شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

نیاز به رادیکالیزم در گفتمان انتقادی


نیاز به رادیکالیزم در گفتمان انتقادی
تحلیل ادبیات انتقادی یا ارائه مفهومی دقیق از پدیده نقد در جایی مثل ایران كاری بسیار مشكل است. چون هنوز تئوریسین‌های اجتماعی نتوانسته‌اند منحنی قابل دركی برای شناخت وضعیت نقد در ایران ارائه دهند. در واقع نتیجه گفتمان تاریخی، امروز به جایی رسیده است كه صاحبنظران حتی با خوش‌بینی نمی‌توانند شناسنامه‌ای برای ادبیات انتقادی صادر كنند.
بدون شك رویكرد این ادعا رفتار و یا به مفهومی جامع‌تر، فرهنگ عمودی موجود در طیف‌های مختلف اجتماعی است. اگر جامعه را تركیبی از ساختار حكومت و سامانه بیرون از حكومت‌(قشرهای مختلف مردم) بدانیم به‌وضوح می‌توان خط و سیر روابط عمودی را در آن مشاهده كرد و این درست دستمایه نظریه‌پردازان دنیای مدرن برای تخمین ضریب نفوذ نقد در فضای اجتماعی هر كشوری محسوب می‌شود.
درحال حاضر این ایده به طور جدی وجود دارد كه فرهنگ تبادلی یا ادبیات انتقادی محصول دورانی است كه با تكیه براستقلا‌ل عقلی و رهیافت ایجاد شك در فرآیند وابستگی فكری، نام عصر روشنگری را از آن خود كرده است. صاحبان فكر در این دوران كار خود را با شعار زدودن هرگونه قید و بند تحمیلی بر اندیشه‌های فردی آغاز و ابزار رسیدن به هدف را نیز نقد و نقادی معرفی كردند اما در ایران، اگر روشنگری را معادل آغاز مدرنیته بدانیم این اتفاق با شروع دوران رضاشاهی و سال‌های نخست پس از انقلا‌ب مشروطیت شكل گرفته است.
یعنی جرقه روشنگری همراه بوده است با یك تضاد ماهیتی به نام توتالیتاریسم. در واقع ایدئولوژی مبنای هدایت اجباری شده است. توتالیتاریسم‌ها، نیروهایی هستند كه با جدیت ایدئولوژی ذره‌ای خود را به كل تبدیل و آن را به واقعیت تحمیل می‌كنند.
این تصویر در دوران رضاشاهی كاملا‌ به ثبت رسیده است اما جالب اینجا است كه با آغاز پهلوی دوم به دلیل تجربه طولا‌نی اشغال واقعیت و تحمیل پروژه حكومت اربابی به جامعه، حتی روشنفكران نیز نتوانستند به ماهیت واقعی نقد دست یابند و با گسترش نفی به جای نقد و مصادره واقعیت به نوعی این فرهنگ را در عروق تاریخ تزریق كردند. به عبارتی اگر در دوره روشنگری، كانت با قاطعیت خردورزی، استقلا‌ل فردی و در نهایت چرخش اندیشه از طریق نقد را عوامل لا‌زم برای رسیدن به مقصد می‌دانست، مدرنیته ایرانی با فرامین عمودی رضاشاه و تعیین شیوه زندگی برای مردم آغاز شد.
این رویكرد ماحصلی جز فقدان هویت ندارد و امروز نیز شاهدیم كه اقتدارگرایی در بسیاری از طبقات اجتماعی، چه به صورت خودآگاه و چه به صورت ناخودآگاه امری‌پذیرفته شده است. به عبارتی دیگر اقتدارگرایی به گفتمانی قالب در فرهنگ و جامعه ایران تبدیل شد اما فرهنگ انتقاد می‌توانست و یا می‌تواند این صفحه شطرنج را به هم بزند.
اقتدارگرایی محصول محیطی است كه ضوابط آن طبیعی ارزیابی می‌شود یعنی مردم پذیرفته‌اند یا می‌پذیرند كه باید به گونه‌ای زندگی كنند كه برای آنها دیكته شده است. این نما در واقع تصویر كاملی از ارتباطات عمودی است.
چیزی كه شاید در بسیاری از كشورهای از نوع سوم دیده می‌شود. فرایند انتقاد با به میدان كشاندن تمام ایده‌ها و عملیاتی كردن حیطه‌های زیادی از آنها، این خطوط عمودی را به افقی (یعنی از هم پاشیدگی بالا‌ دست و پایین است) تبدیل می‌كند. عصر روشنگری در مقابل آغاز مدرنیته نوین ایرانی، چیزی بیشتر از این را ترویج و عمل نكرد. اگر این اصل علمی را كه می‌گوید تجربه‌های تاریخی فراموش نشدنی هستند و در كنار انسان زندگی می‌كنند، بپذیریم، آن وقت می‌توان به سادگی مختصات ادبیات انتقادی در دوران حاضر را (و این كه چه باید باشد و چه كار كردی را در هدف ارائه دهد) تحلیل كرد. براساس این اصل شاید چیز زیادی در فرهنگ ایران تغییر نكرده باشد.
بدون تعارف همچنان فرهنگ اقتدارگرایی در مقابل شكل‌گیری یك جریان اصیل انتقادی ایستاده است و این نظریه اكنون از سوی بسیاری از صاحبنظران اجتماعی مطرح می‌شود. بازار سیاست ایران مثال خوبی برای این ماجرا است. نفی و یا حذف، جای بزرگتری از نقد را اشغال كرده است. نقد به معنای پذیرش ایده‌هایی متفاوت برای دور شدن از بده بستان‌های عمودی، بیشتر شبیه به حذف الگوهای متفاوت فكری شده است.
این مساله را می‌توان در بیرون از حاكمیت و در اندازه‌گیری كنش و واكنش نیروهای مختلف سیاسی (فارغ از وابستگی آنها به دستگاه حاكمیت) مورد ارزیابی قرار داد. وقتی یك پایگاه سیاسی، چه در قالب حزب و یا الگوی رسانه‌ای بی‌محابا شمشیر به حذف رقیب می‌بندد آن هم از طریق جعل سوابق و فعالیت‌های سیاسی، در واقع یادآور می‌شود كه پتانسیلی قوی برای گسترش فرهنگ اقتدارگرایی حضور دارد. پتانسیلی كه ریشه آن در همان گذشته‌های تاریخی و یا فرهنگ به جای مانده از قدیم نهفته است.
برای همین به نظر می‌رسد باید دستورالعمل تازه‌ای برای بازشدن مسیر فرهنگ اصیل انتقادی باز كرد. متفكرین قرن ۱۹ به تبعیت از كانت به نوعی از رئالیسم در جریان انتقاد صحبت كردند. هگل معتقد بود كه ناقد كسی است كه زندگی واقعی آدم‌ها یا به تعبیری جهان واقعا موجود، مبنای فعالیتش باشد. براساس این اصل ماركس درگیر شدن با مناسبات واقعی جامعه را سكوی پرتاب نقد معرفی می‌كند ( در نامه‌ای به پدرش) و از این طریق به دستكاری روابط اقتصادی می‌پردازد و در نهایت ماهیت ایدئولوگ محور لیبرالیسم و مصادره واقعیت در این ایده مورد ارزیابی قرار می‌گیرد. این برداشت از نقد حتی زیربنای جریان انتقادی در آغاز قرن بیستم و ماهیت نقدپردازان فرانكفورتی را نیز شكل داده است.
از این منظر شاید بتوان تا حدی جهت‌گیری فرهنگ انتقاد را بازسازی كرد. درحال حاضر هستند كارشناسانی كه می‌گویند قبل از پرداختن به رفتار حاكمیت، نقد روشنفكران از گروه‌های سیاسی یا حاملین جریان گفتمان سیاسی ضرورت بیشتری دارد.
این نگاه به نظر می‌رسد تا حد زیادی نزدیك‌تر به واقعیت‌های اجتماعی یا زندگی واقعی مردم است. گروه‌هایی كه هرچند برخی از آنها در برخورد با حاكمیت طبل دموكراسی را به صدا درمی‌آورند اما در نهایت راه بروز اقتدارگرایی را در میان منتقدان اقتدارگرایی باز می‌كنند. در این فرایند حتی مردم (در یك نگاه كلی) و نحوه حیات سیاسی آنها نیز باید مورد نقد قرار بگیرد. در فراگرد سیاسی این گروه‌ها، بسیار دیده شده است كه برای رسیدن به هدفی با نام دموكراسی برخی از پایه‌های عمل دموكراتیك نادیده گرفته شده است، به عبارتی نفوذ فرهنگ انتقاد از پایین به خاطر جمع بودن واژه مردم می‌تواند در جلوگیری از گسترش روابط عمودی از بالا‌ بسیار موثر باشد.
در این جایگاه برای تصحیح ساختار فرهنگ نقادی (به عنوان اصلی‌ترین مولفه برای مسدود ساختن دهلیزهای اقتدارگرایی)‌بیش از هر حوزه دیگر باید به رادیكالیزم اندیشید. رادیكالیزم در گفتمان واقعی و اصیل انتقادی حلقه گمشده‌ای است كه فرهنگ ایرانی شدیدا نیاز به آن را فریاد می‌زند. البته منظور از رادیكالیزم، نوعی برداشت ژیژكی از این كنش اجتماعی است. به معنای دیگر، حركت به سمت الگوهای تازه یا فارغاز عادت‌های سیاسی می‌تواند در این منش مبنای عمل باشد. ‌
علی دهقان
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید