چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
زنان حساس
ورونیکا هورست را زنبور نیش زده بود. هرچند که این اتفاق ممکن بود بعد از چند دقیقه درد و سوزش فراموش شود، اما معلوم شد که او در بیست و نه سالگی و در اوج سلامتی و جوانی به نیش زنبور حساسیت دارد، دچار شوک شدیدی شد و نزدیک بود که بمیرد. خوشبختانه شوهرش گرگور با او بود و بدن نیمهجانش را در ماشین انداخت و با سرعت از وسط شهر قیقاج رفت و او را به بیمارستان رساند و آنجا توانسنتد جانش را نجات دهند.
وقتی لس میلر این ماجرا را از زنش لیزا که بعد از یک جلسه تنیس همراه غیبت با زنان دیگر سرحال و قبراق بود، شنید حسودیش شد. او و ورونیکا تابستان گذشته با هم سر و سری داشتند و براساس حقی که عشقشان به او میداد در آن لحظات او میبایست همراه ورونیکا باشد و قهرمانانه جانش را نجات دهد. گرگور حتی آنقدر حضور ذهن داشته که بعد از همه ماجرا به مرکز پلیس برود و توضیح دهد که چرا از چراغ قرمز رد شده و با سرعت غیرمجاز رانندگی کرده است.
لیزا معصومانه گفت:«نمی شه باور کرد که با اینکه تقریباً سی سالش است هیچوقت زنبور نیشش نزده بوده، چون هیچکس نمیدانسته که به نیش زنبور حساسیت دارد. من که وقتی بچه بودم بارها زنبور نیشم زده بود.»
- فکر کنم ورونیکا توی شهر بزرگ شده.
لیزا که از حضور ذهن او برای دفاع از ورونیکا تعجب کرده بود، گفت:«باز هم دلیل نمیشه. همهجا پارک هست.»
لس ورونیکا را در خانهاش توی تختش جایی که به نطرش رنگ صورتی خیلی ملایمی همهجا را پوشانده بود، بین ملافههای چروک خورده تصور کرد و گفت:«اون اصلاً اهل بیرون رفتن و اینها نیست.»
لیزا این طور نبود. تنیس، گلف، پیادهروی و اسکی در تمام سال صورتش را آفتابسوخته و پر از کک و مک میکرد. اگر کسی از خیلی نزدیک نگاه میکرد میدید که حتی عنبیههای آبیاش برنزه و خالخالی شدهاند. لیزا که احساس کرد انگار لس موضوع اصلی را فراموش کرده گفت:«در هر صورت نزدیک بوده بمیرد.»
برای لس باورکردنی نبود که جسم زیبا و روح بلندمرتبه ورونیکا بر اثر یک بدشانسی شیمیایی برای همیشه از این دنیا محو شود. در دقایقی که ورونیکا بدحال شده بوده، لابد به عاشق سابقش فکر کرده بوده. هر چند که لس احتمالاً در آن لحظات سرعتعمل کمتری از گرگور شوهر کوتاه قد و سیاهچرده ورونیکا که انگلیسی را اگر نتوان گفت با لهجه، با ظرافت احمقانهای که احساس لغات را از بین میبرد، حرف میزد، از خودش نشان میداد. شاید لس با به هم زدن رابطهشان در پایان تابستان بدون اینكه خودش بداند جان ورونیكا را نجات داده بود. اگر او به جای گرگور بود دست و پایش را گم میکرد و نمیدانست چه كار باید بکند و ممکن بود که اشتباه مرگباری مرتكب شود. لس با آزردگی به این فکر افتاد که این اتفاق ساده میتواند به یكی از وقایع مهم در زندگی خانواده هورست تبدیل شود. روزی كه مامان (و یا بعدها مامان بزرگ) را زنبور گزیده و بابابزرگ بامزه خارجیالاصل جانش را نجات داده. لس آنقدر حسودیش شده بود كه عضلات شكمش منقبض شد و از درد به خود پیچید. اگر او، لس خیالپرداز، به جای گرگور بداخم و عملگرا همراه ورونیکا بود، این اتفاق برایش معنی شاعرانهای پیدا میکرد. از بین رفتن ورونیکا بر اثر این حادثه با عشق نافرجام تابستانیشان تناسب بیشتری داشت. چه چیزی جز مرگ حتی از رابطه جنسی هم صمیمانهتر است؟ پیکر بیجان و رنگپریده ورونیكا را مجسم كرد که در گهواره دستهای او آرام گرفته است.
ورونیكا لباس تابستانیای میپوشید كه خیلی دوستش داشت. پیراهنی با یقه قایقی باز و آستینهای سهربع كه تركیبی از طیف کمرنگ تا پر رنگ نارنجی داشت. رنگی بود كه کمتر زنی میپوشید. اما به ورونیکا میآمد و حالت بیتفاوتی به سرووضع را كه از موهای لخت و چشمان سبزش میشد خواند تشدید میکرد. لس هروقت به یاد دوران دوستیشان میافتاد همه چیز را با این رنگ به خاطر میآورد.
هرچند وقتی كه از هم جدا شده بودند تابستان تمام شده بود و پاییز بود. چمنها زرد شده بودند و سروصدای زنجرهها همهجا را پر کرده بود. چشمان ورونیكا وقتی كه داشت به حرفهای لس گوش می داد تر شده بود و لب پاییناش لرزیده بود. لس توضیح داده بود كه او نمیتواند به سادگی لیزا و بچهها را هنوز خیلی كوچك بودند ترك كند و بهتر است تا هنوز كسی از رابطهشان بویی نبرده و زندگی هر دو خانواده خراب نشده، تمامش كنند. ورونیكا در میان سیل اشكهایش او را متهم كرد كه آنقدر دوستش ندارد كه از چنگ گرگور نجاتش دهد و او گفت که ترجیح می دهد بگوید آنقدر آزاد نیست كه این كار را بكند. آنها در آغوش هم گریه كردند و اشكهای لس روی پوست شانه برهنه ورونیکا که از بین یقه باز قایقیاش برق می زد ریخته بود و به هم قول داده بودند كه از این رابطه چیزی به كسی نگویند.
اما با گذشت پاییز و زمستان و رسیدن تابستان بعد لس احساس میكرد اشتباه کرده که چنین قولی داده است. دوستیشان رابطه جالبی بود كه بدش نمیآمد بقیه هم بدانند. سعی كرده بود دوباره توجه ورونیکا را به خودش جلب کند اما او نگاههای مشتاقش را بیجواب گذاشته بود و به تلاشهایش برای جلب توجه او در بین جمعیت با گستاخی جواب داده بود. در یك مهمانی وقتی كه لس گوشهای تنها گیرش انداخته بود با چشمان سبزش به او خیره شده بود و با اخمی در ابروهای كمانی قرمزش به او گفته بود:«لس عزیزم تا حالا شنیدهای كه می گن اگه نمیخوای برینی از مستراح گم شو بیرون؟» لس گفت:«خوب، حالا دیگر شنیدهام.» بهاش برخورده بود و تعجب كرده بود. امكان نداشت لیزا با این لحن صحبت کند. همانطور كه امكان نداشت لباس نارنجی آن رنگی بپوشد.
رابطه مخفیانه او با ورونیكا مثل یك زخم التیام نیافته در درونش باقی مانده بود و با گذشت سالها به نظرش میآمد كه ورونیكا هم از همین زخم رنج میكشد. ورونیکا هیچوقت از عواقب نیش زنبور كاملاً خلاص نشده بود. وزنش كم شده بود و نحیف و شكننده بهنظر میرسید، هرچند که گهگاه دوباره باد میكرد و وزنش اضافه میشد. مرتب به بیمارستان شهر سر میزد. گرگور در این ماجرا زیرکانه رفتار میكرد و از حرف زدن درباره ناخوشی ورونیکا طفره میرفت و وقتی که تنها به مهمانی میرفت میگفت كه ورونیكا بیجهت خودش را در خانه حبس میكند و صحبتی از بیماریاش به میان نمیآورد.
لس پیش خود تصور میكرد كه ورونیكا در لحطاتی كه از شدت ضعف در چنگال گرگور اسیر میشود به لس خیانت میکند و همه چیز را پیش گرگور اعتراف میكند. حتی گاهی به سر لس میزد که از دست دادن او دلیل اصلی حساسیتی است که خوردهخورده روح ورونیکا را میفرساید. زیبایی ورونیکا در اثر بیماری از بین نرفته بود، بلكه حتی جلوهٔ تازهای پیدا كرده بود. تلالوای که زیر سایه مرگ زننده مینمود.
بعد از سالها حمام آفتاب گرفتن -در آن زمان تمام زنها این كار را میكردند- ورونیكا به نور حساسیت پیدا كرده بود و تمام تابستان رنگپریده میماند. دندانهایش در آغاز سی سالگیاش خراب شده بودند و او را به دردسر انداخته بودند. باید مرتب برای معالجه پیش متخصصان دندانپزشكی كه مطبهایشان در شهر مجاور، در ساختمان بلندی كه روبهروی محلی كه لس در آنجا به عنوان مشاور سرمایهگذاری كار میكرد بود، میرفت.
یكبار لس او را از پنجره دفترش دید. پیراهن رسمی تیره و كتی پشمی پوشیده بود و با حواس پرتی از خیابان میگذشت. از آن به بعد لس به امید دیدن او مرتب بیرون را نگاه میكرد و در دل حسرت روزهایی را میخورد که در حالی كه هر دوشان با كس دیگری ازدواج كرده بودند، در اعماق گناه غوطه میخوردند. فعالیتهای ورزشی دایمی لیزا و ككومكهای صورتش دلش را به هم میزدند. موهای لیزا مثل مادرش قبل از موقع خاكستری شده بودند. شایعه شده بود كه گرگور از زندگیاش راضی نیست و با كس دیگری ارتباط دارد. لس نمیتوانست تصور كند كه ورونیكا چگونه این خیانتها را در زندان زندگی زناشوییاش تاب میآورد. هنوز گاهگاه او را در مهمانیها میدید. اما وقتی كه ترتیبی میداد تا به او نزدیك شود، ورونیكا محلش نمیگذاشت. در مدتی كه با هم دوست بودند، علاوه بر رابطه جنسی در چیزهای دیگری هم شریك شده بودند و از نگرانیهایشان درباره فرزندانشان و خاطراتی كه از پدر و مادرهاشان و دوران رشدشان داشتند با هم حرف میزدند. این رازگوییهای معصومانه در میان دلهرههایهای روزمرهای که لس در مقابل مسایل عادی زندگی داشت، چیزی بود كه مرد عاشق از دست داده بود. رابطهای خوشایند که به دلیل فشارهای بیرونی از بین رفته بود.
بنابراین وقتی روزی ورونیكا را بین جمعیت دید كه از مطب دكتر بیرون آمده بود، بدون لحظهای تردید او را شناخت. لس در طبقه دهم بود و ورونیكا در پیادهرو در برابر باد زمستانی مچاله شده بود. لس بدون اینكه زحمت برداشتن بالاپوشی را به خود بدهد بیرون دوید و سر راه ورونیكا پشت ساختمانی مخفی شد.
- لستر اینجا چه كار میكنی؟
و دستهای دستكش پوشش را به كمرش زد تا تعجبش را نشان بدهد. تزیینات كریسمس هنوز در ویترین مغازهها بودند و روی برگهای درختان کاج که مثل پولك برق میزدند کمکم داشت گرد و غبار مینشست. لس با التماس گفت:«بیا باهم ناهار بخوریم، یا نكنه كه دهنت پر از دوای بیحسی است؟» ورونیکا با لحن خشكی جواب داد:«امروز بیحس نكرد. فقط تاج دندانم را كه ریخته بود پانسمان موقت كرد.» این حرف کم اهمیت لس را ترساند. در گرمای كافه دنجی كه لس دوست داشت در روزهای کاری ناهارش را آنجا بخورد، نشستند. لس باورش نمیشد که ورونیکا آن سر میز نشسته باشد. او با بیحوصلگی كت پشمی تیرهاش را درآورده بود. پیراهن بافتنی قرمزی پوشیده بود و گردنبند مروارید بدلی صورتیای انداخته بود. لس پرسید:«خوب، تو توی این سالها چه طور بودهای؟» او جواب داد:«چرا داریم این كار را میكنیم؟ مگر اینجا همه تو را نمیشناسند؟» خیلی زود آمده بودند ولی كافه کمکم داشت پر میشد و صدای دینگدینگ در كه باز و بسته میشد مرتب بلند میشد.
- بعضیها میشناسن، بعضیها هم نمیشناشن. اما گورباباشون. از چی باید بترسیم؟ ممكنه تو یك مشتری باشی یا یك دوست قدیمی كه واقعاَ هم هستی. حالت چهطوره؟
ـ خوبم.
لس میدانست كه دروغ میگوید. اما ادامه داد:
- بچههات چطورن؟ دلم برای حرفهایی كه راجع بهشان میزدی تنگ شده. یادمه که یكیشون كه خوشبُنیهتر بود دایم ورجهورجه میكرد و اون یكی كه حساس و خجالتی بود بعضی وقتها لجت را درمیآورد.
- از اون روزها خیلی گذشته. الان جانِت لجم را درمیآورد. البته او و برادرش هر دوشون مدرسه شبانهروزی میروند.
- یادته چهطور باید دست به سرشان میكردیم تا با هم باشیم؟ یادته كه یك روز هاردی را با اینكه تب داشت، فرستادیش مدرسه چون با هم قرار داشتیم؟
- من همه چیز را فراموش كردهام. ترجیح میدهم به یاد نیاورم. الان از خودم خجالت میكشم. ما احمق و بیكله بودیم و تو حق داشتی كه تمامش كردی، طول كشید تا این موضوع رو بفهمم اما بالاخره فهمیدم.
- خوب، من زیاد مطمئن نیستم. احمق بودم كه ولت كردم. زیادی به خودم فکر میکردم. بچههای من هم الان نوجوان هستن و رفتن مدرسه شبانه روزی. نگاهشان كه میكنم شك میكنم كه ارزشش را داشتهاند.- معلومه كه داشتهاند لستر.
ورونیکا سرش را پایین انداخت و به فنجان چای داغی كه به جای یك نوشیدنی واقعی كه لس اصرار داشت مثل خود او سفارش بدهد، گرفته بود خیره شد.
- تو حق داشتی. مجبورم نكن این را دوباره بگم.
- شاید. اما الان به نظرم حماقت محض بود که این کار را کردیم.
- اگر بخوای باهام لاس بزنی میذارم میرم.
بعد از گفتن این جمله فکرهایی به ذهن ورونیكا خطور کرد. مکثی کرد و با لحنی رسمی گفت:«من و گرگور داریم از هم طلاق میگیریم.»
- نه!
لس احساس كرد كه هوا سنگین شده است. انگار بالشی را روی صورتش فشار میدادند.
- چرا؟
ورونیکا شانههایش را بالا انداخت. مثل قماربازی كه نگران است ورقهایش را كسی ببیند دستهایش را دور فنجانش حلقه كرده بود.
- میگه دیگه در حد او نیستم.
- واقعاَ؟ چه خودخواه و پرمدعا! یادته چهطور از نوازشهای سردش شكایت میكردی؟
ورونیکا دوباره با حركتی که معنیاش درست معلوم نبود شانههاش را بالا انداخت.
- او یك مرد معمولی است. تازه از بیشتر مردها صادقتر هم هست.
لس نگران شد. منظور ورونیکا کنایه زدن به او بود؟ در این بازی تازه که امكان داشت باعث از سرگرفتن دوستیشان شود، نمیخواست دستش را زیادی رو كند. به جای اینكه جوابی به این حرف بدهد، گفت:«زمستان به اندازه تابستان رنگپریده به نظر نمیآی. هنوز هم نور خورشید اذیتت میكنه؟»
- حالا كه پرسیدی یادم افتاد که یك كم میكنه. بهام گفتن كه سلجلدی دارم. البته نوع غیرحادش را. هر چند كه نمیدونم دقیقاًَ چه کوفتیه.
- خوب باز هم خوبه كه حاد نیست. هنوز هم به چشم من محشری.
پیشخدمت آمد و آنها با عجله غذایشان را سفارش دادند و بقیه ناهار را ساکت ماندند. از صحبتهای صمیمانهای كه لس مدتی طولانی انتظارشان را میكشید، خبری نبود. هر چند كه این صحبتها معمولاً در رختخواب به میان میآمدند. در خلسه بعد از دقایق طولانی تحریك كننده. لس احساس كرد ورونیكا دیگر چندان علاقهای به تحریک شدن ندارد. كفل پهن و بدن لاغر خود را با احتیاط تكان میداد. انگار كه ممكن است ناگهان بتركد. چیزی تابناك در او بود، مثل رشته سیمی كه جریانی از آن بگذرد.
قبل از آنكه پیشخدمت فرصت كند كه بپرسد دسر میخورند یا نه كتش را برداشت و به لس گفت:«خوب، چیزی از موضوع طلاق به لیزا نگو. بعضی چیزها هنوز را هیچ كس نمیداند.» لس اعتراض كرد:«من هیچوقت چیزی را به او نگفتهام.»
ولی او به لیزا گفت. وقتی بالاخره زمانی رسید كه احساس کرد باید از هم جدا شوند. دوستی دوبارهاش با ورونیكا كه مسنتر شكنندهتر و خواستنیتر بود، روزها و شبهایش را با تصویر او پر كرده بود. با صورت رنگپریدهاش راهی برای رسیدن به خوشبختی موعود بود. تصویری مهآلود که به لس آرامش میداد. هیچوقت به نظرش درست نیامده بود که با او بههم زده است و حالا میخواست تا آخر عمر از او مراقبت كند. خودش را تصور میکرد كه برای او سوپ به رختخواب میآورد و او را به دكتر میرساند و حتی خودش برایش نقش دكتر را بازی میکند. رابطهشان را هنوز درست و حسابی از سر نگرفته بودند. دیدارهایشان محدود به وقتهایی بود كه ورونیکا به دندانپزشكی میرفت. چون نمیخواست بیشتر از این موقعیت خودش را به عنوان همسری كه ناعادلانه با او رفتار شده است، به خطر بیاندازد. در این ناهارها و مشروبهایی كه گهگاه با هم میخوردند، او بیشتر و بیشتر به معشوقهای كه لس به یاد داشت شباهت پیدا میکرد. رفتار بیپروا، سر زندهگی و صدای پرنشاطش موقع صحبت كردن، همراه با نیش و كنایههایی كه دنیای درونیاش را نشان میداد، دنیایی بیباك و شاد كه در زندگی ساكت و پرمسئولیت لس به آن توجهای نشده بود.
لیزا وقتی كه لس به طور سربسته صحبت طلاق را پیش كشید پرسید:«اما آخه چرا؟» نمیتوانست به نقشی که ورونیكا در زندگیاش بازی میکرد اعتراف كند. چون در آنصورت مجبور میشد كه به دوستی قبلیشان هم اشاره كند. گفت:«فكر كنم به اندازه كافی به عنوان زن و شوهر با هم بودهایم. صادقانه بگم تو دیگر در حد من نیستی. فقط به فکر ورزش کردن هستی. خودت با خودت بیشتر سرگرم میشی. شاید از اول هم میشدهای. لطفاَ راجع بهاش فكر كن. من كه نمیگم همین فردا بریم پیش وكیل.»
لیزا احمق نبود. چشمان آبیاش با لكه های طلایی كه از زیر قطرات اشك بزرگتر به نظر میآمدند، به او خیره شد.
- این به جدا شدن ورونیكا و گرگور ربط داره؟
- نه. معلومه كه نداره. چه ربطی ممكنه داشته باشه؟ ولی كار آنها میتونه به ما یاد بده كه چهطور عاقلانه و با احترام و علاقه متقابل این كار را بكنیم.
- من که چیزی از علاقه بین آنها نشنیدهام. همه میگن بیرحمانه است كه وقتی كه اون اینقدر مریضه گرگور داره تركش میكنه.
- مگر مریضه؟
فكر میكرد كه نیش زنبور فقط آسیبپذیری بیش اندازه همیشگی ورونیکا را به او نشان داده است. ضعفی دوستداشتنی که دیگر از مد افتاده بود.
- معلومه كه مریضه. هر چند كه خوب ظاهرش را حفظ كرده. ورونیكا همیشه تو این كار مهارت داشته.
- ببین، حفظ ظاهر. تو خودت هم این طوری فكر میكنی. این كاری است كه ما همهمون میكنیم. تمام زندگی مشترك ما ظاهرسازی بوده.
- من هیچوقت اینطوری فكر نكرده بودم، لس. تمام این حرفها برای من تازگی داره. باید بهشون فكر كنم.
- معلومه عزیزم.
عجلهای در کار نبود. كار هورستها گیر كرده بود، مسائل مالیشان مشکلساز شده بود. هنوز باید صبر میکرد. به نظر میرسید كه لیزا، این ورزشكار نمونه، روزبهروز همانطور كه خانه با غباری از احساس جدایی قریبالوقوع پر میشد، خود را با شرایط جدید وفق میدهد. بچهها که در تعطیلات مدرسهشان به خانه آمده بودند، با نگاه باریکبینشان احساس كردند چیزی در خانه تغییر کرده و به تور اسكی در اوتا و صخرهنوردی در ورمونت پناه بردند. برعكس لیزا فعالیتش كمتر و كمتر میشد. وقتی كه لس از سركار برمیگشت میدید كه در خانه است و اگر از او میپرسید در طول روز چه كارهایی كرده است جواب میداد:«نمیدونم ساعتها چهطوری گذشتند. من هیچ كاری نكردم. حتی كارهای خونه را هم نكردم. اصلاً جون ندارم.»
در آخر هفتهای بارانی در اوایل تابستان لیزا به جای آنكه مثل همیشه برای بازی گلف چهارنفره به مجموعه ورزشی برود، برنامهاش را به هم زد و از اتاق خوابش لس را که در اتاق مهمان میخوابید صدا زد.
لیزا در حالی كه لباس خوابش را بالا میزد تا سینهاش را به او نشان بدهد گفت:«نگران نباش نمیخوام گولت بزنم.» و به پشت روی تخت خوابید. اشتیاقی در صورتش نبود و لبخندی نگرانی روی لبهایش میلغزید.
- اینجا را دست بزن.
انگشتهای رنگپریدهاش دست او را روی پهلوی سینه چپش گذاشت. لس بیاختیار دستش را عقب كشید. لیزا از این واكنش سرخ شد.
- خواهش میکنم. من نمیتونم از بچهها یا یكی از دوستهام بخوام این كار را برام بكنه. تو تنها كسی هستی كه من دارم. بگو چیزی احساس میكنی یا نه؟
سالها ورزش مستمر و پوشیدن سینهبندهای محکم مخصوص پیادهروی بدنش را سفت نگه داشته بود. نوك قهوهای سینههایش در تماس ناگهانی با هوا برجسته شده بود. راهنماییش كرد:«نه. درست زیر پوست نه، توتر. اون زیر زیر.» نمیدانست چیزی كه احساس میكند چیست. در بین گرههای رگ و ریشه و غدههای سینهاش چیزی قلنبه شده بود. لیزا بیشتر توضیح داد:«ده روز پیش موقع حمام احساسش كردم و امیدوار بودم خیال کرده باشم.»
- من... نمیدونم... یه چیزی... یه چیز سفتی هست. اما شاید هم یك تکه فشرده شده طبیعی باشه.
لیرا دستش را روی انگشتان او گذاشت و بیشتر فشار داد.
- اینجا. احساس میكنی؟
- آره انگار. درد هم میكنه؟
- نمیدونم. فکر كنم. اون ور هم دست بزن فرق میكنه، نه؟
گیج شده بود. چشمهایش را بسته بود تا با حمله این جسم برآمده درون لیزا در تاریكی مقابله كند.
ـ نه. فكر كنم مثل هم نیست. من نمیتونم چیزی بگم عزیزم. تو باید بری دكتر.
لیزا اعتراف كرد:«میترسم.» نگرانی بین ككومكهای كمرنگ چشمهای آبیاش موج میزد. لس بلاتكلیف ایستاده بود و دستش همانطور روی سینه راست لیزا كه سالم بود، مانده بود. نرم بود و گرم و سنگین. مثل نیش یك زنبور. حساسیتی كه تمام عمر آرزویش را کرده بود و حالا حداقل به طور قانونی از آن خودش بود. نسبت به این بدن که دلش میخواست از آن رو بگرداند اما میدانست كه نمیتواند، احساس گناه میکرد.
جان آپدایک
برگردان: دنا فرهنگ
برگردان: دنا فرهنگ
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست