیر گذاری آن بر روی نفس پذیرفته شده است. بنابراین نظریه باركلی هنگامی میتواند معتبر باشد كه بر شهود عام فایق آید; چیزی كه به نظر نمیرسد در استدلالهای او به چشم بخورد. گفتهاند هنگامی كه او كتاب «لمبادی شناخت آدمی» را نگاشت آماج انتقاد و حتی تمسخر قرار گرفت و این اعتقاد در میان اندیشمندان رواج یافت كه نتایج استدلالهای او خارق اجماع عام مردم بوده است.
۲-۲-۳- رفتار گرایی; در میان نظریات ماتریالیستی جدید راجع به مشكل ذهن - بدن نظریه رفتارگرایی از دمتبیشتری برخوردار است. رفتار گرایی دارای دو شعبه میباشد كه لازم است از یكدیگر تفكیك شوند:
الف) رفتار گرایی روش شناختی; معرف این نظریه،اسكنیر میباشد. در این نظریه، انسان به عنوان سیستمی كه دارای دادهها و پرداختههایی است در نظر گرفته میشود. دادهها همان محركهایی هستند كه وارد سیستم میشوند و رفتاری كه حاصل میشود در حكم پرداختسیستم است. در این نظریه بدون آنكه به بررسی خود سیستم پرداخته شود كه چه امری سبب میشود با وجود محركی خاص، رفتاری خاص از سیستم سر بزند، فقط به نسبت میان هر یك از محركها و رفتار حاصل از آن پرداخته میشود. ادعای اسكینر آن است كه به لحاظ روش شناختی، نیازی به اشاره به خود سیستم و فعل و انفعالات درونی آن نیست. در نقد این نظریه، باید بگوییم كه اسكینر به بررسی مشكل رابطه ذهن و بدن پرداخته است. در واقع او پرداختن به این مساله را امری غیر لازم تلقی كرده است. بنابراین كسی كه درباره رابطه نفس و بدن. نظریهای ثنوی داشته باشد نیز میتواند به لحاظ روش شناختی نظریه اسكینر را بپذیرد. حال آنكه بحث اصلی ما چگونگی حصول ادراك. شعور و عكس العملهای بدنی و ذهنی خاص انسان میباشد; امری كه در این نظریه به آن پرداخته نشده است.
ب) رفتار گرایی منطقی - فلسفی; ادعای رفتارگرایان منطقی - فلسفی در مورد حالات درونی سیستم استبر خلاف رفتار گرایان روش شناختی كه فقط به دادهها و پرداختههای سیستم میپرداختند. رفتار گرایی منطقی - فلسفی سادهترین و مشهورترین گونه از تئوریهای تحویلی است. این نظریه بیان میكند جملاتی كه وضعیتی ذهنی را وصف میكنند و حاوی كلمات ذهنی هستند همچون درد، محبت و باور قابل تحویل به جملاتی درباره وضعیت رفتاری سیستم در آن حالت میباشند همچون گفتن آه. بنابراین، این نظریه یك نظریه زبانی است. نظریهپردازان این تئوری كه در نیمه اول قرن بیستم مقبولترین نظریه بوده است، تحت تاثیر پوزیتویسم منطقی بودهاند.
صورت اولیه این نظریه از نظر تاریخی در كتاب «مفهوم ذهن» نوشته رایل به چشم میخورد. او در این كتاب، معتقدان به وجود نفس را دچار «اشتباه مقولهای» میداند. از دیدگاه او قائلان به وجود نفس، آن را متعلق به یك نوع منطقی كه بدن نیز متعلق به همان نوع است میدانند و آنگاه این سؤال برای آنها حاصل میشود كه چگونه دو چیز كه متعلق به مقوله واحدی هستند تفاوتهایی عمده بایكدیگر دارند. رایل این اشتباه را همچون اشتباه كسی میداند كه برای یك دانشگاه هویتی همانند هویت دانشكدههای آن دانشگاه تصور میكند و آنگاه با دیدن دانشكدههای آن، سراغ دانشگاه را میگیرد در حالی كه دانشگاه چیزی جز مجموع دانشكدهها نمیباشد. بنابراین، رایل معتقد است كه معنای كلمات اشاره كننده بر حالات ذهنی چیزی جز معنای جملات مربوط به رفتارهای بدنی نمیباشد.
ویتگنشتاین نیز از طرفداران این نظریه است هر چند كه علت پذیرش این نظریه از سوی او با آنچه درباره رایل گفته شد متفاوت است. پذیرش این نظریه توسط ویتگنشتاین ناشی از اعتقاد او به دوره دوم فلسفیاش میباشد. او در دوره فلسفی خود بر این عقیده بود كه ریشه مسائل فلسفی در زبان عرف میباشد و با فهم صحیح آن مسائل فلسفی از میان خواهند رفت. لذا او بیان میكند هنگامی كه ما الفاظ اشاره كننده به حالات ذهنی همچون درد را وضع میكنیم.استفادهای ناصحیح را از زبان انجام میدهیم. توضیح اینكه هنگامی كه ضربهای به ما وارد میشود احساسی در ما حاصل میشود كه برای اشاره به آن لفظ «درد» را وضع میكنیم و از آن به بعد معنای «درد» را همان احساس خاص میدانیم و به همین جهت در زمانهای بعد نیز كه همان احساس در ما حاصل میشود از لفظ «درد» برای اشاره به آن استفاده میكنیم. ویتگنشتاین اشكال این عمل را در آن میداند كه ما با این كار، معنای الفاظ اشاره كننده به پدیدههای ذهنی را از وضعیتهای شخصی اخذ كردهایم، در حالی كه زبان پدیدهای اجتماعی است و الفاظ، معانی خود را از حالات عینی اخذ میكنند. بر همین اساس ویتگنشتاین، معتقد است كه معانی الفاظ اشاره كننده به پدیدههای ذهنی، در رفتارهایی كه از انسان صادر میشود خلاصه میشود. اشكالات عدیدهای بر نظریه رفتار گرایی منطقی - فلسفی گرفته شده است اما اساسیترین اشكالی كه بر این نظریه گرفته شد و در نهایت منجر به تلاشی آن گشت اشكالی است كه مبتنی بر «كل گرایی ذهنی» میباشد.مدعای این اشكال این است كه كوشش رفتارگراها در تحویل كلمات اشاره كننده به پدیدههای ذهنی، به كلمات اشاره كننده به پدیدههای فیزیكی، كوششی ناموفق است. این عدم موفقیت را با ذكر مثالی بیان میكنیم. فرض كنیم كه باران میبارد و ما این باور را داشته باشیم كه باران میبارد یعنی: (باران میبارد) B
رفتار گرایان معتقدند كه این باور - كه لفظی اشاره كننده به پدیدهای ذهنی است - چیزی جز رفتار ما در هنگام باریدن باران نیستحال فرض كنیم كه رفتار ما در این مورد بر داشتن چتر باشد، بنابراین مفهوم این باور از دیدگاه رفتار گرایان منطقی و فلسفی برداشتن چتر خواهد بود یعنی: برداشتن چتر (باران میبارد) B
هر چند كه ممكن است در بدو امر به نظر برسد كه عامل برداشتن چتر، باریدن باران بوده است اما با دقت در مییابیم كه چنین نیست و در اینجا امر دیگری دخیل است كه عبارت از «میل، برای جلوگیری از خیس شدن» میباشد، و این خود یك لفظ ذهنی دیگر است. بنابراین رفتارگرایان منطقی - فلسفی برای تبیین مفهوم یك لفظ ذهنی راهی برای گریز از دیگر الفاظ ذهنی ندارند و این بدان معناست كه آنان در تحویل الفاظ ذهنی به الفاظ فیزیكی ناموفق بودهاند.
۳-۲-۳- اینهمانی نوعی; نظریه اینهمانی نوعی بیان میكند كه هر نوع ذهنی، دارای نسبت اینهمانی با یك نوع فیزیكی است، مثال مشهوری كه در این باره زده میشود «درد» میباشد. از دیدگاه طرفداران این نظریه، نوع درد دارای نسبت اینهمانی با عصب C میباشد.
خاستگاه این نظریه، ملاحظه كشفیات عصب شناسان است. عصب شناسان مطرح میكنند كه دلیل دچار شدن به حالتی روانی قرار داشتن مغز در حالتی خاص است. به عنوان مثال، در مورد لذت، مثلا اعصاب D تحریك میشوند. نظریهپردازان تئوری اینهمانی نوعی از این كشفیات بهره گرفته و معتقد شدند میان تحریكات عصبی و پدیدههای ذهنی، نه رابطه علیت، بلكه رابطه اینهمانی برقرار است.
این نظریه مبتنی بر ریشههای تاریخی خصوصا در مورد علم فیزیك میباشد. ما دارای یك فیزیك عرفی هستیم كه در آن با الفاظی همچون نور، رنگ و الكتریسیته مواجه هستیم. اما پیشرفت علم فیزیك معلوم ساخت كه آنچه به آن نور گفته میشود چیزی جز امواج الكترومغناطیس نیستیا رنگ چیزی جز طول موج خارج شده از جسم نمیباشد، یا ابر فقط ذرات معلق آب در هواست. بنابراین فیزیك جدید طبیعت الفاظ فیزیك عرفی را آشكار كرد و تحویلی موفق از الفاظ آن ارائه كرد. نظریهپردازان تئوری اینهمانی نوعی این مطلب را درباره روانشناسی عرفی و روانشناسی جدید نیز صادق میانگارند. از دیدگاه آنها با پیشرفت علم عصب شناسی تحویلهای موفقی از الفاظ روانشناسی عرفی همچون درد، باور، ترس و ... در روانشناسی جدید صورت خواهد گرفت.
اشكالات متعددی علیه نظریه اینهمانی نوعی اقامه شده است كه در این میان اشكال كریپكی قوتی فراوان دارد. اشكال كریپكی بر نظریه اینهمانی نوعی مبتنی بر برهان موجهه میباشد. خلاصه این برهان آن است كه اگر رابطه اینهمانی میان دو چیز برقرار باشد آن دو ضرورتا دارای نسبت اینهمانی خواهند بود. بنابراین از قضیه (۱)قضیه (۲) قابل استنتاج است:
(۱) جیحون آمودریا
(۲) (جیحون آمودریا)
مطابق این برهان اگر درد (P) : معادل یك اگر فیزیكی( W ) باشد، رابطه اینهمانی میان آن دو، رابطهای ضروری خواهد بود یعنی:
W P (w p)بنابراین با وجود یكی از این دو محال است كه دیگری محقق نباشد. محال بودن این مساله بدان معناست كه در تمام جهانهای ممكن وجود یكی از این دو به معنای وجود دیگری است. كریپكی معتقد است در صورتی كه نظریه اینهمانی نوعی نظریهای صحیح باشد چنین امری متحقق میشود اما ما با شهودی كه نسبتبه خود دارا هستیم چنین رابطهای را در نمییابیم و این نشان میدهد كه نظریه اینهمانی نوعی، نظریه نادرست است.
كریپكی برای قوت بخشیدن به این اشكال یكی ازراههای فرار از آن را بیان كرده سپس ناموفق بودن آن را معلوم میسازد. ممكن است كسی بگوید از وجود رابطه اینهمانی میان دو چیز لازم نمیآید كه آن دو چیز ضرورتا یكی باشند. مثلا ما میدانیم كه آب و H۲O دارای رابطه اینهمانی هستند اما این امر لازم نمیآورد كه آن دو ضرورتا یكی باشند یعنی این كاملا متصور است كه آب مثلا X۲y باشد. كریپكی از بیان ناموفق بودن این مساله میگوید: «اگر آب چیزی غیر از H۲O باشد در این صورت، آب را تصور نكردهایم بلكه مادهای را تصور كردهایم كه صفات پدیداری آب را داراست اما ساختار اتمی آن متفاوت از ساختار اتمی آب است. این در حالی است كه میان ما و آب فاصله است اما میان ما و درد كه چیزی جز احساس درد نیست» این فاصله وجود ندارد. این بدان معناست كه راه فرار ذكر شده در مورد اینهمانی آب و H۲O در مورد درد اصلا قابل تصور نیست. بنابراین با توجه به آنكه اینهمانی بین دو چیز لازم میآورد كه رابطه اینهمانی میان آن دو، رابطهای ضروری باشد و این ضرورت درباره اینهمانی پدیدههای ذهنی و تحریكات اعصاب، شهود نمیشود - بلكه حتی شهود مخالف نیز دارد - در مییابیم كه نظریهپردازان اینهمانی نوعی، بر خطا هستند.
۴-۲-۳- نظریه دو جنبهای; این نظریه، نخستین بار توسط فیلسوف یهودی، اسپینوزا مطرح شده نظریهای كه او درباره رابطه نفس و بدن مطرح ساخت ریشه در مبانی فلسفه وحدت گرای او دارد. او معتقد بود كه فقط یك جوهر وجود دارد و فكر و امتداد كه دكارت هر یك از آنها را به ترتیب خصوصیت نفس و ماده میپنداشت، دو صفت همان جوهر یگانه است كه اسپینوزا آن را خدا مینامید و معتقد بود كه در همه جا هست. بنابراین از دیدگاه او، عالم نفسانی و عالم جسمانی، دو جنبه موجود واحدند كه از دو لحاظ مختلف ملاحظه شوند، پذیرش این نظریه توسط اسپینوزا سبب شد كه او تاثیر و تاثر امور نفسانی و بدنی را بر روی یكدیگر نفی كند و آنها را دو جنبه مختلف از یك شیء یا دو طریق نگرش متفاوت به یك شیء یگانه بداند كه میان آنها نوعی موازنه و مقارنه برقرار است. تمثیلی كه در توضیح این نظریه آورده شده است ریسمان مواجی است كه در یك لحظه معین، از یك وجهه نظر مقعر و از وجهه نظر دیگر، محدب میباشد. برای توصیف دقیق این ریسمان هیچیك از دو كلمه مقعر ومحدب به تنهایی كفایت نمیكند بلكه حتما باید از هر دو كلمه استفاده كرد. البته این بدان معنا نیست كه ما دو چیز مختلف داریم كه یكی مقعر و دیگری محدب استبلكه فقط یك چیز است كه از یك نظرگاه مقعر و از نظرگاه دیگر محدب است. همین مطلب درباره انسان نیز صادق است. او هم یك شیء متفكر و هم یك شی فیزیكی ممتد است اما این بدان معنا نیست كه او دو چیز استبلكه فقط یك چیز با دو جنبه میباشد. البته باید توجه داشته باشیم كه این مطلب فقط یك تمثیل است و بنابراین كاملا با آنچه اسپینوزا درباره انسان معتقد استشبیه نیست زیرا اسپینوزا معتقد استشیای كه دارای دو جنبه فكر و امتداد است نه مادی است و نه ذهنی.
عقیدهای كه اسپینوزا درباره رابطه نفس و بدن با توجه به فلسفه خود برگزیده است او را در شمار كسانی قرار میدهد كه برای هر شیء موجود همچون درخت، سنگ، ابر و حتی اتم درجاتی از شعور قائل هستند.
در هر حال باید بگوییم كه نظریه اسپینوزا در دو جهت در ابهام به سر میبرد: طبیعت ذاتی كه دارای دو جنبه فكر و امتداد است چیست؟ مفهوم دقیق «جنبهها» چه میباشد؟ در دور اول اسپینوزا معتقد است كه همه موجودات نمونه و مثالی از امری هستند كه او آن را، «جوهر» «خدا» یا «طبیعت» مینامد. اما اسپینوزا مفهوم دقیقی ازاین امر ارائه نمیدهد و به همین جهت تصور آن امری به غایت مشكل است. مشكل این مساله را با این شاهد میتوان نشان داد كه از زمان اسپینوزا تا كنون، این مساله مطرح بوده است كه آیا اسپینوزا فردی ملحد و یا فردی مستخدا و بی خود شده از خود بوده است. از سوی دیگر ما هنگامی میتوانیم به معنای دو جنبه بودن فكر و امتداد را برای یك شی بفهمیم كه نخست معنای «جنبه» را فهمیده باشیم اما این مطلبی است كه دوباره در فلسفه اسپینوزا در پرده ابهام باقی میماند. او فكر و امتداد را صفات اولی جوهر میداند اما بیان نمیكند كه چگونه آنها ارتباط با جوهر دارند و چگونه یك جوهر میتواند صفاتی چنین متفاوت از یكدیگر داشته باشد. همچنین از دید او، صفت، ماهیت ذاتی جوهر است و لذا پذیرش در فتبرای جوهر ما را به پذیرش دو ذات یا دو جوهر باز خواهد گرداند و این به معنای شكست اسپینوزا در حل مساله ذهن - بدن میباشد.
۵-۲-۳- نظریه اینهمانی مصداقی; نظریه اینهمانی مصداقی بسیار شبیه به نظریه اسپینوزا میباشد با این تفاوت كه در آن دو صفت فكر و امتداد، صفات بدن كه جوهری - مادی است تلقی شده است. این نظریه نخستین بار توسط دونالد دیویدسون در مقابله «رویدادهای ذهنی» مطرح شد. این نظریه مبتنی بر نظریه دیگر دیویدسون درباره «رویداد» میباشد. لذا ما بحثخود را درباره این نظریه با توضیحی درباره رویداد آغاز میكنیم.رویداد از مفاهیم اصلی فلسفه دیویدسون است. او معتقد است در كنار اموری همچون میز، كتاب، دیوار... اموری دیگر نیز در ساختار وجود شناختی ما موجود است كه او آنها را رویداد مینامد. او معتقد است كه تحلیلهای زبانی ما را ناچار به پذیرش این مطلب میكند. مطلب را با ذكر مثالی توضیح میدهیم. در حالی كه در زبان طبیعی میتوانیم از جمله «حسن به سرعت دور شد»، جمله «حسن دور شد» را نتیجه بگیریم اما اخذ چنین نتیجهای در منطق مجهولات غیر ممكن است زیرا این دو جمله اینگونه میباشند: FX حسن به سرعت دور شد; GX حسن دور شد;
و میدانیم GX از FX استنتاج نمیشود. بنابراین در حالی كه استنتاج مذكور در زبان طبیعی معتبر است این استنتاج در زبان منطق مجهولات معتبر نیست و این امر، مورد نقضی برای منطق مجهولات است. دیویدسون بیان میكند این استنتاج در زبان منطق مجهولات نیز معتبر است: اما باید توجه داشته باشیم كه صوریشده جملات مذكور صورت منطقی صحیح آنها نمیباشد بلكه فقط فرم دستوری آنها میباشد. او صورت منطقی جمله اول را چنین میداند:
( X به سرعت واقع شده است X ۸ دور شدن حسن است) ( X )یعنی: X (FX a ۸ G X)
حال از این جمله میتوان، جمله «حسن دور شد» را استنتاج كرد: (X) FX a
اما متغیر X در این جمله چیست؟ دیویدسون آن را «رویداد» میداند. صورت منطقی جمله «حسن دور شد» به گونهای است كه سبب پذیرش هویاتی به نام «رویداد» میگردد. رویدادها دارای مكانی خاص هستند; همان مكانی كه موضوعشان در آن مكان است.
دیویدسون از این مطلب در فلسفه ذهن سود میجوید. او معتقد است تنها رویدادهایی كه در جهان وجود دارند رویدادهای فیزیكی هستند اما این رویدادها به گونهای هستند كه علاوه بر صفات فیزیكی، واجد صفات ذهنی نیز هستند.
بنابراین از دیدگاه او، درد،چیزی جز رویداد خاص فیزیكی در مغز نیست كه علاوه بر صفات فیزیكی - تحریك عصبی - دارای صفات ذهنی نیز میباشد; چیزی كه ما از آن با كلمه «درد» تعبیر میكنیم. تفاوت تئوری دیویدسون با تئوری افرادی همچون اسمارت در این است كه او رابطه اینهمانی را میان نوع درد و نوع تحریك عصبی برقرار نمیسازد بلكه این رابطه از دیدگاه رابطهای میان مصداقی از درد و مصداقی از تحریك عصبی است. بنابراین دردی كه امروز من - به عنوان مثال - احساس میكنم صفت ذهنی یك رویداد استحال آنكه دردی كه دیروز احساس میكردم، صفت ذهنی رویدادی دیگر است. همچنین دردی كه در فرد «الف» وجود دارد صفت ذهنی رویدادی است كه متفاوت از رویداد خاص در فرد «ب» است كه صفت ذهنی درد را واجد است.
دیویدسون دلیلی را در صحت ادعای خود اقامه كرده است. جان فاستر استدلال دیویدسون را چنین تقریر كرده است:
مقدمه اول: میان رویدادهای ذهنی و فیزیكی، روابط علی وجود دارد;
مقدمه دوم: روابط علی مندرج در تحت قوانین قطعی هستند;
مقدمه سوم: قوانین ذهنی و فیزیكی وجود ندارد;
نتیجه: رویدادهای ذهنی، فیزیكی هستند، (رویداد ذهنی وجود ندارد)
صحت مقدمه اول را شهودی كه هر یك از ما دارا هستیم تضمین میكند. خوردن ضربهای به ما، احساس درد را در ما فراهم میآورد و حصول میلی خاص در ما، سبب حركت ما برای رسیدن به آن میگردد. مقدمه دوم بیان كننده قانونمندی روابط علی است وجود رابطه علیت میان دو چیز میتواند به صورت یك قانون مطرح گردد. بنابراین هر آبی در صد درجه میجوشد. صحت مقدمه سوم به این علت است كه حصول درد در انسان ممكن استبه دلایل مختلف باشد و همچنین عكسالعمل انسانها در موقعیت درد متفاوت از یكدیگر استبه گونهای كه بیان قانونی برای آن امكانپذیر نیست. هر چند كه سه مقدمه مذكور صحیح هستند اما در تناقض با یكدیگرند; مقدمه اول روابط علی میان رویدادهای ذهنی و فیزیكی را میپذیرد و بر اساس مقدمه دوم آن را در تحت قوانین قطعی میداند اما مقدمه سوم وجود هرگونه قانون فیزیكی - ذهنی قطعی را ناممكن میداند و در نتیجه روابط علی میان آن دو را انكار میكند. دیویدسون معتقد است تنها راه ممكن برای خلاصی از این تناقض، پذیرفتن این مطلب است كه آنچه ما آنها را رویدادهای ذهنی خواندهایم نیز در واقع چیزی جز رویدادهای فیزیكی نیستند:
«فرض كنید M (یك رویداد ذهنی) علت P (یك رویداد فیزیكی) باشد. آنگاه با توجه به برخی توصیفات، m , P ، سریعا قانون قطعی را حاصل میكنند. این قانون فقط میتواند فیزیكی باشد. [قوانین ذهنی فیزیكی وجود ندارد]... اما اگر M تحت قانونی فیزیكی قرار گیرد توصیفی فیزیكی خواهد داشت كه معادل آن است كه گفته شود رویدادی فیزیكی است. بررسی دقیق نظریه دیویدسون، نادرستی آن را نمایش میدهد. اشكال كریپكی به نظریه اینهمانی نوعی بر نظریه دیویدسون نیز وارد است; مشخصه روانی یك «امر ذهنی» ضروری آن میباشد حال آنكه ضروری مطابق عصبی آن نمیباشد، از سوی دیگر، انكار قوانین ذهنی فیزیكی توسط او بدین معناست كه صفات ذهنی رویدادهای فیزیكی - كه تنها رویدادهای پذیرفته شده توسط او میباشد - دخالتی در توانایی علی انسان ندارند واین امری است كه مخالف شهود ما میباشد.
۶-۲-۳- نظریه حذف گرایی; تئوری حذف گرایی را باید تندترین نظریه ماده انگارانه دانست زیرا وجود هرگونه مفاهیم و حالات ذهنی را كاملا مورد انكار قرار میدهد. بنابراین نظریه، كلماتی همچون درد، باور، میل و... همه مربوط به روانشناسی عرفی هستند حال آنكه با پیشرفت علم روانشناسی لازم است روانشناسی عرفی كنار نهاده شود و این به معنای نادرستبودن استعمال كلمات مذكور است.
نظریهپردازان این نظریه در صحت ادعای خود به مواردی در فیزیك عرفی اشاره میكنند كه با پیشرفت فیزیك به عنوان امری نادرست و خالی از هرگونه محتوا به دور انداخته شده است.یكی از این موارد «كالری» میباشد، پیشتر چنین تصور میشد كه هر جسمی واجد ماده سیالی به نام «كالری» است كه در عملیات گرم شدن یك جسم توسط جسم دیگر، كالری جسم گرم كننده به جسم گرم شونده منتقل میشود. اما پیشرفت فیزیك معلوم ساخت كه «كالری» هیچگونه وجود خارجی ندارد. حذف گرایان معتقدند همین مطلب درباره الفاظی كه در روانشناسی عرفی وجود دارد نیز صادق است و پیشرفت علم عصب شناسی معلوم خواهد ساخت كه چنین اموری هیچگونه وجود خارجی ندارند. بنابراین كاملا متصور است كه با پیشرفت علم عصب شناسی در آینده افراد به هنگام قرار گرفتن در حالتی كه امروزه از آن به «درد» تعبیر میشود از عبارت ذیل استفاده كنند: «عصب C۲ من تحریك شده است».
آنچنانكه فاستر بدان اشاره كرده است این نظریه دارای ناسازگاری درونی است. حذف گرایی معتقد است «پدیدهای ذهنی به اسم باور وجود ندارد». این در حالی است كه همین سخن خود یك باور است. این بدان معناست كه این نظریه، خود را نقض میكند. این اشكال و اشكالاتی نظیر آن، اشكالاتی بسیار قوی به نظریه حذف گرایی استبه گونهای كه تنها راه فرار از آنها افتادن به دامان نظریهای دیگر است كه معروف به «مدل كامپیوتری ذهن» میباشد. اما از آنجا كه نظریه مدل كامپیوتری ذهن، چیزی جز نظریه «كاركردگرایی مدرن» نیست ابتدا به توضیح نظریه كاركردگرایی میپردازیم.
۷-۲-۳- نظریه كاركردگرایی; زمینه ظهور نظریه كاركردگرایی با نظریه دیویدسون همراه شد. دیویدسون رابطه اینهمانی میان مصداقی از درد به عنوان مثال و مصداقی از فعالیتبدنی برقرار میساخت. سؤالی كه این نظریه مطرح میساخت این بود كه چگونه مصادیق مختلف، همه درد هستند، و به عبارت دیگر وجه مشترك مصادیق مختلف كه سبب میگردد همه آنها مصداقی از درد به حساب آیند چیست. نظریه كارگرد گرایی در صدد بیان این وجه مشترك و به تعبیر دیگر شناسایی نوع است. به همین جهت نظریه كاركردگرایی قابل جمع با نظریه دیویدسون میباشد. بدین معنا كه یك شخص میتواند از حیث مصادیق پدیدههای ذهنی نظریه دیویدسون را بپذیرد و در مورد نوع این پدیدهها قائل به نظریه كارگردگرایی باشد، نظریه كارگرگرایی معتقد است نوع هر پدیده ذهنی، حالتی است كه دارای نقشهای كاركردی خاص است. به عنوان مثال نوع درد، آن حالتی است كه دارای نقشهای كاركردی همچون «میل به خوردن قرص مسكن» «رفتار خاص مثل كشیدن آه» باوری خاص» و... است و همین مساله سبب میشود كه مصادیق به ظاهر متفاوت آن، همگی درد نامیده شوند.
از اشكالاتی كه به این نظریه گرفته شده است میتوان به اشكال «ند بلاك» اشاره كرد. او وضعیتی را مجسم میسازد كه كاملا قابل تصور استحال آنكه نظریه كاركردگرایی آن را ناممكن میداند، و سپس نتیجه میگیرد كه ناممكن بودن چنان وضعیتی بر اساس نظریه كاركردگرایی به معنای ناموفق بودن این نظریه است. وضعیتی را كه او مجسم میسازد بیان كننده این مطلب است كه میتوان دو حالت ذهنی را تصور كرد كه دارای نقشهای كاركردی واحدی هستند اما یكی كاملا فاقد جنبههای كیفی دیگری میباشد. اما وضعیت مجسم شده توسط او ذهن انسان و یك كامپیوتر بزرگ است. او میگوید میتوان كامپیوتری بزرگ ساخت كه با رابطههایی با عالم خارج ارتباط داشته باشد و دقیقا همان كارهایی را كه انسان در موقعیت درد از خود بروز میدهد، انجام دهد. اما شهود حكم میكند كه جنبه كیفی درد كه همان احساس دردناك بودن است در كامپیوتر وجود ندارد. بلاك نتیجه میگیرد كه ارتباط ضروری میان حالت ذهنی درد و نقشهای كاركردی آن وجود ندارد و این چیزی است كه نظریه كاركردگرایی قادر به تبیین آن نیست.
۸-۲-۳- مدل كامپیوتری ذهن. همانگونه كه گفته شد نظریه مدل كامپیوتری ذهن نوعی پیشرفته از نظریه كاركردگرایی استبه گونهای كه ند بلاك كه خود منتقد نظریه كاركردگرایی میباشد از طرفداران این نظریه است، این نظریه مغز انسان و شعور را همانند كامپیوتر میداند كه در آن سخت افزار كامپیوتر در حكم مغز و نرم افزار كامپیوتر در حكم ادراك و شعور استبنابراین، نظریه فوق نظریهای فیزیكالیستی است كه منجر به انكار نفس میگردد.
جان سرل از كسانی است كه این نظریه را نظریهای ناموفق ارزیابی كرده است. او معتقد است در صورتی كه مغز را در حكم سخت افزار كامپیوتر بدانیم كه شعور عبارت از برنامه آن است لازم میآید كه اسناد شعور به انسان نادرستباشد و این قضیهای كاذب است كه لازم میآورد نظریه مدل كامپیوتری ذهن را نظریهای ناموفق ارزیابی كنیم. برهانی كه او برای اثبات مدعای خود اقامه كرده است معروف به «برهان اتاق چینی» است: فرض كنیم شخصی انگلیسی زبان در اتاقی كه دارای یك در ورودی و یك خروجی است قرار گیرد. در حالی كه جعبهای پر از علائم زبان چینی در جلوی او باشد و فرض كنیم كه این شخص هیچگونه آشنایی با زبان چینی نداشته باشد و حتی نداند كه این علایم مربوط به زبان چینی است. در دست این شخص كتابی است كه بیان میكند با وارد شدن یك علامتخاص از در شماره یك علامتی را از جعبه علایم روبروی خود برداشته و از در شماره دو، در بیرون از اتاق قرار دهد. در این مثال، شخص مذكور در حكم CPU كامپیوتر، كتابی كه در دست دارد در حكم برنامه كامپیوتر، آنچه از در شماره یك وارد میشود در حكم داده كامپیوتر و آنچه از در شماره دو بیرون نهاده میشود در حكم پرداخته كامپیوتر است. در صورتی كه شخص ناظری كه آگاه به زبان چینی استبه آنچه وارد اتاق شده و آنچه از آن بیرون میآید دقت كند و ارتباط دقیق معنایی آنها را با یكدیگر دریابد - مثلا متوجه شود كه با ورود این سؤال كه حال شما چطور است. پاسخ خیلی ممنون متشكرم از اتاق خارج میشود - میپندارد كه شخص موجود در اتاق كاملا آشنا به زبان چینی است. این در حالی است كه ما میدانیم شخص مذكور هیچ اطلاعی از زبان چینی ندارد. بنابراین كامپیوتر دارای هیچگونه شعوری نمیباشد و اگر مغز رانیز همانند كامپیوتر بدانیم لازم میآید كه اسناد شعور به انسان نیز نادرستباشد.
۹-۲-۳- نظریه معما; نظریه معما دقیقترین نوع از نظریه فیزیكالیستی است. مدعای این نظریه آن است كه هر چند فیزیكالیسم صحیح است و پدیدههای ذهنی ناشی از مغز میباشد. اما مشكل ذهن - بدن همواره به صورت معمایی لاینحل باقی خواهد ماند. علت آن است كه از دیدگاه او، مغز به واسطه داشتن صفتی خاص است كه میتواند جایگاه حواس، شعور و عواطف باشد و از عهده آگاه شدن از اطراف خود بر آید اما این صفتبرای همیشه از دسترس شناسایی ما به دور است. نظریه میگن همچون نظریه فیلسوفانی است كه در عین پذیرش نظریه ثنوی چگونگی ارتباط آن را با بدن یك معما میدانند كه بهترین راه عدم فكر كردن درباره آن است; چیزی كه در پاسخ دكارت به ملكه الیزابت مشاهده میشود.
رضا اكبری
منبع : بنياد انديشه اسلامي
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست