دوشنبه, ۱۹ آذر, ۱۴۰۳ / 9 December, 2024
مجله ویستا
وسترن دوباره زنده میشود
● قطار سه و ده دقیقه به یوما؛ پنجاهسال بعد از فیلم اول
وقتی از «وسترن» حرف میزنیم، داریم از نوعی تلقی در سینما میگوییم که همه کیفیتهای انسانی و ویژگیهای اساسی سینما را دارد و طبیعیست که وقتی پای این کیفیتها پیش میآید، داریم درباره مهمترین چیزهایی حرف میزنیم که در این سینما، بهسادهترین شکل ممکن نمایش داده میشوند. در بین همه انواع سینما، وسترن- عملا- یکچیز دیگر است و معنای درست این حرف را نمیشود به این سادگیها توضیح داد. سینمایی از این دست، یکجور خاطره است از سالهای دوری که حالا به رنگ قهوهای دلچسبی [چیزی شبیه سپیا] درآمدهاند و گاهی باید به آنها رجوع کرد. این رجوع، به هزار و یک دلیل لازم است و دلیل اولش اینکه تازهکردن ذهن- معمولا- از طریق همینچیزها انجام میشود. وقتی یک حافظه سینمایی پر باشد از وسترنهایی که سالها قبل ساخته شدهاند- لابد- به این هم فکر میکند که چنین خاطرههایی را باید گسترش داد و امروزی کرد و- طبیعتا- معنای ساده چنین حرفی میتواند این باشد که هنوز هم باید وسترن ساخت و نمایش داد...
«قطار سه و ده دقیقه به یوما» پیش از آنکه فیلمی باشد ساخته «جیمز منگولد»، یکی از آن وسترنهای سیاهوسفیدی بود که «دلمر دیوز» ساخت. پنجاهسال پیش، چهارسال پیش از آنکه «جیمز منگولد» به دنیا آمده باشد و روزی که «منگولد» تصمیم گرفت وسترن محبوبش را دوباره روی پرده سینما بفرستد، پیش از همه، به «تام کروز» فکر کرد که کمکم از هیئت «مرد جذاب سینما» بهدر آمده و به یکی از بهترینهای سینما بدل شده است. «منگولد» میخواست فیلمش را با یک «ستاره» بسازد و در میان ستارگان، «کروز» از همه بهتر بود؛ هرچند «کروز» پیشنهاد بازی در «قطار سه و ده دقیقه به یوما» را نپذیرفت. قرار این بود که نقش «بن وید» یاغی را به «کروز» بسپارند و «دان ایوانز» علیل و مغموم را هم «اریک بانا» بازی کند. با اینهمه، وقتی «کروز» بازی در این وسترن را رد کرد، «اریک بانا» را هم کنار گذاشتند. انتخاب بعدی «منگولد»، بهترین انتخاب بود؛ هیچکس بهتر از «راسل کرو» از پس این نقش برنمیآمد. انتخاب «کریستیان بیل» هم برای بازی در نقش «دن ایوانز»- ظاهرا- مسالهای بود که مورد توافق کارگردان، تهیهکننده و راسل کرو قرار گرفت و چنین بود که قطار سه و ده دقیقه به یوما، پس از پنجاهسال، دوباره به راه افتاد...
تجدید خاطرات با وسترنهای کلاسیک و بهیادآوردن آن شکوه و وقاری که روی پرده، عظیمتر از دنیای واقعی بهچشم میآمد، هنوز هم ممکن است و گاهی با دیدن فیلمهایی که ادای دینی هستند به آن سالها- خوشبختانه- تکرار میشود. در طول این سالها، هر وسترنی، در حکم همان تلنگری بوده است به حافظه خاکخورده و قدیمی، تا با دیدن هر نما، یاد نمایی در فیلمی دیگر بیفتد؛ بیآنکه آن نما- لزوما- تکرار نمایی مشهور بوده باشد. شمایل «مردان قانونمدار» و «مردان قانونشکن»ی که قدمهای استوارشان را با ایمان برمیدارند، آشکارترین چیزیست که در این فیلمها میشود دید. اینگونه است که با ساختهشدن هر فیلم خوبی در این ژانر، میشود امید بست که هنوز هم هستند کسانی که داستانگویی بهشیوه وسترن را بلدند...
در «قطار سه و ده دقیقه به یوما» هم که- قطعا- یکی از دیدنیترین وسترنهای این سالهاست؛ این شمایل «مردان قانونمدار» و «مردان قانونشکن»ی که قدمهای استوارشان را با ایمان برمیدارند، بهروشنی دیده میشود. با اینهمه، خوبی «قطار سه و ده دقیقه به یوما» در این است که یکی از «مردان قانونشکن»اش، بویی از انسانیت برده است و «مرد قانونمدار»ش، کاری به «قانون» ندارد و- اصلا- بهخاطر دویست دلار میخواهد پشتیبان قانون شود. [چه عنوان خوبی داشت فیلم سرجو لئونه؛ بهخاطر یک مشت دلار.] «قطار سه و ده دقیقه به یوما»، فیلم اخلاقمداریست؛ نمونه خوبی برای همه آنها که میپرسند مگر میشود «اخلاقیات» را وارد سینما کرد و به «شعار» نرسید و- البته- میشود آنها را به تماشای بهترین وسترنها دعوت کرد که- بهقولی- در شمار اخلاقیترین فیلمهای تاریخ سینما هستند.
از همان اولی که قرار شد چیزی بهنام «ژانر» تعریف شود و فیلمها را از این طریق دستهبندی کنند، دستهای از این ژانرها بخت بلندتری داشتند، شاید به این دلیل که آنچه را «ذات ژانر» بود، در خود داشتند. حرف اصلی این بود: باید دنبال چیزی گشت که آدمها را رودرروی هم قرار میدهد و این همان «تقابل»ی است که میگویند. وسترن این ویژگی را داشت و همه داستانهایش درباره «تقابل»ی بود که سعی در پنهانکردنش داریم. تعریفها به ما میگویند که فیلمهای ژانر قرار است [و اصلا باید] دستهای از قراردادها را ازنو بیافرینند تا در آنها مشکلاتی را بگویند که دارد آدمهای جامعه را متلاشی میکند و- درعینحال- قرار است این مسائل همانهایی باشند که سیاستهای رسمی، به هر دلیلی، در صدد رفعورجوع و- حتی- تشخیص آنها برنیامدهاند...
در مواجهه با «قطار سه و ده دقیقه به یوما»، آنچه بیش از همه بهچشم میآید، پایبندیهای انسانیست؛ هرچند که در میان آدمهای بیشمار فیلم، فقط «بن وید» [راسل کرو] و «دن ایوانز» [کریستیان بیل] هستند که معنای این پایبندیها را میفهمند. پای علیل «دن ایوانز» در همه عمر، نشانه «قهرمانی» او بوده است، نشانه جنگجوبودنش؛ بیآنکه این زخم، یادگاری از دشمن باشد. زخمی که پای «دن ایوانز» را از کار انداخته، زخم «خودی»ست، گلوله یکی مثل خودش و این حقیقت رسواکننده را «دن ایوانز» زمانی به زبان میآورد، که «بن وید» دارد خفهاش میکند. همه خواسته «دن ایوانز» در آن لحظه این است که پسرش [ویلیام] از حقیقت باخبر شود و بداند پدرش هیچوقت قهرمان نبوده است. برای همین است که «بن وید» فرصتی به او میدهد تا قهرمانیاش را ثابت کند، که نشان دهد با همان پای علیل و روح زخمخورده، از پس سختترین کارها [رساندن «بن وید» به قطاری که راهی یوماست] برمیآید. «دن ایوانز»ی که هیچوقت پدر نمونه نبوده و خانوادهاش را آنطور که دوست داشته، خوشبخت نکرده، دیگر از «دویست دلار» چشمپوشی میکند؛ نه اینکه بگوید آن «دویست دلار» را نمیخواهد، بلکه میخواهد به هر قیمتی، «قدرت»اش را بهرخ بکشد و این «افتخار» را نصیب خانوادهاش کند، تا همه بدانند «دن ایوانز» یک گلهدار علیل و بیچاره نیست. همه ماجرا برای او، یکجور «اثبات» خود است.
«بن وید» هم یک خلافکار معمولی نیست؛ آدمیست پیچیده و مرموز که بیش از اخم، به لبخند علاقه دارد و در میان حرفهایش، از «کتاب مقدس» شاهد مثال میآورد. عجیب است، ولی چنین آدمیست «بن وید». یکچشمه دیگر از علاقه او را به «کتاب مقدس»، میشود روی بدنه هفتتیرش دید؛ شمایل حضرت مسیح(ع) که به صلیب کشیده شده است و- البته- خود «بن وید» دلیل اینهمه علاقه به «کتاب مقدس» را به «دن ایوانز» میگوید و توضیح میدهد که او، بهخلاف بسیاری دیگر، «کتاب مقدس» را- واقعا- خوانده است، آنهم زمانی که کودک بوده است و مادرش نسخهای از «کتاب مقدس» را بهدستش داده و دیگر پشتسرش را هم نگاه نکرده است. برای یک کودک، خواندن «کتاب مقدس» در سهروز، کار آسانی نیست؛ اما همه سالهای زندگیاش را تحت تأثیر قرار میدهد. همین است که «بن وید» در انتهای این مسابقه بزرگ، وقتی میبیند که یاران وفادارش «دن ایوانز» را از پا درمیآورند، درنگ نمیکند و همه را میکشد، بیآنکه فکر کند آنها، روزی روزگاری در شمار یارانش بودهاند و- البته- سوار قطار سه و ده دقیقه به یوما میشود تا «دن ایوانز» را به آخرین آرزوی زندگیاش برساند؛ هرچند «دن ایوانز» دقایقی پیش از آن، چشمهایش را برای همیشه بسته است.
آنچه در «قطار سه و ده دقیقه به یوما» شاهدش هستیم، روند روبهرشد «بن وید» و «دن ایوانز» است که کمکم و بهمرور یکدیگر را میشناسند و دستآخر- انگار- دست تقدیر آنها را روبهروی هم نشانده تا بخشی از وجود گمشده خود را پیدا کنند. هردوی آنها در طول سفر هولناک- رسما- به آدم دیگری بدل میشوند که معنای احساس و عاطفه را هم میفهمد و خب، چهچیزی بهتر از این حرفها...
در قاموس سینمای وسترن، چیزهایی هستند که اصل بهحساب میآیند. شاید در همان اصول ناگفته و قانونهای نانوشتهای که از روز اول اجرا شدهاند، حضور زنها در این فیلمها، یک اصل شده است. در فضای بهشدت خشن و مردانه وسترن، حضور یک زن- حتما- ضروریست، چراکه هم خشونت فضا را کم میکند و هم مجالی میشود تا قهرمان اصلی داستان، یکجا بند شود، یا- دستکم- امید بازگشت داشته باشد. آن دیالوگ فیلم «کلمنتاین محبوبم» [جان فورد] را که فراموش نکردهایم؛ جاییکه از کافهچی میپرسند هیچوقت عاشق شده یا نه و کافهچی هم جواب میدهد نه، من همه عمرم کافهچی بودهام.
خوب که فکر کنیم، میبینیم این سیر تحول «بن وید» را میشود نتیجه همان اقامت کوتاهش در آن کافه دانست، جایی که هرچند دستگیرش کردند و مصائب زندگیاش آغاز شد، اما لحظههای خوشی را هم برایش به ارمغان آورد. او هم مثل باقی وسترنرها، مثل باقی مردان قانونشکن، دوست دارد یکجا بند شود، یا- دستکم- امید بازگشت داشته باشد. بله، دو آدم، در لحظه دل به هم میبندند؛ بیآنکه چیزی بگویند. آن زلزدنها، آن خیرهشدنها، از هر حرفی گویاتر هستند. سالها باید بگذرد تا یک نگاه جرقه بزند و چشم دیگری را روشن کند. دلبستگی، کار آسانی است، اگر جرأتش را داشته باشیم. «بن وید»، میتوانست مسافر قطار سه و ده دقیقه به یوما نباشد، میتوانست فرار کند و برگردد و همانجایی که دوست دارد، بند شود. ولی سوار شد و در سوارشدن درنگ نکرد. که چی؟ که به پایبندیهای انسانیاش وفادار بماند. ایرادی که ندارد؛ دارد؟
... میشود امید بست که هرازگاهی، هنوز وسترنهای خوبی ساخته میشوند، حالا هرچند که کوچک باشند و کسی هم درستوحسابی تحویلشان نگیرد. فیلمهای وسترن را که برای منتقدجماعت نمیسازند، وسترن فیلم تماشاگر عام است و این برای هر فیلمسازی یک افتخار بزرگ بهحساب میآید...
عنوان این یادداشت، نام فیلمیست از جان فورد
● وسترن دوباره زنده میشود- ۲
روزگار وسترن بهسر نیامده است
قطار سه و ده دقیقه به یوما بهروایت کارگردان
جیمز منگولد
ترجمه: کسرا مقصودی
فیلمبرداری «هویت» [۲۰۰۳] تمام شده بود که به صرافت بازسازی «قطار سه و ده دقیقه به یوما» [۱۹۵۷، ساخته دلمر دیوز] افتادم. وقتی ایدهام را با دیگران در میان گذاشتم، دیدم که استقبال چندانی نکردند. به هرکس میگفتم فیلم بعدیام بازسازی یک وسترن قدیمیست، میگفت حالا چهوقت وسترن ساختن است. همهچیز ماند تا اینکه «وفاداری» [۲۰۰۵] را ساختم و دوباره به تهیهکنندهها ثابت کردم که میتوانم هر فیلمی را کارگردانی کنم. دوباره ایده بازسازی «قطار سه و ده دقیقه به یوما» را با کمپانی سونی در میان گذاشتم، آنها مالک واقعی فیلم بودند و باید برای بازسازی از آنها اجازه میگرفتم. ظاهرا از اینکه قرار بود فیلمی را برایشان بسازم، خوشحال بودند، ولی ترجیح میدادند فیلمی غیر از «قطار سه و ده دقیقه به یوما» را کارگردانی کنم. مدام میپرسیدند فیلمنامه خوبی بهدستم رسیده یا نه و چندتا فیلمنامه هم برایم فرستادند که از بینشان یکی را انتخاب کنم. با اینهمه، انتخاب من، بازسازی «قطار سه و ده دقیقه به یوما» بود و این بهنظر آنها غیرمنطقی میرسید. این شد که دستآخر، کمپانی سونی، حقوق خودش را فروخت و اجازه داد «قطار سه و ده دقیقه به یوما» را در کمپانی دیگری تولید کنیم.
مسأله، مثل روز روشن است؛ کمپانیها خیال میکنند دوره فیلمهای وسترن به سر آمده است. اما این خیال آنهاست و ربطی به واقعیت ندارد. فیلمهای وسترن تاریخ ندارند. درست است که در روزگار سیاهوسفید، وسترنها رونق بیشتری داشتهاند، اما ساختهنشدن وسترنهای خوب در روزگار ما، بیش از همه، تقصیر مدیران کمپانیهاست. نمیخواهم به کسی توهین کنم، ولی بهنظرم مدیرانی که قبلا مالک این کمپانیها بودهاند، سینما را بهتر میشناختهاند. کمپانیهای بزرگ از وسترن میترسند. بهمحض اینکه کلمه وسترن را میشنوند، اخم میکنند و میگویند نه، باز هم میخواهید دعوای سرخپوستها و گاوچرانها را نشان بدهید؟ خیلی از آنها حتی وسترنهای کلاسیک را ندیدهاند و از کسی که «جویندگان» و «دلیجان» [هردو ساخته جان فورد] را ندیده و فقط پوستر «ماجرای نیمروز» [فرد زینهمن] برایش آشناست، چه توقعی داریم؟
درباره علاقهام به وسترن، میتوانم به این نکته اشاره کنم که بهنظرم این تنها ژانریست که «رویای آمریکایی» را بهخوبی نشان میدهد. نام درست «رویای آمریکایی»- درواقع- «حسرت آمریکا»ییست. آمریکاییها حسرت همه چیزهایی را دارند که در این کشور بوده است. برای همین است که هنوز هم نظر مساعدی به سرخپوستها ندارند. در فیلمهای وسترن، همیشه با بیابانهایی روبهرو میشویم که ظاهرا انتهایی ندارند؛ من این بیانتهابودن بیابانها را نشانه بیانتهابودن خواستههای آنها میدانم. فکر میکنم اگر در این سالها تعداد وسترنهای خوب واقعا انگشتشمار است، دلیلش را باید در بیعلاقگی کارگردانها جستوجو کرد؛ هرچند کمپانیها هم بیتقصیر نیستند. آنها هم بهجای اینکه کارگردانها را به وسترنسازی تشویق کنند، فیلمهای دیگری را پیشنهاد میکنند که فقط خوب میفروشد، ولی در یاد هیچکس نمیماند.
«قطار سه و ده دقیقه به یوما» برای من یکجور ادای دین است به سینمایی که دوستش دارم؛ هرچند سعی نکردهام مثل دستهای از کارگردانها، هر صحنه فیلمم اشارهای باشد به فیلمی دیگر. اینجور فیلمسازی را قبول ندارم. کلیت یک فیلم میتواند ربطی به فیلمهای دیگر داشته باشد، ولی وقتی تکتک اجزای این فیلم، به فیلمهای دیگر اشاره میکنند، حوصله تماشاگر سر میرود. شاید بعضی از این اشارهها و ارجاعها را بفهمد، ولی از همه آنها سر در نمیآورد و گیج میشود.
«قطار سه و ده دقیقه به یوما» یکی از وسترنهای خیلیخوبیست که بهنسبت وسترنهای دیگر مهجور مانده است. خیلی از آنها که وسترنهای «جان فورد» و «رائول والش» و باقی وسترنسازها را دیدهاند، فقط اسم این فیلم را شنیدهاند، این بود که فکر کردم بهتر است در پنجاهسالگی این فیلم، نسخه تازهای از آن بسازیم. شاید اگر «راسل کرو» و «کریستیان بیل» بازی در «قطار سه و ده دقیقه به یوما» را قبول نمیکردند، این پروژه را فعلا کنار میگذاشتم. حضور آنها در فیلم، باعث شد که نسبت به ادامه کار امیدوار شوم.
یکی از چیزهایی که در زمان فیلمبرداری به آن میخندیدیم، این بود که دو بازیگر اصلی وسترن ما، استرالیایی و بریتانیایی هستند. فکرش را بکنید؛ دارید فیلمی درباره گذشته ایالات متحده آمریکا میسازید و نقشهای اصلی فیلم را به بازیگرانی سپردهاید که در این کشور به دنیا نیامدهاند. با اینکه معتقدم هیچکس بهتر از «کرو» و «بیل» نمیتوانست از پس این نقشها بربیاید، ولی مجبورم اینرا هم اضافه کنم که واقعا بازی در چنین نقشهایی برای بازیگران آمریکایی دشوار است، چرا که سالهاست دارند در نقشهای پیشپاافتاده و مسخرهای بازی میکنند که در یاد هیچکس نمانده است.
وقتی «هویت» را ساختم، خیال میکردم بهترین فیلم کارنامه من است و زمانی هم که «وفاداری» را ساختم، بهنظرم رسید این بهترین فیلم من است. ولی حالا که «قطار سه و ده دقیقه به یوما» را ساختهام، فکر میکنم از پس سختترین کار برآمدهام. ساختن «قطار سه و ده دقیقه به یوما» کار آسانی نبود؛ بههرحال داشتم فیلمی را بازسازی میکردم که نسخه اصلیاش را «دلمر دیوز» ساخته است. میدانستم کسانی پیدا میشوند که دو نسخه را با هم مقایسه میکنند و میخواهند ایرادهای فیلمم را بهرخم بکشند. تا حالا که «قطار سه و ده دقیقه به یوما» تماشاگران زیادی داشته است و نقدهای خوبی هم دربارهاش نوشتهاند. بهنظرم همه نقدهای منفی را میشود در یک جمله خلاصه کرد؛ «قطار سه و ده دقیقه به یوما» یک وسترن است و بهترین وسترنها را سالها پیش ساختهاند. حرف درستیست؛ هرچند فکر میکنم دوره وسترنسازی بهسر نیامده است و هنوز هم میشود وسترنهای خوب ساخت.
«پیتر فاندا» میگفت بازی در «قطار سه و ده دقیقه به یوما» برای من چیزی شبیه خاطره است؛ وقتی سر صحنه فیلم حاضر هستم، خیال میکنم در یک مهمانی خانوادگی حاضر شدهام و میدانید که خانواده او در ساختهشدن بعضی از بهترین فیلمهای وسترن نقش پررنگی دارند. وقتی «پیتر فاندا» این جمله را میگفت، از خوشی در پوست نمیگنجیدم.
عجلهای برای ساختن فیلم بعدیام ندارم. دارم به داستانهای زیادی فکر میکنم که هرکدام جذابیتهای خودشان را دارند؛ ولی دلم میخواهد ایدهای هم برای ساخت یک وسترن دیگر پیدا کنم. میدانید، «قطار سه و ده دقیقه به یوما» آنقدر برایم خاطرهانگیز شده که دلم میخواهد دوباره تکرارش کنم.
● وسترن دوباره زنده میشود- ۳
روزی روزگاری در غرب
قطار سه و ده دقیقه به یوما؛ یک بازسازی دیدنی
ایدرین مارتین
ترجمه: رانا اقبالی
دوره فیلمهای وسترن تمام نشده است؛ کافیست «قطار سه و ده دقیقه به یوما» را ببینید تا بفهمید که فیلمهای وسترن را نمیشود به دورههای بخصوصی نسبت داد. فیلمهای وسترن، بخشی از یک بافت پیچیده هستند که بهمرور شکل گرفته است و هر فیلمی بهکمک فیلمهای پیش از خود آمده تا این بافت، پیچیدهتر و کاملتر بهنظر برسد. قطعا بخشی از این ماجرا به مقطعهای تاریخی/ سیاسیای بازمیگردد که فیلمهای وسترن در آنها ساخته شدهاند. درونمایه فیلمهای وسترن، تقریبا همیشه یکچیز است و فیلم به فیلم تکامل پیدا میکند؛ هرچند در این بین وسترنهایی هم پیدا میشوند که نقشی در این تکامل و پیچیدهترشدن این بافت ندارند. تا پیش از آنکه «جان فورد» در «کلمنتاین محبوبم»، داستان عاشقانهاش را ناتمام بگذارد و جدایی شخصیتهایش را به تماشاگران نشان بدهد، هیچ وسترنسازی جرأت نمیکرد بخش عاشقانه فیلم وسترن را دستخوش چنین تغییری کند. اما بعد از «کلمنتاین محبوبم» و پایان غیرقطعیاش، همهچیز تغییر کرد. همینطور است ایده حضور سرخپوستها در فیلمهای وسترن. شخصیتهای منفی این فیلمها، زمانی سرخپوستها بودند، اما بهمرور چیزی بهنام شخصیت مثبت، یا منفی از وسترنها پاک شد و شخصیتهای این فیلمها، خوبیها و بدیهای مخصوص خود را داشتند. همه اینها، در آن بافت پیچیده نقشی پررنگ دارند و برای همین است که وقتی یک وسترن روی پرده سینماها میرود، باب بحث درباره وسترنسازی و سابقه درخشانش دوباره باز میشود.
«جیمز منگولد»، «قطار سه و ده دقیقه به یوما» را براساس فیلمی به همین نام ساخته است که «دلمر دیوز» پنجاهسال پیش ساخته بود. نسخه اصلی «قطار سه و ده دقیقه به یوما»، یکی از دیدنیترین و بهترین وسترنهای دهه ۱۹۵۰ است که در زمان خودش مورد استقبال زیادی قرار گرفت؛ هرچند بهمرور از فهرست بهترین وسترنهای تاریخ سینما کنار رفت و هیچ بعید نیست که نسل تازه فیلمبینها آنرا ندیده باشند. یکی از مهمترین ویژگیهای نسخه اصلی «قطار سه و ده دقیقه به یوما»، نگاه واقعگرایانه «دلمر دیوز» به داستان فیلمش بود. درست مثل هر ژانر دیگری، وسترنها هم خوب و بد دارند و تعداد وسترنهای بد، بیشتر از وسترنهای خوب است. وسترنهای بد، نگاهی اغراقآمیز را پایه گذاشتند که هیچچیز را آنطور که واقعا بود، نمیدید. در نتیجه این نگاه اغراقآمیز بود که ستاره سینمای وسترن کمکم افول کرد و جای خود را به ژانرهای دیگر بخشید. اما «دیوز» در «قطار سه و ده دقیقه به یوما» نگاهی واقعگرایانه به جنگ و جدالهای غرب وحشی داشت و این یکی از دلایلی بود که باعث شد فیلمش مورد پسند تماشاگران قرار بگیرد.
نسخه تازه «قطار سه و ده دقیقه به یوما» هم سعی کرده ویژگیهای مثبت نسخه «دیوز» را حفظ کند و «منگولد» آنقدر زیرک و تیزهوش است که این ویژگیها را چنان در فیلم خودش جای داده که بهنظر میرسد همه آنها به خودش تعلق دارند. قطعا «منگولد» میتوانست بهجای ساختن «قطار سه و ده دقیقه به یوما»، فیلمی در مایههای «هویت» [۲۰۰۳] بسازد که احتمالا فروشش هم بالاتر است، یا کارگردانی فیلمی در مایههای «وفاداری» [۲۰۰۵] را بپذیرد و خیالش راحت باشد که فیلمش دستکم یک جایزه اسکار میگیرد؛ اما «منگولد» بهجای این فیلمها تصمیم گرفته «قطار سه و ده دقیقه به یوما» را بازسازی کند.
بازار بازسازی در هالیوود فعلا گرم است و کمپانیها فیلمهای قدیمیشان را از انبار بیرون کشیدهاند تا نسخههای تازهای براساس آن فیلمها بسازند. فیلمهایی که برای بازسازی انتخاب میشوند، فیلمهایی هستند که هنوز تماشاگر دارند و دیویدیهایشان در فهرست پرفروشهاست. با اینهمه، «قطار سه و ده دقیقه به یوما» یکی از این فیلمها نیست و «منگولد» هم ظاهرا برای ساختنش سختیهای بسیاری را بهجان خریده است.
اما توجه به این نکته هم ضروریست که بخش عمدهای از جذابیت «قطار سه و ده دقیقه به یوما» به نویسنده داستان اصلیاش برمیگردد؛ به «المور لئونارد» که نویسنده محبوب کارگردانهای هالیوود است. «لئونارد» داستانش را چهارسال پیش از ساختهشدن نسخه «دیوز» نوشت و از آن سال به بعد، بارها با «ماجرای نیمروز» مقایسه شده است. داستان «لئونارد» نمونه تماموکمال داستانیست که کوتاهنیامدن در برابر «بدی» را روایت میکند و البته بهجای کلانتری که وظیفه سنگین محافظت از مردم شهر را بهعهده دارد، با مردی گلهدار طرف میشویم که حتی وضعیت ظاهری کاملی هم ندارد. خب، طبیعیست که «لئونارد» در داستانش قصد دستانداختن کلانترهای محلی را داشته و سپردن چنان وظیفهای به مردی که حتی نمیتواند از خانوادهاش محافظت کند، چیزی جز این نیست.
صحنه ابتدایی فیلم، تکلیف تماشاگرش را روشن میکند و آتشی که به انبار «دن ایوانز» میافتد، نشانه آن است که از این به بعد، او فیلم را پیش میبرد. مشکل «دن ایوانز» این است که فقر و نداریاش باعث شده خانوادهاش دیگر او را باور نداشته باشند و مرد خانواده را بهچشم آدمی علیل ببینند که کاری از دستش برنمیآید. بهنظر میرسد «دن ایوانز» فقیر، «بن وید» را بهدلیل نوعی حسادت لو میدهد. همه آنچه «دن ایوانز» لازم دارد تا غرورش را دوباره بهدست آورد و پیش خانوادهاش مردی واقعی بهنظر برسد، پول است و «بن وید» از طریق دزدی و آدمکشی دهبرابر این پول را بهدست میآورد. بخش اعظم فیلم، رودررویی «دن ایوانز» فقیر و «بن وید» خلافکار است که هرکدام سعی میکنند زیرکی و ذکاوت خود را بهرخ آنیکی بکشند. یکی از نکتههای مهم فیلم، آشنایی «بن وید» با کتاب مقدس است که گاه و بیگاه بخشهایی از آنرا میخواند و شنوندگانش را به حیرت میاندازد. در کنار این، «بن وید» خوب میداند که چگونه میشود «دن ایوانز» را آزار داد؛ پای علیل او و ناتوانیاش در ساختن یک زندگی خوب و مناسب برای خانوادهاش، چیزیست که او را ذرهذره خرد میکند.
در کنار «منگولد»، نباید از نقش «راسل کرو» و «کریستیان بیل» هم غافل شد. شاید اگر نقش «دن ایوانز» و «بن وید» را کسانی دیگر بازی میکردند، «قطار سه و ده دقیقه به یوما» فیلم جذابی از کار درنمیآمد. البته، نقش فیلمبرداری را هم در این میان نباید فراموش کرد؛ «منگولد» دوربین را به واقعیترین شکل در فیلمش استفاده کرده و درست به همین دلیل است که دوربین هم درست مثل یکی از شخصیتهای فیلم عمل میکند.
دوره فیلمهای وسترن تمام نشده است؛ کافیست «قطار سه و ده دقیقه به یوما» را ببینید تا بفهمید که فیلمهای وسترن را نمیشود به دورههای بخصوصی نسبت داد.
محسن آزرم
منبع : شهروند امروز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست