چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
تیدوس؛ پسری از زانارکاند
● داستان بازی final fantasy X
در شهر زانارکاند ورزش بلیتزبال که ترجمهاش چیزی تو مایههای ”با توپ در هوا رعدآسا حمله کردن“ است میباشد خیلی طرفدار داشت، تیدوس (Tidus) پسرکی با قدی متوسط، موهائی طلائی، چشمان آبی و شلواری عجیب که یک پاچه آن از دیگری خیلی بلندتر بود جزء ورزشکاران این ورزش بود. او را همیشه پسر جت (Jetch) صدا میکردند، جت پدر او بود و قهرمانان بلیتزبال دنیا. تیدس از جت متنفر بود زیرا او را پدری خوب برای خود نمیدانست اما دلیل آن را برای هیچکس نگفته بود. روزی تیدوس با تیم پرقدرتی مسابقهٔ بلیتزبال داشت (میدان این ورزش یک کره مملو از آب است که دو دروازه در دو سوی کره وجود دارد، بازیکنان توپ را با دست بههم پاس میدهند و شنا میکنند تا به دروازهٔ حریف برسند).
موجی سهمگین شهر را خراب کرد و تیدوس هم به پائین پرتاب شد، وقتی برخاست آیرون (Auoron) را دید، مردی با کت قرمز تا ساق پایش میرسید و یک چشمش کور بود. مرد به او گفت: به دنبال من بیا.
تیدوس هم به دنبال او رفت و با شمشیری که از او گرفت توانست در برابر این موجودات که آیرون آنها را سین (Sin) مینامند مقابله کند ولی آخر در هر صورت تیدوس بیهوش شد و هنگامیکه به هوش آمد آیرون را در کنار خود ندید. او در یک یل بود که گرداگردش را آب فرا گرفته بود. او به سمت معبدی که روبرویش بود حرکت کرد. در یک لحظه غفلتاً داخل آب افتاد و موجودی وحشتناک او را دنبال کرد.
تیدوس که خود را یارای مقابله با این موجود نمیدانست با تمام توان فرار کرد و وقتی بدان معبد رسید کنار آتشی که بهسختی درست کرده بود به خواب فرو رفت ولی با سروصدای عجیبی از خوب برخاست.
موجودی شبیه به گرگ به او حمله کرده بود ناگهان در معبد منفجر و گروهی از در وارد شدن و یک دختر که البته فقط لبها و دهانش معلوم بود به کمک او آمد و هر دو آن موجود را شکست دادند. یکی از مردان آن گروه با زبان عجیب و غریبی از او سؤال کرد و گفت: آردوکنسی؟ تیدوس گفت: متأسفم من نمیفهمم چه میگوئی؟ و بعد با ضربهای از سوی همان مرد بیهوش شد و وقتی به هوش آمد خود را در یک کشتی یافت.
همان دختر با لباس زرد که به او در کشتن آن موجود کمک کرده بود با او به زبان خود تیدوس سخن گفت، تیدوس هم از او طلب غذا کرد، چیزی که مدتها بود نخورده بود. بعد با دخترک به زیر آب رفتند تا گنجی را بردارند البته در آنجا به اجبار با یک موجود دیگر جنگیدند که هر دو را کاملاً خسته کرد و وقتی دوباره به کشتی بازگشتند تیدوس سرنوشت خود را تماماً برای او تعریف کرد. در آخر ناگهان سین (Sin) به آنها حمله کرد.
دخترک که اسمش ریکو بود فریاد کشید و داخل آب افتاد. تیدوس هم بیهوش شد. وقتی به هوش آمد پیش چند نفر که داشتند بلیتزبال بازی میکردند خود را یافت و با یک حرکت زیبا همه آنها را بهت زده کرد. کاپیتان آن تیم که اسمش واکا بود از او خواست که در تیم آنها باشد و فعلاً در آن جزیره اطراق کند.
تیدوس در آنجا با لُلو (LuLu) آشنا شد که گویا یکی از دوستان واکا بود، او زن سردی بود و کاری به کار تیدوس نداشت و فقط از او پرسید که اهل کجا هستی؟ تیدوس جواب داد: زانارکاند. با این کلمه همه به او چشم دوختند و رئیس معبد جزیره گفت: ببین بچه، آنجا جای مقدسی است. ولی فکر نمیکنم بتوانی تو اهل آنجا باشی... آخه هزار سال پیش سسین آنجا را ابود کرد.
تیدوس ناباورانه به این مسئله پی برد که او در برخورد با سین به هزار سال جلو پرتاب شده است و او هیچ جوری نمیتواند به خانه بازگردد.
همهجا حرف از سین بود و او از مردم کمی اطلاعات بهدست آورد: مردم بر این باور بودند که سین براساس و به خاطر گناهان مردم و استفادهٔ آنها از ماشینها بهوجود آمده و عذابی است برای آنها. بیشتر افراد قبیلهٔ آلبهد (Al Behed) همان قبیلهٔ ریکو را مسبب این عذاب میدانستند زیرا آنها بیشترین استفاده را از ماشینها داشتند (ضمناً آنها برادر واکا را هم کشته بودند) و فقط احضارکنندهها (Summonerها) توانائی مقابله با سین را داشتند.
این افراد میتوانستند با فرا خواندن آیون (Aeon) که موجوداتی قوی بودند در مقابل سین بایستند. در آن شهر، بانو یونا (Yuna) یک سامونیر بوده و احتیاج به چندین محافظ دارد که داکا و لُلو و همچنین موجودی شیر مانند و آبی پوست بهنام کیمیهاری (Kimihare) که اصلاً به تیدوس اطمینان نداشت، محافظان او در این سفر که هدف آن مقابله با سین و احضار آخرین ایان که قویترین آنها نیز هست، بود، بودند.
تیدوس هم در این سفر همراه آنها شد (البته نه به عنوان محافظ). در کشی واکا شمشیر برادر خود که یک شمشیر آبی رنگ بود را به تیدوس داد و گفت: تو خیلی برای من شبیه به او هستی، دفعتاً سین حمله میکند و آنها با کمک ایانهائی که یونا احضار کرد توانستند از دست او فرار کنند و به کیلکا برسند.
تیدوس در اینجا میفهمد که چندین سامونیز دیگر هم هستند که در تلاش نابودی سین میباشند. یونا در معبد کیلکا توانائی احضار یک نوع ایان دیگر که موجودی به نام ایفریت است را هم یاد میگیرد پس از آن مسافرین به شهر لوکا میروند، محل برگزاری جام جهانی بیلیتزیال. تیم واکا هم با داشتن تیدوس امیدوار است که امسال رقیب سرسخت همیشگی خود را (Luca Gores) شکست دهد.
واکا میخواهد پس از این مسابقه برای همیشه از بیلیتزبال کنارهگیری کند. در این حین تیدوس به مسابقه بهطور کامل نمیرسد یعنی اواسط مسابقه مجبور میشود برای کمک به یونا برود. البته افراد تیم در آخر برنده میشوند. آنها با هیولاهائی که به آنجا حمله کرده و همه چیز را نابود کردهاند مبارزه میکنند. آیرون هم دوباره پیدایش میشود و با کمک او هیولاها را شکست میدهند.
آیرون، معروفترین و زبدهترین محافظ است. این را تیدوس از زبان لُلو میشنود و تعجب اینکه آیرون میخواهد جزء محافظان یونا شود. یونا این پیشنهاد را قبول میکند. شب تیدوس به آیرون گله میکند که چرا با من این کار را کردی؟ چرا من را به هزار سال بعد کشاندی؟ پدرم تازه گم و گور شده بود و من داشتم عشق و حال میکردم، من تیدوس بودم نه پسر جت، آیرون با لبخندی تلخ پاسخ تکاندهندهای به تیدوس داد: پدر تو، جت، همان سین است.
تیدوس یکه میخورد و میپرسد؛ اصلاً چرا با این سین میجنگیم؟ آیرون راجع به اسپیرا (Spira) به او میگوید، جائی که ارواح مردگان توسط سامونرها به آنجا انتقال داده میشوند او میگوید: الان با وجود سین خیلی از ارواح در زمین ماندند و به اسپیرا نرفتهاند. ما میخواهیم اسپیرای خودمان را از سین پس بگیریم.
افراد گروه به میهان (Mihan) میروند، جائی که پرندههای شترمرغ مانند زردرنگی به نام چوکوبو (Chocoboo) در آنجا فراوان است. در اینجا یونا و بقیه افراد پیش مردم شهر میروند که همگی جنگجو هستند آنها مبارزهای با سین انجام میدهند. همه شهر نابود میشود و خیلیها میمیرند حتما با وجود کمک سیمور که پس از مرگ پدرش رهبری این افراد را بهعهده داشت و بسیار قوی بود، سین باز هم زنده میماند و میرود.
یونا در معبد جوس (djose) توانائی احضار چند ایان دیگر را هم یاد میگیرد. دوستان به شهر مون فیلو (Moonflew) میروند. البته در بین راه یونا توسط آلبهدها ربوده میشود ویل با شجاعت تیدوس و واکا نجات مییابد. تیدوس نمیفهمد چرا آلبهدها یونا را میخواهند. در هر صورت تیدوس در شهر مون فیلو کنار ساحل، کسی را در لباس غواصی بیهوش مییابد.
آن شخص به هوش میآید و لباس و کلاه غواصیاش را درمیآورد و تیدوس، ریکو را البته این بار با چهرهٔ کامل و زیبایش میبیند. او هم جزء گارد یونا میشود و همه افراد جز واکا با هم قرار میگذارند که به واکا نگویند که ریکو یک آلبهد است.
دوستان مهمان سیمور میشوند و سیمور با یونا حرف میزند و به یونا میگوید که خانم یونالسکا که اولین سامونیر بود به علت داشتن یک عشق و شوهر توانست موقعیت بزرگی را نسبت به اولین سمونیر بودنش به دست آورد. یونا گفت: منظور شما چیست؟ سیمور پاسخ داد: من شما را دوست دارم. با من ازدواج کن.
یونا شوکه میشود و با بقیه به بیرون میرود و قضیه را به آنها میگوید. آیرون چندان خوشش نمیآید، تیدوس هم همینطور.تیدوس ته دلش احساسی نسبت به یونا دارد ولی یونا پس از مدتی جواب مثبت به سیمور میدهد و با او میرود (بدون محافظ). محافظان پس از پرس و جو محل عروسی را که در ماکالیتا بود مییابند، آنها در اتاق سیمور نوری پیدا میکند که نشانهٔ بد بودن او و روح بودنش میباشد و میفهمند که او پدرش را کشته و پس از ازدواج او یونا میخواهد با قدرت یونا خود را جزء سینها کند.
آنها خود را به مجلس عروسی میرسانند ولی دیر شده بود و یونا با سیمور ازدواج کرده بود. ناگهان یونا به روی شوهرش شمشیر میکشد و میگوید: روح پدر تو با من حرف زده بود و همه چیز را راجع به تو با من گفته است.
من خودم را به تو نزدیک کردم تا راحتتر بتوانم تو را بکشم.سیمور با آنها مبارزه میکند، یونا نیز توسط ایان، پرندهاش، به معبد شهر میرود و افراد هم به دنبال او میروند. در آنجا آنها سیمور را میکشند ولی افراد سیمور که این صحنه را میبینند. دنبال آنها میافتند آنها فرار میکنند ولی همگی به زیر یک سری یخ در بیرون قصر فرو میروند و بدینترتیب همگی بیهوش میشوند.
تیدوس وقتی به هوش میآید خود را در پایان مییابد.
کم کم همه افراد را پیدا میکند و بعد همگی به جلو، به شهر (آلبهدها) میرسند که مورد حمله سین قرار گرفته، واکا اول از رفتن امتناع میکند. بهویژه وقتی میفهمد که ریکو یک آلبهد بوده و همه این را از او مخفی نگه داشته بودند ولی بعد همراه با بقیه میرود. در اینجا ریکو همراه با پدر و برادرش بازماندگان بقیه افراد و یونا که دست آلبهدها بودند با کشتی فضائی پدر ریکو قرار میکنند.
همه در رادار دنبال سین میگردند، در آنجا تیدوس از پدر ریکو میپرسد چرا شما یونا را گروگان گرفته بودید؟ پدر ریکو یعنی سید توضیح میدهد که: یک سامونیر وقتی با سین میجنگد خودش هم پس از نابود کردن آن میمیرد، ما آنها را گه میداشتیم تا بتوانیم راهحلی پیدا کنیم تا سامونیر با کشته شدن سین خودش هم نمیرد.
تیدوس محزون رو به یونا میپرسد: همهٔ این مدتها تو میدانستی که در پایان این سفر اگر تو موفق شوی میمیری؟ و این سفر را با این شور و حال ادامه میدادی؟ یونا میگوید: آری، ولی اگر نجات مردم با مرگ من حل میشود، بگذار من بمیرم.
آنها به جنگلی میروند و در آنجا اطراق میکنند. در این موقع تیدوس به نزد یونا میرود و اعتراف میکند که او را دوست دارد و یونا هم همین را میگوید. تیدوس سعی میکند یونا را از سامونیر بودن باز دارد و به یک زندگی عادی بازگرداند.
ولی یونا میگوید اگر امید مردم به من است من باید این کار را ادامه بدهم. آیرون نواری از جت (پدر تیدوس) که خود جت از خودش گرفته بود ولی در آن حوالی افتاده بود را به بقیه نشان میدهد. در این نوار جت به تیدوس میگوید که او را دوست دارد و تیدوس بلند فریاد میزند که از او متنفر است. یونا با ناراحتی میفهمد که سین جوان همان پدر تیدوس است و به تیدوس میگوید که او را در این سفر که در انتهاء، سین پدر تیوس کشته میشده او را همراهی میکرده؟ تیدوس هم بالاخره علت تنفر خود از پدر را میگوید:
پدر و مادر من عاشق هم بودند، خیلی عاشق، من نمیگویم مادر و پدرها وقتی بچهای به دنیا میآورند، عشق خود را فراموش کنند نه یونا، ولی پدر تو که خودش هم یک سامونیر معروف و زبده بودو وظیفهٔ بزرگی بر عهده داشت و عاشق مادرت بود یونا در انیجا زیر لب با خود گفت: (که مثل بقیه سامونیرها هم مرد) و بعد به ادامه سخنان تیدوس گوش داد: آیا محبت به تو را فراموش کردند؟ آنها فراموش کرده بودند، هرگاه پیش هم بودند و من مادرم را صدا میکردم او هیچگاه از پیش پدرم به پیش من نمیآمد.
من فراموش شده بودم و برای همین هم از پدرم متنفرم. پس از این حرفها آنها به سمت جزیرهٔ کال (call) حرکت کردند. در راه آنها با قبیلهای که همه مثل کیماهاری بودند برخورد کردند که اجازه عبور به آنها را نمیدادند ولی کیماهاری با جنگیدن با دو تن از پهلوانان قبیله یعنی بیران و یانکی صلاحیت خود را نشان داد و اجازهٔ عبور گرفت. پس از طی کردن مسافتی آنها به سیمور رسیدند.
سیمور گفت: یونا با من بیا نابودی سین هیچ فایدهای ندارد تو فقط خودت را به کشتن میدهی. ولی تیدوس با او جنگید و او را شکست داد. قبل از اینکه یونا روح سیمور را به اسپیرا بفرستد سیمور غیبش زده بود. آنها آنقدر مسیر را رفتند تا به ویرانههای زائارکاند رسیدند. در آنجا در معبد مقدس زانارکاند با یونالسکا روبرو شدند. او به آنها گفت: همه این حرفها راجع به آخرین ایان دروغ بوده و هیچ ایانی وجود ندارد.
او میگوید که: سین فناناپذیر است و هر وقت بمیرد دوباره زنده میشود، زیرا چیزی به نام یون در آن هست که باعث این امر میشود. شما هم به سین بپیوندید ولی همه او را میکُشند و قدرت او را میگیرند. تیدوس با اندکی تأمل میگوید ما باید هم سین را بکشیم و هم یون را، ما باید داخل سین برویم. آنها بیرون آمدند و با سین روبرو شدند آنها با کمک لیزر کشتی فضائی (سید) وارد سین شدند. در آنجا جت را دیدند.
جت با قیافهٔ خشن خود رو به تیدوس کرد و گفت: هی پسر چهطوری/ و بعد رو به آیرون کرد و گفت: ممنونم که مراقب او بودی و متشکرم که او را با خود آوردی.
من و تو همراه با سامونیر براسکا (Beraska) پدر یونا بودیم و بعد ادامه داد: آن دو محافظ براسکا پدر یونا بودند. آنها فهمیده بودند که هر سامونیر باید یک فیس با خودش بیاورد. فیس کسی است که سامونیر باید او را دوست داشته باشد و پس از مبارزه با سین در حقیقت فیس وارد سین میشود. جت گفت: من فیس براسکا، پدر یونا شدم.
میخواستم با وارد شدن به سین کنترل او را در دست بگیرم ولی ننتوانستم، او بر من چیره شد و من مال او شدم و الان هم مال او هستم و باید با شما مبارزه کنم. وقتی شکست خورد و داشت روی زمین میافتاد تیدوس به سمت او رفت و جت در آغوش او افتاد. چهرهٔ در حال مرگ او گفت: تو بچهٔ گیرهای. تیدوس گریهاش گرفته بود، فریاد زد از تو متنفرم پدر.
جت گفت: میدانم پسرم و بعد مرد. در همان لحظه تمامی ایانهای یونا، علیه او تک تک ظاهر شدند و همه شکست خوردند اما یون ظاهر شد و آنها یون را کشتند. سین برای همیشه نابود شد! همهٔ آسمانها صاف و آبی شد. سیمور هم توسط یونا به اسپیرا فرستاده شد.
اصولاً همه روحها داشتند به طرف اسپیرا میرفتند. آیرون هم داشت فرستاده میشد و او وقتی مکث یونات را دید گفت: ادامه بده آره من هم روح بودم و آیرون هم رفت. تیدوس هم آماده بود که برود. او کسی بود که یونا دوستش داشت او فیس یونا بود و باید میرفت. یونا رو به او کرد و گفت: نمیتونم، تو نباید بروی، تیدوس گفت: ولی این قانونه. من باید برم.
یونا با آغوش باز به سمت او دوید ولی وقتی به او رسید او رد شد. تیدوس روح شده بود. سعی کرد دست او را بگیرد ولی نمیشد. وقتی یونا به او گفت: دوستت دارم و تیدوس هم گفت: دوستت دارم قدرت عشق کاری کرد که مردگان هم نتوانستند از آن جلوگیری کنند و هر دو دست همدیگر را گرفتند. به هر صورت تیدوس کم کم محو شد و رفت و وارد اسپیرا در آن دنیا پیش پدرش، کسی که از او متنفر بود شد. تَق! صدای بههم خوردن دست او و پدرش.
آرش پارساپور
منبع : مجله بازیهای رایانهای
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست